ماناس ، قهرمان ملی قرقیزان






مولف( خلاصه ای ازمتن قرقیزی حماسه به صورت نثر) : قادر بیک ماتیف ، ویراستار ادبی : لئونید دیاجنکو 
مترجمان : ارمک کنش اوف، علیمه اَسَن اوا، النورا نوسوب علی اوا و علی حکیم پور 
ناظر ، مصحح و ویراستار متن فارسی : علی حکیم پور 

پیشگفتار
یکی از چهره‌های حماسی و اسطوره‌ای مردم قرقیزستان ماناس است‌. در واقع‌، ماناس به عنوان اسطوره ایستادگی‌، مردانگی و قهرمانی این سرزمین است‌. امروزه‌، به نام این قهرمان نامدار دانشگاه‌، فرودگاه‌، خیابان‌، مؤسسه و ... وجود دارد‌. در نزد مردم این خطه هیچ اثر حماسی به پای رزمنامه ماناس نمی‌رسد‌. به‌طوری که ماناس‌خوانی جایگاه والایی نزد مردم قرقیزستان دارد‌. ماناس خوانان توانا در کنار حفظ اشعار بلند و طولانی ماناس‌، آنرا با شور و حرارت زیادی می‌خوانند‌. داستان ماناس و چهل یاور وفادار و قدرتمند او که تداعی‌گر معنای قرقیز (یعنی چهل) است‌، در پرچم این کشور نیز نمودار است‌. همچنین آثار زیادی در شرح‌، بسط‌، ساده‌سازی و فرهنگ‌نویسی ماناس برای سنین مختلف نوشته شده است‌. اثر حاضر نیز که به صورت نثر و خلاصه داستان‌های ماناس است با هدف آگاه کردن نسل جوان تألیف شده است‌. دولت جمهوری قرقیزستان درسال 1995 هزاره ماناس را با شکوه تمام برگزار کرد‌. 

یک ماناس خوان در سومین جشنواره حماسه‌های جهان


از داستان ماناس چنین بر می‌آید که یعقوب بیگ‌، پدر وی که خان ثروتمند قرقیزان بود‌، به خاطر نداشتن فرزند ذکور بشدت غمگین بود‌. به طوری که بارها از بیهوده بودن مال‌، مکنت و اقتدار خود سخن می‌راند‌. تا اینکه با درویشی آشنا می‌شود‌. او مژده تولد پسری را به یعقوب بیگ می‌دهد‌. او از شنیدن این حرف بسیار شاد می شود و برای تحقق این وعده روز شماری می‌کند‌. وقت زایمان چئیردی‌، مادر ماناس می‌رسد. که بعد از وضع حمل متوجه پسر بودن او می‌شوند‌. یعقوب بیگ به خاطر این اتفاق مبارک جشن بزرگی را تدارک می‌بیند و افراد زیادی را برای این جشن باشکوه دعوت می‌کند‌. در پایان نیز‌، هدایای گرانبهایی را به میهمانان می‌دهد‌. 
از آغاز چشم به جهان گشودن ماناس ، متوجه متفاوت ‌بودن او با سایر کودکان هم دوره او می‌شوند‌. در ایام نوجوانی نیز‌، هیبت‌، متانت و رفتار بزرگ منشانۀ وی نشان می‌داد که به زودی نامدار و قهرمان بی‌نظیری خواهد شد‌. 
داستان ازدواج ماناس با بانو کانیکِی (Qanukey) نیز که یک دختر تاجیک سمرقندی بود‌، بسیار خواندنی است‌. پدر کانیکی تمایل چندانی برای پذیرش ماناس به عنوان داماد خود نداشته‌، از این رو‌، شرایط بسیار سنگین و پرهزینه‌ای را پیش روی پدرش یعقوب بیگ قرار می‌دهد‌. به طوری که یعقوب بیگ ثروتمند خود را از تأمین خواسته‌های او عاجز می‌بیند‌. اما‌، پافشاری ماناس و کمک قرقیزان سبب می‌شود که آنان با اموالی بیشتر از خواسته پدر کانیکی به خواستگاری او بروند‌. بی‌توجهی کانیکی به او در ایام خواستگاری سبب فراموش شدن ماناس در یورت (اقامتگاه چادری) و حتی گرسنه ماندن وی می‌شود‌. ماناس دو بار می‌خواهد با پهلوانان خود با آنان بجنگد‌، اما عذرخواهی کانیکی جلوی این فاجعه بزرگ را می‌گیرد‌. گفتنی است نام دوران پیش از ازدواج وی ثانی ربیعه بوده‌، اما به پیشنهاد مادر ماناس به کانیکِی تغییر می‌یابد‌. 
ماناس‌، پهلوانان و سپاه او در سراسر داستان برای استقلال قرقیزان و زندگی بی‌دغدغه آنان در برابر اقوام ختایی (چینی) و قالماق می‌ستیزد‌. افرادی؛ چون جولی‌، اَسن خان‌، کُنوربیگ و‌. ‌. ‌. برای جلوگیری از گسترش فرمانروایی ماناس تلاش می‌کنند‌. در مقابل‌، ماناس با قدرت آسمانی و فداکاری سربازان و چهل یار قدرتمندش در برابر آنان می‌ایستد‌. نکته‌ای که باید به آن اشاره کرد اینکه در جای جای داستان‌های ماناس‌، روح شجاعت‌، جوانمردی و بزرگواری او دیده می‌شود‌. به طوری که او از غارت اموال و کشتن زن و فرزند و حیوانات دشمن منع (جلوگیری) و حتی کشته‌شدگان آنان‌ را طبق رسوم قرقیزان دفن می‌کرده است‌. با وجود رشادت و قدرت ماورایی که داشت‌، هیچ وقت به فکر نقض عهد و قرارداد نبود‌. بلکه این دشمنان بودند که از راه فریب با او قرارداد بسته و در وقت (زمان) مناسب آن را نقض می‌کرده‌اند‌. 
مجموعه حماسی ماناس در 8 جلد به صورت نظم است که در طول قرن‌ها زبان به زبان و سینه به سینه نقل شده است‌. در این مجموعه بزرگ بخش بزرگی از تاریخ و فرهنگ کهن این مردم انعکاس یافته است‌. این اثر منظوم در فهرست شاهکارهای میراث فرهنگی ناملموس بشریت یونسکو و همچنین در کتاب رکوردهای گینس به عنوان حجیم‌ترین حماسه جهان ثبت شده است‌. 
در فصل اول این حماسه از تولد و کودکی ماناس‌، انتخاب شدن وی به عنوان خان‌، ازدواج‌ها و پیروزی‌های او‌، آزادسازی وطن از دشمنان و جنگ مرگبارش با چین گفته سخن رفته است.می‌شود‌. فصل دوم حماسه درباره تولد و کودکی پسرش سِمِتی (SEMETEY) بازگشت او به تالاس‌، ازدواج و مرگ اوست‌. فصل سوم دربارۀ آراء و مواضع دیدگاه های ساکنان مردم کشور است را حکایت (بازگو) می‌کند که معتقدند سمتی نمی‌تواند مانند جد و پدرش رهبر نیرومند باشد‌. 
هزاران نفر داستان‌های ماناس را به صورت شعر سروده‌اند‌. ابیات حماسی ماناس به بیش از 500 هزار بیت می‌رسد‌. در این میان‌، آن بخش از این اثر بزرگ که به نقل داستان‌های ماناس‌، سمیتی و سیتک (seytek) می‌پردازد‌، از اهمیت بیشتری برخوردار است‌. سه نفر از ماناس‌شناسان مشهور معاصر‌، یکی جوسوب (یوسف) مامایی ساکن چین و دو دیگر‌، ساقیم بای و سایاقبای قرالا اولو‌، اهل قرقیزستان آن را با تفاوت‌هایی جمع‌آوری و به شکل کنونی عرضه کرده‌اند‌. از داستان‌های ماناس چنین بر می‌آید که او و چهل پهلوانش به خداوند ایمان داشته‌اند‌. در برخی از آنها نشان می‌دهد که آنان نماز می‌خواندند‌. با وجود این‌، در برخی از داستان‌های دیگر عقیده وی به تنگری (ایمان به آسمان و فرشته) نیز دیده می‌شود که نشان می‌دهد تدوین‌کنندگان آن‌، به نوعی عقاید متفاوت خود را نیز در متن داستان وارد کرده‌اند‌. 

سایاقبای قرالایف


 از داستان ماناس چنین بر می‌آید که وی شهر تالاس قرقیزستان را در پایان عمر خود برای اقامت برگزیده است‌. آرامگاه وی به روایتی در این شهر قرار دارد؛ هرچند که برخی نسبت به واقعی بودن آن تردید کرده‌اند‌. وی در سن 52 سالگی در اثر جراحت وارد در میان نبرد درگذشت‌. 
اکنون در تمام مدارس قرقیزستان هفت وصیت مشهور ماناس تدریس می‌شود‌. این وصایا بشرح ذیل است: 
وحدت و همبستگی ملت
انسان دوستی  و ، سخاوتمندی و بردباری
وفاق‌، دوستی و همکاری همگرایی بین اقوام
آبرو و ، اعتبار ملی و وطن دوستی
تلاش سخت و کسب دانش برای رسیدن به شکوفایی و رفاه
تحکیم دولت قرقیز و دفاع از آن 
در حماسه ماناس مانند هر میراث هنری و اخلاقی ملت دیگر مسئله انسان دوستی با انسانیت احساس عمیق نشان داده شده است‌. در این اثر مهم به موضوعاتی؛ چون: دفاع از آزادی فردی‌، آزادی ملت‌، تشکیل دولت‌، دفاع فقیر در برابر زور و ستم ثروتمند‌، دفاع از انتخاب بین خیر و شر‌، بین قهرمانی و خیانت و‌. ‌. ‌. اهمیت ویژه‌ای داده شده است‌. 
موضوع اصلی اثر دفاع از خیر در برابر شر است زیرا می‌توان این حماسه را حماسه دفاع از حقوق بشر نامید‌. ماناس در تمامی ‌نبرد‌های خود به رعایت حقوق زنان و کودکان قوم مغلوب تأکید می‌کرده است‌. 
چنگیز آیتماتوف نویسنده بزرگ قرقیزی، ماناس را اوج دنیای معنوی قرقیزها می‌دانست‌. این حماسه مایع (مایه) افتخار ملت قرقیز می‌باشد‌. 

آرامگاه ماناس در شهر تالاس


این اثر گرانسنگ به زبان‌های مختلف ترجمه و به ملل جهان معرفی شده است‌. در جمهوری اسلامی ‌ایران نیز برای اولین بار مؤسسۀ بین‌المللی انتشارات الهدی به نشر گزیده‌ای از ترجمه منظوم آن اقدام کرده است‌. اما‌، با توجه به ناقص بودن آن که گویای کامل از حماسه ماناس در فرهنگ قرقیزی نبود‌، به توصیۀ دوستان قرقیز به ویژه سرکار خانم ییلدیز باقاشوا‌، رئیس کتابخانه ملی قرقیزستان نسبت به ترجمه داستان‌های ماناس به صورت نثر اقدام شد که امید است در پیوند معنوی دو ملت ایران و قرقیزستان و نیز آشنایی مردم ایران با فرهنگ ایستادگی و حماسی قرقیزان مؤثر واقع گردد‌. به ویژه آنکه ماناس‌شناسان به فارس زبان بودن کانیکی وقوف تاکید دارند و ازدواج او را با ماناس پیوند مبارک و ناگسستنی ارزیابی کرده‌اند‌. ناگفته نماند ماناس زنان دیگری نیز داشته است اما هیچ کدام جایگاه کانیکی را نداشته‌اند‌. از کانیکی به عنوان بانوی خردمند‌، زیرک و صاحب نظر یاد شده‌، به طوری که او بارها با خردمندی خویش ماناس و سپاهش او را از افتادن در گرداب بیچارگی و مرگ نجات می‌داده است‌ . 
در پایان جا دارد مراتب قدردانی خود را از زحمات مترجمان گرانقدر: آقای ارمک کنشف‌، خانم علیمه اسن اوا و النورا نوسوب علی اوا که در برگردان فصل اول آن به زبان فارسی تلاش زیادی کردند‌، اعلام دارم‌. 
لازم به توضیح است علاوه بر نظارت بر دقت و درستی ترجمه و بررسی انطباق عناوین و موضوعات و عبارات با متن اصلی‌، کار ویرایش ادبی و دستوری کامل و نیز ترجمه اطلاعات ادبی این اثر ماندگار به عهده راقم این سطور بوده است‌. 
انتظار می‌رود درپایان جا دارد مراتب سپاس و قدردانی خود را ازمرکز مطالعات راهبردی فرهنگی و موسسه فرهنگی ، هنری و انتشارات بین المللی الهدی که برای  به منظور تحکیم هرچه بیشتر روابط حسنه فرهنگی وتمدنی دو کشور دوست ایران و قرقیزستان نسبت به انتشار این اثر حماسی ماندگار اقدام می کنند ، اعلام کنم.
همچنین‌، با توجه به جایگاه جهانی ماناس پیشنهاد می‌شود شهرداری تهران با نام‌گذاری خیابان و بوستانی به نام این چهره قهرمان یا نصب هیکل (تندیس) وی در یکی از بوستان‌ها اقدامی فرهنگی و هنری بین‌المللی بکند‌. 

علی حکیم پور
رایزن فرهنگی سابق جمهوری اسلامی‌ایران در بیشکک



نگاهی گذرا به مجموعه حماسی ماناس






حماسه "ماناس" افتخار ملی مردم قرقیزستان است‌. این میراث بزرگ حماسی‌، به عنوان گنجینه‌ای از ارزش‌های معنوی‌، تجربیات زندگی و اطلاعات مربوط به تجربیات بیش از سه هزار سال از اجداد قرقیزی را بازگو می‌کند‌.




جشن هزاره ماناس که در سال 1995 در تالاس قرقیزستان برگزار شد‌. این جشن یک سال بعد از تصویب قطعنامه‌ای از سوی مجمع عمومی‌ سازمان ملل درباره جشن جهانی هزاره تولد ماناس ترتیب یافت‌. 
گستره اطلاعات موجود در محتوای آن بسیار گسترده‌تر و عمیق‌تر از جایگاه سنتی حماسه ماناس است‌. مضمون اصلی حماسه‌، شرح قرن‌ها مبارزه و ایستادگی مردم قرقیزستان در حفظ وحدت - ثبات‌، شجاعت و پایداری برای کسب آزادی و استقلال‌، شجاعت در نبردها علیه مهاجمان خارجی است‌. نمایندگان پدران و پسران را که عصاره جمعیت را تشکیل می‌دهند‌، به اتحاد فرا خوانند‌. در عین حال‌، مردم باید بر اساس رفتارهای مثال زدنی و نمونه‌های تخیلی موجود در آن از بهترین ویژگی‌ها‌، همه نسل‌های مردم‌، به ویژه جوانان را آموزش دهند‌. 
حماسه "ماناس" از حیث جایگاه در نزد مردم یک اثر ملی است‌. با این حال‌، می‌تواند به تدریج تکمیل شود‌، که با اطلاعات و محتوای غنی خود‌، نقش مهمی ‌در سرنوشت کل مردم جامعه قرقیز دارد و می‌تواند به یک میراث جاودانه از اهمیت ملی تبدیل شود‌. 

نشان ماناس‌، بالاترین نشان قرقیزستان



ضبط حماسه ماناس برای حفظ‌، تحقیق و انتشار آن از سوی نهادهای مربوط صورت می‌گیرد. در این میان‌، بسیاری از محققانی که به قرقیزستان آمده‌اند علاقه زیادی به سنت‌های مکتوب و شفاهی مردم قرقیزستان‌، به ویژه حماسه ماناس پیدا کرده‌اند‌. حماسه ماناس نخستین بار در مجمع التواریخ (تألیف میرزا محمد خلیل) ذکر شده آمده است‌. 
چنگیز ولیخانوف‌، دانشمند قزاقستانی‌، سه بار از سرزمین قرقیزستان بازدید کرد (1856‌، 1857‌، 1858(‌. وی در طول سفر خود به مطالعه ادبیات شفاهی‌، تاریخ و مردم‌نگاری مردم قرقیز پرداخت‌. او اپیزود "غذای کوکوتوی" را از حماسه "ماناس" ضبط کرد‌. 
و‌. و رادلف سه بار از قرقیزستان بازدید کرد‌. او هر سه فصل حماسه ماناس را نوشت‌. حجم کل متن حماسه "ماناس" 12454 بیت است که 9449 بیت آن متعلق به "ماناس" است‌، 3005 بیت دیگر به حماسه فرزند و نوه‌اش سمتی (Semetei) و سیتک (  (Seitekاست‌. 
ی‌. عبدالرحمانوف فصل مربوط به حماسه ماناس را از روی متن ساقیمبای اروزبک اولو به مدت 4 سال از 1922 تا 1926 روی کاغذ درآورد‌.  که شامل :180378بیت شعر) است.
طبق گفته سایاقبای قرالا اولو آقایان ک‌. جمعه بایف‌، ا‌. عبدالرحمانف‌، ج‌. ریسف و خانم ک‌. قدیربایوا کل حماسه را از 1930 تا 1947 ضبط كرده اند‌. در این دوره‌ ،  500553 بیت از مجموعه حماسه بر روی کاغذ آورده شده است. که شامل: ماناس :  84513  بیت‌، سمتی :316157 بیت‌، سیتک: 697 84 بیت‌ و کنن‌، آلیمساریک‌، کولانساریک : 15186بیت است‌. 
انتشار حماسه "ماناس"
اولین اطلاعات مکتوب در مورد حماسه ماناس در مجمع التواریخ یافت می‌شود"‌. غذای کوکوتوی" که در سال 1856 توسط چونگیز(چنگیز) ولیخانوف نگاشته شد‌، برای اولین بار در سال 1904 در "مقالات ژونگاریا" وی به زبان روسی منتشر شد‌. نسخه‌های قرقیزی از متن‌های نوشته شده توسط ردلف در سن پترزبورگ و نسخه آلمانی آن در لایپزیگ در سال 1885 منتشر شد(انتشاریافت)‌. در سال 1925‌، گزیده‌ای از حماسه سِمیتی در مسکو به خط عربی توسط تنی بک منتشر(چاپ) شد‌. این اولین متن از حماسه "ماناس" است (بود) که در دوران اتحاد جماهیر شوروی منتشر شده است‌. (انتشار یافت.)
تاریخچه مطالعه ماناس
مطالعه بر روی حماسه از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز شد؛ زمانی که قالب علمی‌ آن شکل گرفت و ویژگی‌های خاص خود را پیدا کرد‌. 
اولین شخصی که درباره حماسه "ماناس" نظر علمی ‌داد‌، چنگیز ولیخانوف بود‌. وی یكی از آشپزی‌های سنتی مذکور در حماسه را با عنوان غذای کوکوتوی (كوكوتوی دین آشین) ضبط كرد و از آن به عنوان یك اثر بزرگ هنری یاد کرد‌. وی با اولین قسمت کار آشنا شد‌، "سِمِتی" را به "ادیسه" قرقیزان تعبیر کرد‌. وی‌، حماسه "ماناس" را متعلق به دوره نوگوی دانست و درباره زمان آفرینش حماسه نیز نظرات بدیعی را مطرح کرد‌. 
دانشمند مشهوری به نام "و‌. و رادلف" با حماسه ماناس آشنا شد‌، او بعد از مطالعه عمیق این اثر تلاش کرد همه وقایع آنرا روی کاغذ ثبت ضبط کند و آنگاه تحلیل‌های علمی ‌گسترده‌ای در زمینه آن انجام دهد‌. ارزش علمی ‌تحقیقات انجام شده توسط وی زیاد است‌. او در مقدمه اثر خود‌، دیدگاه‌های علمی ‌مختلفی را مطرح کرده است‌. وی به درستی هنر سخن را در میان قرقیزان؛ به ویژه در حماسه ماناس کشف کرد‌. با در نظر گرفتن ویژگی‌های خاص حماسه "ماناس" در برقراری پیوند نزدیک با زندگی تاریخی مردم قرقیز‌، دیدگاه‌‌های ماناس در مورد موضوعات مهم حماسه‌، از جمله ویژگی‌‌های خلاق‌، نقش مخاطب‌، همچنان مهم و برجسته است‌. 
و‌. م ژیرومونسکی نقش برجسته‌ای در بررسی علمی‌( درباره ) حماسه "ماناس" دارد‌. وی در کتاب خود به نام "مقدمه‌ای برای بررسی حماسه ماناس" از روش تحقیق تاریخی و تطبیقی ​​استفاده کرد و بسیاری از مسائل حماسه" ماناس "را در سطح علمی ‌عالی مورد بررسی قرار داد‌. او قصه‌ها و نقوش فانتزی (تخیلی) را که به ویژه در حماسه "ماناس" وجود دارد‌، مقایسه و از ساختار داستانی حماسه‌، تصاویر و وسایل (ابزارهای)هنری( آن ) تحلیل علمی‌ می‌دهد‌. 
بیش از هزار اثر با ماهیت و محتوای گوناگون به بررسی حماسه "ماناس" اختصاص دارد‌. پرداخته است. در این میان‌، به طور خاص‌، می‌توان آثار ب‌. م یونوسعلی اف‌، ر‌. ز کدیربایوا‌، س‌. موسی اف‌، ا‌. عبدالدایف‌، و ر‌. ساریبک اف دوردون را نام برد‌. 
ترجمه ماناس
حماسه ماناس اولین و مهم‌ترین حماسه ملی قرقیزستان است‌. این اثر ماندگار به دلیل اهمیتی که دارد به زبان‌‌های دیگر نیز ترجمه شده است ا‌. د پالیوانف‌، محقق و مترجم مشهور‌، به بیان دیدگاه‌‌های علمی ‌خود درباره ترجمه حماسه به زبان‌‌های دیگر کرده است‌. 
اولین روایت از حماسه "ماناس" در زبان‌های دیگر به "مجمع التواریخ" مربوط است‌. در این اثر‌، برخی از داستان‌‌های حماسه به زبان فارسی نقل شده است‌. همچنین‌، متن این حماسه‌، توسط و‌. و رادلف‌، در سال 1885 به آلمانی ترجمه و در لایپزیگ منتشر شد‌. چنگیز ولیخانوف "غذای کوکوتوی" را به صورت نثر ترجمه و در مجموعه "مقالات یونگاریا" منتشر کرد‌. 
ترجمه ماناس به روسی از دهه 1930 آغاز شد‌. انتشار چهار جلد از حماسه "ماناس" به زبان قرقیزی-روسی مطابق نسخه ساقیمبای اروزبیک اولو از مجموعه "حماسه مردم اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی" یک اتفاق مهم در ترجمه "ماناس" بود‌. 
بخش‌هایی از حماسه "ماناس" به زبان‌های قزاقی‌، روسی‌، ازبکی‌، انگلیسی‌، آلمانی و بسیاری از زبان‌های دیگر منتشر شده است‌. 
برگرفته از سایت ریاست جمهوری قرقیزستان
(http://www‌. president‌. kg/kg/kyrgyzstan/manas_eposu)


دیباچۀ مولف
کتاب حماسی ماناس که به صورت نثر ارائه می‌شود خواننده را با معنویات هزار ساله ملت قرقیز آشنا می‌کند‌. این اثر در اصل با هدف آشنایی نسل جوان با فرهنگ حماسی قرقیزان به دو زبان قرقیزی و روسی نوشته شده است‌. در این کتاب داستان‌های بخش اول مجموعه منظوم ماناس که شامل سه قسمت ماناس‌، سمتی و سیتک است‌، به صورت منثور نقل شده است‌. 
تبدیل تحت اللفظی آن از زبان قرقیزی به صورت نثر توسط قادر بیک ماتیف و کار ادبی آن توسط لئونید دیاجنکو انجام داده شده است‌. 
لازم به یادآوری است در متن حاضر تنها به نقل داستان‌‌های مربوط به ماناس پرداخته شده است‌. 
دوران کودکی ماناس
قومی ‌باستانی که قرقیز نام دارد‌، در روزگاری در آشفتگی به سر می‌برد‌. دورانی بود که اسبان در پرتو آفتاب دردشت‌ها سم می‌زدند و فقط در پرتو مهتاب بود که جنگاوران دلاور می‌توانستند در حالیکه بر روی اسب‌ها نشسته بودند‌، همچون پرندگان‌، اندکی بر روی شاخه‌‌های درخت چرت بزنند‌. دشمن نمی‌توانست در برابر اندام‌‌های سهمگین آنان که شیر‌‌های گرسنه را به یاد می‌آورد‌، بایستند‌. پرچم آنان تا به آسمان افراخته بود و نام شهریار آنان بر جهان غلغله انداخته بود‌. آنان فرصتی نداشتند که کلاه‌‌های سپید خود را از سر برگیرند‌. ازاین رو‌، مجبور می‌شدند که اسبان بادپای خود را یکی پس از دیگری عوض کنند‌. 
در آن دوران قارا خان نامی ‌بر تخت خانی نشست که در سایه تنیر تاو بر سراسر قوم قرقیز حکومت می‌کرد و شهرت قوم خود را بیرون از قلمرو خود رساند‌. آن همه دلاری‌‌های اور را  نمی‌توان با گفتن بیان کرد و ثروت‌‌های او را نمی‌توان با یک نگاه تخمین زد‌. شکوه وی را فقط با آسمان ممکن بود‌، تشبیه کرد‌. اما خداوند هیچ کس و هیچ چیزی را جاویدان نیافریده و در این دنیای گذران و بی وفا با خواست او نوبت به یکدیگر می‌دهند‌. هم او(اوست) که بزرگان را بزرگ با (یا ) حقیر می‌کند‌. همین طور‌، قاراخان نیز که زمین در زیر پایش می‌لرزید‌، به عالم باقی پیوست و فرزندش‌، اوغوز خان بر تخت خانی نشست‌. 
او نیز خانی عادل و بسیار توانمند بود‌، هزاران سرباز داشت و تکیه گاهی معتمد برای اقوام ترک بود‌. در دشت‌‌های وسیع‌، در بین کوه‌ها و جنگل‌های مشرق زمین‌، مثل شیر می ‌پرید‌، اما او نیز به دیار باقی سفر کرد‌. اگر شجرۀ خان را پیگیری کنیم خواهیم دید که بعد از او‌، الانچی خان بوده‌، بعد از او توبی خان‌، بعد از او بایغور خان‌، بعد از او باتیر خان‌، بعد از او توبی خان بعد از او کیاگیا خان‌، بعد از وی نیز نوگوی حکومت می‌کردند‌. 
اما سالی در یک شب تیره و ظلمت‌، نوگوی خان که همیشه چون مار محتاط بود به دست ایسن خان حاکم کاراچین که دیر وقتی بر ثروت و سرزمین قرقیز‌ها چشم طمع دوخته بود‌، افتاد‌. شانه‌‌های توانای نوگوی خان را شکستند‌، جان برایش تنگ شد‌، (اموال) قرقیزها را که در دیار آلا تو به سر می‌بردند‌، غارت کردند و در یک لحظه اجاق اردوی سپید خاموش شد و قبایل ترک پراکنده شدند‌. 
نوگوی خان چهار پسر داشت با نام‌های: اوروزدو‌، اوسن‌، بای و یعقوب بیگ (یعقوب)‌. هم اکنون (آنگاه ) آنان خود را همچون شمشیر شکسته می‌دیدند‌. دست آنها را با طناب بستند‌، طناب‌ها را به کاروان‌ها گره زدند و به کشور‌‌های گوناگون بردند‌. یعقوب بیگ را با دست‌‌های پشت بسته همراه با چهل خانواده قرقیز به سرزمین آلتای راندند و آنها در آن جا در بین قالماق‌ها و چینی‌ها بیچاره و آواره شدند‌. در آن جا مردی با نام آقبالتا مراقب آنها شد‌، از دور و نزدیک سراغ این قوم پریشان را می‌گرفت‌، پیدا می‌کرد و دور هم جمع می‌آورد‌. قرقیز‌‌های متأثر از این حال در حالی که روی پا ایستاده بودند به این شرح سوگند یاد کردند: «اگر به حرف آقبالتای خردمند گوش فراهم دهیم‌، دوباره به هم خواهیم آمد و اگر از گفته وی سر بپیچیم به لعنت هفت پشت و ارواح گذشتگان گرفتار شویم‌». 
آقبالتا پیری خردمندی و روشن دل بود‌. در آن ایام قرقیزان در آلتای نمی‌دانستند در کدام غاری شب را روز کنند‌، چه بخورند‌، چه بپوشند و چگونه در آینده زندگی کنند. آقبالتا طبق سنت یک گاوی خود را قربانی کرد و به مردم چنین پند داد: «تنها افراد احمق مردم خود را بدنام می‌کنند‌، هیچ قومی ‌بد نیست‌، هم قالماق‌ها و هم منجو‌ها قوم‌‌های خوبی هستند‌. قالماق‌ها با لبخند و مهربانی خود این دنیای بی‌رحم را به شهد و شکر تبدیل می‌کنند و هر یک جوان سرکش را با این اخلاق خود اسیر خود می‌کنند‌. نبایستی با قالماق‌ها تندی کنیم‌. به پرورش دام مشغول می‌شویم. زمین را شخم می‌کنیم‌. سرزمین آلتای آن طور که می‌بینیم پر از ثروت است: اگر خم شوی انواع میوه زمینی جمع آوری می‌کنی‌، خاک را بشکافی طلا به دست می‌آری‌. تن به کار و زحمت دهی آفریدگار تو را هدیه خواهد داد‌، بیکاری اختیار کنی او از تو رویگردان خواهد شد‌. ای قرقیز! کمر خود را محکم ببند و کار کن‌، سر خمیده خود را بالا ببر تا ثروتمند شوی‌. چون پرنده آزاد خواهی شد‌. ثروتمند نباشی در قفس تنگ به سر خواهی برد‌». قرقیزها سخنان حکت آمیز پیر خردمند آقبالتا را به جان پذیرفته، به سروران قوم قالماق اسب بادپایی را که با خود به آلا تو آورده بودند هدیه کردند و در آن سرزمین غیر مسکون ماندگار شدند و در آن جا صاحب زمین‌‌های حاصل‌خیز‌، مراتع تابستانی و آرامشگاه زمستانی گردیدند‌. 
روزها و سال‌ها پشت سرهم سپری می‌شد‌. قرقیز‌‌های آلتای هرچند در بین قالماق‌ها و منجو‌ها مانده بودند به نان و نوا رسیدند‌، تقویت شدند‌، در بین اقوام ترک برادران خود را پیدا کردند‌، قبیله آنها افزایش یافته به هفت خانواده رسید و آرامش آنها را گروه دیده بان حفاظت می‌کرد‌. دوباره پرچم نوگوی به آسمان برافراخته شد‌، اقتدار آنها نه تنها بازیابی شد‌، نیروی قبلی آنان به رخ دشمن کشیده شد‌، بلکه به خاطر نیروی تازه نفسشان هشداری برای آنها بود‌. 
***
یورت یعقوب بیگ در وسط دو یورت سفید بهم پیوسته قرار  داشت‌. پیرامون آن ، چهل یورت دیگر به صورت نیم دایره چیده شده بودند‌. بچه‌‌های پرسر و صدا مشغول بازی بودند‌. گاوهای مهار کرده چرت می‌زدند‌، در دامنه کوه گله اسبان می‌چریدند‌، از توندوک (روزنه) یورت‌ها دود سفید به آسمان بلند می‌شد‌، معلوم بود که در یورت آرامش کامل و فراوانی وجود دارد‌. وقتی که نور آفتاب از توندوک به کرگه افتاد‌، یعقوب بیگ بعد از نوشیدن یک فنجان قیمیز (شیر اسب)‌، مهار اسب با وفای خود توچون آق را به دست گرفت و با یک جهش خود را به بالای زین رساند و دامن لباس خود را زیر ران‌هایش کشید‌. به محض آنکه یعقوب شلاق نقره‌ای را چرخاند‌، اسب زیر پایش مثل پلنگ بلندشد و به سرعت سوار خود را به سوی افق‌های دور برد‌. 

پرچم دولتی قرقیزستان/در مرکز آن "توندوک" شکافی دایره شکل برای خارج شدن دود از یورت و در دور آن چهل پرتو خورشید قرار دارد.







دورانی که چهل خانواده خوار و زبون قرقیز به آلتای وارد شدند‌، یعقوب بیگ نوجوان شاد و خرم‌، بی‌تجربه و نحیف بود‌. در دوران کودکی غلام قالماق‌ها، چینی‌ها و منجو‌ها شد و پیوسته زیر آزار‌، فشار و تحقیر بود‌. خوشبختانه او بسیار باهوش بود و موفق شد قلب خود را در کوره راه سختی‌ها آبدیده کرده‌، ضرب و شتم‌‌های توهین آمیز‌، گرسنگی‌، کارهای سخت و طاقت فرسا را تحمل نماید‌. غیراختیاری زبان‌‌های ختایی و قالماقی را یاد گرفت‌، بر آداب و رسوم این اقوام تسلط یافت‌. خلاصه عاقل و دانا شد. یعقوب بیگ‌، به یک جوان هیکلی‌، رشید‌، نیرومند با سبیل سیاه تبدیل شد‌. دیگر آن یعقوب سرکش قبلی نبود‌، دگرگون شده بود‌. اخلاقش نرمتر شد‌. برای به دست آوردن دل قالماک‌ها در برابر آنان تملق می‌کرد و وارد مناسبات تجاری و امثال آن می‌شد‌. بالآخره  با (جلب) رضایت چئیردی‌، همسر نخستین خود با خدیالات‌ دختر قالماق را (به عنوان )همسر دوم خود(اختیار) کرد‌. بدین ترتیب‌، یعقوب بیگ بعد از هشت سال یورت خصوصی خود را ساخت و قرقیز‌‌هایی را که در هر گوشه کناری آواره و گرفتار فقر بودند از کلبه‌‌های شان بیرون آورد و دور خود متحد کرد و در یورت خود اعتبار یافت‌. آنها در کنار یکدیگر زمین‌‌های خالی را اشغال می‌کردند‌، شخم می‌زدند‌، گندم می‌کاشتند‌، از قیمیز استفاده می‌کردند‌. مواد اضافی‌، نوشیدنی‌، مومیایی‌، شاخ آهو‌، بجز حیوانات وحشی‌، طلا و نقره که از معادن کوه استخراج می‌شد‌، بسته‌‌های جنگی‌، خنجر‌، پوست و چرم را به پارچه‌‌های ابریشم‌، ظروف‌، چایی و معجون معطر تبدیل و به کشور‌‌های دیگر صادر می‌کردند‌. بدین تریب‌، این قوم محنت‌زده دوباره نیرو و استقلال خود را به دست آوردند و ثروتمند شدند‌. یعقوب بیگ را که سی سال در برابر قالماق‌ها و چینی‌ها خار و زبون بودند‌، دیگر با عنوان یعقوب بیگ ثروتمند خطاب می‌کردند‌. او در زمستان با کلاهی از پوست پلنگ برفی و تابستان با کلاه سپید با منگوله‌‌های طلایی و نیم تنه چرمی‌ خودنمایی می‌کرد‌، در کمربند او خنجری آویزان بود‌. او روی زینی می‌نشت که نوک آن از طلا بود‌، دارای هزار اسب سرخ‌، پانصد شتر سفید‌، پانصد شتر خاکستری‌، هزار گاو خال خال بود و گوسفندانش از شمار بیرون بود‌. اما در این دنیای بی وفا همه چیز نه آن طوریست که می‌بایست‌. یعقوب بیگ‌، هرچند طویله‌ای پر از گله‌، کیسه‌‌های پر از پارچه‌‌های ابریشم و خزانه‌ای پر از طلا داشت‌، ناله می‌کرد‌، اورا از درون دردی مداوم و سوزان می‌بلعید‌. درست است که او از همه چیز سیر بود‌، اما‌، این همه امکانات به چه درد او می‌خورد؛ وقتیکه فرزند وارث ندارد که تکیه گاه او باشد‌، جای او را اشغال کند‌، نسل او را ادامه دهد‌. چنانچه نسلی از خود باقی نگذاری‌، ثروتی که به دست آورده‌ای بر باد برود! در هر صورت تو را در بین مردم یک پیرمرد تنها و بی‌کس خواهند نامید‌. 
یعقوب بیگ هر روز بعد از ظهر به بهانه شمارش گله از یورت خود بیرون می‌رفت‌. اما او به نزد آنها نمی‌رفت‌، بلکه همچون یک درویش عقل باخته بر روی تپه و قله‌‌های کوه آواره می‌گشت که انگار در سراسر آلتای در جستجوی پاسخی برای تنها پرسش خود بود: «ای آفریدگارمن‌، آیا عطای تنها یک پسر را به (از) من دریغ می‌داری؟».
او برای آنکه در تنهایی نماز بگذارد به زیارت چشمه شیر در جنگل مقدس می‌رفت‌. به نزد صنوبر تنها بر روی تپه‌ای غیر قابل دسترس می‌رفت و بر روح بچه شتر و سفید نیایش می‌کرد و از او برای خود فرزند می‌خواست‌. بعد از مدتی همراه همسرش چئیردی که خود را گنهکار می‌دانست‌، شب را بر سر قبر اجداد درگذشته روزگاران باستان به روز می‌برد و با شور و شوق به درگاه خداند راز و نیاز کرد‌. 
انگار خداوند آنها را نشنید‌.
چون پاسی از شب گذشت و سایه غروب بر بالای کوه‌ها افتاد‌، یعقوب بیگ که از نگرانی زیاد خسته شده بود‌، مهار اسب خود را به سوی یورت برگرداند‌. چه می‌توان کرد وقتی که همه چیز در اختیار آسمان است‌. خانه بدون فرزند به لانه بدون جوجه‌، به تک درخت بدون آواز پرندگان و به دشت بدون سبزه می‌ماند!
باری یعقوب بیگ وقتی در راه قارا اونکور از کوه پایین می‌آمد‌، درویشی هفتاد ساله را که ریش سفید او از سینه تا کمرش را پوشانده بود دید‌. او پیش از آن‌، گهگاهی به قارا اونکار می‌آمد‌. از قبیله قیپچاق بود‌، زن و فرزند نداشت و تنها یک کار بلد بود: جهانگردی‌. گهگاهی به محل زیست قرقیزان سر می‌زد و از آن جا راه خود را تا اندیجان (درازبکستان کنونی) و ایران ادامه می‌داد‌. 
یعقوب بیگ با دیدن درویش پیش او شتافت‌، برایش از چاناچی قیمیز (شیر اسب) ریخت‌، از خورجینش قوروت (کشک خشک) درآورد و آرام آرام شروع به گفتگو کرد‌. یعقوب بیگ به شیوه‌ای که هنگام ملاقات رسم است پرسید:
درویش! چه حال دارید‌، گله شما چطور است؟ بستگان شما خوبند؟ او پاسخ داد:
یعقوب بیگ! از من این سوال را مکن‌، من چیزی ندارم‌. من مردی هستم که از ثروت دنیای فانی بی‌نیازم‌. همه ثروت‌‌های زیر آسمان مال من است‌. ثروت تو نیز از آن جمله‌. ولی من به چیزی نیاز ندارم‌. 
آخر من نمی‌دانستم‌. از من ناراحت نباش!
من از بندگان خدا ناراحت نمی‌شوم‌. بهتر است تو بگویی که اندوهت از چیست؟ آخرشما همه چیز داری‌. 
من اینک چهل سالم شده‌، ثروت زیادی اندوخته‌ام که باید فرزندی مالک آن شود‌. اگر وارثی ندارم این همه ثروت چه سود؟ ثروت من مثل یک شهر متروک است‌. 
درویش در فکر فرو رفت وادامه داد: 
اگر گذارم به تبت بیفتد‌، معجونی با خود می‌آورم که از هزار نوع علف تهیه شده و گذشتگان ما وقتی زن‌هایشان فرزند نمی‌آوردند‌، از آن معجون می‌خوردند‌. پند نیاکان این است که زن باید فرزند بیاورد‌. 
سپاسگزارم که شریک غم من هستید‌. او یک شمش طلا را به کیسه درویش گذاشت و به راه خود ادامه داد‌. 
یعقوب بیگ از آن روز به بعد به این فکر می‌کرد که با چه عبارتی بانو را که همه عمر گرامی ‌می‌داشت و صادقانه احترام می‌کرد خوشحال کند‌. او که مشتاق فرزند پسر بود در دشت و کوه‌‌های آلتای می‌گشت و این سرود غم انگیز را می‌خواند: 
چه کسی دسته چوب زالزالک را به تبرزین خواهد زد؟
چه کسی طوری خواهد زد که دسته چوبی کج نشود؟
این قوم آواره در جهان را
چه کسی دور هم جمع خواهد کرد؟
تبرزین سیاه رنگ را
چه کسی دسته چوبی خواهد کرد که کج نشود؟
چه کسی مردم را دور خود جمع خواهد آورد؟
چه کسی مردم را از پی خود خواهد برد؟


یعقوب بیگ چون به یورت نزدیک شد‌، سکوت کرد‌. زیرا مندیبای‌، پسر شوخ آقیمبای به استقبال او آمده بود‌. 
عمو! چرا گریه می‌کنید؟  - نوجوان با دلسوزی از یعقوب بیگ پرسید‌. 
یعقوب بیگ به خود آمد‌، اشک‌‌های خود را پاک کرد و چون پاسخی نداشت سرش را پایین انداخت و بدون آن که اسب را به طویله ببرد‌، به یورت خود وارد شد‌. بناگاه از کوچه سر و صدایی آمد که: «اسب فرار می‌کند‌، اسب یعقوب بیگ را بگیرید» ولی یعقوب بیگ این را هم نشنیده گرفت‌. چئیردی از این که چهره شوهرش دگرگون شده‌، حتی پوستینش را از تن بیرون نکرده‌، بر روی لباسی از پوست خرس افتاده‌، سخت نگران شد‌. فورا برای او رخت ابریشمی ‌آورد‌. 
بانو می‌دید که یعقوب بیگ مدتی است تغییر کرده و اخمی ‌شده است‌. اما رسم را نگه داشته جسارت نمی‌کرد که سوال کند که چه شده؟ او وانمود می‌کرد که همه چیز خوب است‌، هرچند خود نیز بی‌فرزندی را به سختی تحمل می‌کرد‌، تنش ضعیف و لاغر می‌شد و صورتش سیاه‌، انگار غم و اندوه بزرگی قلب او را می‌فشرد‌. 
پیر مرد! چی شده؟ 
یعقوب بیگ با نگاه اخمویش مدتی ساکت ماند‌، ناگهان با درشتی فریاد کشید:
حال مرا می‌پرسی؟ مگر برایم بچه‌‌های دلنواز بدنیا آورده‌ای؟ مگر نمی‌دانی که مرا بی حوصله و ترا نازا می‌نامند؟ مرا بدون کره اسب گذاشتی و حالا داری می‌پرسی چی شده؟ اگر من پسر داشتم در زندگی غمی ‌نبود‌. به نظرم می‌رسد که زن نازایی مثل ترا به جای دوری مانند جنگل یا دشت ببرم و آنجا بگذارم‌. از زن نازا بز مریض هم بهتر است‌. چئیردی دلش گرفت‌، مثل اینکه چاقوی تیز زدند و رویش نمک ریختند‌. می‌خواست خودکشی کند‌. زمین زیر پایش خالی شد‌، فشارش افتاد‌. خودرا روی بالش انداخت و اشک فراوان ریخت‌. یعقوب بیگ خسته جایی که بود تا صبح بدون حرکت خرخر می‌کرد‌. 
 سرورم! از دیروز از پسری که دنبال توُچوناق دوید‌، خبری نیست‌. مادرش شلوغ می‌کند‌. بلند شو‌، بچه‌اش را برایش بیار‌، چطور می‌توانی راحت بخوابی؟ 
چئیردی با احساس تقصیر خود در مقابل همسر بی‌گناهش‌، یعقوب بیگ را از خواب بیدار کرد‌. صورتش مانند ماه از زیبایی می‌درخشید‌. یعقوب بیگ از لطف و نوازش او نفس راحتی کشید‌. 
بانوی من نگران نباش‌. به حرفم گوش کن‌. خواب عجیبی دیدم که در کوه‌‌های آلاتوُ پرنده‌ای را یافته‌ام که فقط در افسانه‌ها اتفاق می‌افتد‌. همه موجوداتی که در روی زمین زندگی می‌کنند‌، در نگاه به آن لرزه به اندامشان می‌افتد‌. پرندۀ  آلپ "قاراکوش" اثری از دم خود را در ابریشم من یافت‌. این نشان می‌دهد آسمان چیزی را برای ما هدیه می‌کند‌. یعقوب بیگ با بیان رویای خود از توندوک (روزنه یورت) به آسمان نگاه کرد و از ته دل دعا کرد‌.
خدا کمک کند که رویایت به حقیقت بپیوندد! می‌بینید که خدا برکت می‌دهد‌. این رویا شما را به شادی بزرگ رهنمون می‌کند! 
چئیردی نیز با شادی تکرار می‌کرد و می‌گفت: من نیز رویای اعجاب برانگیزی داشتم: در خوابم سیبی به دستم رسید که به اندازه کل شکمم بود‌، ناگهان از دل آن اژدهای بلند قدی به بزرگی 60 پا با سرعت بیرون آمد و مثل اسب جلو ما ایستاد‌. 
آنها با هم صحبت می‌کردند که آیا این خواب‌‌های عجیب را می‌توان به کسی نقل کرد یا نه‌، که از بیرون داد و فریاد بلند شد‌، مادر مندیبای‌، خانم قایمکان بود‌. در کل روستا چنین زن تندخویی نبوده است‌. 
یعقوب بیگ! از شب از پسرم خبری نیست‌، یعنی از زمانی که دنبال اسب گردن‌کش تو رفت‌. آیا پسرم بنده توست؟ چرا در خانه بدون بچه با افتخار بر مال و منال‌، پیش خانمت بدون هیچ نگرانی نشسته‌ای؟ آیا آنکه فرزند ندارد ارزش بچه را درک می‌کند؟ ما هیچ کار جالبی در شما سراغ نداریم‌. اگر ثروت برای شما مهم است‌، پسرم نیز برای ما ارزشمند است‌. بلند شو و پسرم را پیدا کن‌. 
یعقوب بیگ هرچند حرف‌‌های زن تندخوی‌، جانش را سوزاند به او چیزی نگفت‌. ناراحت از خانه بیرون رفت‌، مردم را به جستجوی پسر او فرستاد‌. سپس‌، خودش سوار اسب لاغرش شده در طول رود سیاه گشت‌. 
یعقوب بیگ نمی‌دانست کجا باید برود و چکار کند‌. ناگهان مندیبای‌، پسر بازیگوش را دید که پشت اسب توچوُنک سفید رنگ نشسته‌، بازی می‌کند‌.  مندیبای از بچه‌‌های ترسو نبود‌، او حادثه عجیبی را نقل کرد‌. درآن دم که دنبال توُچونک می‌رفت‌، چهل پسر از پشت قله به کمکش آمدند و اسب را گرفتند‌. با آنان بازی می‌کرد که ناگهان ببر سفید رنگی از جنگل آمد‌. یکی از پسران‌، ببر را با چوب زد و کشت و پوست آنرا روی توُچونک گذاشتند‌. یعقوب بیگ متعجبانه به خانه برگشت‌، ولی درباره گفته پسر به جز زنش به کسی چیزی نگفت‌. روز بعد یعقوب بیگ به همراه دو همسرش‌، قوم و خویشان و ریش سفیدان روستا را دعوت کرد که جواب خواب دیروزی را بشنوند و مجلس بزم بیارایند‌. 
یعقوب بیگ برای برگزاری جشن‌، از دوازده قبیله مختلف قرقیز ساکن آلتای‌، همچنین قزاق‌ها، نئوتگات‌ها، نوگای‌ها و برادران ترک دعوت کرد تا هیچکدام ناراحت نشوند‌. 
یعقوب بیگ که ذاتاً آدم خسیسی بود‌، این بار از چیزی دریغ نکرد‌. دو مخزن طلا را باز کرد‌، فرمان داد نه اسب سیاه‌، نود گاو نر‌، گوسفند‌، شتر سفید سر و هفت گاو ماده آنها را بکشند‌. مهمانان مدعو و غیر آن در برنامه جشن حاضر شدند‌. خبر بزم در میان همسایگان پیچید‌. آقبالتا مراسم بزم را مدیریت می‌کرد‌. هفتاد خانواده قرقیز‌، دو روز پشت سر هم به مهمانان خدمت می‌کردند‌. یعقوب بیگ به نظرش آمد که قرقیزان در تبعید یواش یواش آداب و رسوم خودشان را فرموش می‌کنند و به خاطر آن‌، مسابقه اسب دوانی را ترتیب داد‌. فقیران را سیر کرد‌، به هر شخص کمربند و سکه طلایی هدیه داد و به کسانی که از نقاط دور آمده بودند پالتوی پوستین و به مهمترینشان اسبی را بخشید‌. مهمانان شروع به گفتن از سخاوت یعقوب بیگ کردند‌. عده‌ای گفتند که این جشن به افتخار پسر مندیبای که سالم پیدا شد‌، برگزار شد‌. دیگران‌، به ویژه فقیران بین خودشان زمزمه می‌کردند که یعقوب بیگ از دارایی خویش به تنگ آمده است‌. اما مردم مهربان قالماق و مانقوت‌، بدون اندیشه بد به این نتیجه رسیدند که "قرقیزها دام زیادی دارند‌، درحالی که جمعیتشان کم است‌، پس‌، یعقوب بیگ ما را راضی نگه می‌دارد‌"‌. در این میان‌، یعقوب بیگ با دل پر از شادی و در انتظار معجزه فکر می‌کرد: "آیا خوابم به واقعیت می‌پیوندد؟!". 
یعقوب بیگ در پایان جشن از بزرگان و سران قیپچاق‌، نایقوت‌، نوگوی و قبیله‌‌های ترک خواست که خواب عجیب او را تعبیر کنند‌. آنها را به یک یورت سفید دعوت کرد‌، به هر کدام خلعت زربافت و پالتویی پوستین داد‌. 
حکیمان و تعبیرکنندگان دور همدیگر نشسته‌، بی سر و صدا و به دقت به رویای غیرعادی یعقوب بیگ گوش دادند‌. ریش‌‌های نقره‌ای سفید خود را به نشانه تفکر با انگشتشان می‌جنباندند‌. 
هیچ کدام کلمه‌ای به زبان نیاوردند تا جایی که گوشت غذا پخت‌. پس از آن بای جیگیت بزرگترین آنان که دنیا دیده بود‌، تعبیر خود را از خواب یعقوب بیگ این گونه توضیح داد‌. 
یعقوب بیگ! شما و بانو خواب روشنی دیده‌اید: اتفاقات بزرگی برای مردم ما در آینده می‌افتد‌. خوشبختی بزرگی نصیب‌تان می‌شود‌. نگرانیت برطرف شود و از نعمت داشتن فرزند برخوردار می‌شوید‌. او مانند شیر مهیب قهرمان باشد و با نیروی معنوی خود جهان را می‌گیرد و به پیروزی بزرگی می‌رسد! باشد که خوابتان به واقعیت بپیوندد‌، به آرزویتان برسید و خدا به زندگیتان برکت بدهد! 
همه حاضران دعا کردند و برای خوشبختی یعقوب بیگ تبریک گفتند‌. بزم به پایان رسید و روز بعد از بزم فرا رسید‌. روز بعد مردم عبور ابر وحشتناکی شبیه بدن انسان را که از بالای یورت یعقوب بیگ حرکت می‌کرد‌، مشاهده کردند‌. فالگیران و پیشگویان حدس زدند که این علامت خبر سیاه است! سرانجام‌، حرف آنان درست درآمد‌. پس از چندی غم به روستا رسید‌. شایعه درباره بزم بزرگ یعقوب بیگ زود به گوش خان‌‌های قالماق و چین رسید‌. اِسن خان خونخوار از شنیدن این خبر عصبانی شد‌. او با ناخن‌‌های درازش زمین را تراشید و گفت: چینی‌ها و قالماق‌ها از زمان‌های دور نسبت به قرقیزان حس انتقام جویی و کینه دارند‌. خان‌های قرقیز همیشه مانع لشکر‌کشی ما به سمت جنوب و شمال مانع می‌شوند‌. چندین بار کاروان تجاری ما را غارت کرده‌اند‌، چای‌، ابریشم و سایر ثروت‌ها را دزدیده‌اند. من تا حالا مردمان سخت و لجوجی مثل آنان ندیده بودم‌. اگر امروز آنها را با شمشیر چند تکه کنیم‌، فردا باز هم زنده می‌شوند‌. اِسن خان فرمان داد همه جادوگران ماهر‌، شامان‌ها، فالگیران‌، پیشگویان و عالمان کتب مقدس یعنی همه کسانی که می‌توانند وضعیت آینده و حال را تحلیل کنند در یورت وی جمع شوند‌. او خطاب به آنها گفت:
به من بگویید‌، چگونه این قرقیز لعنتی تجدید حیات پیدا کرد؟ اگر جادوگران واقعی هستید از رازشان پرده بردارید و فکرشان را به من بگویید‌. 
پیشگویان و عالمان سه روز در اتاقی با هم نشستند‌. در نهایت راستش را گفتند:
اوه حکمران! ما می‌ترسیم که حرف ما اشتباه باشد و به سزای گفته‌مان برسیم‌. جواب کامل همه سؤالات شما در کتاب قدیم مقدس سرنوشت است که قرن‌ها در پکن بزرگ در یک صندوق سنگی در محل یورت قاراخان نگهداری می‌شود‌، دستور دهید افرادی برای آوردن آن به آنجا بروند‌. 
اِسن خان خواسته آنها را پذیرفت و دستور داد به برادرش نامه بنویسند‌. سپس‌، نامه را مهر زد ه و همراه با طلا‌، نقره‌، پوست ببر و سمور که از قرقیزها‌، قزاق‌ها و ترکان غارت کرده بودند‌، بفرستند‌. اِسن خان همه آنها را از طریق (توسط) چهار نفر جادوگر و پنج نفر راهب خود به برادرش ارسال کرد‌. برادران اِسن خان پشتیبان قوی او بودند‌. آن زمان‌، سرزمین چین شامل چهل ولایت تحت حاکمیت چهار برادر: قارا خان‌، آلوکه خان‌، اِسن خان و عزیز خان بود‌. آنان خان‌‌های پرافتخار و شجاعی بودند‌. برای اینکه آداب و رسوم و نصایح خردمندان گذشته را رعیت می‌کردند‌. کوچکترها به حرف بزرگترها گوش می‌کردند‌، پسران به پدرشان احترام می‌گذاشتند‌. اردوی مرکزی شامل چهل استان در سیطره قارا خان بود‌. عزیز خان‌، اِسن خان و آلوکه‌، خان‌‌های منطقه پکن به حساب می‌آمدند و هزاران سرباز تحت اختیارشان بود‌. آنان به استان‌های جنوبی و غربی چین حکمرانی می‌کردند‌، اقوام کوچ نشین تحت نظر آنان بودند‌. راهبان اعزامی ‌بعد از سه ماه برگشتند‌. آنها در کتاب مقدس چنین نوشته‌ای را پیدا کردند: در میان قوم بوروت شمال‌، قهرمانی به نام ماناس متولد می‌شود‌، روی پشتش یال سیاه-آبی و بالای کتفش خال قرمزی به اندازه بشقاب داشته باشد‌. ماناس ضربه بزرگ (مهلک) و بی سابقه‌ای به چین و کالمن وارد می‌کند‌. او دروازه شهر کبیر پکن را که معجزه‌ای بین آسمان و زمین است‌، می‌شکند‌. مدت شش ماه برتخت خان می‌نشیند‌. ولی به دست قهرمان چین می‌میرد‌. 
پس از خواندن این‌، اِسن خان دل‌سنگ مانند خرس زخمی‌خشمگین شد‌، گویی کسی زندگی‌اش را از دستش می‌گیرد و مانند کسی که از تشنگی بر خون مردم می‌میرد‌، نعره کشید‌. 
همه زنان باردار بوروت (نام تحقیرآمیز قرقیز) وحشی را بکشید! همه پسران‌شان را برده کنید! اگر ماناس را پیدا نکنید هیچ کس از شما زنده نمی‌ماند!
یک قالماق جاسوس که پیش ازآن از یعقوب بیگ هدیه طلا گرفته بود‌، طی هفت شب پیاده ‍روی این خبر را به او آورد‌. اما قرقیزان نتوانستند کوچ کنند‌. بامدادان با صدای بوق وکرنای سربازان اِسن خان روبرو شدند‌. آنان یورت یعقوب بیگ را احاطه کردند‌. یعقوب بیگ با درماندگی کمربندش را روی گردنش آویخت و به پای قالماق‌ها افتاد‌. او برای پذیرایی از آنها چندین اسب را ذبح کرد‌، با قیمیز (شیراسب) از آنان پذیرایی کرد‌، از کیسه ذخیره به آنها طلا هدیه کرد‌، التماس کرد و دوُرشان چرخید‌. امّا سربازان قالماق از ترس حاکم چین بدون توجه به التماس وی دستور اسن خان را اجرا کردند‌. 
سربازان فریاد زدند:
هیچ کدام از زنان حامله را زنده نگذارید! شروع به تفتیش یورت‌‌های قرقیزان کردند‌. ابتدا همه زنان باردار را در یک جا جمع کردند و بدون توجه به داد و فریادشان شکمشان را یکی یکی با شمشیر پاره کردند و جسدشان را برای سگ‌ها انداختند‌. سپس‌، اعلام کردند: 
همه قرقیزان را از بین می‌بریم! این دستور اِسن خان است‌. 
پسران را مثل گله اسبان در یک ردیف قرار دادند‌، از  نوزادی که روی شکم حرکت می‌کند تا جوانان هجده سال‌، اسم و سنّشان را با شکنجه پرسیدند‌. پسری به نام ماناس پیدا نکردند‌. سربازان بچه‌‌هایی را که می‌توانستند روی پایشان بایستند به پکن بردند‌، بقیه پسران را کشتند‌. روستای یعقوب بیگ به طور کامل نابود شد‌. لشکر چین برای هر پنج خانواده قرقیز‌، یک نگهبان را به عنوان ناظر گذشتند‌، برای اینکه اگر زنی باردار یا پسری را ببینند نشانه سیاه روی خانه‌شان بگذارند‌. هر کس این نشانه را برداشت‌، سرش را بریدند‌. همه قرقیزان در ماتم بودند‌، پیر زنان روسری سیاه بسته بودند‌، سگ‌ها زوزه می‌کشیدند‌، پرندگان از ترس صدای آدم پرواز نمی‌کردند‌، بلبل‌ها آواز نمی‌خواندند‌. وقتی‌که لشکر آلوکه پسری به نام ماناس را میان قرقیزان پیدا نکرد‌، از ترس جانشان جستجوی خود را در بین ترکان دیگر ادامه دادند‌. آنان بعد از تلاش بی‌نتیجه در آلتای‌، به سمت بخارا و سمرقند حرکت کردند‌. سرانجام در شهر سمرقند پسری قد بلند و شانه وسیع به نام جار ماناس‌، که فرزند چان ایشان (مقام روحانی) بود پیدا کردند‌. چشمش را بستند‌، روی سرش کلاه آهنی گذاشتند و خوشحال طرف پکن راه افتادند‌. طبق دستور راهبان و کاروانیان‌، چینی‌ها جار ماناس را در چاه عمیقی زندانی کردند‌. از اینکه به خیال خود از سرنوشت بد رهایی یافته‌اند‌، آرام شدند‌. یعقوب بیگ از شنیدن این خبرخیالش راحت شد‌. 
دیگر در روستای یعقوب بیگ خنده و گریه بچه‌ای شنیده نمی‌شد‌. اما بعد از مدت‌ها آقبالتا مردم روستا را جمع کرد و با حرف‌‌های دلگرم کننده‌ای گفت:
مطمئن باشید‌، روز‌‌های روشن هم می‌رسند‌. خدا کمک کرده‌، امید ما به واقعیت می‌رسد‌. سرتان را بالا ببرید! ما با دست خود باید از خودمان دفاع کنیم‌. از مرگ نشسته‌، مردن ایستاده بهتر است‌. بگذاز(بگذار) هر مرد اسلحه‌اش را به دست بگیرد‌. مخفیانه سلاحمان را آماده کنیم‌. آنها بدور از دید نگهبان‌، در دل کوه کلبه سیاهی را برای آهنگری دِگوُر ساختند‌. دِگوُر توانایی داشت روی سنگ مهر بزند و آهن را نرم کند‌. از جنگل زغال سنگ و از کوه آهن به آنجا بردند‌. دِگوُر شروع به کوبیدن شمشیر و نیزه فولاد کرد‌. آنگاه‌، آقبالتا آنها را در پوستی پیچید و جای خشکی را در زیر زمین کَند و نشانه‌ای را گذاشت‌. 
یک سال گذشت‌، دو سال گذشت‌. 
یعقوب بیگ با نصیحت آقبالتا آرام شد و زمینش را از محل درآمد طلا و دامی‌ که به قالماق و تیرقوُت داده بود‌، گسترش داد‌. به تدریج قدرت سابق را به دست آورد‌، صورتش چاق شد‌، حتی لبخندش را می‌شد دید و به این دلیل جدی شده بود‌. سوم ماه بود که بانو چئیردی خوشبخت باردار شد‌. یعقوب این را درک کرد‌. چون به خاطر ویار اشتهایش را از دست داده بود و هر خوراکی را که به او می‌دادند‌، پس می‌داد‌. او تکرار می‌کرد که میل دارد قلب یک ببر را بخورد‌. 
امّا بین قرقیز‌ها شکارچی ماهر برای گرفتن ببر نمانده بود‌. به توصیه آقبالتا آنها نمایندگانی را به قالماق‌، تورقوُت‌، قزاق و قبیله‌‌های ترک فرستادند و . همچنین مردم را به شهرها روانه کردند‌. سرانجام خبردار شدند که شکارچی کانقای به نام قارا ببری را کشته است‌. چئیردی چوپانی را با یک شمش طلا به پیش او فرستاد‌، بالآخره به سختی قلب ببر دلخواه را گرفت‌. 
چئیردی قلب ببر و کبد (جگر ) پخته آن را تا آخرین ذره خورد و آب گوشتش را نوشید‌. او به یعقوب بیگ گفت:
سرورم! من دیگر آرامش یافتم‌. 
و پس از آن هفت شبانه روز عرق ریخت و خوابید و به هیچ غذای دیگری دست نزد‌. نه ماه گذشت‌. چئیردی وزن زیادی پیدا کرد و زمان تولد بچه فرا رسید‌. در آن حین‌، نگهبان قالماقی خبرداد که دودوُ بزودی می‌رسد‌. یعقوب بیگ از شنیدن این خبر کم مانده بود که عقلش را از دست دهد‌. او نمی‌توانست حتی یک کلمه بگوید‌. آقبالتای زرنگ پیشنهاد کرد که در جنگل پناهگاه زیرمینی را حفر کنند و چئیردی را که لباس دیگری پوشیده بود‌، در آنجا مخفی کنند و هفت جوان از او نگهبانی کنند‌. 
دودوُ همه ساکنان روستا را جمع کرد‌، دستور داد که هدایای ارزشمند در شان اسن خان کبیر‌، رهبر کل سرزمین را تهیه کنند‌. آقبالتا به عنوان ارشد آنان پیشنهاد کرد:
به قانقاهای گرسنه هر چیزی که بخواهند‌، بدون شک می‌دهیم - باشد که آنها زودتر ناپدید شوند‌. ما منتظر نوزاد هستیم‌. باشد بلای طفل با رفتن آنها برطرف شود‌. 
همه با آقبالتا موافقت کردند‌. هرچند از ناراحتی‌، توفانی در دل داشتند‌، وانمود می‌کردند که برای انجام هر امر دودوُ خوشحال هستند‌. آنها دختر زیبایی را سوار اسبی کردند‌، خورجینی را با انواع متاع پر کردند‌. علاوه بر این‌، نُه رأس از هر نوع دام را به او دادند‌. بدین ترتیب‌، آنها دودوُ را به خانه‌اش بدرقه کردند‌. همه بسیار خوشحال بودند که موفق شدند از چئیردی محافظت کنند‌. 
روز موعود فرا رسید‌. خانم‌‌های باتجربه‌، فالگیران و ماما‌ها به خاطر انقباض شکم چئیردی جمع شدند‌. آنها تیر طلایی را زیر توندوک (روزنه یورت) قرار دادند و هیچ بیگانه‌ای را نزدیک آن راه ندادند‌. براساس رسوم‌، یعقوب بیگ اسب ماده سفید‌، گوسفند ماده سفید‌، گاو شاخه گرد و شتر ماده نه ماهه‌ای را قربانی کرد و به جانخور داد‌. درد چئیردی به مدت هفت شبانه روز ادامه داشت‌. 
اومای اِنه (مادر همای) همچون پرنده‌ای مقدس به کمک ما بیا‌. بنشین و بالت را باز کن‌، ما را از غم و اندوه رهایی بخش!
شامان‌ها با رقص آئینی و دف اومای اِنه پشتیبان را صدا کردند‌. آنها آتش صافی‌آور را پرستیدند و روی آن شیر و کره ریختند تا جان آتش با هدیه سخاوتمندانه مهربان شود‌. همه هفتاد خانواده قرقیز از شنیدن تولد فرزند چئیردی بسیار خوشحال شدند‌، چشمشان را به سمت یورت یعقوب بیگ دوختند‌، بی سر و صدا راه رفتند و به دقت آرامش خود را رعایت کردند‌. 
همه به پیشگاه آفریننده دعا می‌کردند‌، کودک و پیر کوه‌ها و سنگ‌‌های مقدس را پرستش می‌کردند‌. در شب نهم‌، زنان و پیر زنان دلیرتر شدند‌، با صدایی بلند حرف زدند‌، با اعتقاد بر این که زمان آن رسیده است تا چئیردی از بارداریش به سلامت رها شود‌. هنگامی‌که یعقوب بیگ این سخن را شنید: "خان! خانمت بزودی می‌زاید!" به گریه افتاد‌. دیگر قادر به مقاومت در برابر انتظارات نبود‌، او تصمیم گرفت برای مدتی از یورتش دور شود‌، تا برای مردم بی‌تاب و تحمل جلوه‌گر نشود‌. 
او برای مژدگانی خبر تولد فرزند چهل اسب دو ساله رنگ آجری آماده کرد‌. ولی دستور داد که آنها را موقعی بدهند که پسر به دنیا بیاید‌. 
آن شب التای خیلی زیبا بود‌. آنان چنین شب مفرحی را ندیده بودند‌. مردم از یورتشان بیرون آمدند تا این زیبایی آسمان را تماشا کنند‌. همه جا آرام و ساکت بود‌، گویی حیات در یک آن متوقف شده است‌، بالداران پرواز نمی‌کردند‌، آب‌‌های روان حرکت نمی‌کردند‌. سگ‌‌های ایل خاموش بودند‌، تاج گیاهان تکان نمی‌خوردند‌. مهمتر از همه اینکه هیچ کس در این شب نگرانی و ترسی نداشت‌. همه منتظر خبر مافوق طبیعی سحرآمیز بودند‌. همه با اننظار گوش می‌کردند‌. وقتیکه موج صدای نوزاد تمام آلتای را در بر گرفت‌، گویی زمین سیاه نفس آزاد کشید و صدای رعد تمام گیتی را لرزاند‌. از توندوک نور خوشبختی ستارگان تابیدن کرد‌. رنگین کمان بالای یورت یعقوب بیگ می‌درخشید‌. اگر این علامت از آسمان نبود پس چی بود؟ 
سپس‌، به یک باره بز‌‌های وحشی در سراشیب کوه‌، سگان و اسبان در حیاط‌، پرندگان در جنگل صدایشان را بلند کردند و همینطور مار‌ها صدای خود را آشکار کردند‌. 
نوزاد با لخته خونی که در مشتش بود‌، به دنیا آمد‌. وزنش نزدیک وزن فرزند پانزده ساله بود‌، دستش همانند نیروی مرد سی ساله بود‌. هر دو کتفش با یال سیاه پوشیده بود‌. قبل از خوردن شیر مادرش سه سیرابی را قورت داد‌. هنگامی‌که سینه مادر را برای اول بار گرفت شیر سرازیر شد‌، اما دومین بار خون جاری شد‌. مادر بیچاره درد را به سختی تحمل کرد‌. همین طور‌، روز خوشبختی برای هفتاد خانواده قرقیز فرارسید‌. شادی آنها بی‌نهایت بود‌، زیرا که چندین سال بود که صدای گریه طفلی را نشنیده بودند‌. مردان حاضر در یورت به یاد یعقوب بیگ افتادند‌. چهل نفر سوار بر اسب برای دریافت مژدگانی نزد او رفتند‌. آنهایی که نتوانستند اسب بگیرند پیاده شتافتند‌. در یورت فقط آقبالتا با چهره‌ای اخمو مانده بود‌. همسرش زلیخا که به یورت او سر زد‌، تعجب کرد و شروع به ملامت کردن او کرد و التماس کرد:
پیرمرد! هدیه را از دست ندهید‌، در مثل است: آنکه عجله می‌کند‌، بهره‌ای نمی‌برد‌، ‌، بلکه کسی به مقصد می‌رسد که از آسمان قسمت او باشد‌. بلند شو‌، شادی را با یعقوب بیگ تقسیم کن‌. 
 سپس او با بی حوصلگی‌، و برای خلاص شدن از همسرش بیرون رفت‌. 
آقبالتا سوار کیِوک چال (نام اسب) از درّه بیرون آمد و یعقوب بیگ را دید که تنها در کنار رودخانه سیاه است و نزدیک او اسب سفیدی با یال سیاه بود‌. او به کره سفید و قهوه‌ای رنگش که نشان می‌داد درآینده اسب "پُرحرارتی" خواهد بود‌، ایستادن روی پا را یاد می‌داد‌. 
یعقوب بیگ از شنیدن خبر خوب‌، ناگهان یکه خورد و نقش بر زمین شد‌. آقبالتا به صورت او از آب یخی که از رودخانه برداشته بود پاشید‌. همین که یعقوب بیگ به هوش آمد خدا را سپاس گفت و بلافاصله به خانه بازگشت‌. آقبالتا به اذن زلیخا‌، نُه راس از هر دام گرفت‌. یعقوب بیگ طبق رسوم‌، یواش یواش وارد یورت چئیردی شد‌، تولد فرزندش را به او تبریک گفت:
سلام بانوی من! مهد نوزادت استوار باشد! تولد پسرت مبارک! خداوند از بچه‌ات حمایت کند!
چئیردی لپ قرمز جواب داد:
سرورم! ان شاالله چنین باشد‌. سپس بچه را از سینه سفیدش گرفته به شوهرش داد‌. یعقوب بیگ با هیجان ناف نوزاد را که با صدای بلند گریه می‌کرد بو کرد و پیش خود گفت: "پس این است آنکه در آخر عمرم پیدا کردم"‌. بچه را زیر توندوک بلند کرد‌. بعد با نگاه جستجوگرانه بچه را نگریست و از قیافه طفل خجالت کشید و گفت: آسمان فرزندی را داده به بزرگی فیل‌، گردن ببر‌، نگاه راست و جدی‌، پیشانی‌اش وسیع و ظاهرش شبیه شیر ترسناک است‌. چنین نوزادی هیچ وقت به دنیا نمی‌آید‌. یعقوب بیگ پشت او لک سیاه - آبی مشاهده کرد‌، همان جایی که ماماها بچه را زمان آبتنی گرفته و به خاطر کم توجهی با آب مقدس خیس نکرده بودند‌. دایگان نوزاد دو خال مادرزاد بزرگی را به شکل لک سیاه پلنگی که نعره می‌کشد روی شانه او دیدند‌. چئیردی زجر کشیده و خسته با صدای آهسته به اومای اِنه (مادر هما) گفت: "این پسر نه ماه و نه روز زیر قلبم از تن و جان من تغذیه می‌کرد‌، ازو رنج بسیار می‌کشیدم‌، می‌مُردم و زنده می‌شدم‌. کمک کن شیر مادرش را درآورد"‌. چئیردی از رازی به کسی نگفته بود نه به یعقوب بیگ و نه به دوستانش‌. این راز دلش را گرم می‌کرد‌. او تصمیم گرفت که با این سرّ زندگی کند و بمیرد‌. درویش ریش سفیدی‌، از بالای توندوک پایین آمده‌، به گوشش گفت: اسم پسرت مقدس است‌. او در آینده قهرمان جنگی خواهد شد‌، با علاقه خود این نوک نیزه مقدس را به او هدیه می‌کنم‌، لبش را به آن بزن‌. در آینده لازمش می‌شود‌، آنرا به یخه پیراهنش بدوز‌، وقتیکه به سن بلوغ رسید از آسمان شش شمشیر برای شش قهرمان می‌رسد"‌. درویش با این گفته سه بار بر پیشانی پسر دست زد و ناپدید شد‌. چئیردی گفته درویش را انجام داد و این راز را به کسی فاش نکرد‌. یعقوب بیگ به پیشگاه خداوند دعا کرد و گفت: "خداوند جان آفرین‌، رویای من به واقعیت پیوست‌. هدیه‌ات را از ما نگیر‌. کمک کن پسرم آن چه را که از دست داده‌ایم در زندگیش پیدا کند"‌. همه مردم رنج کشیده نیز همین آرزو را داشتند‌. آنان نیز گفتند: خداوندا با التماس به پیشگاه شما این بچه را پیدا کردیم‌، هنگامی‌که بلای سیاه روی سرمان افتاد‌، آرزوی ما را برآورده کردی‌. کمک کن که فرزندمان از ما محافظت کند‌. کمک کن به دشمنان ما پاسخ کوبنده بدهد‌، غم و اندوه ما را بر طرف سازد‌، سرفرازی بیاورد! کمک کن پرچم فروافتاده ما را بر دارد! شمشیر ما را تیز کند! کمک کن زمین را پراز داد کند! راه خوش داشته باشد! کمک کن سخاوت و روشن‌بینی داشته باشد!
کی می‌داند‌، شاید دعای قرقیز‌ها به گوش خداوند متعال رسید و دلش به حال مردم بیچاره سوخت و نفرین آنان بر سر دشمنان کارگر افتاد و آنان را مجازت کرد‌. به هر صورت‌، اقتدار قالماق و چین و سختگیری آنها بر فرزندان ترک ضعیف شد‌. وحدت خان‌‌های پکن بهم ریخت‌، تجزیه حاکمیت شروع شد و در نتیجه نتوانستند مثل قبل کوچ نشینان را سرکوب کنند‌. فرماندهان‌، افسران و ناظران جاسوس قالماق و چین بتدریج مانند توده برف در بخار از بین رفتند‌. یعقوب بیگ که با توجه خاصی این امور را پیگیری می‌کرد‌، ریش سفیدان قوم خویش را جمع کرد و گفت:
پسرم در آخر عمرم به دنیا آمد‌. دام بی‌شماری دارم‌. وقتی زمین سبز و دام سیر شد‌، می‌خواهم جشن بزرگی را در اوچ - آرال برگزار کنم‌. 
آنان تصمیم او را پذیرفتند‌. اما برای پنهان ماندن راز اصلی جشن به خانقای گفتند که این برنامه به خاطر یورت دوازده بال جدید یعقوب بیگ انجام می‌گیرد‌. 
در این دنیا همیشه برای افسردگی زمینه وجود دارد‌. یعقوب بیگ دل نگران برادرانش بود‌. در دلش آرزو می‌کرد که آنان را پیدا کند‌، به جشن دعوتشان کند و در بهترین جای یورت‌، خوشحالی خود را با آنان تقسیم کند‌. در آن صورت‌، جشن عالی می‌شد‌. اما تا برگزاری جشن از آنان خبری نبود‌. فقط شایعه شده بود که اروزدو در اورخان‌، بای در کاشغر و اسن در تبت است‌. هر گاه به این مسئله فکر می‌کرد‌، غمگین می‌شد‌. یعقوب بیگ چهار- پنج ماه قبل از شروع جشن به ریش سفیدان قبایل قزاق‌، نویقوت‌، خاتاقان‌، ترک و همچنین اقوام الچین‌، تَرَک و ارگین دعوتنامه فرستاد‌. قرقیزان برای آغاز جشن روزشماری می‌کردند‌، برای همین یورت‌‌های خود را نو کردند‌. خانم‌ها لباس قشنگ پوشیدند‌، به جای رنگ سیاه‌، اِلِچک (لچک) (پوشش سر زنان متاهل) و روسری سفید روی سر گذاشتند‌، داختران گیسوانشان را می‌بافتند و کلاه از پر جغد می‌پوشیدند‌. مردان دام‌‌های چاق را برای قربانی آماده می‌کردند‌، چاله زیر دیگ‌ها را می‌کندند‌، برای اجاق چوب تهیه می‌کردند و اسب‌ها را برای مسابقه آماده می‌کردند‌. 
در یک روز آفتابی یعقوب بیگ بارگاه نو درست کرد و آنرا مانند یورت نوگوی خان درآلاتوُ با وسایل زیبا تزیین کرد‌. یعقوب بیگ فرمان داد که دور آن را با شاخه درخت اَرچا (سرو کوهی) دود کنند تا شامان دیوانه را از آنجا بیرون کند‌. پس از آن دستور داد بالای یورت پرچم نوگوی را قرار دهند‌. ابتدا آقبالتا به خاطر احتیاط  نظر یعقوب بیگ را قبول نکرده بود‌، اما وقتی دید دل مردم برای شادی تنگ شده‌، آنرا پذیرفت و با علاقه بدون خواب و آرامش کار جشن را دنبال کرد‌. جشن به مدت هفت روز طول کشید‌. فرزندان قپچاق‌، قزاق و سایر اقوام ترک گفتند: "جشن یعقوب بیگ جشن ماست‌، ما باید به او خدمت کنیم". آنان در برابر بزرگان سر پا ایستادند‌، برای پذیرایی و بدرقه میهمانان کمک کردند‌. بازی‌ها و مسابقاتی؛ چون اسب دوانی‌، بازی نیزه‌، بازی سوار اسب شدن و‌ ... برگزار کردند‌. آوازۀ جشن یعقوب بیگ در سراسر آلتای پیچید‌. مهمانان خانقای با بد گمانی گفتند: چرا قرقیز خسیس این اندازه خرج می‌کند؟ مگر ممکن است فقط به خاطر یک یورت سفید باشد؟ اینجا رازی وجود دارد که برای ما نامعلوم است‌. باید موضوع را به آلوکه خبر دهیم‌. آنان با چنین گمانی به محل خود بازگشتند‌. یعقوب بیگ در پایان جشن به رؤسای اقوام‌، خویشان و ریش سفیدان پالتوهای پوستینی هدیه داد و با پسر و همسرش وسط جمع آمد و به آنان گفت:
برادران عزیز! وقت آن رسیده که به پسرم اسم انتخاب کنیم‌. 
سپس‌، او را روی زانویش نشاند‌. اما حاضران از نور بچه هراسناک شدند‌. شگفت زده ساکت نشستند و ندانستند چه نامی‌ به او بدهند‌. در آن حین‌، ریش سفیدی با کلاه مخروطی شکل سفید‌، پوستین پاره‌، کمربند کبریتی و کفش چرمی‌ ظاهر شد و گفت:
مردم! با اجازه شما نام این پسر را من اعلان می‌کنم‌. قلندر با تعجب گفت:
کمک کن! مرد مقدس‌، اسم پسر را بگو!
می‌گویم‌، اما این فرموده خداست که اسم پسر ماناس باشد! بگذارید اسم قهرمان بزرگ باشد!
برق از چشمان قلندر درخشید‌. او عصایش را تکان داد و گفت:
باشد که ماناس اسبی داشته باشد که هیچ تیری به او نرسد! اگر کسی به چشم بد نگاهش کند نابودش کند و ستون فقراتش را خرد کند‌، هر ستمی ‌را پاسخ دهد و بزرگی سرش با چهل سر برابری کند!
همین که مادر ماناس به قصد قدردانی دستش را پیش قلندر درازکرد‌، او ناپدید شد‌. هیچ کس او را ندید حتی کسانی که دور یورت بودند‌. 
وقتیکه ماناس اسم را دریافت‌، هنوز معروف نشده بود‌. با این وجود‌، در زمان کودکی از فریادش بزهای وحشی و ببر‌ها از جنگل فرار می‌کردند‌. ماناس دردوران کودکی گریه نمی‌کرد اما می‌توانست با پای برهنه روی آتش قدم بگذارد‌، تنها در جنگل گردش کند‌، سنگ‌‌هایی به اندازه یورت را از کوه به پایین بی‌اندازد‌. در سه سالگی به اندازه مردی تنومند بود‌. مردم او را چان دیوانه نامیدند‌. 
او در هر کاری شخصیت خودش را رعایت می‌کرد‌، هیچ گفته‌ای به او تأثیر نمی‌گذاشت‌. ماناس در آب غرق نمی‌شد‌، در آتش نمی‌سوخت‌، بعضی اوقات مانند شیر خشمگین به نظر می‌رسید و به همین دلیل به او بی رحم و دیوانه می‌گفتند‌. در پنچ سالگی مانند بچه‌ای باهوش‌، توانایی خودش را نشان داد: سنگی را به اندازه گوساله بالای سر برد‌، با دندانش سر مار بزرگ را کند و یک بطری بزرگ قومیس قمیز(شیراسب) نوشید‌. در شش سالگی به اندازه جوانمرد سترگی شده بود‌. در هفت سالگی رفتار تندتری پیدا کرد و مردان با هراس نزدیکش می‌رفتند‌. گوشت یک گوسفند برایش کم بود‌. از بازی کشتی و بوکس هیچ وقت خسته نمی‌شد‌. اما در هشت سالی آرامتر و رشید‌تر شد‌. در تمام روز‌، بیرون از خانه در جا‌‌های نامعلوم بود‌، گاهی اوقات صاحبان کاروان‌ها را کتک می‌زد و اموالشان را به دوستانش می‌بخشید‌. مردم ایل می‌گفتند: " پسر(یعقوب) بیگ تک‌، خیلی لوس و بلاست"‌، اما هیچ کس شکایت نمی‌کرد‌. 
روزی ماناس چهل پسر را جمع کرد‌. در دشتی شروع به بازی کردند‌. هشتاد جوان قالماقی در اوج بازی آنان از طرف درّه همسایه رسیدند و شروع به کتک زدن دوستان ماناس کردند‌. آنان با تکبر فریاد کردند:
بچه بوروت‌‌های آواره‌ ، بازی کردن را یاد گرفته‌اید؟! ما بازی را به شما نشان می‌دهیم! همچون پدر مان اِسن خان‌، پوستتان را کنده‌، آویزان می‌کنیم‌. همین که یکی از جوانان قرقیز در پاسخ گفت که شما هم مردید!
آنگاه‌، مهاجمان قالماق عربده‌کشان به قرقیز‌ها تاختند و همه را به باد کتک گرفتند‌. آنان به گریه و ناله افتادند‌. خودسرهای قوی‌، بچه‌‌های قرقیز را با بی رحمی‌ تمام تا سرحد مرگ زدند‌. ماناس سعی کرد با حرف زدن جلو تجاوز آنان را بگیرد‌. 
پشتیبان پیدا شد! – با این گفته او‌، یکی از آنان به سر ماناس با چوب زد‌. او عصبانی شد‌، چوبی را که زیرپایش افتاده بود‌، برداشت و آنقدر بالای سر قالماق‌ها چرخاند که دوازده نفر از آنان به زمین افتادند و بقیه با دیدن این وضع فرار کردند‌. ماناس همراه دوستانش آنان را تعقیب کردند‌. کم مانده بود که به آنان برسند‌، ناگهان یعقوب بیگ سر رسید و گفت: 
این چه کاری است! می‌خواهی مرا به کشتن بدهی! نمی‌دانم چگونه کتک خوردن قالماق‌ها از دست تو را جبران کنم؟ اگر این رفتارت ادامه پیدا کند ما را به خطر بزرگی می‌اندازی‌. دیگر‌، بس است!
چهل دوست ماناس در حالی به ایل خود بازگشتند که گویی اتفاقی نیفتاده است! اما یعقوب بیگ روز بعد با نُه رأس از هر نوع دام پیش آقبالتا رفت و برای دلجویی با زبان شیرین گفت:
پسری به نام چان دیوانه وارد مبارزه جوانان شده است‌. ما خودمان مجازاتش می‌کنیم‌. تقصیر خودمان را قبول داریم‌. بیایید بابت بازی بچه‌ها از همدیگر انتقام نگیریم‌. قالماق‌ها دام و اشیا گران‌بها را گرفته‌، عرق قرقیزی نوشیده‌، آرام شدند و گفتند:
بوروتها! ما می‌دانیم که شما عذرخواهی را خوب بلدید‌. اما در آینده جلوی چان دیوانه را بگیرید‌. 
چشم!
یعقوب بیگ بعد از مشورت با همسرش تصمیم گرفت ماناس را به دست چوپانی به نام "اوشپور" بسپارد‌. یعقوب بیگ پیش اوشپور رفته و به او گفت: "خداوند کمک کند پسرم دور از چشم قالماق باشد"‌. یعقوب بیگ خیلی وقت پیش فهمیده بود که اوشپور از اولیا خداست‌، او قادر بود با گفتار و کردارش بر دیگران تأثیر بگذارد‌. اوشپور از دوران نوجوانی زیاد سفر می‌کرد و پیش مردم آزرده خود کمتر حاضر می‌شد‌. بارها دیده بودند که او ساعت‌ها در بالای کوه همچون سنگ بی‌حرکت نشسته است‌، اگر شب چشم فرو نمی‌بست باز در ساعات روز بیدار بود‌، افکار خودش را به دیگران نمی‌گفت‌، به زبان‌های زیادی آشنا بود‌، مانند عقاب قوی بود‌، با ضربه پا می‌توانست سنگ را بشکند و با مشتش پوست حیوانات را سوراخ کند‌. قهرمان اوشپور چنین شخصی بود‌. گاهی اوقات نصف شب برای کسب اطلاعات نزد قالماق و چین می‌رفت‌. به ندرت از کوه پایین می‌آمد‌. بیشتر عمرش را در بلندی کوه و درکنار برف‌های سفید و یخی میان گوسفندان‌، بزهای وحشی و بوقلمون‌‌های کوهی سپری می‌کرد‌. یعقوب بیگ با عرض سلام گفت:
اوشپور بیگ‌، خانه‌ای؟ بنده‌ای را پیشت آورده‌ام‌. اوشپور از یورت بیرون آمد و گفت:
خانه ام! این اولین بار است که پسرت را به خانه‌ام آورده‌اید‌. 
اوشپور بره بزی را به خاطر ماناس قربانی کرد‌. آنگاه یعقوب بیگ گفت:
اوشپور عزیز‌، می‌دانم که چیز‌‌های زیادی را می‌دانی اما به کسی نمی‌گویی‌. من از تو می‌خواهم حماقت فرزندم را از سر او بیرون کنی‌. اکنون‌، پسرم را به تو می‌سپارم‌. اوشپور حرف‌‌های او را شنید و پذیرفت‌. 
قبول می‌کنم‌. باشد که با چِگِ بای با هم اینجا بگردند‌. یعقوب بیگ گفت:
با او به خاطر این که پسر من است خوب رفتار نکن! اگر لازم بود تنبیه کن! بگذار در کلبه سیاه روی نمد بخوابد! افتخاری برای پسر من قایل نباش‌. آنگاه‌، با آسودگی به خانه برگشت‌. ماناس پیش اشپور ماند‌. روز بعد‌، اشپور صبح زود ماناس را بیدار کرد‌. 
ماناس! اینجا برای خوابیدن نیامده‌ای‌. تو چوپانی‌. هرچه را که من بگویم باید انجام دهی! 
ماناس که معمولاً تا ظهر می‌خوابید‌، آن روز زودتر بیدارشد‌. اوشپور از او پرسید:
برایم بگو می‌خواهی چگونه باشی؟ ماناس آرام اما با صدای استوار و بدون تعجب پاسخ داد:
من می‌خواهم قهرمان باشم‌. 
قهرمان! چه کار می‌کنی؟
قهرمان شوم تا دشمنان را بکشم‌. 
اوه! برای چه دشمنان را بکشی؟ 
ماناس جواب مناسبی پیدا نکرد‌، ساکت شد و رویش را اخم آلود کرد‌. 
می‌توانی بگویی چون دشمنان مردم ما را اسیر کرده و می‌کشند‌. اما چگونه قهرمان می‌شوی؟
نمی‌دانم‌. 
حال‌، اگر حرف مرا گوش کنی در آینده قهرمان می‌شوی‌. 
ماناس با علامت قبول سرش را پایین انداخت‌. اوشپور ماناس را به درّه وسیعی که رود بزرگی در آن بود برد‌. اوشپور خطاب به ماناس گفت:
پیاده باید از ساحل رودخانه عبور کنیم‌. فکر کن‌، چگونه؟ 
مگر نمی‌شود سوار اسب ازآن عبور کرد؟ 
قهرمان مشکلات زیادی را تحمل می‌کند‌، اگر می‌خواهی قهرمان باشی‌، باید پیاده عبور کنی‌. 
باشه‌، قبول می‌کنم‌. ماناس مثل شیر با لباس وارد آب شد‌. چند قدمی‌ رفته بود که پایش به سنگ لغزنده‌ای خورد و به پشت افتاد‌، آب روان او را برد‌، داشت غرق و خفه می‌شد‌، در آن حال با هدف کمک گرفتن به اوشپور نگاه کرد‌. اوشپور در کنار رودخانه قدم می‌زد‌، بدون اینکه به ماناس که در آب دست و پا می‌زد‌، توجهی کند‌. ماناس از ته دل عصبانی شد‌. رودخانه او را تا جای دوری برد‌. ماناس دیگر خسته و بی‌جان افتاده بود‌. در آن حال‌، اشپور دست او را  گرفته‌، بیرون کشید‌. اوشپور با لبخند پرسید: 
آیا قهرمان بودن کار ساده‌ای است؟ او ماناس را از رودخانه عبور داد و درّه پر از سنگلاخ را نشان داد و به او گفت:
سنگ‌‌های این درّه را در یک جا جمع کن تا به صورت کوه در آید‌. 
ماناس از شنیدن این حرف خیلی رنجید‌. با نگاه اخم آلود از او پرسید‌. 
مگر ما قلعه می‌سازیم؟ 
نخیر! نیروی پسری را که می‌خواهد قهرمان شود‌، می‌سنجم‌. حال‌، موقعی به خانه بر می‌گردی که همه سنگ‌ها را جمع کرده باشی‌. 
اوشپور ماناس را تنها گذاشت و سوار اسبش شد و رفت‌. ماناس شبانه‌روز تمام‌، سنگ‌ها را که به اندازه یورت بودند‌، با دست یک جا جمع کرد و مثل کوه شد‌. روز سوم‌، اوشپور آنرا از بالای کوه دید‌. از دیدن پشته کوه خوشحال شد و شانه پسر را نوازش داد وگفت: 
الآن می‌بینم واقعاً می‌خواهی قهرمان باشی‌. فقط خیلی باید رشد کنی‌. بیا به یک درّه دور افتاده برویم‌. آنجا دریاچه کوچکی به نام سوت-کول (دریاچه شیر) است‌. می‌گویند که ته ندارد و آبش آنقدر سرد است که نمی‌شود تحمل کرد‌. ببینیم آیا این حرف درست است یا نه؟ اوشپور کمر ماناس را با طناب بست و وارد دریاچه عمیق شدند‌، شنا کردند‌، غوطه خوردند و بدین ترتیب‌، تحمل سردی آب را به او یاد داد‌. این تنها آغاز سختی بود‌. به هر صورت‌، ماناس از این پیشنهاد خوشش آمد‌. او هر تمرینی را با کمال علاقه و بدون اعتراض انجام می‌داد‌. رفتار جنجالی پیشین او که حرف هیچ کس را گوش نمی‌کرد‌، کو؟ او تمام کار‌ها را زود و دقیق انجام می‌داد‌. زیرا که فهمیده بود قهرمان بودن کار ساده‌ای نیست‌. او پس از یک ماه  زه کردن کمان و تیر اندازی آن ‌را یاد گرفت‌. در ماه دوم‌، مهارت پرتاب نیزه را یاد گرفت‌. ماه سوم‌، طرز شمشیر زنی و ماه چهارم سوار و پیاده شدن از اسب را یاد گرفت‌. بعد از پنج ماه نیز با خود اوشپور مسابقه داد‌. نیروی او از نیروی مربیش بیشتر بود‌. او را با یک دست از زمین بالا برد‌. اما اوشپور با فن ماناس را روی زمین انداخت‌. چیزی نماند که ماناس یاد نگرفته باشد‌. اوشپور هر آنچه را که در چین و تبت آموخته بود به ماناس یاد داد‌. مثلاً پوست گاو آویزان را با یک انگشت سوراخ می‌کرد‌، با یک چوب با سی سرباز مسلح مبارزه می‌کرد و توانایی داشت با ضربه پای بدون کفش هر فردی را روی زمین بیندازد‌. 
بعد از شش ماه ماناس به نوجوان قوی و تنومندی تبدیل شد‌. آنگاه‌، اوشپور اجازه داد که او با چیقبای گوسفندان را بچراند‌. اوشپور به اوگفت:
ماناس‌، روی کلاهت گردی قالماق را ببند وگرنه آنها می‌توانند تو را بکشند‌. 
 من بهتر است بمیرم تا اینکه این کار را بکنم‌. اهمیت آبرو بالاتر از زیاد عمر کردن است‌. او کلاه نمدی سفیدرنگ قرقیزیش را پوشید و شمشیرش را به کمرش بست‌. ماناس نه ساله شد‌. کوهی نبود که برآن غلبه نیافته باشد‌. دیگر‌، رقیبی برابر او پیدا نمی‌شد‌. روزی با چیقبای برای چراندن گوسفند به کوه رفته بود‌. جلو چشمشان سگی خشمگین بره‌ای را گرفت و پاره پاره کرد‌. این اتفاق در نیمه روز افتاد‌. چیقبای خیلی ترسید و پشت درخت ارچا (سرو کوهی) پنهان شد‌. ماناس پرسید:
این سگ مال کیه؟ 
این سگ نیست‌، گرگ است‌. می‌تواند ما را هم بخورد‌. بیا اینجا پنهان شویم‌. 
گرگ هم باشد‌، جگرش را در می‌آورم! شجاعانه روی گرگ پرید‌. گرگ ترسید و فرار کرد‌. ماناس دنبال اثر خون پشتش دوید‌. زیر صخره‌ای سفید در غاری تاریک اثر خون تمام شد‌. ماناس وارد غار شد و بهتش زد! دید درون غار پیرمردانی خوشرو با پالتوی پوستین گرانقیمت نشسته‎اند‌، کنار دیوار چهل اسب بال‌دار نیز ایستاده بودند‌. سیمای سرحال و بشاشی داشتند‌. ماناس با حالت فروتنی به آنان سلام گفت و پرسید:
 شما گرگی را ندیدید که بره ما را پاره کرد؟
آری دیدیم‌. لبخند زدند و به همدیگر نگاه کرده‌، گفتند: 
ما همین گرگ هستیم‌. اسم ما چهل "چیلتن" است‌. فهمیدند که ماناس باور نمی‌کند‌، یکی از آنان به گرگ تبدیل شد و همان لحظه باز هم آدم شد‌. آنگاه گفتند: ما محافظین تو هستیم‌، اگر بلایی سرت بیاید روی ما حساب کن‌. سوگند می‌خوریم فوراَ به کمکت می‌شتابیم‌. آنان دوباره برابر ماناس سوگند خود را تکرار کردند‌. آنگاه‌، چیقبای وارد غار شد‌. مسن ترین چهل چیلتن پرسید:
اسم او چیه؟ 
چیقبای چوپان ما‌. یکی از چیلتن‌ها گفت: در آینده این پسر دوست جانت شود‌. اما آن زمان اسمش کوتوبای باشد‌. ناگهان همگی ناپدید شدند‌. 
ماناس و چیقبای برگشتند و همه گوسفندان و بره‌ها را شمردند‌. معلوم شد که همه‌‌شان سالم‌اند. ماناس این واقعه را به علامت نیک تعبیر کرد و دستور داد بره سفیدی را قربانی کنند‌. آنان بره سفیدی را ذبح کردند‌، گوشتش را پختند و با کمال میل خوردند‌. درآن حال‌، چوپان‌ها دیدند که در دامنه کوه تعدادی گرگ به گوسفندان حمله کرده‌اند. آنان شبانگاهان‌، گوسفندان و اسبانشان را شمردند‌، تعجب‌شان بیشتر شد‌. زیرا که همه سالم بودند! یک پدیده شگفت‌انگیز دیگر اینکه در حیاط‌، همان بره سفید رنگ را که بچه‌ها خورده بودند‌، دیدند سالم قدم می‌زند! 
روزی اوشپور در بالای کوه دنبال گوسفندان می‌گشت‌. مشاهده کرد که ماناس در پایین کوه با چهل پسر بازی می‌کند‌. اوشپور زیر درختی نشست تا بازی بچه‌ها را ببیند‌. متوجه شد که بزرگ شده‌اند. آنان ابتدا دریورت بازی کردند‌. سپس گوشت پخته را از دیگ در آوردند و خوردند‌. ماناس خودش را رئیس آنان احساس می‌کرد‌. ظاهر تنومندش ایجاب می‌کرد بچه‌ها به او به عنوان رهبر نگاه کنند‌. 
بعد از صرف غذا ماناس در سایه درخت بید خوابید‌. اوشپور بلند شد تا راهش را ادامه دهد اما در باریکه پایینی خنجرکول را دید‌. خنجر کول (دسته خنجر) بعد از شکار ناموفقش سوار اسب سگ گونه‌اش شده بود‌. اوشپور رفتار بد این مرد ظالم را خوب می‌دانست‌. قالماق‌ها و چینی‌ها لقب خنجرکول را به خاطر زبردستی یوزپلنگ گونه‌اش به او دادنده بودند‌. او با دست برهنه می‌توانست کله آدم بالغی را بکَند و با یک انگشت مانند خنجر تا ریه‌اش را سوراخ کند‌. اوشپور در دلش آرزو می‌کرد که در جایی خلوت با خنجر کول مبارزه کند‌. 
خنجرکول بچه‌ها را دید‌، به طرف آنان رفت و شروع به تازیانه زدنشان کرد‌. نوجوانان مثل گنجشک به اطراف می‌پریدند‌، اما بعضی تلاش کردند مقاومت کنند‌. آنگاه‌، از اسب پیاده شد و شکم چهار پسر را با حرکت یک دست پاره کرد‌. سپس‌، آنها را جمع کرد و رویشان نشست‌. ماناس از فریاد آنان بیدار شد‌. او پیش خنجرکول مثل شیر ظاهرشد‌. خنجرکول به نیروی او پی برد و کوشید جلویش را بگیرد‌. اوشپور که در بالای کوه نشسته بود‌، با ناراحتی با خود گفت: "آیا ماناس می‌تواند با خنجرکول پر تجربه مبارزه کند؟ اگر او بمیرد به یعقوب بیگ چه خواهم گفت؟" 
ماناس و خنجرکول مدت زیادی دور همدیگر چرخیدند‌. در یک لحظه خنجر کول با دستش ماناس را زد‌، اما ماناس جا خالی داد و دست خنجرکول به درخت بیدی فرو رفت‌. در آن حین‌، ماناس او را گرفت و بالای سرش برد و با قدرت تمام روی زمین انداخت‌. خنجرکول بیجان دراز کشید‌. اوشپور نفس راحتی کشید و آرام شد‌. او فهمید که ماناس دیگر نوجوان نیست‌، اکنون کاملاً بزرگ شده و قهرمان واقعی است‌. اوشپور با همین فکر پیش یعقوب بیگ رفت‌. چئیردی از دیدن استاد پسرش بخود لرزید، نمی‌دانست خوشحالی کند یا نگران شود‌، چه هدیه‌ای برای او بدهد و چه غذایی آماده کند‌. 
اوشپور عزیز! پسرم ماناس زنده است؟ سالم است؟ مدت زیادی است ندیدمش‌. پیر مرد آسیب رسان پیشش نمی‌رود‌، قالماق‌ها و چینی‌ها درباره‌اش چیزی نشنیده اند؟ از دام ما هراندازه که دلت بخواهد بردار و اگر می‌خواهی پول بگیر‌. اما آیا به نظرت پسرم آدم می‌شود؟ 
اوشپور خردمندانه جواب داد:
پسرتان زنده و سالم است‌. جلو افراد قوی خم نمی‌شود و در مبارزه برنده است‌. تمام فنون را به پسرتان منتقل کردم‌. اکنون‌، او نه از چینی‌ها و نه قالماق‌ها می‌ترسد‌. پسرتان را تحویل بگیرید‌. روز بعد‌، یعقوب بیگ با اوشپور برای آوردن ماناس رفتند‌. او از دیدن ماناس خیلی خوشحال شد‌. بالغ شدن پسرش را حس کرد‌. با این حال‌، با صدای غمگین گفت:
عزیزم بیا حرف بزنیم‌. شنیدم خنجرکول قالماقی را زدی‌. اگر قالماق‌ها شب سیاه را بفرستند چه اتفاقی می‌افتد؟ چه بلایی سرمان می‌آورند! ماناس آهسته گفت: 
من فقط پاسخ دوستانم را به خنجرکول دادم‌. پدر! تا کیِ ما در فشار زندگی بکنیم‌. من دیگر از قالماق‌ها پنهان نمی‌شوم‌. بدترین اتفاقی که می‌تواند بیفتد اینکه مرا می‌کشند‌. 
پسرم! مردم می‌گویند تو برای دوستانت احشام زیاد ذبح کردی‌. برای چه این قدر خرج می‌کنی؟
نگران نباش‌. آدم زنده است که ثروت و دام را پیدا می‌کند‌. بدون انسان‌، دام فراوان به چه دردی می‌خورد؟ 
یعقوب بیگ نتوانست همان لحظه جواب او را بدهد‌. اما دردلش از بزرگ شدن پسرش خوشحال بود‌. اوشپور به هنگام خدا حافظی دستش را به شانه ماناس گذاشت و پرسید:
ماناس‌، دیگر بالغ شده‌ای‌. ترا دست پدرت می‌سپارم‌. توضیح بده اینجا چه چیزی را یاد گرفتی؟ 
قهرمان بودن و روش مبارزه کردن را یاد گفتم‌. 
با همه آنانی که از آنها متنفری مبارزه خواهی کرد؟
اگر خودشان شروع کنند‌. 
ماناس! با هر دو گوشت بشنو‌. اگر دشمنی به مردم حمله کند‌. قبل از هرچیز به آنان بیندیش‌. این سفارش من به توست که هدیه می‌کنم‌. قبول می‌کنی یا نه؟ 
ماناس ساکت به استادش تعظیم کرد‌. 
یعقوب بیگ و ماناس در بازگشت تا بامداد راه رفتند‌. کوه‌‌های برفی در تاریکی مثل بامداد روشن بودند و ماه هنوز غروب نکرده بود‌. هوا عالی بود‌، ابر‌ها کم کم در مشرق با تابش نور آفتاب پشت کوه بلندی زرین شدند‌، پرندگان مهاجر از روی زمین پریدند و در آسمان در مسیر درازی با هم پرواز می‌کردند‌. یعقوب بیگ مانند پرنده که جوجه‌اش را پرستاری می‌کند به چشم محبت به پسر خوش هیکلش که روی اسب مثل جوانی قوی نشسته بود‌، نگاه کرد‌. او از ته دل از تحقق رؤیایش خوشحال بود‌. اگر این رویای واقعی نیست‌، پس چیست؟ من از خدا تقاضا کرده بودم که اندوهی نداشته باشم‌. حال‌، می‌بینم پسرم روی اسب می‌رود‌. آیا این رؤیا به واقعیت نپیوسته است؟ یعقوب بیگ بی‌تحمل عجله می‌کرد که زودتر پیش مادر ماناس برسند و این شادی را با او تقسیم کنند‌. آنان ظهر گرم از گردنه تورس-سوُ عبور کردند‌، و به مرز آک-اوتوُک رسیدند‌. آنجا ستونی از گرد و خاک را دیدند که اسب‌ها را هراسان بالا می‌بردند‌. یعقوب بیگ جلو رمه اسبان را گرفت‌. زیرا علامت خود را روی آنها دید‌. راندن بی‌رحمانه مادیان در این هوای گرم به منزله کشتنشان بود‌. یعقوب بیگ چنین رفتاری را با گله اسبانش نتوانست تحمل کند‌. 
 کجا و برای چه اینگونه اسب‌ها را می‌رانید؟ 
قالماق مراقب چراگاه بدون توجه به حرف او‌، شروع به ناسزا گفتن کرد و راندن اسب‌ها را ادامه داد‌. در آن حین‌، ایمان گله‌بان که دنبال گله می‌دوید رسید‌. با دیدن یعقوب بیگ به گریه افتاد‌. 
قالماق‌ها ما را کتک زدند‌، درباره زمین نزاع کردند و رمه اسبان را از دست ما گرفتند‌. 
ماناس جلو آمد و گله‌بان را با بدن خونی دید و پرسید:
کی او را زده است؟ 
یعقوب بیگ خطاب به فرزندش گفت: 
پسرم تازه بابت چراگاه سی اسب ماده و پنج نر را به قالماق‌ها دادم‌. می‌بینی به نظرشان کم آمده‌، اکنون اسبان ما را از چراگاه می‌برند‌. عقب رمه‌، خورتوخ رئیس قالماق سوار اسب حنایی بود‌. یعقوب بیگ را شناخت و شروع به ناسزایی گویی کرد‌. 
قرقیز وحشی‌، چرا از دام‌تان خوب مراقبت نمی‌کنید؟ من به تو نشان می‌دهم‌، صاحب زمین کیست؟ نابودت می‌کنم! – به زبان قالماقی ناسزا گفت و به رماندن اسب‌ها ادامه داد‌. 
پدر! این چیه؟ - ماناس نمی‌فهمید چه اتفاقی می‌افتد‌. یعقوب بیگ مبهم جواب داد‌. 
فرزندم! بچه‌ها نباید چنین حرف‌‌هایی را بشنوند‌. یکی از قالماق‌ها که می‌خواست پیش رئیس خودش شجاعتش را نشان دهد‌، یعقوب بیگ را با شلاق زد‌. از سر یعقوب بیگ کلاه سمور آبیش افتاد‌، خون از صورتش جاری شد‌. در آن حین‌، بقیه قالماق‌ها نیز گویی صدای آژیری را شنیده باشند‌، شروع به کتک‌کاری یعقوب بیگ کردند‌. ماناس دیگر بدون فکرکردن به نتیجه دعوا چوب را از دست ایمان گرفت و به فرق سر خورتوخ کوبید‌. سر او ترکید‌، نوک چوب از مغزش آویزان شد‌. قالماق‌ها از دیدن این وضع ترسیدند‌، تلاش کردند او را با سر و صدای جنگی اسیر کنند‌. اما ماناس در رفته از شمشیر‌ها و نیزه‌ها آنان را یکی یکی با چوب به زمین انداخت‌. هفت تن بی‌جان روی زمین افتادند وز بقیه فرار را بر قرار ترجیح دادند‌. هرزچند اسب دو ساله ماناس هنوز ضعیف بود‌، اما به تعقیب قالماق‌‌های فراری پرداخت‌. یعقوب بیگ در تعقیب آنها بود و می‌کوشید اسب ماناس را متوقف کند‌. او گریه و فریاد (التماس) می‌کرد‌. 
عزیزم! فکر کن! با این کارت چه بلایی سر مان می‌آید‌. چکار کردی؟!
ماناس دلش به حال پدر سوخت و اسبش را متوقف کرد‌. یعقوب بیگ ادامه داد وگفت:
قالماق‌ها این کار را بی‌جواب نمی‌گذارند‌. به خاطر مرگ خرتوخ دیه خون زیادی را درخواست می‌کنند‌. 
دیه خون یعنی چه؟
پسرم! اگر شخصی را بکشی باید بابت خون مقتول دیه خون او را را بپردازی‌. دام‌، طلا یا اموال دیگر می‌گیرند‌، اگر نتوانی بپردازی سرت را جدا می‌کنند‌. برای این است که به خاطر زندگی خورتوخ‌، ممکن است حمله کنند و ثروت ما را غارت کنند!
هنوز نصف راه مانده بود‌. ماناس از پدرش پرسید:
بابا! به نظر تو من بزرگ شده ام؟ 
بله‌، بزرگ شده‌ای‌. قدت به اندازه سپیدار است!
من مطلب دیگر می‌خواهم بدانم‌. بدون کم و زیاد راستش را بگو؟
چه مطلبی را؟
پرسشی که پسر از پدرش می‌پرسد‌. پدر خردمند باید صادقانه جواب آنرا بدهد‌. 
بگو فرزندم‌. مگر من چیزی را از تو پنهان می‌کنم؟ 
در دنیا کسی نیست که شجره خودش را نداند‌. لطفاً نام هفت پدرم را بگو‌. کاملاً توضیح بده که چه طور شده ما در آلتای هستیم؟ چرا به آلا توُ رفتیم؟
آه! بهتر بود این چیز‌ها را نمی‌پرسیدی‌. گفتن این برای پدر‌، مخصوصاً من سخت است‌. اما اگر می‌پرسی یعنی زمانش فرا رسیده است‌. پسرم تاریخ اجداد و پدران‌، این یادگار شفاهی‌، وصیت مقدس‌، که نسل به نسل به زندگان و کسانی که در آینده خواهند بود می‌رسد‌. بدقت گوش کن! هم راهمان زودتر سپری می‌شود و هم من راحت‌تر می‌شوم‌. پسرم بدان که قوم غیوری داری‌. این قوم شگفت‌انگیز ما که از چهل قبیله تشکیل شده‌، به تعهدش عمل می‌کند‌، تجربه جنگی زیادی دارد‌. همیشه به دشمنان پاسخ مناسب می‌دهد‌، از میهمانان به گرمی ‌استقبال می‌کند‌، خائنان را بچشم حقارت می‌نگرد‌. خلاصه‌، قومی ‌است که آبرو را با ارزشتر از جان خود می‌شمارد‌. یعقوب بیگ شرح طولانی درباره هفت جدش داد و سپس به بیان زندگی نامه پدر بزرگش‌، نوگوی خان پرداخت‌. 
همه هفت جد مثل نوگوی خان بودند‌. چون هر کدام از آنان مانند شیر قویتر از دیگران بودند‌، هیچ کس قادر نبود بر آنان سخت بگیرد‌. به هیچ بیگانه‌ای اجازه ندادند تاج شاهی‌شان را بر سر نهد‌، به خاطر داشتن زبان مشترک همسایگان ترسناکی پیدا کردند‌، اما به دشمنان حتی پوست گندم نیز ندادند‌. نوگوی خان دوست داشت همچون پدران و اجدادش از آلا توِ تا آلتای‌، اِنسا و مینوسین کوچ کند‌. او چراگاه سبز و جاهای خنک را انتخاب می‌کرد‌، برای بازسازی تعاملات برادرانه.
 گذشته از این ، میان چهل قبیله قرقیز و سایر فرزندان ترک تا دوازده نسل تلاش می‌کرد‌، با آنها در ییلاق قرار دیدار می‌گذاشت‌، به داد و ستد دام می‌پرداخت‌، رسوم مشترک را اجرا می‌کرد‌، علیه دشمن می‌جنگید و از فرزندانشان خواستگاری می‌کرد‌. زمان پاییز که می‌شد‌، دوباره با دامش به آلاتوُ‌، اندیجان و آلای کوچ می‌کرد و مدت آن ماهها طول می‌کشید‌. بدین ترتیب‌، زمستان را در زمین‌‌های گرم می‌گذراند‌. پدر بزرگ باوجدانت نوگوی خان در مبارزه با اِسن خان آسیب دید‌، او قبل از مرگ به پسرش وصیت کرد و گفت: "اکنون فهمیدید که چرا از دشمن شکست خوردیم! ما مغلوب شدیم نه به خاطر اینکه قهرمانان ما ضعیف‌اند یا تعداد‌شان کم است‌. مشکل اصلی این است که مردمان ما با اتحاد زندگی نمی‌کنند‌. وحدت درونی‌مان قطع شده است‌. ما پیش از شکست‌، همگرایی‌، وحدت و همدلی خودمان را از دست دادیم‌، رفتار نیک را فراموش کردیم‌، به توصیه‌‌های خردمندان توجه نکردیم‌، حرص ورزی و تسلیم در برابر وسوسه‌‌های فاسقان حیله‌گر ما را به سوی شکست سوق داد‌. کوچک‌ها به بزرگ‌ترها احترام قایل نمی‌شدند‌، پسر به حرف پدرش گوش نمی‌کرد‌، مردان زن ذلیل شدند و در یک کلام‌، خدا را فراموش کردیم! بدین ترتیب‌، شجاعت‌، وجدان‌، افتخار‌، قدرت و پایداری مردم از میان رفت‌. شما خودتان با خردمندانتان مخالفت کردید‌. برای دشمنان راه نفوذ را باز کردید و اکنون از عملکردتان پشیمانید‌. از شما می‌خواهم به عنوان وصیت‌، این نصایح غم‌انگیز را به فرزندان خود و نسل بعدی منتقل کنید! 
فرزندم! مردم بعد از مرگ پدر بزرگت نوگوی خان پراکنده شدند‌، اطرفیان خزانۀ خان را با حرص و آز دزدیدند و دام زیادی را به یغما بردند‌. قهرمانان نترس اما بدون رهبر‌، مزدور و بنده دشمن شدند و دختران سیه چشم و پر گیسویشان کنیز شدند‌. خداوند هیچ آفریده‌ای را این چنین تحقیر نکند‌. روز‌‌های سیاه نومیدی همانند باد بر سر مردم عشایر آزادی خواه وزید‌، ستاره بختمان خاموش شد‌، همچون ساعات بعد از غروب ماه همه جا تاریک می شود‌، غم و اندوه برقلوب همگان سایه افکند‌. اِسن خان از روی نیرنگ گفته بود: "نمی‌دانم‌، چه کسی قرقیزهای وحشی را حمایت می‌کند‌. چندین بار از روی زمین نابودشان کردیم‌، اما باز هم بلند شدند‌. هر وقت بتوانند‌، فتنه راه می‌اندازند‌. اِسن خان توصیه‌‌های افرد حیله‌گر خود را گوش کرد و قرقیزان را تا آخرین نفر نکشت بلکه در عوض‌، آنان را همچون شن (ریگ) متفرق ساخت‌. او را مجبور می‌کرد که قرقیزان به فرزندان خود اسامی ‌قالماقی و چینی بگذارند‌. آگر قبول نمی‌کردند‌، زبان‌شان را می‌بریدند‌، دستشان را میخکوب می‌کردند‌. چشمان شکارچی ماهر را در آوردند و به گوش‌هایش سرب ریختند‌. 
مردم که در طول روز همچون پرندگان در دشت کبیر سواره حرکت می‌کردند‌، گویی زیبایی سپیده دم و غروب آفتاب را ندیده‌اند. دیگر آنان گرفتار شده‌اند(شده بودند) و برای طرح شکایتشان نه کسی و نه جایی وجود داشت‌. جلو چشم مثل هوا در میان شن‌‌های داغ بیابان‌، پراکنده به چهار طرف دنیا می‌رفتند‌. اِسن خان چین اسیران قرقیز و ترک را "وحشی" صدا می‌کرد‌. آنان مجبور بودند دام ربوده شده سایر عشایر را بچرانند‌. مامورانی از قالماق‌، مغول و ترقاووت بالای سرشان گذاشتند‌. آنان را نزدیک مرز نگه داشتند که در صورت حمله دشمن به دیوار بزرگ‌، در برابر نیزه آنان گرفتار شوند‌. مردم بیچاره بقدری رنج کشیده بودند که از آنان بجز پوست و استخوان نمانده بود‌. 
شکر خدا‌، بعد از سالیان دراز مردم بتدریج از جاهای مختلف آمدند و در آلتای متحد شدند و آنگاه تو به دنیا آمدی و اکنون که به قول خودت هوشیار شدی‌، وقت آن رسیده که قدرت را به دست بگیری‌. اجدادت از مردم مثل تخم چشمشان مراقبت می‌کردند و برای آنان پناهگاه بودند و از مقدسات پاسداری می‌کردند‌. آنان وظیفه پدری را انجام می‌دادند‌. من مثل آنان نبودم‌، موقعیت من چنین ایجاب نمی‌کرد‌، به اندازه کافی استعداد‌، قدرت و شجاعت داشته باشم‌. حالا فرزندم! نوبت توست‌، وظیفه توست‌. تو امید من هستی‌. آرزوی مردم را برآورده کن‌. از حیثیت آنان پاسداری کن‌. فقط یک نگرانی دارم و آن اینکه مانند دوران اجدادت افراد شجاع و قدرتمندی نداری‌. 
یعقوب بیگ احساساتش را از ته دلش گفت و نفس (آه)غمناکی کشید‌. ماناس به فکر فرو رفت‌. چهل چیلتِن به یادش افتاد که برای کمک به او در چراگاه اوشپور سوگند یادکرده بودند‌. در همان حین‌، جلو دیدگانش سواره اسب بالدار‌، آراسته در پالتوی پوستین زیبا ظاهر شد‌. اشباح آنان بزرگ به نظر می‌رسید‌، پرچم آبی شان به اهتزار در آمد‌، گویی به جنگ می‌روند‌. هیچ کس جز ماناس آنان را ندید و خبری نداشت‌. ماناس از خوشحالی خندید و تعریف کرد که چگونه خرتوخ ستمگر را که به او و پدرش با افرادش حمله کرده بود با چوب ساده شکست داد‌. گویی قلب یعقوب بیگ از خنده ماناس یک دفعه از جاکنده شد و با خود اندیشید: "او که سالم بود‌، چرا بدون دلیل می‌خندد؟ پیش ما هیچ کس نیست‌. او با کی صحبت می‌کند؟ مگر جن روان پسرم را تسخیر کرد و او عقلش را از دست داد"‌. یعقوب بیگ به بانو چئیردی فکرکرد و با خود گفت: "باید زودتر به خانه برگردم‌، بگویم که ماناس در دشت بی‌جان دیوانه شده‌، باشد که خودش ببیند"‌. فوری‌، اسبش را جولان داد و به طرف یورت آمد‌. بدون اینکه اسبش را ببندد و کسی متوجه شود با سر پایین انداخته‌، همچون فرد ماتم زده وارد یورت چئیردی شد‌. 
آه‌، بانو! خدا نکند کسی بشنود‌، سر ما سیاهی شب افتاده‌، چشم ما کَنده شده‌، باز هم غم تلخ فرا رسید‌. – یعقوب بیگ با لباسش چهره‌اش را پوشیده بود‌. 
این چه حرفی است که می‌زنی؟! حرفت را به جلوی سگ بیانداز‌. زود درباره پسرم بگو! دارم می‌میرم‌، بگو‌ ... 
یعقوب بیگ برای او تعریف کرد که در دشت زرد چه اتفاقی برای ماناس افتاده‌، دیوانه شده و آنجا مانده است‌. 
چطور جرأت کردی بچه‌مان را در دشت گرسنه و تنها بگذاری؟ او تنها فرزند ماست!‌ ... مرد دیوانه! من چقدر مادر بدبختی هستم‌، غیر از ماناس چه کسی را داری؟ بگذار اسب‌هایت گم شوند‌. فقط در مورد آنان فکر می‌کنی! هر اتفاقی برای پسرت افتاده‌، چرا عنان اسبش را نگرفتی و او را با خود به خانه نیاوردی؟ تو پسرم را در دشت تنها گذشتی‌، تو که به چشم نفرت به بچه‌ام می‌نگری‌، بدبخت هستی! - چئیردی با شیون گریه می‌کرد‌. 
چئیردی بیچاره ناراحت شد‌. آن قدر غمگین شد که نزدیک بود از دق بمیرد‌. همچون بلبلی که نمی‌تواند به بچه‌اش برسد‌، در بالای سر آن می‌چرخد‌، در حالی که در لانه‌اش مار خزیده است!
به هنگام آمدن یعقوب بیگ به روستا‌، خبر سیاه دیگری نیز به گوش آنان رسید‌. قالماق فردای آن روز می‌خواست برای دریافت دیه خون خرتوخ به آنان حمله کند‌. بلای پی‌درپی‌، همه‌اش نیز یک باره! دنیا برای یعقوب بیگ تیره و تار شد و آقبالتا را صدا کرد‌. اما بعد از شنیدن حرف او آرام شد و نیرو گرفت‌. او پیک‌‌هایی را به طلب یاری پیش اقوام خویشاوند با قرقیزان؛ یعنی قزاق‌، نایمان و کونورت فرستاد‌. چئیردی بیشتر نگران پسرش بود‌. او لچک سفیدش را از سرش انداخت و روسری سیاه پوشید و کمربندش را محکم بست‌. چهره‌اش مثل کسی که کم خون است‌، سفید شد‌. او همیشه آداب و رسوم را رعایت می‌کرد و هیچ وقت سوار اسب شوهرش نشده بود‌. اما این دفعه سوار بازتای لاک (اسم اسب) یعقوب بیگ سوار شد و بدون توجه به نصیحت او به سمت دشت تاخت‌. او گفت: "اگر پسرم مرده من هم باید بمیرم‌، اگر زنده است با هم بر می‌گردیم‌. بگذار من هم با تنها پسرم ماناس در دشت بی‌روح و بیابان بادی همچون دیوانه سرگردان باشم‌". چئیردی با گریه تکرار می‌کرد که بدون پسرتنهایم زندگی چه معنایی دارد! هیچ کس نمی‌داند چقدر گذشت‌، درآن حین‌، سواره‌ای از دور ظاهر شد‌. لباس و یال و دم اسبش با موج باد تکان می‌خوردند‌. او ماناس بود که دنبال رمه اسب رفته بود‌، وقتی مادر را دید‌، جلویش شتافت و گفت: 
مادر چی شده؟
چئیردی آرام سرش را روی سینه ماناس گذاشت و گریست‌. 
عزیز دلم‌، یگانه من! پرنده آسمان! سالم و زنده‌ای؟ حالت چطور است؟ 
چئیردی با دیدن پسر سالم و بدون زخمش آرام و ساکت شد و اشک چشمش خشک شد‌، خیلی خوشحال شد؛ گویی بچه را دوباره به دنیا آورده است‌. ماناس اهمیت زیادی به حرفش نداد‌، از شنیدن نگرانی یعقوب بیگ از ته دل خندید و گفت: "آه‌، پدر چابک دستم!"
در آن حال‌، هفت قالماق روبروی ماناس و چئیردی ظاهر شدند و عنان اسب‌ها را کشیدند‌. یکی از آنان ماناس را شناخت و فریاد کرد: "این شخص خرتوخ را کشت!"‌. یکی از آنان پیش اسب ماند و شش نفر دیگر بر ماناس حمله کردند‌. چئیردی با بازتای لاک (اسم اسب) جلوی قالماق‌ها را گرفت و فریاد زد‌. 
مردان مهربان‌، به او دست نزنید‌، این تنها بچه من است! مرا بی‌چاره نکنید‌. ماناس جلو آمد و گفت: 
مادر‌، چه کار (چکار) می‌کنید؟ به جای شش نفر حتی شصت نفر هم باشند‌، نمی‌توانند بر من غلبه کنند‌.‌ 
ناگهان قالماق‌ها افسار بازتای لاک راگرفته و با خود بردند‌. ماناس با خشم فریاد زد‌. 
بروید کنار! عنان اسب را رها کنید‌. بدانید می‌میرید! قالماق‌ها به حرفش گوش نکرده‌، افسار بازتای لاک را کشیدند‌. ماناس گردن دو قالماق را گرفت‌. طوری به هم زد که روحشان از تنشان جدا شد‌. بقیه قالماق‌ها اسبش را گذاشتند و پا به فرار گذاشتند‌. 
وقتیکه ماناس و چئیردی وارد یورت شدند‌، سبیل یعقوب بیگ مثل گربه ترسان دو طرف مخالف قرارگرفته بود‌. اما با سالم دیدن آندو حالش بهتر شد‌. از شادی نیرو گرفت‌. برای بازگشت آنان گوسفند سفیدی را قربانی کرد و گفت: 
خداوند دیگر چه بفرستد‌. امروز قرقیزها قوم کوچکی نیستند‌. خدا قالماق را تنبیه می‌کند‌. وقتی پسرم ماناس را دارم‌، تا آخرین قطره خونم مبارزه خواهم کرد‌. 
روزی که قالماق حمله کرد‌، ماناس تا طلوع آفتاب آرام خوابیده بود‌. کاملا سرحال و آرام بود‌. گویی این حادثه هیچ ربطی به او ندارد ( نداشت) . 
قالماق‌‌های آلتای به منجو اینگونه گزارش فرستادند: "قرقیزان پهلوان ما را کشتند‌. شما براداران ما هستید‌، بیایید با هم متحد شده‌، قرقیزان را از میان برداریم!" ظاهراً منجو و قالماق چین مثل برادر بودند و یک قوم به نظر می‌آمدند‌، اما عملاً دو برادر مثل زنان از یکدیگر نفرت داشتند‌. چهار صد نفر سرباز به دعوتشان به سختی جمع شده بود‌. تعداد نفرات سپاه قرقیز هفتصد نفر بود‌. منجو و قالماق آلتای به جنگ آنان رفتند‌، برای اینکه غارت کنند و دیه خونشان را در یافت کنند‌. سر راه خود با گله یعقوب بیگ که هشت هزار اسب بود؛ روبرو شدند‌. در آن حال‌، قالماق‌‌های حریص به رماندن اسبان پرداختند و به متحدان خود گفتند: "ما با رماندن گله اسبان‌، قرقیزان را مجازات می‌کنیم‌، بگذار دیه خون را کسانی که صاحب آن هستند‌، بگیرند"‌. بدین ترتیب‌، برای نبرد با آنان نرسیدند‌. در این میان‌، در تقسیم اسبان بین منجو و قالماق آلتای‌، کار به اختلاف و ستیزکشید‌. تعداد جمعیت قوم آلتای بیشتر بود از این رو‌، باگستاخی گفتند: "همه سربازان منجو را در دریای خون غرق خواهیم کرد و دختران و همسرانشان را به غنیمت خواهیم گرفت‌. بدانید‌، که نباید از گله بوروت‌ها (قرقیزها) دفاع کنید"‌. قالماق‌ها به غارت یورت منجو پرداختند‌. منجوها تصمیم گرفتند تا آخرین قطره خونشان با آنان مبارزه کنند‌. حتی زن و بچه‌هایشان نیز خنجر به دست گرفته‌، برای دفاع از قلعه و کمک به سیصد سربازشان شتافند‌. شاقوم جوان‌، پسر خرتوخ که به دست ماناس کشته شد‌، گفت: به هنگام پیش آمدن سختی برای قوم و خویشان‌، باید تصمیم عاقلانه گرفت و به جای تحمل رنج وسختی‌، بهتر است با بیگانگان دوست شویم‌. آری‌، پیش خردمند مردن بهتر است از اینکه شخص بی شرفی بر ما حکمرانی کند‌. آنگاه به سوی قرقیزان رفت‌. یعقوب بیگ از شنیدن این خبر که برگله‌اش تاخته‌اند‌، نگران شد و با شصت نفر برای مبارزه رفت‌، در آن حین‌، شاقوم گریان جلوی آنان ظاهر شد‌. او اندوهش را از حادثه پیش آمده بیان کرد و پای یعقوب بیگ افتاد‌. 
یعقوب بیگ عزیز‌، اقوام آلتای ایلم را غارت می‌کنند‌. من از آنان خواهش کردم که تعدادی از اسبانتان را بگذارند‌. اما آنان به غارت خود ادامه دادند و بر ما تاختند؛ گمان می‌کنند من برای قرقیزان دلسوزی می‌کنم‌. نگذارید ما را بکشند و ما را نجات دهید! من تحت فرمان شما می‌آیم‌، با هم خویشی کنیم‌. دیه خون پدرم را می‌بخشم‌. هر کاری که بود‌، تمام شد‌. 
هنوز صحبتشان تمام نشده بود‌، دیدند نایمان‌، ایشون‌، الچین‌، ارقین و سایر فرزندان ترک با سپاه خود به کمک قرقیزان شتافته‌اند. آنان هم صدا گفتند‌. 
اجازه نمی‌دهیم ایل تو را  از بین ببرند! از شما دفاع می‌کنیم! 
این اولین بار بود که اقوام مختلف با هفت صد و هشتاد نیروی متحد با فرمان "ماناس" به دشمن حمله کردند‌. ماناس با پرچم آبی به دست‌، بر اسبش سوار شد و اول از همه مبارزه را آغاز کرد‌، گویی بازی می‌کرد‌. چهل چیلتن دوُر او قالماق‌‌های شگفت زده را کنار زده و راه را برای او باز کردند‌. قوم آلتای در مقابل این حمله طاقت نیاوردند و پس از کشته شدن فرماندهشان دامابیل فرار کردند‌. 
یعقوب بیگ به نبرد پسرش نگاه می‌کرد‌. ماناس با فریاد قالماق‌ها را دنبال می‌کرد‌. یعقوب بیگ پرچم آبی را به آقبالتا داد و خودش دنبال ماناس شتافت و عنان اسبش را گرفت وگفت:
پسرم‌، دورت بگردم‌، خشمت را فروگیر! می‌بینی پرچم قالماق افتاده است‌. 
پس از پیروزی در جنگ‌، بزرگان به ریاست یعقوب بیگ و آقبالتا‌، به سوی مردم منجوی بیچاره رفتند تا به آنان دلداری دهند و کمکشان کنند‌. دگن رئیس خردمند قالماق منجو کمربندش را روی گردن آویخت و جلو پای یعقوب بیگ و آقبالتا زانو زد:
برادران قرقیز‌، ما قبلاً با هم جنگیدیم‌. اکنون قهرمان شما را بهتر شناختیم‌، شما نیرومند و سخاوتمند هستید‌. حال‌، بیایید با هم مثل یک قوم متحد شویم‌. ما را به عنوان براداران خود بپذیرید‌. 
خوب گفته‌اند: همسایه نزدیک بهتر از برادر دور است‌. از این پس باید دشمن و برادر را از یکدیگر تشخیص دهیم‌. آقبالتا گفت:
سخن دگن ریش سفید راست و عادلانه است‌. از این به بعد ما با قالماق‌‌های منجو برادر شدیم و یک قوم‌، یک اردوگاه‌، یک ییلاق و یک گورستان خواهیم داشت‌. از احترام برابر برخوردار خواهیم شد‌. سپس همه رؤسای اقوام و خردمندان را به یورت (خود) برد‌. 
معلوم شد‌، که در نبرد حدود صد نفر و تعدادی بیشتر منجو کشته شده‌اند. دگن از ریش سفیدان و آقبالتا پرسید: 
با چه رسمی ‌باید کشته شدگانمان را دفن کنیم؟ - همه ساکت بودند‌. در این حال ماناس گفت:
اگر قبول دارید بگذارید من این کار را مدیریت کنم‌. آنگاه خطاب به آنان گفت: سروران گوش کنید‌. در مبارزه با قالماق آلتای از هر قوم پهلوانان شایسته‌ای کشته شده‌اند. آنان همچون برادرانی بودند که جام مرگ را نوشیدند‌. پس بگذارید همه را با هم دفن کنیم و این کار میان ما به عنوان رسم جدیدی باشد‌. ریش سفیدان ضمن پذیرش پیشنهاد او با خود گفتند: 
عقل در جوانان است! او راست می‌گوید‌. 
در دشت وسیع قبر بزرگی حفر کردند‌، اجساد را پشت سر هم همراه با اسبان و زین و یراقشان گذاشتند و دفن کردند‌. سنگ‌‌های بزرگی را از مناطق دور با گاو نر آورده‌، گرداگرد قبرها چیدند‌. 
روی سنگ سیاهی به صورت کنده‌کاری شده چنین نوشتند: "اینجا قهرمانان آلتای آمدند و در دشت کبیر آرامش جاودانی یافتند"‌. 
بزرگان اقوام قرقیز‌، قزاق‌، نایقوت‌، قبچاق‌، ترک‌، ارگین و قالماق منجو بعد از رایزنی با یکدیگر تصمیم گرفتند برای دوام وحدتشان سوگند یاد کنند‌. یعقوب بیگ اسب ماده‌ای را قربانی کرد و همه به یکدیگر قول دادند که خوراکشان یکی باشد‌. تا زنده هستند روی یک تپه با هم زندگی کنند و اگر بمیرند در یک جا با هم باشند‌. شمشیرهایشان را بوسیدند و هم قسم شدند که از آنها علیه همدیگر استفاده نکنند‌. سپس خردمندان و رؤسای اقوام به هر یورتی که عزادار بود وارد و به آنان دلداری دادند‌. یعقوب بیگ سخاوتمندانه چهارصد اسب برگردانده شده از غارت‌کنندگان و مقداری شمش طلا را به خانواده‌‌های یتیمان و عزاداران اهدا کرد‌. 
آنان شاقوم جوان را که پدرش کشته شده بود‌، به عنوان رهبر منجو قالماق انتخاب کردند‌. حال‌، او با نام ماجاق بیگ در یورت پدرش نشست‌. یعقوب بیگ همه کسانی را که با هم علیه دشمن مبارزه می‌کردند‌، به خانه‌اش دعوت کرد‌. شب ماندند و بامدادان یعقوب بیگ طبق رسمی ‌که داشت به هر کدام اسب و پالتوی پوستین گران قیمتی را هدیه داد‌. به هنگام بدرقه گفت: "جای شکر دارد که به همدیگر دست برادری دادیم‌. هفتاد خانواده بودیم‌، اکنون هفتصد تا شدیم‌"‌. 
روستای یعقوب بیگ بزودی به شهر تبدیل شد‌. قوم منجوی قالماق آشنا به امور کشاورزی بودند‌. از این رو‌، نتوانستند به یورت قرقیزی عادت کنند و شروع به جمع‌آوری سنگ کردند تا با سنگ و گل خانه بسازند‌. خیلی زود قاراشهر ساخته شد‌. کاروان‌‌های تجاری در مسیر خود از غرب به شرق و از جنوب به شمال وارد این شهر می‌شدند‌. مردم محلی یواش یواش راه‌‌های تجارت کردن را یاد گرفتند‌. ماناس گفت که تا زنده است هیچ وقت نخواهد گذاشت که دور خانه‌اش گل سیاه قرار دهند و آزادانه مثل اجدادش زندگی خواهد کرد‌. به خاطر این با قرقیزان پای کوه‌، دور از قارا شهر زندگی می‌کرد‌. 
ماناس در یازده سالگی بازی‌‌های بچگانه‌ای مثل اسب بازی روی کره اسب یک ساله‌، کوک-بورو (بزکشی) و شیطنت کردن را ترک کرد‌. او دیگر دوست داشت با بزرگان بازی کند‌. برای همین‌، بازی جدیدی به نام توقوز کورقول را ایجاد کرد‌. از آن زمان می‌گویند که این بازی از ماناس به یادگارمانده است‌. روزی ماناس با اجازه بزرگان برای مشاهده تولد کره اسب‌ها به کوه رفت‌. ماناس به کوه رسید‌. در آنجا به چوپانان پیشنهاد کرد در ساحل رودخانه اسب بکشند و در نُه جا اردو بازی کنند‌. 
در بحبوحه بازی در حالی که ماناس استخوان پای بز یا گوسفند را از وسط دایره بیرون می‌انداخت‌. از سمت بزرگراه کاروان تجاری طولانی دیده شد‌. صاحبانش چینی‌، قالماقی‌، تیرقوُتی و سارتی بودند‌. آنان بدون توجه به بازیگران‌، دایره بازی اردو را به هم زدند‌. بازیگران فریاد کردند:
جلوی شترتان را بگیرید‌. 
شش مأمور چینی شتر دو کوهانه‌ای را که دور گردنش زنگ طلایی آویزان بودند‌، می‌کشیدند‌. این شتر پادشاهی بود‌. آنرا نه فقط چینی‌ها و قالماق‌ها بلکه همه ساکنان دشت کبیر می‌شناختند‌. راهش همیشه باز بود و هیچ کس جلوی آنرا نمی‌گرفت‌. هرکس که به شتر پادشاه دست می‌زد‌، محکوم به اعدام می‌شد‌. به این دلیل‌، شتردار چینی بی‌توجه به اعتراض دیگران آنرا از وسط دایره اردو برد‌. ماناس شتر را نشانه کرده‌، استخوان پای بز یا گوسفند را به طرف آن پرتاب کرد‌. پای جلویی شتر بشدت آسیب دید‌. شتر همان لحظه افتاد‌. استخوان دیگر را به الاغی که پشت شتر قرارداشت‌، پرتاب کرد‌. آن هم روی زمین افتاد‌. سر کاروان داد و فریاد کرد:
شتر پادشاه افتاد! این بوروت را بگیرید‌، فوراً شش نفر به طرف ماناس یورش بردند‌. جلو آنان جوانمردان ماناس بر خواستند‌. زد و خورد میان آنان در گرفت‌. ماناس کمربند طلایی مأمور چینی را که رئیس کاروان بود‌، گرفته‌، بلند کرد و روی زمین انداخت‌. پایش را روی سینه‌اش گذاشت و سرش را از تن جدا کرد‌. اهل کاروان از دیدن این وضع ترسیدند و تسلیم شدند‌. ماناس فریاد زد:
چون خودشان شروع به دعوا کردند باید همه ‌شان را کشت‌. سی جوانمرد با شنیدن دستور ماناس چینی‌ها را کشتند‌. فقط ده تا سارتی زنده ماندند و آنان به نشانه ندامت و تسلیم گفتند: 
رحم کنید! ما از نسل ترکان هستیم‌، خون ما اویغور است‌. اموال ما را بگیرید! اینجا مقصر نیستیم‌. سارتی‌ها با زبان شیرین مدام التماس می‌کردند‌. ماناس شمشیرش را بیرون آورد و گفت:
اگر شما ترک واقعی هستید درباره کاروان‌تان راستش را بگویید وگرنه من مثل کاروانباشی سرتان را می‌کنم‌. آن وقت‌، آنها همه اسرار اِسن خان را برملا کردند‌. دست‌هایشان را روی هم گذشته جلوی ماناس ایستادند‌. معلوم شد که اِسن خان از مردم چین مخصوصاً اویغور‌ها، افراد آشنا به تجارت و زبان‌های ترکی را انتخاب کرده است‌. او آنان را به اسم کاروان برای جاسوسی فرستاده بود‌. طبق گفته آنان‌، نیم سال پیش آلوکه‌، خان قالماق به برادرش نامه‌ای را فرستاده بود: "آدم خواری وحشی به نام ماناس بین قرقیزان آلتای به وجود آمده است‌. درمدت شش ماه چهارصد سرباز ما به خاطر برخورد با او سرشان را به باد دادند‌. اگر این قضیه را رها کنیم‌، او می‌تواند مانند اژدها توی کاه بخزد و بر شاه شاهان حمله کند‌. از این رو‌، تا وقتی هنوز جوان است‌، سپاه را جمع و او را نابود کنیم‌. من به سرباز بیشتری نیاز دارم"‌. 
می‌گویند که اسن خان با آلوکه دعوا کرد و بر اوخشم گرفت: "تو قالماق لعنتی‌، با آن همه نیروی زیاد‌، نتوانستی بر قرقیز ضعیفی پیروز شوی‌. اطلاعات کامل هم درباره او نمی‌دهی‌. یا دروغ می‌گویی یا قرقیزان با دام و طلایشان تو را خریده‌اند. من نمی‌توانم به حرف تو باور کنم!"
او خشمگین شد و سر همه جادوگران‌، فالگیران‌، پیشگویان و سرداران سپاه بدبخت خود را از تن جدا کرد و گفت:
به جای ماناس پسر دیگری را به دستم سپردید‌، فریب کاری کردید!
اِسن خان می‌خواست راستش را بداند‌. برای این‌، او کاروان ویژه‌ای را آماده کرد‌. دستور داد که کاروان اطلاعاتی را درباره محل اقامت قرقیزان و وضعیت سپاه آنان کسب کنند و اگر بتوانند ماناس را بکشند یا اسیرکرده به دست اسن خان برسانند‌. بنابراین‌، کاروان یک راست بدون اتلاف وقت با راهنمایی سارت‌، پس از پنج ماه سفر به آلتای رسید و بلافاصله با خود ماناس رو برو شدند‌. 
ماناس سلاح‌‌های جاسوسان کشته شده را برداشته‌، میان جوانمردان خود که شجاعت ویژه‌ای داشتند‌، تقسیم کرد‌. سپس هشت نفر پیک را به جاهای مختلف گسیل داشت تا قبایل یعقوب بیگ و آقبالتا را برای تقسیم بار چهل و پنج شتر غنیمت میان آنان دعوت کنند‌. او همچنین دستور داد منجو قالماق را نیز که دست برادری به آنان داده‌، برای دریافت غنایم دعوت کنند‌. روز بعد‌، از صبح زود مردم می‌آمدند‌. بعد از ظهر یعقوب بیگ و آقبالتا رسیدند‌. یعقوب بیگ از شنیدن خبر دعوت خیلی نگران شد. گویی پای خود را به ذغال داغ زده است‌. او با خود گفت: 
باز هم ماناس سرمان بلا آورده است! این پسر ما را می‌کشد! چرا من نمردم همان آن روزی که گریه تولدش را شنیدم‌. 
پسر بیچاره‌ام! تو با این کارها مرا کشتی‌. کسی که خزانه خان را غارت می‌کند زنده نمی‌ماند‌. مسلم است که برای کسی که سر‌به‌سر خان می‌گذارد‌، اتفاق خیلی بدی می‌افتد‌. ما مجازات خواهیم شد‌. او نه فقط مرا بلکه بقیه مردم را نیز تا آخرین نفر از روی زمین پاک خواهد کرد‌. چقدر زود فرموش کردیم که چگونه از شمشیر اسن خان شکست خوردیم و به آلتای رانده شدیم! از این رو‌، یعقوب بیگ از پسرش خواست که گوش کرده سارت‌ها را با بارشان بر گرداند‌. 
آقبالتای نگران اعتراض کرد و گفت:
پسر آینده‌دار‌، همیشه شیطنت می‌کند‌. اگر شیطنت نمی‌کرد بهتر بود که اصلاً متولد نمی‌شد‌. آن چه را که اتفاق افتاد‌، نمی‌توانی عوض کنی! مرده را دوباره زنده نمی‌کنند‌. 
یعقوب بیگ! برای رسیدن به پکن پنج ماه راه است‌. قبل از رسیدن چینی‌ها ما زندگی می‌کنیم‌. نگران نباش دوستم‌، بگذار غنایم را بین مردم فقیر به طور برابر توزیع کند‌. ماناس بعد از شنیدن سخنان آرام بخش آقبالتا اولین بار بود که به پدرش اعتراض می‌کرد‌. او خطاب به پدرش یعقوب بیگ گفت:
پدر‌، حیف که خیلی ترسو هستید‌. خرد شما کو؟ ثروت کسی را از مرگ نجات نمی‌دهد‌. حتی اگر گم شود‌، نگران نباشید‌. بدون علت نترسید! همواره در زندگی احساس ترس دارید‌. اگر از اسِن خان می‌ترسید‌، مرا به دستش بسپارید‌. به نظرم‌، مرگ سواره بهتر است از زندگی پر از ترس!
یعقوب بیگ سخن ماناس را شنید و از گریه کردن دست کشید‌. ماناس خطاب به آقبالتا چنین گفت: 
عمو آقبالتا‌، شتر و بار را برابر تقسیم کن‌. آقبالتا با حساب دقیق غنایم را میان چهل قرقیز و دویست و نود خانه منجو تقسیم کرد‌. درآخر‌، شتر دو کوهانه لنگی نیز سهم یعقوب بیگ شد‌. یعقوب بیگ همان شب شتر را ذبح کرد‌. وقتیکه بار شتر را باز کرد‌، تعجب کرد: توی آن الماس‌، مروارید‌، طلا‌، جواهرات و ابریشم بود‌. بار بقیه چهل شتر پر از شمشیر‌، چراغ‌، پارچه‌‌های گران قیمت و ابریشم بود‌. 
خود ماناس چیزی نگرفت‌. سارتی‌ها پای قرقیزان افتادند و خواهش کردند: "مارا درمیان خود بپذیرید‌. ما نمی‌توانیم بر گردیم‌. آنجا ما را می‌کشند"‌. آقبالتا گفت:
اگر خودتان می‌خواهید شما را به عنوان عضو خانواده مان می‌پذیریم و قصوراتتان را نیز می‌بخشیم‌. آنگاه دستور داد به آنان اسب دادند و در میانشان اسکان دادند‌. سپس به آنان از دختران خود زن دادند‌. سه ماه نگذشته بود که یکی از سارت‌ها شب هنگام خود را به بیماری زد و فرار کرد و نه نفر ماندند‌. 
دو پسر نوگوی خان اروُزدوُ و بای بعد از حمله اسِن خان در آپوُل اقامت کردند و زنده ماندند‌. ده پسر اروُزدوُ همیشه بین خود ستیز داشتند‌. مثل سگ همدیگر را اذیت می‌کردند و برای امور ناچیزی جنگ و جدال به راه می‌انداختند‌. آنان کینه همه را به دل گرفته و راهزنی می‌کردند‌. اروُزدوُ هشتاد ساله به خاطر پسران بیچاره خود بی‌نهایت غم در دل داشت و مثل گدای ولگرد بدون مراقبت زندگی می‌کرد‌. 
اما بای دو پسر داشت: باکای و تای لاک‌. آنان به طور دوستانه و عاقلانه زندگی می‌کردند و زود ثروتمند شدند‌. این در حالی است که پسران اروزدو هیچ وقت آنان را آرام نگذاشتند‌. دامش را می‌گرفتند و به آنان توهین می‌کردند‌، بالاخره‌، بهانه‌ای برای جنگ و جدال پیدا می‌کردند‌. بهترین چاره برای بای و پسرانش فرار از چنین قوم و خویش بود‌. روزی بای با پسرش باکای صحبت کرد و گفت: 
پسرم گوش کن‌، می‌بینی قوم وخویش مان اینجا چه جور رفتار می‌کنند‌. من فکری دارم‌، سوار اسب شده‌، شمشیر کجم را روی کمربند آویزان می‌کنم و برای پیداکردم (ن) برادرم یعقوب بیگ و چهل خانواده قرقیز می بروم؛ شاید آنان زنده‌اند. قرقیزان همیشه به ما احترام قایل بودند‌، شاید خدا لطف کرد و آنان را یافتیم‌. به هرحال‌، من حتی تنها هم باشم برای یافتن آنان می‌روم‌. 
در آن زمان‌، باکای تازه به هجده سالگی رسیده بود‌، از دوران تولدش عاقل بود و پیشنهاد پدرش را قبول کرد‌. 
پدر! تازه من خواب دیدم که درویش ریش سفیدی پیشم آمد و گفت: "تو شیر ماناس داری که برایت برادر می‌شود‌. او را پیدا کن که تکیه گاه محکمی ‌برای تو می‌شود"‌. 
اگر خوابت واقعیت داشته باشد کارمان پیش می‌رود‌. ان شاء الله رؤیایت به حقیقت بپیوندد‌. 
بای به خداوند دعا کرد‌. باکای با خوشحالی گفت:
پدرم‌، اگر در التای قوم‌مان را پیدا کنی‌، به من خبر بده‌. زنده باشم دنبالت می‌آیم‌. 
اسن بای نزدیک به هفتاد سال داشت‌، بعد از مرگ زنش همسر دیگری نگرفت‌. "من دیگر بیش از این عمر نمی‌کنم و حیاتم را نمی‌بینم"‌. 
پس از سه روز از این افکار پشیمان شد‌، وقتیکه با انبوه زیادی از مردم رو برو شد‌. آنان داشتند در بیابان جریان رودخانه را عوض می‌کردند تا زمین‌های دیم آباد شوند‌. آنان می‌خواستند نهری حفر کنند و پلی بسازند‌. رئیس آنان نسکارا بود‌. 
بای بدبخت بیچاره چشمش به باسانقول افتاد که جویی را حفاری می‌کرد‌. مردان باسانقول بای را دیدند و اسبش را کشتند و به دستش کلنگ دادند تا در حفاری جوی بدون استراحت و غذا خوردن ادامه دهد‌. بعد از دو روز بای بی‌هوش افتاد‌، مردان باسانقول او را به نزدیکترین گودال کشیدند‌، جایی که مرده‌ها را می‌انداختند و رویش کمی‌ گل و علف ریختند‌. برای بای این سبب نجات بود‌. نیمه شب به هوش آمد‌. چشمش را باز کرد‌، غول نسکارا و آسمان تاریک با ستارگان درخشان را دید‌. نسکارا به طور محرمانه با اسب جادویی‌اش چابدار درباره امور مختلف صحبت می‌کرد‌. او روبروی بای ایستاده بود‌. اسب جادویی به زبان انسان حرف می‌زد و به صاحبش توصیه‌‌های خردمندانه می‌کرد‌. بای با دقت گوش می‌کرد‌. چابدار استعداد مافوق طبیعی داشت و آن چه را که انسان نمی‌دانست‌، بلد بود‌. 
تو بیهوده اینجا در پل پادشاهی توقف می‌کنی‌. عجله کن و دستور اسن خان را انجام بده‌. قدرت پسر ماناس نه هر روز‌، بلکه هر ساعت بیشتر می‌شود! تو که قول دادی ماناس را بگیری‌. او ترا می‌کشد‌. تا قدرت کامل پیدا نکرده او را بکش‌. این شش هزار نفر را سیر غذا بده و بدون فوت وقت به سوی سرزمین یعقوب بیگ بشتاب‌. رمه اسبانش را گرفته‌، در اختیار سپاهت قراربده‌، به دست آنان سلاح داده‌، بگذار غارت کنند و هر شخص را که مقاومت کند بکشند‌. اکنون شش هزار سرباز وفادار داری‌، مگر کسی می‌تواند در برابر تو بایستد؟
نسکارا با طلوع افتاب همراه با شش هزار نفر راه افتاد‌. زمین زیر پای آنان می‌لرزید و گرد و خاکشان هوا را گرفته بود‌. همین که دور شدند بای از مخفیگاهش بیرون آمد‌، آلاغ را از پای کوه گرفت و به دنبال رد پای سپاه رفت‌. روز ششم سواره‌ای را در کوه‌‌های سفید برف دید‌. او سوار اسب جنگی بود‌، اما به چشمش ظاهر دوستانه‌ای داشت‌. بای به زبان قالماقی جواب سلام او را داد‌. 
یعقوب بیگ جستجوگرانه به ریش سفید نگاه کرد‌. 
سلام علیکم پهلون 
علیکم السلام‌. یعقوب بیگ ریشش را که چند موی سفید داشت‌، با انگشت می‌کند‌. 
پسرم ازکدام شجره‌ای؟ - پیر مرد پرسید‌. 
اگر نسل من برای شما مهم است‌، تعریف می‌کنم‌. اجداد من به ترتیب: قور بیگ‌، بابر خان‌، توبی‌، کوگی و نوگوی است و من از نوگوی هستم‌. سی سال است که در آلتای زندگی می‌کنم‌. اسمم یعقوب بیگ است‌. 
خدایا تویی یعقوب! من برادر بزرگت بای هستم‌. یعقوب بیگ با شنیدن این سخن از اسب پیاده شد و دست بای را گرفت که او هم از اسب پیاده شود‌. همدیگر را بغل کردند و گریستند‌. آنان چندین سال پیش از یکدیگر جدا شده بودند‌. اما از اینکه در یک جای دنج یکدیگر را می ‌بینند ‌(دیدند)، بی نهایت خوشحال شدند‌. 
یعقوب بیگ! من به دنبال تو خیلی گشتم‌. به طوری که اسبم از کار افتاد‌. 
شکر خدا! آن روز‌ها که از همدیگر جدا شدیم قلبم بشدت می‌تپید‌. برادر‌، من تو را با غم و اندوه غیر قابل تحمل یاد می‌کردم‌. در انتظار تو جاده را نگاه می‌کردم‌، این لطف خدا بود که در اینجا همدیگر را ملاقات کردیم و رؤیای من به واقعیت پیوست‌. 
دو ریش سفید که حرف‌‌های زیادی برای گفتن به یکدیگر داشتند‌، دربارۀ همه اتفاقاتی که برایشان پیش آمده بود صحبت کردند‌. آنان نمی‌دانستند کلمات را برای بیان اوج شادی خودشان پیدا کنند؛ زیرا در یک آن غم رنج آوری که داشتند از بین رفته بود‌. باورکردنی نبود که دو برادر اینگونه همدیگر را پیدا کرده باشند‌. اما می‌دانستند که این واقعه به اراده خداوند اتفاق افتاده است‌. 
یعقوب بیگ عزیز چند تا فرزند داری؟ - بای پرسید‌. 
یک‌. 
اسمش چیست؟
اسمش ماناس است‌. سیزده سال دارد‌. بای اینگونه دعا کرد:
خدایا یاری کن که این اسم مقدس همیشه سیر باشد و روح اجداد از او پشتیبانی کنند‌. در آن حین‌، گفته‌‌های نسکارا با اسبش چابدار و سپاه شش هزار نفریش به یادش آمد که باید دستور اسن خان را انجام دهند‌. بای فوراً برنامه آنها را به یعقوب بیگ تعریف کرد‌. یعقوب بیگ گفت:
زود برویم برادر! از شنیدن این قضیه دلش نالان شد‌، صدایش لرزید‌. خبر سپاه نسکارا مثل سنگ بزرگی او را فشار می‌داد‌. در آن حال‌، ماناس رسید‌. 
پدر! از هر دشمنی می‌ترسی‌. تو از ابتدا ترس نهانی داری‌. اما اکنون نترس! خودت را آزار نده! تا زنده‌ام مردم را ترک نمی‌کنم‌. اگر سرنوشت است تیر مرا می‌زند‌. من بی‌مقدمه می‌خواهم مبارزه کنم‌. ببینم شجاعت این قالماق‌‌های جنگجو چه قدر(چقدر) است؟ به آنان نشان می‌دهم‌. 
آقبالتا حرف ماناس را قبول کرد‌. پیک‌‌هایی را نزد اقوام ترک و قزاق که در مسافت شش روزه زندگی می‌کردند فرستاد‌. 
از بخت خوش قرقیزان سپاه شش هزار نفری نسکارا که مشغول شکار بودند بر سر راه خود به مغولان برخورد کردند و به آنان حمله کردند‌، اموال آنها را غارت کردند و ده هزار اسب را از دستشان گرفتند‌. دنبال آنان حدود پانصد مغول پی‌شان را گرفتند و با خود گفتند: "چه قدر آدم‌‌های ستمگری‌اند؟ راه به دیگران نمی‌دهند و رفتار انسانی ندارند". 
شما کی هستید؟ با کی می‌جنگید؟ جایسن بای مغول فریاد می‌کرد‌. 
باسانقول سارتی که زبان آنان را بلد بود پرسید:
ایل یعقوب بیگ کجاست؟ ما دنبال او می‌گردیم‌. 
شما از آنجا رد شدید‌. جایش در کن - آرال است‌. به خاطر آنان دام ما را غارت کردید؟ بدانید که قرقیزان مردمانی سرکشند‌. آنان به سادگی سهم خودشان را نمی‌دهند‌. اگر می‌خواهید با آنان بجنگید‌، دام ما را بازپس دهید‌. 
نسکارا با خود اندیشید: "به آنان قول می‌دهم که دامشان را برمی‌گردانم‌، به شرطی که یعقوب بیگ را بگیریم‌. زیرا همان یعقوب بیگ است که همه دره‌ها را از دام پر کرده است"‌. 
گوش کنید‌، ما دامتان را بر(می) گردانیم‌. به شرطی که پسر یعقوب بیگ ماناس را برای ما پیدا کنی‌. باساقول جایسن را صدا کرد‌. 
اینجا چند نفرید؟ کسی راه را بلد نیست؟ فرماندهتان مگر احمق است که راه نمی‌داند و سپاه را به کشتن می‌دهد؟ من پهلوان ماناس را به دست شما نمی‌دهم‌، حتی اگر ایلم را بکشید و دام آنان را بگیرید‌. 
باسانقول دنبال جایسن دوید تا اسیرش کند اما مغول شکارچی با یک تیراندازی دقیق او را کشت‌. نسکارا مرگ باسانقول را دید‌. فرمان داد ایل مغول را غارت کنند‌. چون بیگانگان با همه سپاه حمله کردند‌، جایسن تحمل نکرد و پا به فرار گذاشت‌. نسکارا ده مغول را تا آخرین نفر کشت‌. صد و سی و پنچ دختر پانزده ساله و دویست زن جوان را برگزید و با سایر غنایم نزد شاه رفت‌. صدای الاغ‌ها و شتر‌ها را شنیده بود‌. 
با صدای شیپور یعقوب بیگ همه قرقیزان متوجه حمله چینی‌ها شدند و خود را برای جنگیدن آماده کردند‌. سپاهیان شامل ترک‌‌های آلتای و اقوام مختلفی بودند که از پیش به یعقوب بیگ پناه آورده بودند و اکنون فرمانده آنان آقبالتا شده است‌. ماناس با شش صد نفر خروجی راه را به نسکارا مسدود کرد‌. لشگرشش هزار نفری نسکارا از ضربه ناگهانی و سریع قرقیزان‌، دچار ترس و هراس شدند‌. سپاهیان ماناس نیروهای نسکارا را نصف روز در محاصره قرار دادند‌. به طوریکه توان حرکت به جلو و عقب را نداشتند‌. در آن حین‌، سپاهیان فرزندان ترک آلتای رسیدند‌. نسکارا نمی‌دانست چکار کند‌، با ظاهری عصبانی گفت: "یا می‌میرم‌، یا سر ماناس را به اِسن خان می‌برم"‌. 
ماناس سوار اسب به جلو لشکر رفت و گفت: "نسکارای غول! هر مبارزه‌ای رسم خودش را دارد‌. رسم نبرد را بهم نزنیم‌. بگذار از هر طرف یک پهلوان رو در رو مبارزه کنند‌.
پهلوانی به نام داندان سوار اسب اولارباز در جواب ماناس از لشکر نسکارا بیرون آمد‌. 
او با نیزه نوک فولادی در یک دست و در دست دیگر گرزی که سرش به بزرگی صخره بود به میدان آمد‌. 
از جانب قرقیزان کونس‌، پهلوان مغول با گرزی که روی زمین می‌کشید به جلو آمد‌. پهلوانان مبارزه را با نیزه شروع کردند‌، اما نتوانستند کاری از پیش برند‌، به گرز روی آوردند‌. وقتی گرز از دستشان افتاد‌، سوار بر اسب مبارزه را ادامه دادند‌. تلاش می‌کردند همدیگر را از زین اسب به زمین بیاندازند‌. وقتی پای اسب کونس به زمین فرو رفت‌، داندان‌، مغول بدبخت را بالای دست برد‌، در هوا چرخاند و بشدت روی زمین انداخت‌. بعد از این کونس دیگر بر نخاست‌. 
داندان فریاد زد: "من قهرمانتان را کشتم! دیگر چه کسی می‌خواهد بمیرد؟ بیاید!‌. موهایش را پشت سر بسته‌، رکاب اسبش را زد‌. 
با شنیدن رجز خوانی او‌، نوجوانی شجاع به نام کوکچو با فریادی بلند به سمت میدان جنگ شتافت‌. 
پدرش حیدرخان عنان اسبش را گرفت و گفت: "پسرم بایست! 
تو هنوز جوانی‌، توان پهلوانی نیافته‌ای! هوس مبارزه نداشته باش! من با او می‌جنگم‌. 
کوکچو به حرف پدرش گوش کرد و با دلخوری اسبش را بر گرداند‌. با دلی افسرده در صف سپاهیان همراهش قرار گرفت‌. حیدرخان پسر کامبار در بین قزاقهای آلتای پهلوان شایسته‌ای بود‌. او با ضربه شدید نیزه دشمن را کنار انداخت و در همان حین با نیزه‌اش سینه غول چین را سوراخ کرد‌. سپس پهلوان چین به نام کودن همچون صاعقه بر حیدرخان حمله کرد‌. حیدرخان ترسیده از میدان جنگ در رفت‌، زیرا کودن ظاهری غول آسا و ترسناک داشت‌. ماناس این وضعیت را نتوانست تحمل کند‌. پرچم را به دست آقبالتا داد و با اسبش آقولابه سمت کودن تاخت‌. تا کودن به خودش بیاید‌، ماناس او را مانند محموله بار روی زمین انداخت‌. در این حین‌، پهلوان اِرانشوُ نیزه‌اش را به سمت ماناس نشانه گرفت‌. اما ماناس با یک ضربه او را نیز که سرش به اندازه دیگ بزرگ بود به زمین انداخت و با نیزه کشت‌، خونش به اطراف فواران کرد‌. 
شکارچی ماهر چینی تیری را به سمت ماناس انداخت‌، اما ماناس آن را با شمشیرش کنار زد‌. تا تیر دومش را آماده کند‌، ماناس سر پهلوانی دیگر به نام شانموسر را از تن جدا کرد و بلافاصله قبل از این که شکارچی بتواند کمان را دو باره به دست گیرد او را نیز کشت‌. ماناس عنان شالتان اسب شانموسر را گرفت و به عمویش بای هدیه داد‌. بای با قدردانی دعای خیر کرد‌. ماناس از زمان تولد و حتی به شهرت رسیدنش به این اندازه خون نریخته و با شجاعت و غیرت در میدان جنگ نخروشیده بود‌. حالا او بیشتر از همیشه مشتاق مبارزه و کشتن نسکارا بود‌. نسکارا تا آن زمان هیچیک از دشمنانش را زنده نگذاشته بود‌. نسکارا نوزده سال داشت و از کودکی از پسران ترک متنفر بود‌. ظاهر او ترسناک بود‌. موهایش آشفته‌، چشم‌‌های کشیده‌اش برق می‌زد‌، سوراخ‌های بینیش بقدری بزرگ بود که چهل نفر مغول می‌توانستند داخلشان بروند و آنجا اردو بازی کنند‌. لب پایینش به طور وحشتناکی بیرون زده بود و همانند کفشی بود که چوپان‌ها برای رام کردن اسب‌های جوان می‌پوشند‌. 
نسکارا که با فریاد سهمگینش می‌توانست سبب ریزش سنگ‌‌های دره شود گفت: "اگر تو پسر بوروت هستی‌، من پسر چین هستم‌، من از تو چه کم دارم؟ جانت را می‌گیرم و خونت را می‌آشامم!
ماناس گفت: "تو عادت کردی بر ضعیفان غلبه کنی و باد غرور را به بینیت بیاندازی! حال‌، ببینیم چگونه به خودت افتخار می‌کنی! می‌گویی که قرقیزان را از میان می‌بری؟ الآن من قیامت را در جلوی چشمانت مجسم می‌کنم‌. مگر نباید پهلوانی مثل شما‌، که فقط زنان و مردان پیر را می‌کشد از بین برود؟ من هر دو چشمت را در آورده و شکمت را پاره خواهم کرد‌. پهلوان بر آقولا تازیانه زد تا جلو برود‌. بالای سر ماناس "الپ قرا کوش" پرواز می‌کرد‌. ماناس با خشمی ‌اژدهاگونه همچون شیری ژیان به دشمن حمله کرد‌. به طوری که پنجاه تنومند نسکارا از ظاهر ترسناک ماناس پا به فرار گذاشتند‌. 
نسکارا هم از پیروزی بر او در جنگ ناامید شد‌. بر چابدار (اسم اسب) زد و برای فرار از دست او دوُر لشکر چرخ زد‌. 
ماناس با نیروی تمام فریاد زد: "کسانیکه فرار می‌کنند از زنان هم شکست می‌خورند‌. نسکارا! من تو را زیر پاهایم له خواهم کرد‌، نشانت می‌دهم‌ ..."‌. او با نیزه برای ضربه‌زدن به دنبالش رفت‌. چابدار اسب فوق‌العاده‌ای بود‌، مانند جن پرواز می‌کرد‌، شش بار به دور لشکر شش هزار نفری خود چرخید‌. ماناس سوار آقولا نمی‌توانست به او نزدیک شود‌. 
نسکارا در حالی که فرار می‌کرد با ناراحتی توی دلش می‌گفت: "این جهان مرگبار چقدر بی‌معنی است‌. چرا من فریب اسن خان را که مرا به کام مرگ فرستاد خوردم؟! چرا پیشگویی کتاب مقدس چین را باور نکردم‌، که گفته بود: "ماناس جوان به کسی اجازه نخواهد داد که بر او غلبه کند"؟ آیا من به پایان زندگیم رسیده‌ام و با کسی که نمیشود مبارزه کرد‌، وارد جنگ شدهام؟!"
نسکارای جدا شده از لشگرش به بزرگ راهی رسید و اسبش را به سمت پکن راند‌. 
ماناس سوار آقولا اورا تعقیب کرد‌، چشمان آقولا مثل آتش شعله‌ور بود‌، گردنش مانند گردن اردک در حال پرواز جلو کشیده (شده) بود‌. ماناس که به دشمن نزدیک شده بود‌، نیزه فولادیش را بر حاشیه کمربند طلایی زیر کتف چپ او فرو کرد‌. نیزه فولادی تکان می‌خورد‌، گویی به پشت نسکارا چسبیده بود‌. در آن حین‌، نسکارا اسبش را به سمت سرازیری تندی راند و آقولای بیچاره زیر وزن ماناس مانده بود‌. 
چابدار اسبی از نژاد خاص بود‌. در آسمان با ابرهای سفید و روی علفزار مثل باد می‌رفت‌. با وجود این‌، ماناس با لجاجت خاصی به دنبالش می‌رفت و زیر لب می‌گفت: "می‌گیرمت‌، حتی اگر زیر زمین بروی!" در نزدیکی گردنه کوه‌، یعقوب بیگ سوار توُچوُنک (اسم اسب) چابک‌، عنان آقولا را گرفت و گفت:
پسرم بایست‌. پس از فرار نسکارا‌، سپاه چین شکست را پذیرفته است‌. نیروی خود را بیهوده تلف نکن!
ماناس نفس عمیقی کشید و حرف پدرش (را) قبول کرد و به سوی سپاه خود بازگشت‌. لشکر شکست خورده نسکارا در جلوی ماناس زانو زدند و پرچمشان را به زمین انداختند‌. 
وقتی ماناس فهمید که مغولان اموال سربازان سارتی را که در سپاه نسکارا بودند‌، غارت کرده‌اند خیلی عصبانی شد و گفت: 
مغولان! آیا شما را بز سیاه شاخ زده! دیوانه شده‌اید؟ اگر اموال اسیران را بگیرید وضع ما بهتر می‌شود؟ دیگران چه می‌گویند؟ درآن صورت‌، بین ما و چینی‌ها چه فرقی است؟ همه چیز را به آنان برگردانید و خودشان را رها کنید‌. 
اومد‌، پهلوان مغول با شرمندگی در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود‌، گفت: "ما از آنان انتقام گرفتیم‌، زیرا آنان به عنوان دشمن آمده بودند‌. 
باید مردانه رو در رو مبارزه کرد و پیروز شد اما غارت نکرد! غارتگری شایسته رزمنده نیست! اگرکسی نیاز به مال و یا دام دارد به من بگوید‌. 
رؤسای مغول پیش یعقوب بیگ آمدند‌. جایسن بیگ که کمربندش را روی گردنش آویخته بود‌، گفت:
ماناس قهرمانی کرد و همه ما را نجات داد‌. ما جلو ماناس سرمان را پایین می‌اندازیم‌. او با رفتار عادلانه‌اش ما را شرمنده کرد‌. اما قوم ما خیلی زیاد رنج دید‌. حالا با تجدید نظر دردیدگاهمان‌، فهمیدیم که دوست و دشمن ما چه کسی است‌. شما از روزگاران گذشته مردمانی محترم و سخاوتمندی هستید‌. ای قرقیزان! اکنون جمعیتی از مغول‌ها را که در آلتای گم شده‌اند‌، زیر بال حمایتتان بگیرید‌. ما می‌خواهیم در دو جهان با شما باشیم‌. 
ماناس مانند خردمندی با تجربه جواب داد: "اگر شما براستی علاقه دارید با ما دست برادری بدهید ما خواسته شما را می‌پذیریم‌. ما با شما نان و نمک می‌خوریم‌. زمین پهن را زیر آسمان آبی رنگ تنگ نمی‌کنیم‌، بلکه وسعیتر می‌کنیم‌. ما با شما یک ملت خواهیم بود‌. 
یعقوب بیگ به نشانه تأیید دعا کرد و اسب ماده سفیدی را قربانی کرد‌. 
جمعیت بزرگی منتظر تصمیم ماناس درباره اسیران و غنایم جا مانده از نسکارا بودند‌. ماناس جلو چشم همه‌، افرادی را که بر دختران‌، زنان‌، آدم‌‌های پیر و بچه‌‌های کوچک دست درازی و یورت مردم را غارت کرده بودند‌، اعدام کرد‌. دستور داد اسبان‌، غنایم و اموالشان را میان مردم به طور برابر تقسیم کنند‌. از شش هزار و سیصد سرباز چینی‌، سلاح و اسب هایشان را گرفتند و خودشان را آزاد کردند‌. ماناس خطاب به آنها گفت: "نسکارا شما را رها کرد‌، فقط خودش را نجات داد‌. شما زنده‌اید‌، اگر دوست دارید می‌توانید بروید‌، سفر خوشی را برای شما آرزو می‌کنم و اگر می‌خواهید پیش ما بمانید یورت ما در خدمت شما است‌. 
نیم آنان گفتند که خانه‌، زمین و خانواده دارند و باید برگردند‌. ماناس گفت: "حرفی نیست‌، میل خودتان‌، اما به اِسن خان بگویید اگر زیر آسمان آبی زنده باشم حتماً می‌بینمش‌. آنگاه گفتگوی پهلوانی خواهیم داشت"‌. 
بقیه سه هزار و شش صد سرباز زانو زده و گفتند:
پهلوان ماناس! ما باور کردیم که هراس آلوکه و اِسن خان دلیل قانع کننده‌ای داشت‌. نیروی تو را درک کردیم‌. ما را در بین مردم خود بپذیرید‌. ما نمی‌خواهیم به جایی که آمدیم باز گردیم‌. 
آقبالتا خوش آمدگویی کرد و گفت: "باشد که آرزوی شما به واقعیت بپیوندد‌. کسانیکه می‌خواهند به ما بپیوندند درِ خانه ما به روی آنان باز است‌. دوست ماناس و مردم ما باشید‌. هیچ کس شما را با قضاوت خود خوار نخواهد کرد‌. آقبالتا دستور داد به آنان اسب‌، غذا و یورت بدهند‌. 
مغول‌ها نیز مانند قرقیزان خیلی رنج کشیدند‌، آنان اهمیت زیادی به عزت خودشان قایل بودند و آداب و رسوم زمان خان را نگه می‌داشتند‌. کولدور حاکم آنان نزد ماناس آمد و گفت:
از این پس‌، تو پرچمدار و منادی وحدت ما هستی‌. هر چند که جوانی‌، اما قدرت تو انکارناپذیر است‌. همچنین‌، پهلوان سخاوتمند و کاملاً رشد یافته هستی‌. به این دلیل نه تنها یعقوب بیگ و قرقیزان بلکه همه مردم پراکنده آلتای نیز چون ما نیازمند قدرت تو هستند‌. قهرمان باید سپاه دائمی‌، آموزش دیده و آماده برای جنگ داشته باشد‌. درخت تنها هر چند قوی هم باشد‌، در هر حال تنهاست‌. اگر پیشنهادم را می‌پذیری‌، ما رؤسای چهل قوم از هر خانواده یک جوان را دست تو می‌سپاریم که همیشه یار و یاورت باشند‌. همراهانت باید نزد تو باشند‌. آنان با تو غذا خورند‌، زندگی کنند و با هم بمیرند‌. آنان ریشه تو باشند‌. اگر آنان قوی باشند‌، تو نیز همانند درخت چنار رشد خواهی کرد! تو به خاطر کشته شدن برادر بزرگم‌، پهلوان کونس از نسکارا انتقام گرفتی‌. من تنها یک پسر نازپرورده‌، به نام چاقام بای را دارم‌. بگذار یکی از دوستانت همراه تو باشد‌. او را نزد خود بپذیر‌. 
روسای قبایل ترک آلتای سخن کولدور را پسندیدند و تصمیم گرفتند آنها نیز پسران خود را همراه ماناس جوان قراردهند‌. حاضران خواه جوانان خواه ریش سفیدان این پیشنهاد را با سوگند خود تأیید کردند‌. 
ماناس چهارده سال تمام شد‌. او روزهای زیادی را با دوستان جدید برای شکار در کوهستان گذراند‌. از طلوع تا غروب آفتاب با سگان و پرندگان شکاری خود در رشته کوه آلتای به ویژه کوه‌های اوپولو و قانقای می‌گشتند‌. به راحتی از گردنه کوه‌ها، رودخانه‌ها و جنگل‌‌های انبوه غیر قابل عبور رد می‌شدند‌. یک بار ماناس با دوستانش مدتی طولانی گم شد‌. یعقوب بیگ نگران شد و بعد از یازده روز از گم شدنشان تاب نیاورد و به دنبال آنان رفت‌. یعقوب بیگ با نگرانی با خود می‌گفت: "کسی درباره آنان خبر ندارد‌. چه اتفاقی برای این پسر افتاده‌، چه بلایی بر سرش آمده است؟ چرا بر نمی‌گردد؟" یعقوب بیگ در گردنه کوهی با گروهی از سربازان فولاد زره روبرو شد‌. آنان نیزه بر دست‌، شمشیر در کمر و کمان پهلوانی روی شانه دور یعقوب بیگ را گرفتند و از وی پرسیدند: "آیا ماناس را می‌شناسی‌، که پدرش یعقوب بیگ است؟ ما را راهنمایی کن و اردوگاهش را نشان بده!
یعقوب بیگ فهمید که آنان افراد ساده‌ای نیستند‌. بدون اینکه روحیه خود را ببازد و گفت:
طبق عرف ما‌، اول به بزرگان سلام می‌گویند و خود را معرفی می‌کنند‌. اگر شما عرف ما را نمی‌دانید‌، پس کی هستید؟
آنان با تندی گفتند: "پیرمرد حرف بیهوده نزن! اول خودت بگو کی هستی؟ 
یعقوب بیگ جواب داد: "اسم من بردیکه است‌. اجدادم ترکند‌. اما از ترکانی هستیم که با یعقوب بیگ دشمنند‌. اگر ماناس را بگیرید و با خود ببرید بهتر می‌شود‌. این شیطان ما را اذیت می‌کند‌. اکنون‌، بگویید که شما از کجا آمده‌اید؟ 
معلوم شد‌، که اسِن خان خودش این یازده سرباز را انتخاب و آنجا گسیل داشته است‌. او می‌دانست که سربازانش در مبارزه مستقیم نمی‌توانند قرقیزان را شکست دهند‌. به آنان توضیح داد که قرقیزان به کوه و دشت فرار می‌کنند و پیدا کردنشان دشواراست‌. پس‌، باید چارۀ دیگر جست‌. از این رو‌، یازده تنومند چابک و زرنگ را آزموده و آنگاه به سوی سرزمین قرقیزان روانه ساخت‌. او به آنان گفت:
ماناس را با حیله بگیرید؛ مسمومش کنید‌، بخوابانید و زنده پیش من بیاورید وگرنه برنمی‌گردید!
غول پیکرهای اِسن خان بسیار مغرور بودند‌. آنان یقین داشتند که دستور اسِن خان را به راحتی می‌توانند اجرا کنند‌. 
یعقوب بیگ آنان را به مسیری غلط راهنمایی کرد‌. آنگاه تا منزل تاخت و آن چه را که دیده بود‌، به بردیکه‌، آقبالتا‌، برادرش بای و سایر مردم تعریف کرد و گفت:
این قالماق‌ها و چینی‌ها ما را آرام نمی‌گذارند‌. خواهان خون ماناس هستند‌. من حیله‌ای بکار بردم‌. اکنون اقوام ترک‌، قرقیز و فرزندانشان زیاد شده‌اند. بعد از جنگ نمی‌دانیم که چقدر از آنان یتیم می‌شوند‌. بهتر است به یکی از افرادی که بپذیرد خون بها یا دام بدهیم و در مقابل‌، پسرش را به نام ماناس به اسن خان بدهیم‌. شاید‌، در این صورت در امان باشیم‌. 
بای از شنیدن این پیشنهاد ناراحت شد و یعقوب بیگ را شرمنده سخن خود کرد:
برادر حرفت را پس بگیر‌، اجداد ما دام را فروختند‌، اما عزت خود را هیچ وقت نفروختند! چه کسی حاضر می‌شود پسرش را به خاطر دام در اختیار دشمن قرار دهد؟ مگر دشمن ما را محاصره کرده است؟ مگر ماناس که بر سپاه شش هزاری پیروز شد از یازده نفر می‌ترسد؟ 
هنگامی‌که آن یازده سرباز با کلاه‌های توپ قرمز و شمشیر در دست به یورت یعقوب بیگ رسیدند‌، نگرانی حکمروا شد‌. آنان دوُر ماناس چرخ می‌زدند‌، در حالی که او خیلی آرام و لبخند بر لبان داشت‌، خودش را برای مبارزه آماده کرد‌، گویی سربازانی که دورش را گرفته‌اند حشره هستند! یعقوب بیگ از دیدن این رفتار آرام پسرش کم مانده بود ازهوش برود‌. باز هم اندوه بر قلبش حاکم شد‌. ماناس خطاب به آنان گفت:
از پدرم سراغ مرا گرفتید؟ بفرمایید این منم‌. 
این همان شخص است که دروغ گفت‌. بگیریدش‌. چهار سرباز یعقوب بیگ را گرفتند‌. بدون توجه به ناله‌اش دستش را با فلز بستند‌. ماناس فریاد زد:
 پهلوانان! چکار می‌کنید؟ او را رها کنید‌. به عنوان برگزیدگان اسن خان آبروی خود را نبرید‌. چهار نفری به یک نفر حمله می‌کنید‌، به حرف کسی گوش نمی‌کنید و با این کارتان مرا عصبانی می‌کنید! 
آنان بر ماناس حمله‌ور شدند که او را بگیرند‌. در آن حین‌، ماناس خشمگین شد‌. توی چشمانش شعله‌ای از آتش دیده می‌شد‌. او چهار سرباز را همچون پیراهنی سبک سرخود بلند کرد و روی زمین انداخت‌. وقتی سربازان دیگر حمله کردند‌، با یک دست پنج نفرشان را به زمین انداخت و با دست دیگر دو نفرشان را زیر پای خود قرارداد و گفت:
حرف مرا گوش نکردید؟ این را می‌خواستید؟ اگر خان شما این قدر شجاع است‌، بگذارید قدرتش را نشان بدهد‌. بگذارید خود را برای جنگ آماده کند‌. هیچ کس از او نمی‌ترسد‌. به او بگویید که برای رساندن پیامم شما را آزاد کردم‌. 
ماناس از کلاه‌شان توپ قرمز را پاره و رهایشان کرد‌. چینی‌ها از ترس نیمه جان شدند‌. یاران ماناس یال و دم اسب آنها را کوتاه کردند‌. با این کار‌، سربازان خان آبروی نظامی‌خود را از دست می‌دادند‌. 
پس از این‌، یعقوب بیگ محل اسکان ایلش را تغییرداد‌. البته برای این کار دلیل دیگری هم داشت‌. باکدیِلت‌، زن کوچکترش پسری را به دنیا آورد‌. به او اسم اَبیکه دادند‌. او با خودش گفت: "بگذار او هر آن‌، در نشست و برخاست پشتیبان ماناس باشد"‌. 
نه تنها تعداد دام یعقوب بیگ افزایش یافت‌، بلکه جمعیت ایلش نیز بیشتر شد‌. از این رو‌، با گسترش آنها ییلاق‌‌های دور‌، نزدیکتر شدند‌. ریش سفیدان با مشورت یکدیگر یورت هر اردو را مشخص کردند‌. مرز زمینی همسایگانی؛ چون قالماق و ترقوت با قراردادن مجسمه‌‌های سنگی که رویشان اسم صاحبشان حک شده بود‌، مشخص شد‌. هر کس در مناطق مرزی سند زمین داشت و می‌توانست با آرامش و بدون دغدغه زندگی کند‌. 
آلتای یکی از حاصلخیزترین سرزمین‌ها در زیر آسمان آبی است که با کوه‌‌های بلند احاطه شده است‌. از «آلتین کول» جایی که بز‌‌های وحشی فراوانی در آن می‌چرند شروع و به برکل ختم می‌شود‌. روزی ماناس با یاران و چهل همراه دیگر به شکار رفتند‌. آنان به رسم پادشاهی با پرندگان و سگ‌‌های شکاری و کمان‌‌های روی شانه به راه افتادند‌. ماناس و همراهانش به دره چرکستان رسیدند‌. جای مناسبی را برای اتراق کوتاه‌مدت پیدا کردند و اسبان را برای استراحت رها کردند‌. آنگاه‌، به بازی و تفریح پرداختند؛ بازی‌‌هایی از قبیل مبارزه روی اسب‌، تیراندازی و شکار با پرندگان شکاری‌. دراین میان‌، گرگ‌ها و روباه‌های زرد و سیاه زیادی شکار کردند‌. سپس‌، دوباره به تمرین مبارزه و طناب کشی مشغول شدند؛ تا جایی که بسیار خسته شدند‌. 
در حین صرف شام‌، صحبت‌ها از شوخی به جدی بدل شد و پهلوان چقبای گفت:
"ما مبارزه با شمشیر و نیزه را می‌دانیم‌. با اینکه دیگر نوجوان نیستیم‌، باز هم گهگاهی حماقت‌‌هایی از ما دیده می‌شود‌. دوستان! آیا وقت آن نرسیده که برای جلوگیری از این کارها‌، خانی را از میان خودمان انتخاب کنیم؟ اگر متحد نباشیم و از خانی اطاعت نکنیم آینده خوبی در انتظار ما نخواهد بود! چه کسی با من موافق است؟
همه همراهان با پیشنهاد چقبای موافقت کردند و گفتند: "پیشنهاد بسیار خوبی است‌. فرمانده را انتخاب کنیم‌. زمان آن رسیده و نباید دیر کنیم‌. چه کسی می‌داند فردا چه پیش می‌آید؟ 
پهلوان کوکچو‌، پسر حیدر خان پرسید: "چه کسی را برگزینیم و با چه شرایطی؟"
ایناکول پسر سلامت که استعداد زیادی در خوانش فکر دیگران و بیان دقیق آن داشت‌، تشریفات انتخاب خان را بر عهده گرفت‌. او گفت: "شما به من حق تعیین شرایط انتخاب خان را دادید‌، بر طبق رسوم قدیمی‌ما هر کس بخواهد خان شود باید اسبش را قربانی کند‌. چه کسی قبول می‌کند؟ حالا بگویید کدام یک از شما سخاوت و اراده یک خان را دارد؟
همه ساکت شدند‌. به نظر می‌رسید که هیچ کس نمی‌خواست اسب خود را قربانی کند‌. ایناکول به میان جمع آمد و گفت: "همه شما از نسل بزرگان هستید‌. مشکل شما از اسب نیست‌، از چه چیزی می‌ترسید؟ آیا یک اسب برای کسی که قرار است خان شود ارزشی دارد؟! شما فرزندان پدرانتان هستید! کدام یک از شما شجاع تر است؟
جوانان به سکوت خود ادامه دادند‌. سپس‌، ایناکول سوال خود را به صورت انفرادی برای فرزندان اوشپور نظربیگ‌، اصغر جاباقی‌، حیدر خان کوکچو و انقرقیون تکرار کرد‌. هیچ کدام جرات نکردند به وسط میدان بیایند‌. سرانجام ایناکول به سراغ کوچکترین فرد جمع به نام ماناس رفت و گفت: "پسر یعقوب بیگ‌، ماناس شجاع (کوک جال) است که در واقع شجاعت شخص مورد نظر را می‌رساند‌. کوک جال به معنی یال آبی (شجاع) است‌. 
 تو چه می‌گویی؟ با این همه ثروت پدرت یک اسب برای تو چه ارزشی دارد؟"
ماناس با اعتراض گفت: "در قبیله ما چنین رسمی ‌وجود ندارد که با قربانی کردن اسب خان شویم‌. اما اگر شما خیلی مایلید که اسب مرا بخورید‌، من آن را می‌کشم‌. اسب برای من ارزشی ندارد اما آقولاحیف است که کشته شود‌. با این حال‌، چه باید کرد این اسب من است و اگر لازم است کشته شود اسب را بیاورید!
در آن حین‌، چقبای همچون کسیکه زنبور نیش زده با نارحتی گفت: "آیا کسی را که گوشت آقولا را بخورد می‌شود انسان نامید؟ انصاف شما کجا رفته؟ ضمن اینکه‌، آقولا چربی ندارد و بدنش عضلانی و لاغر است و گوشت او را حتی گرگ هم نمی‌تواند بخورد‌. من اسب چهار ساله و چاق یعقوب بیگ را سوار می‌شوم‌، اگر ماناس اجازه بدهد او را قربانی کنیم‌. ماناس گفت: "اسب چهارساله‌ام را قربانی کنید‌. اسب جوان را قربانی کردند و گوشتش را در دیگ‌‌های سفری پختند‌. بر طبق رسوم اجدادی‌، ماناس را روی نمد سفیدی نشانده و بلند کردند‌. سپس از ده عدد زین‌، تختی را درست کرده و روی آن را با پارچه طلایی پوشاندند و ماناس را روی آن قرار دادند‌. در کنارش پرچم آبی رنگ را نشاندند‌. جوانان با شادی فریاد زدند: "خان ما ماناس است!"
"در پناه خدا باشد!"
"سلامت باش ماناس!"
فریاد‌‌های بلند جوانان سکوت چرکستان را بهم زده بود‌، آنان می‌گفتند: "ماناس تو گرگ دشت‌‌های وسیع ما باش و ما نوکران تو هستیم!"
همه شمشیر ماناس را بوسیدند و سوگند خوردند: "ما همیشه پشتیبان خان خود خواهیم بود! ما خدمتگذاران ماناس هستیم! هر کس که از او اطاعت نکند‌، می‌تواند از آلتای رفته‌، به خدمت قالماق‌ها در آید!"
ماناس با دیدن دوستان همسن و سالش که سر به زیر در برابرش ایستاده بودند قهقهه‌ای زد وگفت: "ابتدا انتخاب خود را به عنوان خان مناسب ندانسته‌، قبول نداشتم اما حالا که شما به این نتیجه رسیدید از شما می‌خواهم که با تمام دلتان مرا همراهی کنید‌. برای این کار‌، فردا باید همگی با هم آلتای را ترک کرده‌، برای بررسی وضعیت قالماق‌ها، شناسایی راه‌‌های منطقه و نیز کشف افکار دشمنان تحقیق کنیم‌."
ماناس هیچ وقت دو بار یک جمله را تکرار نمی‌کرد‌. روز بعد هشتاد نفر بدون استراحت از گردنه کوه آلتای عبور کردند‌. آنان از مناظر زیبا و رودخانه‌‌های زلال گذر کردند اما در تمام مسیر آماده رزم بودند‌. ماناس دو نفر را یک روزه برای بررسی و شناسایی راه‌‌های اطراف قالماق‌ها فرستاد‌. 
بر روی هر تپه‌ای نگهبانی گذاشت‌. 
آنان در کناره رودخانه خروشان اورکول‌، جایی که سه راه بزرگ به هم می‌پیوست‌، زیر درخت چنار کهن که شاخههایش بیش از هزار آشیانه پرنده داشت یورت سفری خود را بر پا و به تفریح و بازی پرداختند‌. ماموران شناسایی راه‌ها بازگشتند و اطلاع دادند که کاروان اسن خان با چهل و پنج بار شتر همراه با ده اویغور و ده قالماق در راهند و نهصد جنگجو به فرماندهی غول پیکری به نام نوکر به دنبال آنان می‌آیند‌. ماناس برای تحقیق بیشتر با جوانان دیگری به بررسی اوضاع پرداخت‌. در این میان‌، نوکر متوجه دو نوجوان جستجوگر شد و صد جنگجوی با تجربه خود را به دنبال آنان فرستاد و دستور داد: اگر آنان به صورت گروهی باشند بکشید اما چنانچه فقط دو جوان جاسوس هستند پیش من بیاورید‌. جوانان از آب عبور کردند ولی جنگجویان از خروش آب ترسیدند و به دنبال راه امنی برای عبور از آب می‌گشتند‌. آنها از دیدن جنگجویان ترسو خندیدند و مسخره شان کردند‌. 
و آنها با عصبانیت گفتند: "ما به شما نشان می‌دهیم!"
سرانجام جنگجویان تصمیم گرفتند وارد آب شوند اما رودخانه خروشان بیست تن از آنان را با خود برد و بقیه افراد نیز مانند موش خیس به آن طرف رودخانه رسیدند‌. سربازان یخزده و خیس نوکر هیچ شباهتی به مبارزان دهشتناک نداشتند‌. جوانان سواره با مسخره به آنان گفتند: "مسافران پیاده از کجا آمده‌اید؟ و در این آبها به دنبال کدام ماهی می‌گردید؟" 
سرگروه سربازان جلو لرز خود را گرفت و گفت: "شما کی هستید که جرأت می‌کنید به ما بخندید؟"
ماناس جواب داد: "مگر نمی‌بینید‌، در دستان ما پرندگان و در کنارمان سگ‌‌های شکاری هستند‌. ما نوجوانانی هستیم که تفریح‌مان شکار است‌. شما خودتان کی هستید؟"
او با تعجب پرسید: "نوجوان؟ چه جور نوجوانی هستید که شمشیر به کمر دارید؟ رئیس ما نوکر دستور داده که شما را به پیش او ببریم‌."
همراهان ماناس با تندی گفتند: "پلنگ‌‌های خیس نوکر! شما از خودتان بگویید‌، با کی دوست و با کی دشمن هستید؟
آنان جواب دادند: "با ما بیایید نوکر خودش به شما توضیح خواهد داد!"
ماناس جواب داد: "ما از شما اطاعت نمی‌کنیم"‌. 
سرگروه سربازان گفت: "حرف این بوروت زهرآگین است‌. اول او را بگیرید!"
ماناس فریاد زد: "مگر تو می‌توانی مرا بگیری؟" و با شمشیر سرش را از بدن جدا کرد‌. در آن حال‌، قالماق‌ها همه با هم به ماناس حمله کردند‌، اما او به سبک یک خان خود را کنار کشید و اجازه داد همراهانش آنان را از میان ببرند‌. جوانان از این فرصت استفاده کردند و نشان دادند که کمتر از خان خود نیستند‌. وقتی کارشان تمام شد درست مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده به یورت خود برگشتند و شب را به تفریح و بازی‌‌های جوانی گذراندند‌. همچنین‌، ماناس پیشنهاد کرد در جاهای مختلف آتش روشن کنند که نشان دهد افراد زیادی در آنجا اتراق کرده‌اند. فردای آن روز سربازان نوکر از درختان خشکیده جنگل کرجی‌‌هایی ساختند‌. در حین عبور از رودخانه چهار تا از آنها به یک دیگر برخورد کرده‌، تعداد زیادی از سربازان در آب آفتادند‌. افرادی که نجات یافته بودند اطراف ماناس گرد آمدند و پرسیدند: "شما فرزندان کدام قبیله‌اید؟
 پهلوان نوجوان با صدای محکم گفت: "اجداد مان ترک و توبی بود‌، نام پدر بزرگم نوگوی و نام پدرم یعقوب بیگ و اسم خودم ماناس است‌. شما هم مثل گروه قبلی برای گرفتن من آمده‌اید؟"
سرباز تنومندی به نام قمقار شمشیرش را از نیام برکشید و گفت: "بوروت لعنتی! من برای گرفتن شما آمدهام"‌. کوکچو با ترس گفت: "جنگیدن با چنین افرادی شوخی نیست‌، هنوز همه سالم هستیم‌، بهتر است به خانه برگردیم"‌. 
ماناس گفت: "برادر کم عقل من کوکچو‌، هیچ کس تا اجلش نرسیده‌، نمی‌میرد‌. خان روی تخت نمی‌میرد‌. از دشمن نترس! از خودت بترس! سوار اسب‌هایتان شوید!"
ماناس راه نبرد را در پیش گرفت اما ایناکول مانع او شد و گفت: "ماناس تو یک خان هستی! باید جایگاه خودت را بدانی‌". در این لحظه‌، کوکچو که شرمنده ترس خود شده بود با قمقار شروع به مبارزه کرد و سوار بر اسبش (کک قاچیر) با ضربه بی‌مانند شمشیرش قمقار را کشت‌. پهلوانی به نام بولجنون می‌خواست بدن کوکچو را با تیر سوراخ کند‌، اما ماناس در این لحظه با پرتاب تیری از کار او جلوگیری کرد‌. نوکر نتوانست این صحنه را تحمل کند و به سمت ماناس حمله کرد‌. او می‌خواست ماناس را امتحان کند و ببیند آیا ماناس از او می‌ترسد یا نه؟ اما ماناس هم به طرف او هجوم برد‌. در آن حین‌، کوکچو وارد شد و گفت: "من که گفته بودم‌، تو باید مثل یک خان طبق تشریفات اجازه دهی که ما به حساب دشمن برسیم‌."
ناگهان نوکر با فریاد کوکچو را از زین اسب بلند کرد و بالای دست برد و کم مانده بود که او را به سنگی بکوبد اما ماناس وارد عمل شد‌. او به نوکر رسید و از پشتش گرفته به هوا بلند کرد‌. چنین صحنه‌ای را حتی جنگجویان چینی هم ندیده بودند چه برسد به یاران ماناس! اگر این نیروی پهلوان پهلوانان نیست پس چیست؟ کوکچو در دستان نوکر و نوکر بالای دست ماناس بود‌. هر دو دست و پا می‌زدند و ماناس نتوانست کاری کند که کوکچو را از نوکر جدا کند‌. تنها کاری که به ذهنش رسید این بود که نوکر را روی اسبش انداخته‌، سرش را از تن جدا کند‌. از دیدن آن‌، جنگویان نوکر بقدری هراسان شدند که نمی‌توانستند سر پای خود بایستند‌. بقیه کار را همراهان ماناس با اشاره او به اتمام رساندند‌. 
کوه‌ها پر شد از صدای "ماناس! ماناس!"
و در جنگل‌ها نیز صدای "ماناس!ماناس!" پیچید‌. 
دریاچه آیدین کول که سطح آن مانند آینه زلال می‌درخشد‌، انعکاسی از تصویر کوه‌‌های سر به فلک کشیده دارد که بر آسمان آبی تکیه کرده و ابر‌‌های عظیمی‌ در آن سیر می‌کنند‌. یعقوب بیگ از یورت شخصی خارج شد و کوهستان عظیمی ‌را که از نور آفتاب صبحگاهی سرخ شده‌، تکه ابری بر بالای آن که از شعله‌‌های آفتاب سوخته و قله بلندی با پوشش یخی و تلألؤ رنگ‌‌های صورتی و آبی را در مقابل خود دید‌. او پرواز عقاب را در آسمان می‌نگرد‌، ابری خرامان در آسمان که هر دم به شکلی در می‌آید‌، گاه مانند بال عقاب‌، گاه مانند پشم سفیدی که پیر زنان برای بافتن گلیم می‌کوبند‌، گاه مانند کف‌‌های روی دریا که بر ساحل آمده و مانند شادی زود گذر آدم‌ها در یک لحظه از میان می‌روند‌. اگر این علامت آینده‌ای روشن و خوب برای انسان نیست پس چیست؟ 
یعقوب بیگ که قبل از طلوع آفتاب بیدار شده‌، این همه زیبایی را برای خود به معنی آینده روشن و خیر تعبیر کرد‌. آفتاب تازه طلوع کرده بود که صدای ساز و دهل به گوش رسید و برای این که مردم با بوق و بوق وکرنای جنگی اشتباه نگیرند‌، قبل از آن سورنای دلنوازی نواخته شد‌. همه این‌ها مزید بر زیبایی آن صبح دل‌انگیزتر شد‌. امروز در قبیله یعقوب بیگ شور و هیجان خاصی بود‌. روی تپه بلندی قالی کاشغری بزرگی پهن کردند و بر روی آن بزرگان قبیله یعقوب بیگ و بردیکه نشستند‌. در کنار قالی‌، پهلوان ماناس و آقبالتا بزرگ قبیله نشستند‌. مردان جوان قبیله به نوبت پیش آقبالتا آمده و دستور کار خود را از او گرفتند و رفتند‌. 
یکی از مردان جوان خبر آورد که برادران ترک: مغول‌، منجو‌، الچین آلتای‌، اوشون‌، نایمن‌، اباک‌، قپچاق‌، نوگوی‌، توتوی و سیرت قبل از ظهر به خدمت می‌رسند‌. وقتی نور آفتاب از توندوک (روزنه میانی یورت) به قسمت انتهایی یورت یعقوب بیگ رسید رهبران قبایل رسیدند‌. آقبالتا رشته کلام را به دست گرفت: 
ای مردم! من از مطلبی که باعث نگرانی‌تان است برایتان خواهم گفت‌. به خواست خدا مردم افسرده ما نیرویی دوباره پیدا کرده است‌. ریشه‌‌های ما در دل زمین عمیق‌تر شده‌، شاخه‌‌های ما بر روی زمین گسترش می‌یابد‌. با وجود تعداد کم اما لشکری برای خود داریم‌. اینک می‌توانیم پاسخ حمله دشمنان را بدهیم‌. در حال حاضر‌، دشمنان ما را احاطه کرده‌اند. از این رو‌، باید به فکر آینده خود باشیم‌. ما نمی‌توانیم بدون توجه به اطرافمان بی‌خیال زندگی کنیم و باید همیشه آماده نبرد باشیم‌. خدا نکند آخرین روز زندگی پدرمان نوگوی دوباره تکرار شود‌. اگر شما فکر می‌کنید که لازم است متحد شویم باید همه با هم رهبری مورد اعتماد برای خود برگزینیم‌. مردم با صدای بلند گفتند: 
این فکر خوبی است و حق با شماست‌. 
حرف خردمندانه گفتی‌. آقبالتا! آدم شریفی هستی‌، چون از طایفۀ بزرگان هستی‌. 
زنده باد آقبالتا‌. 
وقتیکه سر و صدا‌ها خوابید‌، ریش سفیدان شروع به سخنرانی کردند‌. آقبالتا رو به مردم کرد و گفت: "اگر چیزی در ته دلتان مانده است‌، بزرگتان بردیکه برای ما بگوید‌. 
بردیکه که در میان قوم به خردمندی شهره داشت‌، ریش خود را مرتب کرد و رو به حاضرین کرد و گفت: 
اینجا رهبران همه قبایل و فرزندان ترک جمع شده‌اند. از همه جا آمده‌اند. کدام شیر شجاعی از میان شما برای رئیس شدن به میدان قدم می‌گذارد؟ او باید دلیر دلیران‌، پهلوان پهلوانان‌، پیروز میادین‌، کسی که نه تنها با زور بلکه با درایت و عقل خود برای هر مشکلی چاره‌ای پیدا کند‌. 
گره‌ها را بتواند با حرف باز کند و با شمشیر عقل و هوش خود دشمن را از میان ببرد‌. 
در برابر انبوه مردم هیچ کس جرأت نکرد به میدان بیاید و با افتخار بگوید: "من می‌توانم خان شوم"‌. مردم ساکت بودند‌، ریش سفیدان به زمین نگاه کردند و جوانان به آسمان‌. 
بردیکه با نگاهی به جوانانی که در دره‌ها و کوه‌ها مشغول تفریح و بازی بودند گفت:
آیا در میان این جوانان کسی لایق خان شدن است؟ امروز برای ما آنان به منزله شاخه نازکی هستند‌. اما شاید فردا یکی از آنان به درخت چنار قوی تبدیل شود‌. ما امروز نیازمند کسی هستیم که قادر باشد تمامی ‌بار مشکلات مان را بر دوش کشد و حل کند‌. 
در این لحظه ایناکول فوری جواب داد:
ای مردم! برادران و پدران عزیز! مدتی پیش‌، با هشتاد جوان به شکار رفته بودیم‌. اسب سفیدی را قربانی کرده‌، ماناس را به عنوان خان خود انتخاب کردیم و حالا نمی‌دانیم‌، آیا خانی که ما انتخاب کردیم می‌تواند خان مورد نظر شما هم باشد؟
بردیکه با خوشحالی خطاب به جمع گفت: 
سخنان این جوان را شنیدید؟ جوانان امروز چشمان تیز و دلی به پاکی طلوع صبح دارند‌. پروردگارا بگذار آرزوی جوانان و مردم به واقعیت بپیوندد!
آقبالتا لباسش را که از پشم شتر بافته شده بود‌، مرتب کرد و گویی که همسرش زایمان کرده با خوشحالی رو به مردم کرد و گفت: 
ای مردم‌، جوانان و بزرگان! هر نظری دارید بگویید‌. بعد از انتخاب دیگر حق اعتراض ندارید‌. 
آنگاه ماناس همچون شیر تنومندی که در زیر وزنش نه تنها علف‌ها بلکه زمین نیز فرو نشسته بود به میدان آمد و گفت:
انتخاب خان با قربانی کردن اسب یک کار بچگانه بود‌. اینجا فرزندان ترک و رهبران قبایل حضور دارند‌، کسی دیگر را بجز من برای خان شدن انتخاب کنید‌. من برای این کار خیلی جوان هستم‌. 
همهمه رضایت مردم اعتماد به نفس بیشتری به ماناس داد‌. با نگاهی به اطراف به سمت بردیکه رفت‌. اما بردیکه کمکی نکرد و فقط دستور داد نمدی درازی را پهن کنند‌. آقبالتا گفت: "اگر شما اجازه بدهید‌، ما پیشنهاد دیگری داریم ‌..." و همراه با بردیکه یعقوب بیگ را روی نمد سفید نشاندند‌. 
با فریاد خوشحالی جمع‌، یعقوب بیگ را روی نمد سفید قرار دادند‌. یعقوب بیگ مانع این کار شد و گفت: "بایستید! من از صمیم قلب از احترام شما سپاسگزارم‌. به جای من پیر و ضعیف بهتر است از جوانی قدرتمند برای خان شدن استفاده کنید که بتواند دشمنانی؛ مانند نسکارا و نوکر را از میان ببرد‌. مردم حاضر به یک باره به صدا در آمدند و فریاد زندند: "ماناس! ماناس!"
یعقوب بیگ بر انگیخته شد و چشمانش را با دستانش بست‌. او از خوشحالی بقدری گریست که اشک‌هایش از روی گونه‌هایش به زیر یقه لباسش سرازیر شد‌. مردم با فریاد می‌گفتند: "چه کسی ما را در آلتای متحد کرد- یعقوب بیگ! چه کسی به ما در آلتای قدرت داد- ماناس! بگذار پدر و پسر با هم رئیس باشند! 
ریش سفیدان‌، خردمندان و رهبران با شنیدن این سخنان و علی رغم اعتراض ماناس و یعقوب بیگ هر دو پسر و پدر را روی نمد سفید بلند کرده و به عقب رفتند‌. یعقوب بیگ به سختی مردم را نگه داشت و گفت: ای مردم! حرف من را گوش دهید‌. در آسمان آبی یک ماه و یک خورشید وجود دارد این خواست خداوند است‌. رهبر مردم باید یک نفر باشد‌. یک پرچم داریم‌. این رسم اجدادی ماست‌. ماناس خان شماست‌. به او احترام بگذارید‌. 
یعقوب بیگ با قاطعیت از روی نمد پایین آمد‌. مردم از این که ماناس خان شد بسیار مسرور شدند‌. مردم با فریاد شادی ماناس را روی دست می‌بردند و می‌گفتند: 
ماناس! ما به خدا برای به دنیا آمدن تو خیلی دعا کردیم‌. 
ماناس زنده باد!
همه مردم با چشمانی پر مهر‌، برای او دعای خیر کردند‌. پس از اینکه اسب زردی را جلو ماناس قربانی کردند‌، احساس آسودگی کردند‌. ماناس کلاه بلند خانی را که حاشیه آن طلا دوز بود بر سر گذاشته و سوار اسبش توروچار شد‌. دوباره همهمه مردم به پا خواست که می‌گفتند:
رویای ما به واقعیت پیوست! تا زنده‌ایم، تو خان ما هستی!
ماناس در پناه خدا باش! هزار سال زنده باشی!
یعقوب بیگ پرچم آبی را که از اجدادشان به ارث از نوگوی خان رسیده و به مدت سی سال حفظ کرده بود‌. اینک آن را بیرون آورد و تا حدی که می‌توانست در بلندی قرار داد‌. یعقوب بیگ به افتخار خان ماناس و اتحاد مردم نود اسب قربانی کرد و به مدت نه روز بزم و شادی به راه انداختند‌. 
ماناس به توصیه بای تعدادی از جوانان چابک را به کاشغر فرستاد و آنان با باکای به آلتای برگشتند‌. باکای پسر بزرگ بای قدی به اندازه نیمه کوه و چشمانی به تیزی ببر داشت‌. او با وجود داشتن هوش فراوان‌، دانش وسیع و قدرت بیانش در محلی که زندگی می‌کرد‌، ناشناخته بود‌. حتی توانایی پیشبینی اتفاقات و حوادث را تا شش ماه جلوتر داشت‌. چرا که روی شانه راستش مانند آقبالتا فرشته‌ای دور از دیده‌ها نشسته بود و آینده را به او می‌گفت‌. او می‌توانست با سخنان ماهرانه امید زندگی را به اشخاص ناامید برگرداند‌. سخنان باکای ارزشی بیش از هزاران سکه طلا را داشت‌. او به زبان‌‌های قالماقی و چینی مسلط بود و بسیار سفر می‌کرد‌. به این دلیل‌، ماناس او را به عنوان اولین مشاور خود انتخاب کرد‌. باکای گفت:
ماناس تو امید من هستی‌. من اشتیاق زیادی برای دیدار تو داشتم و ده سال بود که به دنبال تو می‌گشتم‌. حال تو را پیدا کردم و غم من به پایان رسید‌. برادر کوچکم ماناس! من حاجی بیگ را به تو تقدیم می‌کنم‌، بگذار یار و همراهت باشد‌. من دوستی میان شما را تحکیم می‌بخشم‌. 
حاجی بیگ خان ارقین بود که از پدرش ناراحت شده و قبیله خود را ترک کرده بود و به دنبال پهلوانی که در خواب دیده بود می‌گشت تا یار و مددکار او باشد‌. او همه سر زمین‌‌هایی را که ندیده و نشنیده بود در نوردید تا اینکه با باکای پلنگ دیدار کرد‌. باکای خردمند معتقد بود که پهلوان در کنار پهلوان قویتر می‌شود‌. به همین خاطر‌، او حاجی بیگ را به عنوان دوست ماناس تعیین کرد‌. حاجی بیگ ریش دو قسمتی‌، صورت قرمزرنگ‌، قدی بلند و هیکل پهلوانی داشت‌. او سخنوری ماهر بود و قادر بود ساعت‌ها بدون خستگی صحبت کند‌، به زبان‌های مختلفی مسلط بود و می‌توانست در برابر خان بدون ترس و واهمه سخن بگوید‌. باکای به ماناس چنین توصیه کرد: 
با دو چشمت بنگر‌. از اجدادمان و تاریخ گذشته‌مان درس عبرت بگیر‌. خانی خودت را با شمشیر تیز و عقل و هوش حفظ کن و سرزمینت را با تمام وجود گسترش بده‌. مردمت را با خرد و شجاعت رهبری کن‌. 
وقتیکه همه ساکت شدند باکای خردمند پیشنهاد کرد:
ماناس! نه نسل از اجداد تو خان بودند‌. همه آنان چهل نفر یارویاور داشتند‌. خوب است که تو هم این رسم را رعایت کنی و چهل نفر از کسانی را که در شکار و نبرد شناخته‌ای برای خود انتخاب کنی! 
پس‌، ماناس برای تصمیم نهایی‌، بزرگان و ریش سفیدان‌، خردمندان و رهبران قبایل را گرد آورد و چهل تن از شایسته‌ترین پهلوانان را برگزید‌. آنان جوانمردانی از قبیله‌‌های دیگر مثل پهلوان جایسن از قوم مغول‌، پسر کولدور چالیبای از قوم منجو‌، ماژیک قیون خان که از ناحیه قانقای آمده بود و مونار دقالی بودند‌. همچنین‌، نمایندگان اقوام الچین‌، اوشون‌، نایمن‌، آیبک‌، قپچاق‌، نایقوت‌، نوقای‌، قاتو‌، نابَت و دیگران وارد این جمع شدند‌. سر گروه این چهل یار ماناس پهلوانی به نام قرقول شد که هیکلی قوی با خلق و خوی ببرگونه و چشمانی تیز مانند گرگ و با تجربه فراوانی در زندگی داشت‌. بدین ترتیب‌، اطراف ماناس را چهل پهلوان احاطه کرد‌. ماناس شش شمشیری را که از آسمان برایش رسیده بود میان یارانش تقسیم کرد‌. ماناس تیزترین آنها را که ذولفقار نام داشت برای خود بر داشت‌. چهل پهلوان سوگند وفاداری داده و اسبی از رمه کمباربز قربانی کردند‌. 
قبل از آن ماناس دستور داد که شمشیر باز مانده از نوگوی خان به نام "اجل برس" را بیاورند‌. این شمشیر ویژه‌ای بود‌. اگر آن را از نیام بیرون بکشند آتش می‌گیرد‌، اگر بر روی علفها کشیده شود شعله‌ور می‌شود‌، با یک حرکت آن سر‌ها به پرواز در می‌آیند‌، اگر به صخره‌ای ضربه بزنند تبدیل به سنگریزه می‌شود‌، به سمت دشمن بگیرند چهل بار بلندتر می‌شود و هیچ دشمنی قادر به فرار از دسترس آن نیست‌. ماناس شمشیر اجل برس را به دست باکای داد تا یارانش سوگند وفاداری یاد کنند:
ماناس‌، خان ماست‌. جان ما در دستان اوست‌. اگر اشتباهی از ما سر بزند یا فکر سیاهی ضد او در ذهنمان باشد‌، خدا ما را به عذابی بزرگ گرفتارکند و بگذارد شمشیر «اجل برس» جانمان را بگیرد!
هر یک از یاران شمشیر مقدس را بوسیدند و قطره خونی را روی تیغ آن چکاندند‌. یاران برگزیده‌، هر یک برای خود یورتی بر پا کردند و فرماندهی سپاه هزار نفری را بر عهده گرفتند‌. به هر کدام از آنان نوکری داده شد و سر اسبانشان با طلسمهایی تزیین شد‌. 
ماناس با آغار(ز) فرمانروایی‌اش به قرقیزان بیچاره نیرویی دوباره داد‌. رشته‌‌های پاره شده به هم پیوسته‌، پیمان‌‌های شکسته دو باره جان گرفتند‌. او برای آنان حق برابری با اقوام مغول‌، قالماق و نعمت و آرامش را آورد‌. بدین ترتیب مردم افسرده‌ای که اشک و خون می‌ریختند‌، از غم و اندوه رهایی یافتند‌، کلاه‌های سفید پوشیدند و جانی دوباره گرفته‌، به درگاه خدا دعا کردند که از ماناس حمایت کند‌. گویی خداوند دعای آنان را اجابت کرد‌. ماناس به مدت نه سال خوشبخت و موفق بود‌، تا آن زمان در این سر زمین چنین پادشاهی نبوده است‌. مردم نه فقط با وفور مال و دام ثروتمند شدند بلکه تعداد پهلوانان‌، دوستان و متحدانشان نیز افزایش یافت‌. ماناس برای اقوام آلتای برکات بسیاری داشت‌. قرقیزان داد و ستد‌‌های مختلفی با سایر اقوام و متحدانشان داشتند؛ از جمله ازدواج میان قومی‌، هدایای متقابل‌، تبادل کالا و کاروانهای مشترک که برای تجارت به راه انداختند‌. آوازه ماناس از آلتای تا کاشغر‌، از کاشغر تا تبت‌، از تبت تا سمرقند به گوش همگان رسید‌. دور و نزدیک به او احترام می‌گذاشتند‌. البته کسانی نیز بودند که حسادت می‌کردند‌، مخصوصاً آلوکه خان قالماق‌، اسن خان خان چین‌، نسکارا خان منجور‌. آنان همیشه به یاد ستم‌ها و سه بار شکست شرم‌آور خود بودند‌. چون به نیرویشان اطمینان نداشتند‌، جسارت حمله به خود نمی‌دادند‌. آنان با تهدید‌‌های دورادور منتظر فرصت مناسب برای حمله بودند‌. چندین بار سعی کردند میان قبایل آلتای اختلاف و درگیری راه بیندازند تا اتحاد آنان از میان برود و از این راه بتوانند جداگانه به آنها حمله کنند‌. با این نیت‌، بازرگانان‌، دراویش و مسافران زیادی را نزد ایل‌‌های آلتای می‌فرستادند‌. اسن خان حیله گر با تمام نیرو سعی می‌کرد روابط میان قرقیزان و همسایگانش ترکها‌، اویغور‌ها و قالماق‌ها را بدتر کند‌. ولی آنها با شناختی که از نیرو و توان رزم ماناس داشتند جرات به هم زدن پیمان اتحاد را نداشتند و به حرف‌‌های دشمنان گوش نمی‌دادند‌. آلوکه خان در میان ویرانه‌‌های قدرت سابق خود گیر کرده بود؛ مانند خرسی که در چاه افتاده با خشم در خود می‌غلتید و نمی‌دانست چه باید بکند! به سمت مرگی حتمی ‌برود یا با فرزندان نوگوی تفاهم مشترک داشته باشد‌. ماناس که تجربه جنگهای زیادی را داشت با وجود اینکه در آلتای حضور داشت اما به حیله‌‌های دشمن آگاه بود‌. برای احتیاط‌، نیروهای مرزی چین و قالماق را تقویت کرد و تعداد سپاهیان خود را نیز افزایش داد‌. ماناس همیشه آماده جنگ بود‌. او که دارای هیکل درشت و ظاهری خشن بود به کمال عقلی و تعادل رسیده بود‌، با زره سفید و چشمانی که همچون آتش شعله ور بود و پیشانی بلندش گاه شبیه پلنگ و گاه نیز مانند شیری شجاع بود‌. اگر این نشانه‌‌های بر گزیده شدن او از میان مردم نبود پس چه بود؟ 
پیروزی‌‌های ماناس خان
الوکه خان قالماق حاکم شهر دانگو را نزد خود فراخواند و به او فرمان داد که برای از بین بردن قارا شار(شهر)‌، شهر ماناس بند آب ورودی آنرا سه روز بسته و سمی ‌کند‌. سپس باز کند تا مردم شهر از آن بنوشند و بمیرند‌. همچنین‌، شب دروازه‌ها را باز کند تا سپاه وی بتواند وارد شود‌. قایپ ترسو موافقت کرد‌. روز بعد تعدادی را برای بستن بند آب ورودی شهر فرستاد‌. پاسدار قایپ با شنیدن دستور آلوکه‌، خبر را شبانه به گوش ماناس رساند و از او طلا دریافت کرد‌. ماناس قالماق‌‌هایی را که با این کار ظلمانه موافقت کرده بودند به سزای اعمالشان رساند‌. همان روز پیش از دشمن به شهر دانگو حمله کرد‌. پیران‌، زنان و کودکان شهر را ترک کردند و قارا برک دختر قایپ با چهل تن از دختران همراهش از آنان محافظت می‌کرد‌. آنان مبارزان زیادی را از اسب به زیر کشیدند‌. گویند قارا برک باکای را زخمی‌کرد‌. ماناس با شنیدن قهرمانی‌‌های دختر جنگجوی دشمن فرمان داد که او را زنده به خدمتش بیاورند‌. با دیدن زیبایی بی نظیر او‌، تصمیم گرفت با او ازدواج کند‌. دختر باشنیدن خبر شکست پدرش عصبانی شد و گفت: "من نه تنها با ماناس ازدواج نمی‌کنم بلکه انتقام پدر را هم خواهم گرفت"‌. ماناس از شجاعت او شگفت زده شد و گفت: "من حتی از سرکشی و نافرمانیت خوشم می‌آید"‌. در آن حین قایپ اسیر را آوردند‌. او با هدف برقراری دوستی مجدد‌، درباره اتفاقاتی که افتاده بود اظهار پشیمانی کرد‌. آنان برای صلح دوباره نان سفید گندم خوردند و به کتاب مقدس سوگند خوردند و شاخه باریکی را شکستند و دستهایشان را در خون اسب سفید قربانی فرو کردند دشمنان پیشین چنین سوگند یاد کردند: 
خمیر نان سفید را با دستانی سفید ورز می‌دهیم‌. اگر کسی افکار سیاه داشته باشد بگذار مانند آن شاخه نازک شکسته و نابود شود! با هم با دشمنان مبارزه خواهیم کرد‌. بگذار اگر روزی با یکدیگر دشمن شویم خون مان بریزد!
اگر این سخنان عارفانه و خردمندانه نیست پس چیست؟ 
قایپ بزم بر پا کرد‌. تشریفات خواستگاری با حضور بای‌، آقبالتا‌، بردیکه و باکای در شهر دانگو برگزار شد‌. همه چیز بر طبق آداب و رسوم مشترک انجام شد‌. خان ماناس به طور رسمی‌با قارا برک ازدواج کرد‌. قایپ به هنرمندان ترک فرمان داد که برای زن و شوهر جوان یورت دوازده تکه‌ای بر پا کنند‌. در داخل آن هدایای ارزشمندی قرار دادند‌. جایسن خواننده مشهور نصف روز در وصف تزیینات و زیبایی‌‌های داخل یورت سرود‌. 
در یک روز دل‌انگیز‌، یعقوب بیگ شصت تن از ریش سفیدان ایل را جمع آورد و شورای ایل (قورولتای) را بنیان گذاشت‌. حاضران زیر لب از یکدیگر می‌پرسیدند: "ببینیم چه می‌خواهد بگوید"‌. اسبی را برای مهمانان قربانی کردند‌. یعقوب بیگ با بیانی خوش گفت: "ریش سفیدان با تجربه! پیشنهادی برای شما دارم‌. ما در سختی‌ها و خوشی‌ها در کنار یکدیگر بودیم‌. می‌دانید که سرزمین مقدس آلتای دارای خیر و برکت فراوانی است‌. با دست‌‌های خالی به این جا آمدیم و اکنون دوباره نیرو گرفتیم‌. همچون شاخه‌‌های خشکیده‌ای بودیم‌، اما حالا گویی سبز شده‌ایم‌. با این حال‌، با وجود افرایش تعداد فرزندانمان‌، بر تعداد دشمنان نیز افزوده شده است‌. قالماق‌ها و چینی‌ها به ما اجازه زندگی آرام را نمی‌دهند‌. به نظر می‌رسد زمان کوچ ما فرا رسیده است‌. اگر اجازه دهید‌، قصد کوچ از آلتای به آلا توُ درنزدیکی شهر اندیجان را دارم‌. 
بردیکه خردمند از این حرف خوشش نیامد و گفت:
یعقوب بیگ! شما این حرف‌ها را شاید به خاطر تنگ شدن جای دامهایت می‌زنی‌. الآن دیگر شمشیر دشمنان مان کُند شده است و آنان محتاط و ترسیده‌اند‌، چرا و به کجا فرار کنیم؟ آیا باید همه اموال مان را گذاشته‌، برویم؟ 
سکوت حاکم را سخنان بای ایگیت به هم زد‌. او گفت: 
به نظر می‌رسد حق با یعقوب بیگ است‌. خداوند می‌فرماید: "من از کسی که از خودش مراقبت کند محافظت می‌کنم"‌. چینی‌ها دارای سرزمینی بزرگ و سپاهی بی‌شمارند‌. آنان می‌توانند روزی حمله کرده‌، ما را با خاک یکسان کنند‌. در سمت شرقی ما رودخانه ساری ارقا‌، در غرب رودخانه ائدیل و قورا و کوه‌‌های اوپل قرار دارند‌. پدرانمان این زمینها را می‌شناختند‌. باید در این باره خوب فکر کنیم‌. 
آنگاه‌، حیدرخان پسر قنبر وارد صحبت شد و گفت:
چرا هنوز که اتفاق بدی نیافتاده باید این کار را بکنیم؟ آیا قرار است که قانقای‌ها به ما حمله کنند؟ وانگهی‌، اگر تولدی است مرگی نیز باید باشد‌. هر جا هستیم‌، اگر قسمت مان مرگ است‌، می‌میریم‌. آنگاه معلوم می‌شود که سرنوشت برای ما چه چیزی را رقم زده است‌. 
بای با فریاد زیری که روشن نبود در تأیید سخنان حیدرخان است یا بر خلاف آن گفت: 
ای‌، دنیای میرا! هیچ حسی قابل قیاس با زمانی نیست که به سر زمینی که در آنجا خون نافت به زمین ریخته (متولد شده‌ای) برگردی‌. 
و حالا سکوت جمع طولانی تر شد تا اینکه ماناس گفت: 
مردم من! فریب نخورید و از سایه دشمن نترسید‌. شما مرا به عنوان خان انتخاب کردید‌، پس به حرف خان خود گوش کنید! اجداد ما از ریختن خون برای دفاع از سرزمینشان آلا توُ نترسیدند‌، در برابر دشمن سر خم فرو نیاوردند‌. چینی‌ها زمین‌‌های ما را با زور تصاحب کردند‌. آنان را به جای اولشان برمی‌گردانیم‌. اگر این کار را نکنیم چگونه نام خود را قرقیز بگذاریم؟ آبروی خود را حفظ می‌کنیم‌، با قدرت زمین‌‌های اشغال شده خود را بازمی‌گردانیم و بعد از آن به الا توُ کوچ می‌کنیم‌. 
اگر این سخن یک خان نیست پس چیست؟ 
پنج روز بعد‌، سپاهی متحد شامل هشتصد هزار سرباز جنگی با زره و سلاح‌‌های جنگی که در نور آفتاب می‌درخشیدند در برابر ماناس صف کشیدند‌. ابتدا ماناس به سوی سرزمین‌‌های تکس خان که چندین بار قرقیزان را تهدید کرده‌، زمین‌هایشان را به زور گرفته و غارت کرده بود‌، براه افتاد‌. 
ماناس با فرستادن نامه‌ای به تکس خان خواسته خود را چنین بیان کرد:
"تکس خان! باید زمین‌‌های اشغالی قرقیزان و مالیاتی را که در مدت سی سال از آنان بزور گرفته‌ای بازگردانی و دیه خون همه کشته‌شدگان را بپردازی‌. در غیر این صورت‌، به میدان جنگ بیا"‌. 
تکس خان با دریافت این نامه عصبانی شد و گفت: "این کیست که مرا تهدید می‌کند؟ این ماناس که از قبیله کوچک و بی ارزش قرقیزان است‌، کیه؟"
 آنگاه‌، جاسوسی را به برای دریافت خبر به طرف قرقیزان فرستاد تا بفهمد بوروت‌‌های شرقی (قرقیزها) کجایند‌، چه می‌اندیشند‌، تعداد سربازانشان چقدر است وکی می‌توانند حمله کنند؟ 
او فرمان داد سپاه آماده نبرد باشند‌. جاسوس ناگهانی نیمه شب بازگشت و خبر آورد که قرقیزان خیلی نزدیک‌اند و قصد حمله دارند‌. 
تکس شگفت زده با دست پاچگی به جادوگری به نام کویاس متوسل شد و از او خواست چاره‌ای بیندیشد‌. کویاس با آرامش گفت: "دستپاچه و عصبانی نشو‌، بوروت دست نیافتنی حالا با پای خود به سوی مرگ می‌آید"‌. 
در آن شب‌، کویاس به سمت قرقیزان رفت‌، به مرز رسید و جایی که قرقیزان تصمیم حمله داشتند از اسب پیاده شد و شروع به جادو و جنبل کرد‌. این تنگه برای مسافران در دل شبها بسیار ترسناک و وهم‌انگیز بود‌، با جادوی او همه طبیعت اعم از بوته‌ها، درختان و سنگ‌ها و صخره‌ها به مانند سپاهی بزرگ و ترسناک به نظر رسید‌. با نور مهتاب تصویر وحشت کامل شد‌. کویاس نگاهی حاکی از رضایت به کار خودش انداخت و بر گشت‌. کویاس به تکس گفت: "من سپاه بی شماری برایت آماده کردم‌. او با اطمینان از مرز‌‌های تو محافظت خواهد کرد‌. اگر می‌خواهی می‌توانی بروی و ببینی!"
تکس وقتی به مرز رسید‌، با سپاه بی شمار مسلح به گرز‌‌های گران و شمشیر‌‌های آخته مواجه شد‌. تکس حیله‌گر خوشنود از جادوی کویاس به هیچ کدام از خان‌‌های متحد‌، خبر حمله ماناس و سپاه سری خود را نداد‌. چرا که فکر می‌کرد تنها پیروز میدان حتی بدون جنگ خواهد بود‌. 
در آن حین‌، ماناس به مرز سر زمین تکس خان رسید‌. حیدرکول راهنما و جلودار سپاه ماناس با پیشخدمتش که در جلو سپاه بودند متوجه حرکت سپاه عظیم کویاس جادوگر به طرف آنان شدند‌. به نظر می‌رسید که تمام کوه‌ها حیات پیدا کرده‌، به طرف آنان در حرکت بودند‌. حیدرکول شجاع با دیدن این منظره با وحشت به سمت ماناس بر گشت و گفت:
چنین نیرویی در قالماق‌ها تا به حال دیده نشده است‌. ما در برابر آنان نیرویی کافی نداریم‌. تمام سرداران نیز با این موضوع موافقند‌، تا دیر نشده بر گردیم‌. 
ماناس با عصبانیت گفت:
یعنی از پشت تیر بخوریم؟ نه اگر قرار است کشته شویم بهتر است‌، رو در رو بجنگیم‌. 
 او برای بررسی بیشتر می‌خواست به جلو برود‌، اما باکای مانع او شد و گفت:
ماناس تو یک خان هستی‌، جایگاهت را بدان! من برای بررسی اوضاع پیش رفته‌، با آنان ملاقات می‌کنم تا ببینم چه می‌خواهند بکنند‌. اگر مرا گرفتند نجاتم خواهی داد‌. 
باکای با آرامش تمام به سوی دشمن رفت‌. مبارزان قالماق که در ردیف اول ایستاده بودند هیچ حرکتی نکردند‌. باکای متعجب شد‌. وقتیکه باکای نیزه خود را به حالت پرتاب بالای سر برد آنان نیز همین حرکت را تکرار کردند‌. هنگامی که باکای شمشیر خود را به دست گرفت سربازان مقابل دقیقاً حرکت او را تکرار کردند‌. باکای با اسب خود چند قدم به عقب رفت‌، سربازان هم عقب رفتند‌. باکای با صدای بلند خندید‌، تمام دره پر از انعکاس صدای خنده شد‌، که در تمام کوه‌ها می‌پیچید‌. باکای به سمت ماناس برگشت و گفت:
با جنگیدن بر آنان پیروز نمی‌شویم‌، هر چه بخواهیم آنان را بکشیم بیشتر مقاومت خواهند کرد‌. اینجا جای مبارزه با عقل است نه شمشیر‌. ماناس! جادوگران و خردمندان کجا هستند؟
با رایزنی به این نتیجه رسیدند که برای از بین بردن روح‌‌های بد دود و آتش کمک می‌کند‌. با این فکر ماده آتشزنه‌ای را بر روی بوته‌ها پاشیدند و آنان را آتش زدند‌. همراه با آتش و دود سپاه عظیم کویاس هم ناپدید شد‌. وقتی که تکس خان سپاه ماناس را در مقابل خود دید جادوگرش را با شمشیر کشت و خنجری نیز به قلب خود فرو برد‌. بدون هیچ مقاومتی سپاه ماناس وارد یورت تکس شد‌، آنگاه خطاب به سربازان خود گفت:
 جوانمردانی که در زیر حمایت پرچم آبی هستید! فرزندان آسمان آبی! سربازان تکس خان را اذیت نکنید‌. آنان با میل خود تسلیم شدند‌. مردم را آزار ندهید و غارت نکنید‌. هر کس که مردم تکس خان را اذیت کند به سزای اعمالش می‌رسد‌. 
ماناس با همراهی حیدرخان به دور لشکرش چرخی زد‌. پشت سر او زمزمه‌‌هایی شنیده می‌شد‌، که می‌گفتند‌، چرا او دلش برای سربازان قالماق می‌سوزد؟ برای ما چه کسی دل می‌سوزاند؟ اما کسی جرأت گفتن رودرروی این جملات به ماناس را نداشت‌. در این جا‌، ماناس رو به مردم تکس کرد و گفت‌. :
ای مردم بیچاره! وقتی خان شما فهمید که نمی‌تواند پیروز شود از ترس اینکه باید جواب ظلم‌‌هایی را که به مردم قرقیز ضعیف کرده پس بدهد‌، خودکشی کرد‌. اکنون‌، همه چیز عوض شده است‌. ما کینه‌ای از شما به دل نداریم و حالا خودتان درباره آینده‌تان تصمیم بگیرید و خانی برای خود انتخاب کنید‌. 
آنان از این سخن خوشنود شدند‌. قبل از همه‌، ریش سفیدی با چشمانی درخشان رو به ماناس کرد و گفت:
با وجود سن کمی‌که داری بسیار سخاوتمند و خردمندی! قبیله‌ای که پسری مانند تو پرورش داده هیچ وقت از بین نمی‌رود‌. مردم در برابر نجات دهنده خود تعظیم کردند‌. 
با وجود تعداد بیشمار پهلوانان و بزرگان‌، هیچ یک جسارت خان شدن را به خود نداد‌. باکای با عصبانیت گفت:
لعنت بر مردمی‌که کسی را شایسته خان شدن نداشته باشد‌. 
آنگاه‌، پیر مرد هشتاد ساله‌ای به نام قاراچا را معرفی کردند‌. قاراچا با التماس گفت: 
من برای خان شدن زیادی پیر هستم‌، برای خود خانی جوان انتخاب کنید!
مردم گفتند: 
درست است که پیرید اما عاقل و اندیشمند هستید‌. قالماق‌ها برای بزرگان خود احترام زیادی قایل می‌شوند‌. 
 قاراچا به فکر فرو رفت‌، در آن حین دخترش صیقل به او نزدیک شد‌. دختری با زیبایی بینظیر‌، کمری باریک‌، ابروانی کشیده و سیاه‌، سری مغرور‌، چهره‌ای به سفیدی شیر و گردنی ظریف و ناز‌، که گویی هر چه می‌خورد قابل دیدن بود‌. او به پدرش گفت:
پدر جان شما چه می‌کنید؟ مگر می‌خواهید جامه تکس خان را به تن کنید؟ شما فکر حکمرانی به سر دارید؟ این کار لایق سن شما نیست‌. قاراچا به سرجای خود برگشت و گویی که دخترش به او اجازه نمی‌دهد و به طور ناگهانی فریاد زد:
مردم! یادم آمد‌، شخص لایق خانی داریم! پسر کوچک تیمور خان به نام تیِیش که خردمند و جسور است‌. او هجده سال بیشتر ندارد‌، اما مگر پیروز ما ماناس سخاوتمند خیلی بزرگتر از اوست؟ آندو تقریباً همسن هستند!
پس از سخنان قاراچا همهمه در بین مردم افتاد و با سردادن اسم "تیِیش خان " در برابر "بودا" (قالماق‌ها بودایی بودند) تعظیم کردند‌. طبق رسومشان تییش را بر روی نمد سفید نشانده‌، دور شهر چرخاندند‌. شهر فوق العاده زیبای تیمور خان‌، که همچون مروارید سفیدی در دشت می‌درخشید‌، به دست پسر کوچکش تییش سپرده شد‌. به افتخار این انتخاب جدید‌، خان جوان بزم بزرگی را بر پا کرد که تا هفت نسل پیش از این دیده نشده بود‌. اکنون قالماق‌ها می‌خواستند سخاوت خود را به نمایش بگذارند و گفتند: "ما چه کم از قبایل ترک داریم؟ چندین بار قرقیزان در بین کوه‌‌های خود بزم‌‌های بزرگ بر پا کردهاند‌. ما هم می‌توانیم دنیا را شگفت زده کنیم"‌. تییش خان مسابقه اسب دوانی بر پا کرد و برای برندگان جایزه شتری رادر نظر گرفت‌. اسبان زیادی را قربانی و با قومیس (قیمیز)(شیر اسب) از مهمانان پذیرایی کردند‌. پهلوانان را به دو گروه تقسیم کردند و میان آنان مسابقات کشتی و مبارزه با اسب و نیزه انجام شد‌. قوی‌ترها و بهترینها جوایزی را دریافت کردند‌. در اوج مبارزه که همه سرشار از هیجان بودند‌، صیقل دختر قاراچا با مو‌‌های بافته شده به دور سر‌، کلاهی با توپ سیاه و سوار اسب حنایی‌اش به میدان آمد‌. مردم با شادی فریاد زدند: "صیقل! صیقل! در زیر آسمان آبی کسی همچون تو وجود ندارد! "‌در واقع‌، او با وجود ظریف بودن‌، در لباس جنگی‌، نیزه بلند به دست و سوار بر اسب تنومند هیبت جنگجوی قدرتمندی را پیدا کرده بود‌. در میانه روز به وسط میدان رفت‌. آن قدر منتظر حریف ماند که گوشت داخل دیگ پخته می‌شد‌، اما کسی برای مبارزه با او به میدان نیامد‌. پهلوانانی که به نظر مانند صخره‌‌های جوان سربر افراشته بودند به یک باره محو شدند و صدایی از آنان شنیده نمی‌شد‌. آنان از مبارزه با یک مرد نمی‌ترسیدند‌، بلکه می‌ترسیدند از یک دختر جوان شکست بخورند‌. با وی تنها کسی می‌توانست مبارزه کند که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد و آماده مرگ باشد‌. بیشک همه می‌دانستند که کسی توانایی حریف شدن در برابر زرنگی‌، هوش و قدرت صیقل را ندارد‌. او با فریاد بلندی گفت:
با این همه مرد یک نفر پیدا نمی‌شود که از آبروی مردان حفاظت کند؟ آیا همه مردان ترسوتر و ضعیفتر از زنان هستند؟ در این صورت‌، من برنده میدان مبارزه هستم! جایزه را برایم بیاورید!
با شنیدن سخنان این دختر‌، ماناس مقام خانی خود را فراموش کرد و گفت:
اسبم آق سارقول را بیاورید! بهتر است از خجالت بمیرید که نام پهلوانی دارید‌. با این همه مردان نیرومند‌، مرا مجبور کردید به میدان آمده‌، با یک زن مبارزه کنم‌. 
ماناس مانند ابر بارانی از خشم سیاه شده بود‌، فوراً شمشیر خود را به دست گرفت‌، نیزه را آماده کرد و به میدان رفت‌. وقتی ماناس ازنزدیک چهره‌ای تابناک‌، پیشانی بلند و روشن‌، بینی ظریف و صاف‌، دندان‌‌های صدفگونه و چشمانی با درخشش الماس را دید در جای خود خشکید‌. ماناس زیر لب با خود گفت: "ای پهلوان‌، این دختر برازنده توست‌، مواظب باش که به او صدمه‌ای نزنی"‌. ماناس هنوز در افکار خود غوطهور بود که چگونه بدون صدمه زدن مبارزه کند‌، در آن حین‌، صیقل با بی رحمی ‌به دشمن خود ضربه‌ای وارد کرد که برق از چشمان پهلوان پرید و چیزی نمانده بود که از اسب بر زمین بیفتد‌. دوباره برای مبارزه رو در روی هم قرار گرفتند‌. باز هم نیزه صیقل با اطمینان و دقت بیشتر به زیر بغل راست پهلوان فرو رفت و از پشت او خارج شد و شکست‌. صیقل انتهای نیزه شکست شده را به کناری انداخت و با دستانش شانه‌‌های ماناس را گرفت‌. ماناس برای اینکه به زمین نیفتد مجبور شد به طور جدی به مبارزه بپردازد‌. با خودش گفت: "چه شرمندگی بزرگی خواهد بود اگر از یک دختر شکست بخورم‌. کاش من سوار اسبم آقولابودم‌. اما آقولا را برای شرکت در مسابقه اسب دوانی در نظر گرفته بودند و اسبی که ماناس سوار بود ضعیف‌تر از اسب صیقل (ساری) بود‌. دوباره‌، اسب ماناس تحت فشار ساری به عقب رفت و ماناس با هل دادن صیقل پر جنب و جوش تعادل خود را از دست داد و کم مانده بود که به زمین بیافتد‌. شکر خدا چوباق به موقع رسید و به شانه سالم ماناس تکیه داد‌. دوقا پهلوان قالماق با اعتراض گفت: 
بوروت لعنتی! در مقابل دختر ما کم آورده‌ای که دو نفری به او حمله می‌کنید؟
چوباق برای توضیح رسم مسابقه گفت:
آنان مبارزه با نیزه داشتند‌. کشیدن سواره به پایین مسابقه‌ای دیگر است‌. دوقا با عصبانیت به اسب چوباق هجوم آورد‌. بازی به مبارزه‌ای جدی بدل شد‌. خان جدید را برای حل مشکل پیش آمده‌، دعوت کردند و حیدرخان قزاق‌، آقبالتای قرقیز و باکای همگی به خدمت او رفتند‌. بازی را متوقف و دو طرف مبارزه را از یکدیگر جدا کردند‌. ماناس نیزه را از کتف خود بیرون کشید‌، درحالی که از جای آن خون فوران می‌کرد‌. ماناس با آرامش زخم خود را با مرهمی‌ که از هزار گیاه ساخته شده بود بست‌. بلافاصله خونریزی قطع و ضعف او بر طرف شد‌. وقتی ماناس عصبانی می‌شد‌، خشم خود را سر اولین کسی که به او برمی‌خورد خالی می‌کرد‌. به همین خاطر‌، با عصبانیت تمام شلاق محکمی ‌به اسب حنایی روشنش زد و با گرد و خاک زیادی به سمت میدان تاخت‌. صیقل پهلوان خوشگل و خوش اندام با اطلاع از زخمی‌بودن ماناس و اطمینان از پیروزی خود برای ادامه مبارزه به میدان آمد‌، ولی با دیدن شدت عصبانیت رقیبش از شجاعتش کاسته شد‌. ماناس زیر لب خود را مؤاخذه می‌کرد و می‌گفت: "مگر تا به حال دختر زیبایی را ندیده بودی؟ چرا در مقابل یک زن از خود ضعف نشان دادی؟ هر کس در مبارزه به رقیبش رحم کند خود از بین می‌رود"‌. ماناس با این فکر نیزهاش را به پیش گرفت و به سوی صیقل حمله کرد‌. با اولین ضربه او‌، پهلوان صیقل از زین اسب به زمین افتاد‌. او که به زمین افتاده بود چاره‌ای جز این نداشت در میان خویشان خود پنهان شود‌. 
ماناس به دنبالش شتافت‌. ولی نتوانست پیدایش کند‌. او پشت پدرش پنهان شده بود‌. ماناس در میان انبوه مردم نمی‌توانست به او برسد و فقط در یک راسته جلو و عقب می‌رفت‌. سرانجام با عصبانیت فریاد زد: "پهلوانتان را نشانم بدهید! مبارزه که هنوز تمام نشده است!" تییش خان و حیدرخان با دستان خم شده بر سینه به علامت تسلیم جلو ماناس آمده و گفتند: 
پهلوان ماناس! جایزه از آن شماست‌. آرام شوید! بیایید به اقامتگاه برگردیم‌. 
ماناس از این جملات بیشتر عصبانی شد و فریاد زد:
من نیازی به جایزه ندارم‌. مبارزه را باید تمام کرد! اگر من نتوانم بر یک زن پیروز شوم چگونه خواهم توانست به چشمان مردم نگاه کنم؟!
ماناس همراه با باکای‌، تییش خان و حیدرخان جایی که قاراچا ایستاده بود رفتند و دیدند که صیقل زره از تن در آورده‌، گیسوانش را باز کرده و با ضعف و ناراحتی در حال بستن زخمش است‌. بزرگان قبایل و صاحبان بزم به ماناس گفتند:
پهلوان تو از آبرویت دفاع کردی! بهتر است دست از مبارزه بر داری و تمامش کنی‌. 
ماناس جواب داد:
من نمیتوانم از مبارزه دست بر دارم‌، بحث زندگی نیست بحث آبروست‌. انصاف داشته باشید‌. من یا باید بر صیقل پیروز شوم و یا مبارزه را ببازم‌. 
 قاراچا شخصی خردمند و عاقل بود‌، او توانایی این را داشت که با خردی ژرف و سخنان دقیق سختترین مشکلات را بر طرف کند‌. او گفت: 
اگر پهلوان شما قبول کند و به من اجازه دهید اسب صیقل را با این جملات خدمت ماناس تقدیم می‌کنم: " پهلوان ماناس! تو بسیار قوی و سخاوتمند هستی! اسب ما را بپذیر‌. نزد تو سر تعظیم فرود آورده و از تو تقاضا دارم بیعقلی و اشتباه دخترم را ببخشی‌. در واقع‌، این مبارزه نباید انجام می‌شد‌. چه می‌شود کرد‌، دخترم بدون فکر رفتار کرد و حالا عوارض آن را می‌بیند‌. ما را ببخش‌. جایزه از آن تو و آبرویت بر جاست‌. مهمترین چیز بین ما صلح و دوستی است‌. بگذار در میان ما صلح باشد!"
ماناس با شنیدن این سخنان پر احساس لبخندی زد و با خوشحالی شلاقش را در دستانش خم کرد و گفت: 
من جایزه و پیشنهاد شما را قبول می‌کنم‌. اما این جایزه برازنده بزرگان است و من آنرا به قاراچا بیگ تقدیم می‌کنم‌. 
زمزمه خوشحالی در بین توده مردم پیچید که می‌گفتند: 
 ماناس اینجا نیز بزرگی خود را نشان دادی!
قاراچا بیگ در حال گرفتن عنان اسب گفت:
باشد که شهرت تو بیشتر و جمعیت مردمت فزونتر گردد!
صیقل دیگر در مقابل چشمان ماناس ظاهر نشد‌. خشم ماناس بر طرف شد و فقط درد زخم یادآور این مبارزه و آرزوی او برای ازدواج با دختری مانند صیقل بود‌. ماناس مدت‌ها در انتظار دیدن اندام زیبای صیقل در اطراف یورت قاراچا بود ولی فایده‌ای نداشت‌. 
در آن حین‌، اسبانی که برای مسابقه اسب دوانی رفته بودند بازگشتند‌. اولین جایزه نصیب آقولا (اسب ماناس) شده بود که ماناس آن را بین چهار قبیله تقسیم کرد‌. شش روز بعد ازپایان بزم‌، ماناس سپاه خود را به سمت آرال برد‌. آنجا مدتی برای استراحت سربازان و اسبان اقامت گزید‌. 
سرزمین فوقالعاده زیبای قارا کول تحت حاکمیت اورقا خان بود‌. او خیلی کم با ترکها وارد منازه و دعوا می‌شد‌. این بار خبرچینان گزارش ناخوشایندی به او دادند: "این بوروت دزد (ماناس) سر بلند کرده است‌. او قبایل تحت فرمان خود (ترقاوت‌، مغول و اویغور) را متحد کرده‌، می‌خواهد مانند سیل بهاری به پکن حمله کند‌. قالماقها! بی تفاوت نباشید و برای مقابله با آنان آماده باشید".
اورقا خان فرمان داد بر طبلها بکوبند‌. او قراولهای خود را به مناطق دور و نزدیک فرستاد و به تمامی‌حکمرانان و والیان فرمان جمع‌‌آوری نیرو برای مقابله با قرقیزان را داد‌. سپاه اورقا خان افزون بر هفت صد هزار نفر شد‌. جمعیتی به این زیادی را زمین به سختی می‌توانست تحمل کند‌. فرماندهان سپاه اورقا خان فکر می‌کردند: "‌قرقیزان نمی‌توانند مانند سپاه آنان داشته و نگه‌‌داری کنند‌. این سپاه از یورت اورقا خان فاصله گرفت و مانع نزدیک شدن سپاه ماناس شد‌. آنان منتظر نبرد ماندند‌. سرانجام‌، سپاه ماناس ظاهر شد‌، حرکت آنان همچون سیل خروشانی بود که به شکل دو بال پرنده بزرگی بر روی زمین پهن شده بود‌. دو سپاه برای نبرد آماده شدند و در بین خود فاصله‌ای برای مبارزه پهلوانان قرار دادند‌. از جانب اورقا خان مرد تنومندی به نام اتن به میدان آمد‌. کلهاش بسیار بزرگ و پیشانیش به قدری کوتاه بود که گویی فرق سر و ابروان پر پشتش که مانند سگ پشمالوی سیاه بود‌، در یک امتداد قرار دارند‌. اتن در یک روز می‌توانست گاوی را بخورد و به همین خاطر شکم او آن قدر بزرگ بود که کسی نمی‌توانست او را بغل کند‌. وقتی حوصلهاش سر می‌رفت برای تفریح دویست مرد جنگی را به یک باره بر روی دستش بلند می‌کرد‌. اورقا خان با چاپلوسی گفت:
اتن بزرگ من! تو قادری ماناس‌، پهلوان قرقیزان را از بین ببری‌. من ایمان دارم که تو می‌توانی‌. او را بکش و ما را شاد کن‌. 
اتن سوار اسب عظیمی‌ مانند خود شد و با رجزخوانی وارد میدان مبارزه شد: 
بوروت دیگر کیه؟ چرا من نمی‌شناسمش؟ مگر زیر آسمان کسی هست که حتی فکر کند که می‌تواند در مقابل من بایستد‌. او هر کس که باشد لهش میکنم!
در پشتش سپر فولادی برق می‌زد و زرهی فولادی بر تن داشت‌. ظاهرش نشان می‌داد که هیچ کس را به حساب نمی‌آورد‌، شاید حتی خود اورقا خان را‌. 
سپاه اورقا خان راه را برای اتن باز کرد‌. سربازان به افتخار اتن فریاد زدند و برای او دعای خیر کردند‌. شاید به همین خاطر‌، کسی متوجه حضور پیر مردی ضعیف با پشتی خمیده که عنان اسب اتن را گرفته‌، نشد‌. اتن بر پیر مردی که عنان اسبش را ول نمی‌کرد فریاد زد:
ای‌، مترسک! تو مورچه‌ای یا آدمیزاد؟ برو کنار‌. اگر می‌خواهی زیر پاهای من بمیری‌، الآن خواهی مرد‌. 
اتن خم شد تا پیرمرد لجوج را بگیرد ولی اسبش دانکارا با ترس عقب رفت و اتن نزدیک بود به زمین بیفتد‌. خنده بلند (قهقهه) قرقیزان شنیده (بلند) شد‌. اتن با عصبانیت شلاقی به اسبش زد تا به سمت پیر مرد برود‌. همین که خم شد کتف‌‌های پیر مرد را بگیرد‌، خود را در دستان پیر مرد دید‌. پیرمرد او را روی دستش بلند کرد و به زمین کوفت‌. سپس با غرور پایش را روی سینه اتن قرار داد و با دو دست سر او را مانند علفی خشک از بدن جدا کرد‌. بعد از آن به آرامی ‌سوار اسب او دانکارا شد و به سمت سپاه قرقیزان تاخت‌. قالماق‌ها با دهانی باز از تعجب خشک شده بودند و نمی‌دانستند آیا این انسان بود یا جن؟
لشکر ماناس با خوشحالی فریاد زد:
زنده باد‌، پهلوان قِییش! به قالماق‌ها نیروی قرقیزان را نشان دادی! 
قرقیزان این پیرمرد را خوب می‌شناختند‌. او پهلوان و جادوگری ماهر بود که قادر بود به هر صورتی درآید و نیروی فوق بشری داشت‌. معلوم شد که از اول صبح در میان قالماق‌ها با ظواهری چون نگهبان قالماق‌ها، مسافر گدا و درویش رفت و آمد می‌کرده‌، به طوری که حتی خود قرقیزان نیز او را نمی‌شناختند‌. مبارزه با اتن یک نمایش خنده دار برای قرقیزان بود‌. بعد از آن‌، شوخی و خنده‌ها تمام شد‌. 
 قالماق‌ها به یک باره به خود آمدند و از شرم تحقیری که شده بودند مانند سیل خروشان به قرقیزان حمله کردند‌. جنگ بیرحمانه‌ای با ضربات پیاپی شمشیرها شروع شد‌. صدای صفیر تیر‌ها، چکاچک شمشیرها و گرزهای گران‌، ناله اسبان در حال مرگ و فریاد‌‌های وحشیانه سربازانی که زخمی‌شده بودند‌، در میدان پیچیده بود‌. زمین می‌لرزید و آسمان از گرد و غبار تیره و تار شده بود‌. ماناس با نگاهی به اطراف در زیر بارش تیر‌ها به سختی یورت پرچم اورقا خان را پیدا کرد‌. اما رسیدن به او با وجود چهل چورو (یار جان نثار) همراهش بسیار سخت می‌نمود‌. با این حال‌، آچ آلبارس‌، شمشیر ماناس کار خود را کرد‌. اورقا خان شکست خورد‌، چوب پرچم او از وسط به دو نیم شد و پرچم به زمین افتاد‌. قالماق‌ها از ترس در جای خود خشک زدند و دچار هراس شدند‌. سربازانی که تا چند لحظه پیش با شجاعت حمله می‌کردند و می‌جنگیدند پا به فرار گذاشتند‌. اما ماناس به دنبال فراریان نرفت‌. او حال عجیبی داشت‌. این بار همراه با باکای برای بررسی بیشتر جنگ در اطراف میدان چرخی زد‌. لایه غلیظی از خون و جسد دشت زرد را پوشانده بود‌. از دو طرف تعداد بی شماری جنگجو کشته شده بودند و جوی‌‌های متعددی از خون به راه افتاده بود‌، از آنها بخار گرمی‌ به هوا بر خواسته و مه غلیظی مانع رویت خورشید شده بود‌. جسد سربازانی که دست سرنوشت آنان را به میدان نبرد کشانده بود‌، بر روی هم انباشته شده بود‌. اسبان جنگی با چشمانی رو به آسمان و دهانی باز آخرین شیهه خود را برای وداع با زندگی می‌کشیدند‌. زخمی‌هایی که این طرف و آن طرف افتاده بودند مثل مار برروی زمین می‌لغزیدند‌. بعضی فریاد می‌زدند و لعنت می‌فرستادند و برخی خواسته‌ها و افکار خود را به زبان می‌آوردند؛ چیزهایی را می‌گفتند که در زندگی جرأت ابراز آنرا نداشتند‌. همینطور زمین پر بود از نیزه‌‌های شکسته‌، زین‌‌های لگدمال شده‌، شمشیر‌‌های بدون دسته و نیام و تبر‌‌های شکسته‌. همچون جنگل بعد از طوفان که درختان آن بر روی هم می‌افتند‌، قرقیز و قالماق‌، فقیر و پولدار بر روی هم تلمبار شده بودند‌. ماناس با دیدن این مناظر‌، گویی چندین سال پیر شده بود‌. او پیش از این کشتن دشمن را کاری قهرمانانه به حساب می‌آورد ولی اکنون فقط می‌خواست به گوشه‌ای دور رفته و تنها بماند‌. پهلوان هیچ وقت گریه نمی‌کرد‌. اما اکنون عنان اسبش را رها کرده‌، با چشمان پر از اشک به باکای نزدیک شد و سرش را بر روی شانه او گذاشت و با ناراحتی گفت: 
برادر بزرگم کی از این جنگ و خونریزی رهایی می‌یابیم؟
ماناس که ضعف به خود راه نمی‌داد این بار گویی روحیه جنگی خود را از دست داده بود‌. باکای خردمند و با تجربه‌، پیروز میدان و پهلوان شجاع در جنگ با دشمن‌، جوابی مناسب در آن حین نیافت‌، اما بعداً مانند کسی که صد‌ها بار در چنین نبرد‌‌هایی شرکت کرده‌، گفت:
چه می‌شود کرد‌، این قیمت آزادی است‌. تا وقتی کسانی هستند که مانند ما حقی برای زندگی آزاد و مستقل دیگران قایل نیستند‌، مجبوریم بجنگیم‌. 
ماناس گویی آب سرد به صورتش ریخته باشند سرش را بلند کرد‌. باکای خردمند حرفش را ادامه داد:
پیروزی یعنی کشته شدن سربازان دشمن‌، یعنی آزادی ملت خود که رسیدن به آن حق قهرمانان است‌. خداوند بزرگ این سرنوشت را نه برای هر کسی بلکه تنها برای برگزیده‌‌های خود رقم می‌زند‌. سرنوشت تو این چنین است‌. هرگاه ملت را به سرزمین‌‌های باز و پس گرفته شده از دشمن بر گردانی‌، درآن صورت به هدف زندگیت رسیده‌ای‌. بدین خاطر‌، مردم تو را از خدا طلب کردند‌. روحیه‌ات را از دست مده‌. تو یک قهرمانی! کسانی مثل تو خواسته مردم را باید به نیروی شمشیر و نیزه به دست آورند‌. آنان با خرد‌، دوراندیشی و قهرمانی خود تکیه گاهی استوار برای مردمشان هستند‌. اشک‌ریزی از آن بیوه زنان است‌ ... . 
روز بعد ماناس دستور داد تمام اجساد جنگجویان را همراه با اسبان و سلاح‌هایشان در یک قبر دفن کنند‌. به یاد بود هر سرباز یک سنگ در دشت قرار دادند که تبدیل به کوه شد‌. در ساحل رودخانه جیرقالان‌، در دره جیلوُ – سوُ سه شبانه روز اتراق کردند تا سربازان نیرویی دو باره به دست بیاورند‌، زخم‌هایشان بهتر شود و اسبان استراحت کنند‌. 
هنوز در آسمان هلال ماه و ستاره زرد صبحگاهی به چشم می‌خورد که بیوه زیبای اورقا خان به نام صنم گل همراه با دو پسر و مشاور و مترجمش به نام ایرامان وارد اوردوگاه ماناس شدند‌. روی سر شاهزاده قالماق کلاه سفید زنان شوهردار قرقیزی که او هیچ وقت نپوشیده بود به چشم می‌خورد‌. کلاه او نه تنها جلوه خاصی به چهره غمگین او می‌داد بلکه برازنده تشریفات و رسوم قرقیزی بود‌. ابتدا طبق رسوم قرقیزی پسر بزرگش قاراتای و به دنبالش ایرامان با صدای بلند وارد شدند‌. بیوه اورقا خان با نکات ظریفی که از رسوم قرقیزان می‌دانست‌، هدایایی را خدمت ماناس تقدیم کرد که شامل نه اسب سفید یکسان و عرابه پر از لباس‌‌های قرمز ابریشمی‌، پارچه‌‌های گران قیمت و تزیینات قیمتی بود‌. سخنش هم بسیار ظریف و پر معنی بود‌. او گفت:
سرورم‌، در زندگی سیاه و سفید‌، شب و روز و خیر و شر در کنار یکدیگرند‌. با اینکه در عزای همسر فوت شده‌ام با شمشیر تو هستم‌، اما دیروز پسرم به کمک تو بر تخت نشست‌، این چه حسی برای یک مادر دارد‌، غم یا شادی؟ به همین خاطر‌، فکر می‌کنم که موفقیت همیشه قرین تو خواهد بود‌. چون آداب و رسوم دیگران را شناخته و به آنان احترام می‌گذاری‌. من به خدمت تو آمده‌ام تا سر خود را گرو گذاشته و از تو بخشش جان دو فرزندم را طلب کنم‌. 
ماناس از زیبایی‌، شرافت و رفتار سخاوتمندانه این بانو درباره فرزندانش شگفت زده شد و گفت:
با شنیدن سخنان شاهانه‌تان پاسخی غیر از عمل به خواسته شما ندارم‌. بگذار که هر دو پسرت تحت حمایت ما باشند و شهرتان در صلح و صفا و حاکمیت شما باقی بماند‌. 
پس از آن ماناس سکوت کرد‌. در آن حین‌، صدای آواز ایرامان سکوت را بر هم زد‌. آوازه خوان جوان در جلو ماناس و صنم گل ایستاده بود و آواز او نه فقط در ستایش از قهرمانی‌ها و نیروی ماناس بلکه از خردمندی و سخاوت او که حتی بیشتر از شمشیر جادوییش بر دل‌ها اثر داشت‌، بود‌. ماناس از آوازه خوان جوان به خاطر سرود‌‌های ظریف و دقیقش خیلی خوشش آمد و گفت: 
آیا بانو حاضرند این پسر جوان چشم روشن را به مردم قرقیز هدیه بدهند تا دل افراد غمگین و کسانی را که در اثر جنگ و خشونت‌ها سخت شده با آوازهای شیرین خود شاد و نرم کند‌. 
صنم گل با رضایت از نتیجه مراوده با ماناس خشن جواب داد:
بگذار به دلخواه شما باشد‌. 
از آن پس‌، ایرامان یکی از چهل یار ماناس شد‌. به تدریج نام او از یاد‌ها رفت و قرقیزان او را ایرچی اوغول نامیدند‌. 
در میان دامنه کوه‌های عظیم و جایی که سی رودخانه به هم می‌رسیدند‌، در شهری که در میان دشتی وسیع با قلعه‌‌هایی احاطه شده بود‌، خان اکون به مدت چهل و پنج سال حکومت می‌کرد‌. کاروان‌های زیادی از کشورهای مختلف به داخل این شهر وارد می‌شدند‌. زیرا این شهر محل اتصال نه راه دیگر بود‌. بدین خاطر پیشرفت خیلی سریعی کرد و مرفه شد‌. اکون خان در میان قالماق‌ها و چینی‌ها احترام زیادی داشت‌. دوستی تکس خان و اورقا خان با او خیلی قوی بود‌. آنان همچون برادران خونی با یکدیگر رفتار می‌کردند‌، سپاه متحدی داشتند و به نیرو و کمک یکدیگر متکی بودند‌. ماناس می‌دانست که اکون خان شکست دوستانش را قبول نکرده‌، کار را نیمه رها نخواهد کرد‌. او برای درک افکار اکون خان افرادی را که زبان‌های مختلف می‌دانستند به شهر اکون خان (یعنی آق بشیم) فرستاد‌. آنان باید راه‌ها را خوب یاد گرفته و نیروی دشمن را ارزیابی می‌کردند‌. جاسوسان برگشتند و خبر آوردند که اکون خان در راه‌ها و مرز‌ها نگهبانان زیادی گماشته‌، نامه‌‌های زیادی را به چینی‌ها و قالماق‌‌هایی که در نقاط دور زندگی می‌کنند فرستاده و نیروهایش را به صورت سپاهی متحد درآورده است‌. 
پیر مرد با تجربه و حیله گری چهار ماه پیش به تکس خان گفته بود: 
قرقیزان خطر بزرگی هستند‌. باید از اسن خان خواهش کنیم که لشکری برای ما بفرستد تا زودتر از قرقیزان به آنان حمله کنیم‌. 
تکس با لجاجت و غرور جواب داده بود:
ما با نیروی خودمان نیز می‌توانیم پاسخ قرقیزان را بدهیم و نتیجه این غرور را دریافت کرد‌. 
اکون خان در ابتدا زنان‌، پیران و کودکان را به روستا‌‌های دورافتاده فرستاد و سپس سپاهش را در فاصله‌ای که یک اسب جوان می‌تواند بدون توقف بتازد‌، جلو شهر قرار داد‌. لشکری از زورمندان و غول پیکران درست کرد که سبیل‌هایشان مانند تبر و موهایشان مانند یال اسب بود‌. همه سربازان کلاه خود‌‌های فولادی‌، زره‌‌های ضد تیر در جلو و پشت سینه و همینطور دستکش‌‌های فولادی داشتند‌. 
دشمن خیلی حساس بود‌. بدین جهت‌، ماناس خردمندان‌، چهل یار و سرلشکرهایش را برای مشاوره دعوت کرد‌. ماناس گفت:
اکون خان همیشه تکس خان و اورقا خان را علیه ما می‌شوراند‌. او قرقیزان را از دره چوی بیرون و سرزمین ما را تصاحب کرد‌. ما باید دوباره سر زمین خود را بازپس بگیریم‌. 
ماناس بعد از بررسی راه‌ها و مسیر‌ها با همراهی هفت جوانمرد گفت:
بیایید به چندین لشکر تقسیم شده‌، از راه‌‌های مختلف حرکت کنیم تا همگی یک جا وارد نبرد نشویم و کشته کمتری داشته باشیم‌. 
کوکچو‌، اوربیو و قرقیل به عنوان سر لشکران اصلی انتخاب شدند‌. ماناس سپاه خودش را نه از راه اصلی و مستقیم بلکه از میان تپه‌ها و کوه‌ها برای کمتر دیده‌شدن به پیش راند‌. با این حال‌، اکون خان آمادگی کامل برای مقابله با سپاه ماناس در تمام ورودیهای شهر داشت‌. 
براساس رسوم جنگی‌، ابتدا مبارزه از پهلوانان آغاز شد‌. در برابر چشمان لشکریان‌، سرهای زیادی از پهلوانان و غول پیکران به هوا پرید‌. ماناس در برابر غولی به نام تولوس که مغرور بود و فریادش برازنده قد و هیکلش بود قرار گرفت‌. تولوس صدا زد:
 نه تنها زورمندان تان بلکه خدایان تان هم بیایند در زیر پاهایم له می‌کنم‌. وصیت تان را بنویسید! همگی در زیر پای من به التماس خواهید افتاد!
آقبالتا و باکای به این نتیجه رسیدند که در برابر تولوس تنها ماناس می‌تواند پیروز شود‌. آنها شنیده بودند که تولوس مهارت زیادی در پرتاب نیزه دارد‌. آقبالتا به ماناس گفت:
بهتر است خودت با او مبارزه کنی‌. 
آقبالتا بعد از مبارزه ماناس با صیقل فکر می‌کرد که او برای این که توان جنگی خود را به عنوان یک خان در مبارزه تن به تن از دست ندهد باید بیشتر فعال باشد‌. ماناس سریعاً این پیشنهاد را قبول کرد‌. او فورا بر روی اسبش آقولا قرارگرفت و مانند عقاب به میدان تاخت‌. پهلوان با چکمه‌‌های گلدوزی شده و کمربندی با شمشیر و تبر جلوه‌ای خاص داشت‌. 
تولوس با پوشش فولادی و دو زره در جلو و پشت با اطمینان از قدرت خویش به اسبش که در زیر وزن او خم شده بود هی زد‌. در دستانش گرز گران و نیزه و در پشتش کمانی که شبیه ستون فقرات گاو وحشی بود به چشم می‌خورد‌. تولوس با رجزخوانی به ماناس حمله کرد:
آیا تو ماناس هستی؟ اینک سرت را از بدنت جدا می‌کنم‌. به دنبال مرگت آمده‌ای؟ من برای مردن کمکت می‌کنم‌. 
ماناس با زرنگی کنار رفت و دست راست او را با شمشیری که گرز داشت از بدن جدا کرد‌. غول بی‌دست به ماناس پشت کرد و پا به فرار گذاشت‌. ضربه تبر ماناس به پشتش خورد‌. تولوس از زین اسب طوری به زمین افتاد که زیرش گودالی ایجاد شد و دیگر بلند نشد‌. دوازده غول قالماقی و چینی با فریادهای دیوانه‌وار بر ماناس حمله کردند‌. چهل یار ماناس هم بیکار ننشسته بودند‌. آنان نیز حمله‌ور شدند‌. این نبرد خونین دو شبانه روز به طول انجامید‌. اکون خان شکست را احساس کرد و لشکر و پایگاه خود را ترک کرد و پا به فرار گذاشت‌. ماناس مجبور شد آقولارا شلاق بزند تا به فاصله پرتاب نیزه به او برسد‌. بقیه کار را یکی از یارانش به نام ایمان قول انجام داد‌. او سر خان را از بدن جدا و روی نیزه بلند کرد و به زیر پای سربازان خان انداخت‌. ایمان قول گفت: 
هر کسی می‌خواهد به سرنوشت خان دچار شود به جلو بیاید!
کسی نیامد‌. ماناس بعد از پیروزی اجازه ورود به شهر آق بشیم و غارت آنرا نداد و گفت:
دشمن ما اکون خان بود‌. افتخار و پیروزی از آن ماست‌. خونریزی بس است‌. با مردم عادی کاری نداشته باشید‌. در این منطقه فقط یک دشمن مانده و آن هم آلوکه است‌. 
با وجود این ماناس تصمیم گرفت برای استراحت‌، دیدار با خانواده و بهبود زخمی‌شدگان به آلتای برگردند‌. همه تصمیم خردمندانه ماناس را قبول کردند؛ هرچند خودش تمایل زیادی به اتمام کار آخرین دشمنش در آن منطقه داشت و می‌گفت:
الوکه لعنتی! نوبت تو هم می‌رسد! خداوند خودش تو را به دست من می‌سپارد‌. من جواب ظلمی‌ را که بر اجداد و پدرانم روا دانستی خواهم داد! من به اندیجان بر خواهم گشت!
ماناس با این اندیشه‌، سوار بر اسب جلو سپاه بی‌شمارش در زیر پرچم آبی به سمت آلتای برگشت‌. صدای بوق و بوق وکرنای بلند آنان که در میان کوه‌‌های دور و نزدیک منعکس می‌شد‌، به گوش می‌رسید‌. با شنیده شدن این صداها همه فهمیدند که ماناس با پیروزی به خانه‌اش بر می‌گردد‌. 
قله‌‌های پر برف کوه‌‌های آلتای مانند گونه‌‌های دختران جوان از غروب آفتاب به سرخی می‌زد‌. ماناس و آقبالتا پشت یورت سفید که بر روی تپه‌ای قرار گرفته بود به گفتگوی جدی نشستند‌. ماناس با احترام به آقبالتا گفت:
عمو جان! شما کسی هستید که همه چیز را می‌بینید و درک می‌کنید‌. تأکید می‌کنید که به سرزمین آلاتوُ کوچ کنیم‌. هرچند آنجا سرزمین آباء و اجدادی ماست‌. اما اکنون قالماق‌ها در آنجا حکومت می‌کنند‌. با این حال‌، آیا شما صلاح را در این می‌بینید که قوم ما هم در آنجا اتراق کند؟
پسرم‌، ماناس! تو راست می‌گویی‌. از زمانی که ما از آلاتوُ خارج شدیم هیچ ارتباطی با قرقیزانی که در آنجا مانده‌اند‌، نداریم و از زنده یا مرده بودن آنان نیز خبر نداریم‌. تا به حال کسی برای بررسی این موضوع به آنجا نرفته است‌. اگر اجازه می‌دهی‌، من برای یافتن اقوام و راه‌های دسترسی و بررسی منطقه به آنجا بروم‌. 
راه بسیار دور و سخت است شما خسته می‌شوید‌. اگر جوانتر بودید راهنمایی بهتر از شما نبود‌. بهتر است خودم بروم‌، اقوام را بیابم و وضعیت سرزمین را نیز بررسی کنم‌. گرچه الا توُ را هیچ ندیده‌ام اما علاقه زیادی به دیدنش دارم‌. در این باره بعداً تصمیم قطعی می‌گیریم‌. 
باشد‌، شاید این بهترین تصمیم باشد‌. اما اگر به آنجا رفتی پیش از هر کاری سراغ قوشوی خان کاتاقان که به شجاعت مشهور است برو‌. برای قرقیزان او یک شیر واقعی است‌. او قرقیزان را در الاتو متحد کرد و هیچگاه آلوکه را قبول نداشت‌. بنده کسی نشد و اجازه حکومت غیر را نیز برای قرقیزان جایز نمی‌شمرد‌. با پهلوانانش و قلعه محکمی‌که ساخت آرامش را از دشمنان سلب کرد‌. به نصایح خردمندانه او گوش کن! او برای تو پشتیبان بسیار خوبی است! او می‌داند که ما نباید در آلتای بمانیم‌، اینجا زمین اجدادی ما نیست‌، و چینی‌ها برای ما فامیل ما نیستند‌. 
اگر من همراه زیادی داشته باشم‌، ممکن است قالماق‌ها اگاه شده‌، به ما حمله کنند‌. اما اگر با تعدادی کم‌، مانند افرادی که به شکار می‌روند حرکت کنیم‌، مشکلی پیش نمی‌آید‌. در اینجا نیز موقتاً پهلوانی به نام کوتوبای سر لشکر باشد‌. 
اگر همه چیز بر وفق مراد بود‌، بعد از بازگشت همگی به الاتوِ کوچ می‌کنیم‌. 
هنوز اولین طلیعه خورشید رخ ننموده بود که ماناس با استفاده از ستاره‌ها راه آلتای را در پیش گرفت‌. فقط پرندگان سحرخیز و ابرهای سفید در آسمان او را بدرقه می‌کردند‌. ماناس شجاع با کوله باری از مواد غذایی از راه‌‌هایی می‌رفت که زیاد به چشم نخورد‌. او راه‌‌هایی را بر می‌گزید که از جنگل‌ها‌، صخره‌ها و کوه‌ها می‌گذشت‌. فارغ از فکر جنگ یا شکار از دیدن مناظر و سرزمین‌‌های جدید بسیار لذت می‌برد‌. گویی دوباره با دنیا آشنا می‌شد‌. از زیبایی‌ها و هماهنگی‌‌های طبیعت در شگفت بود و هنگامی ‌که اسبش بسیار خسته شد به دره قارقارا که بسیار حاصلخیز بود رسید‌. مناظر آنجا بسیار زیبا و سرسبز بود‌. علف‌‌های آنجا رشد سریعی داشتند و تا کمر ماناس می‌رسیدند‌. هنگامی‌که ماناس قارقارا را پشت سر گذاشت‌، دریاچه ایسیک کول که محاط در میان کوه‌‌های بلند و آبش مانند اشک چشم زلال بود در پیش چشمانش نمایان شد‌. دریاچه‌ای که صدها رود کوچک و بزرگ به داخل آن سرازیر بودند‌. ماناس از دیدن این همه زیبایی در یک جا بی اختیار از اسب پایین آمد و گفت:
خدایا صد‌ها هزار مرتبه شکر گذار که به من این لطف را ارزانی داشتی تا بتوانم سرزمین آباء و اجدادی خود را ببینم! ای سرزمین آلاتوُ! به من نیرو ببخش‌. ای دریاچه ایسیک کول! پاکی و قدرتت را به من ببخش تا من لایق آن باشم که خواسته اجدادم را برآورده کرده‌، مردم را به وطن اصلیشان برگردانم‌. در برابر آفریننده این همه زیبایی قسم می‌خورم!
پهلوان ماناس صورتش را درآب دریاچه شست‌. او از ماهی‌‌های کوچولویی که در آن مانند کره اسب جست وخیز می‌کردند لذت می‌برد‌. وی در حالی که از هیجان اشک در چشمانش حلقه زده بود با خود گفت: 
آه‌، ایسیک کول عزیز! هر کس در سواحل تو زندگی کند بسیار خوشبخت می‌شود‌. حتی تصور چنین جایی یک رویا به نظر می‌رسد و دست یابی به تو یک آرزوی بزرگ است‌. روح ماناس مانند پرنده‌ای که میان زمین و آسمان پرواز می‌کند یا مانند ابر سفیدی که به تدریج در آسمان محو می‌شود در سرزمین آباء و اجدادیش با طبیعت یکی شد‌. او بار‌ها و بارها با خودش می‌گفت: "این سرزمین برای خوشبختی قرقیزان ساخته شده است"‌. از اینکه اجدادش صاحبان اصلی این زمین بودند بسیار خرسند بود‌. اکنون ماناس می‌فهمید که چرا قالماق‌ها و دیگر قبایل تمایل زیادی برای گرفتن این زمین‌ها داشتند‌. در آن حین‌، با یادآوری بیقراری آقبالتا برای بازگشت به این سرزمین به یک باره از جا برخاست‌. با به یادآوردن این که از کدام راه باید به سمت خان کاتاقان برود به راه افتاد‌. او بسیار مشتاق دیدار با قوشوی خان بود‌. از کوه‌ها و دره‌ها عبور کرد و مانند باد از همه جا‌‌های سخت و صعب العبور می‌گذاشت‌. 
قوشوی خردمند با وجود سن بالا‌، نیرو و برازندگی یک جوان توانا را داشت‌. شاید به خاطر اصالتش بود که مثل جوانان عمل می‌کرد‌، شخصیتی بسیار متواضع و بدنی قوی داشت و عدالت خود را حفظ کرده بود‌. همسن و سالان او مدت‌ها پیش توان مغزی و بینایی خود را از دست داده‌، مفاصلشان از کار افتاده و قادر به حرکت و یا سوارکاری نبودند‌. از صبح تا عصر کنار یورت می‌نشستند و به مناظر اطراف نگاه می‌کردند تا موقعی که عروسشان شامی ‌برایشان بیاورند‌. قوشوی خان ریش سفید و بلندی داشت که تمام سینه‌اش را می‌پوشاند و چشمانی که مانند چراغ می‌درخشیدند‌. او مردی آینده‌نگر بود و به شدت به حفظ آداب و رسوم اهمیت می‌داد‌. سخنانش بسیار رسا و خردمندانه بود‌، غذا را با دقت و اشتها می‌خورد‌، در همه حالات پاکیزه بود‌. ذهنی فعال و روشن همچون هوای صاف کوه داشت‌. پیر و جوان با شنیدن نام او ادای احترام می‌کردند و او را با نام "قوشوی خان " یا "پدر قوشوی " یا "پدرخان" صدا می‌زدند‌. 
در آن شب قوشوی نمی‌دانست که چرا نمی‌تواند چشم از آتش بردارد‌. او بجول گرگ (تکه استخوانی که میان دو استخوان ران و ساق پا قرار دارد- آشیق یا قاپ نیز گویند) را از جیبش در آورد و بر روی پوست خرس انداخت‌، استخوان سر پا ایستاد‌. با خودش گفت: "این به معنی آینده‌ای روشن است" و با رضایت دست راستش را به پیشانیش کشید‌. به این ترتیب‌، قوشوی آینده‌نگر نزدیک شدن ماناس را حس کرد‌. او سال‌های طولانی در دره آت باشی در محل چاچ تپه زندگی کرد‌. شهری در آنجا ساخته بود که دیوارهای سنگی آن را احاطه می‌کرد‌. قوشوی قبایل قرقیز را از کناره‌‌های هفت رودخانه به این شهر جمع کرده بود‌. او نه فقط یک رهبر نیرومند و خردمند بلکه چشم و گوش مردمش بود‌. قوشوی توانا از همسرش خواهش کرد که خوابش را تعبیر کند‌. همسرش جادوگر و پیشگو بود‌. قوشوی خان رویای خود را چنین تعریف کرد:
شب در خواب شمشیرم را به سمت شرق چرخاندم و کوه به دو نیم شد‌. در میان آن شعله و نوری می‌درخشید‌. این رؤیا چه تعبیری دارد؟ عقابی را گرفتم که بندی طلایی داشت‌. چهار بار او را به آسمان رها کردم اما کسی در برابر آن نایستاد‌. او حتی شیری را گرفت و آرامش موجودات زنده را به هم ریخت‌. به من توضیح بده این به چه معنی است؟
همسرش گفت:
سرورم! اگر شمشیر برهنه‌ات شرق را به آتش کشید‌، به این معنی است که ماناس پسر یعقوب بیگ که به التای رانده شده به سمت ما می‌آید‌. او حکومت تو را تأیید کرده‌، به قوانین تو نیرو می‌بخشد و تو را "عمو قوشوی خان" خواهد نامید‌. عقاب شکاریت نیز همان پهلوان ماناس است‌. بدین ترتیب‌، آبروی رفته ما باز می‌گردد‌، زنجیرهای پاره دوباره پیوند می‌خورد‌، آتش خاموش شده ما شعله‌ور می‌شود و روحت جانی دوباره می‌گیرد!
هنوز صحبت‌‌های همسرخان تمام نشده بود جاسوسی به نام کوتونای با شتاب وارد شد و گفت:
خان قوشوی عزیز! من مردی را دیدم که تا به حال همانندش را در میان آدمیان ندیده‌ام‌، کدام مادری می‌تواند چنین فرزندی را به دنیا آورد؟ در واقع‌، یک غول به طرف ما می‌آید‌، قد و هیکلش شبیه صخره است‌. او را یوزپلنگی با لک‌های سیاه و شیری عظیم همراهی می‌کند‌. با شنیدن این حرف‌ها، خان بقدری خوشحال شد که گویی همسرش پسری را برایش زاییده است‌. 
خداوند برای ما نعمت بزرگی فرستاده‌، همواره از مردم ما حمایت کرده و اکنون شادی را برای ما به ارمغان اورده است‌. امروز شاهد نوادگان اجدادمان در سر زمین آلاتوُ خواهیم بود‌. 
قوشوی پرآوازه با عجله سوار اسبش شد و به طرف بزرگراه رفت‌. دستش را به صورت افقی روی پیشانی قرار داد تا سایبانی برای چشمانش شده‌، راه را بهتر ببیند‌، مشتاقانه نگاهی به اطراف انداخت و مرادش را دید؛ مردی به بزرگی کوه با لباس جنگی‌، سوار بر اسبی تنومند که گویی ویژه حمل او آفریده شده است‌. سر تا پای این تصویر بسیار هماهنگ و زیبا می‌نمود که نشان‌دهنده موفقیت و خوش شانسی او بود‌. تنها پهلوان ماناس می‌توانست چنین هیبتی داشته باشد‌. 
آه خدای من! سرانجام کسی که مدت‌ها در انتظارش بودیم‌، رسید‌. بدین ترتیب‌، آبروی رفته قرقیزان برمی‌گردد! 
خان قوشوی از هیجان زیاد کم مانده بود بگرید‌. ماناس شجاع بدون ترس و واهمه به سوی لشکری که در نزدیکی‌اش ایستاده بودند‌، رفت‌. پهلوان قوشوی همچون عقاب با پوشش جنگی و تبری طلایی در دست و سوار بر اسب در انتظار رسیدن او بود‌. به استقبال ماناس شتافت و گفت:
پهلوان! آیا تو پسر یعقوبی؟ آیا تو ماناس‌، شاخه درخت چنار هزار ساله فرموش نشدنی نسل قرقیزان هستی؟
پهلوان قوشوی با باز کردن دست‌هایش ماناس را مانند پرنده‌ای بزرگ در آغوش کشید‌. باران اشک بر روی گونه‌هایش سرازیر شد‌. ماناس نیز هیجان زده شده بود و گفت: 
عمو قوشوی آینده‌نگر! خوشحالم که تو را پیدا کردم‌. تو پشتیبان من در همه سختی‌ها و پیروزی‌ها هستی‌. بگذار همیشه راه پیش روشن و پشت سرمان سپاهی بی شمار باشد!
عمو قوشوی سلامت و خوشید؟
ماناس با چنین جملاتی وارد یورت قوشوی خان شد و مردم از او با فریاد‌‌های شادی "ماناس! ماناس!" استقبال کردند‌. خان قوشوی بر طبق رسوم مقدس اسب و گاو سفیدی را برای او قربانی کرد و بزمی ‌آراستند‌. پهلوانان قوشوی و ماناس تمام شب را چشم بر هم نگذاشتند و درباره موضوعات مختلف تا صبح صحبت کردند‌. قوشوی خان با شنیدن صحبت‌‌های ماناس درباره زندگی قرقیزان رانده شده به آلتای‌، گاهی شاد و گاهی دیگر غمگین و عصبانی بود‌، مانند ابری بارانزا آماده گریه بود و وقتی در چهره‌اش خوشنودی دیده می‌شد مانند ابری بود که آرام بر روی کوه‌‌های آلا توُ در حرکت است‌. قوشوی بعد از مدتی آرام شد‌، افکارش را جمع کرد و درباره زندگی خود چنین گفت: 
پسرم ماناس! من در بیابان مدیانه‌، در محلی به نام بابدین به دنیا آمدم‌. وقتی پدر بزرگم نوگوی خان درگذشت‌، چینی‌ها و قالماق‌ها زندگی قرقیزان را به آتش کشیدند و بازماندگان را مجبور به ترک محل به نه گوشه دنیا کردند‌. در آن ایام همراه با چهل جوانمرد شجاع با قالماق‌ها مبارزه کردم و چهل پهلوان خود را از دست دادم و خود نیز زخمی‌ شدم‌. آنقدر جراحت روی زخم‌‌های قدیمی ‌افزوده شد که در بدنم جایی بدون زخم شمشیر و تیر دشمنان باقی نمانده بود‌. مهمتر از همه این که کسی را نداشتم که پشتیبان وفاداری برایم باشد‌. مدت زیادی در جا‌‌های مختلف برای یافتن سرزمینی امن و دور از دشمنان گشتم تا این محل را در میان کوه‌‌های دست نیافتنی دره "چاچ تپه" پیدا کردم‌. با جمع‌آوری افرادی که به اطراف فرار کرده بودند قبیله کوچک ولی قوی برای خود درست کردم‌. با تربیت یتیمان و آموزش آنان‌، از جوجه‌‌های کوچک و ضعیف پرنده‌‌های شکاری و افراد بی خانمان مردمی‌غیور و با افتخار ساختم‌. با اینکه خانواده ما کوچک است اما بسیار استوار و پا بر جاست‌. قوشوی خان همچون حکیمی‌که از آینده خبر دارد به ماناس گفت:
با وجود قرار گرفتن در احاطه دشمنان همیشه می‌دانستم که قرقیزان روح بزرگی دارند و حتماً در میان آنان کودکی مانند تو متولد خواهد شد‌. من در انتظار تو بودم‌ ... . 
در این لحظه قوشوی خان شجاع و آینده نگر از ماناس سوالی را که مدتها با بی صبری منتظر شنیدنش بود پرسید:
پسرم! کی از آلتای کوچ می‌کنید؟ و چه زمانی در وطن خود اتراق می‌کنید؟ کی مردم "چاچ تپه " را زیر بال‌‌های خود می‌گیری؟ به موهای سفیدم نگاه کن‌، این مردم هر لحظه ممکن است بی‌سرپرست باشند‌. سرزمین حاصلخیزمان را پیدا کردی‌، زمان آن رسیده که چهل قبیله قرقیزان را شاد کنی‌. 
ماناس چه جوابی می‌توانست بدهد؟
عموی بی‌نظیرم! بسیار دل تنگت بودم‌، تو آینده‌نگر هستی‌. دیدار تو مانند نوشیدن آب از سرچشمه‌، حیات بخش است‌. من با دیدن زمین‌های اجدادی مان دلتنگی و نگرانیم رفع شد‌. با قرقیزانی برخورد کردم که شمشیر بدون غلاف به کمر می‌بندند و از زمین‌‌های خود در برابر چینی‌ها و قالماقی‌ها تا پای جان دفاع می‌کنند‌. این وضعیت‌، نیروی دوباره‌ای به من داد‌. عمو قوشوی! در آلتای تعدادی کمی ‌از قرقیزان باقی مانده است‌. در آنجا چندین بار به تنهایی در برابر لشکر صد هزار نفری دشمن مبارزه کردم‌. اکنون نیز آنان به دنبال بهانه‌ای برای انتقام هستند‌. به همین خاطر‌، باید زودتر به آلتای بازگردم‌.  
با شنیدن این سخنان چهره قوشوی خان به تیرگی گرایید‌، آهی سرد از سینه کشید و گفت:
پسر شجاعم ماناس! حق با توست‌. می‌توانی در تابستان همه زمین‌های اجدادی مان مثل آلاتوُ‌، تکس‌، آلای‌، تالاس و اندیجان را ببینی‌. اما خدا نکند‌، که چینی‌ها در غیاب تو به مردم حمله کنند‌. زود برگرد! همه قرقیزان را جمع کن و هر چه زودتر به آلا توُ برگرد‌. اگر زنده باشم‌، به دنبال تو می‌آیم! راه‌هایت را بررسی می‌کنم‌. هنگام تابستان و موقعی که مردم برای ییلاق به بالای کوه‌ها کوچ می‌کنند به استقبال تو می‌آیم‌. افرادم خبر بدی آوردند‌، گویا اسن خان تصمیم دارد به قرقیزان آلتای حمله کند‌. عجله کن‌ ... . 
عمو قوشوی! بگذار حرفهایت به ما نیرو ببخشد‌. 
ماناس در پیشگاه خداوند دعا کرد‌. قوشوی خان توانایی ارزیابی دقیق اشخاص را داشت‌. قوشوی خان با نگاهی به ماناس با خود چنین گفت:
او از جنس طلا و نقره است.
او از جنس زمین و آسمان بر گرفته شده است.
او از جنس ماه و خورشید است.
فقط عظمت زمین است که می‌تواند بزرگی او را تحمل کند‌. 
او از جنس امواج رودخانه‌هایست که در زیر ماه روان است.
او از جنس هوای پاک نزدیک ابرهای خنک ارتفاع است.
او از جنس نور خورشید و ماه که در آسمان می‌درخشد است‌. 
هیچ نیرویی یارای برابری با او را ندارد‌. نمی‌توان او را چشم زد یا نفرین کرد‌، زیرا قدرتش فراتر از همه این‌هاست"‌. 
قوشوی خان طبق رسوم قرقیزان برای او آرزوی راهی خوش کرد و با تعظیم به زمین و آب و دعا به ماناس این چنین گفت:
بگذار در راهت هیچ سختی و مشکلی نباشد و دشمنان به دنبالت نباشند! بگذار دشمنانی که در مقابلت قرار می‌گیرند هلاک شوند‌. از راهی که آمدی برنگرد! مثل پرنده‌ای از روی کوه‌‌های خفته به سمت آشیانه ات برو!
ماناس در پارچه‌ای مشتی خاک و مقداری از گلهای خوشبوی ارتفاعات را قرار داد تا مردمش سرزمین آلا توُ را حس کرده و باور کنند‌. پس از خدا حافظی با قوشوی به راه افتاد‌. کوه‌‌های بی انتهای آلا توُ مانند سر پهلوانان او را بدرقه می‌کردند‌. 
***
هنگامی‌که در برج کاخ طلایی اسن خان آتش هشدار دهنده‌ای دیده شد ، نگهبانان طبل‌‌های آماده‌باش را به صدا در آوردند‌. این طبل‌ها در فاصله یک روز راه از هر شهری قرار داشتند و در صورت نیاز صدای آنان از یک شهر به شهر دیگر شنیده می‌شد‌. در آن زمان ( حین)  تمامی‌ درباریان‌، خردمندان‌، پیشکسوتان‌، جادوگران و پیشگویان با ترس و عجله به خدمت اسن خان رفتند‌. اسن خان حشمگین بود و از عصبانیت منفجر می‌شد و دلش می‌خواست کسی را تکه و پاره کند‌. 
بارها جادوگران و غول‌‌های‌مان را برای از میان بردن قرقیزان فرستادیم‌، ولی هیچ کدام سالم و پیروز بر نگشتند‌. مدتی پیش راهبانان ما خبر دادند که ماناس برای بررسی راه‌‌های کوچ به آلا توُ‌، آنجا رفته است‌. فرصت مناسبی برای ریشه‌کن کردن قرقیزان است و شما باید این کار را انجام بدهید‌. در این صورت‌، ریشه ماناس کنده می‌شود‌، یک درخت جنگل نیست‌. غولی به نام جولوی را رهبر سپاه ده هزار نفری کرده‌، به او لباس ضد تیر می‌پوشانم‌. فرماندهی کل سپاه را به منجو و نسکارا می‌سپارم‌. مشاورتان هم کاراجای‌، جادوگری بزرگ خواهد بود‌. شما پهلوانان انتقامجوی یا کله همه بوروت ها را از تن جدا کنید یا به جای آنان خود بمیرید! اگر شکست خوردید‌، به دیوار بزرگ چین بر نگردید!
جولوی غول که ظاهری وحشتناک داشت با صدای بلند به اسن خان تعظیم کرد‌. اسن خان با چندش‌، چین به ابروان انداخت‌. چون به شدت بوی گندم کپک زده می‌داد‌. جولوی می‌توانست به تنهایی هفت من گندم و گوشت یک گاو کامل را بخورد‌. تعجبی نداشت که دور کمر او به اندازه قدش بود‌، به همین خاطر کوتاه به نظر می‌رسید‌. ولی شانه‌هایش از کمرش هم پهن‌تر و دارای سینه‌ای برجسته مانند گراز وحشی بود‌. لب‌‌های بیرون زده‌اش مثل گالش‌‌های چرمی‌ چوپانان‌، گونه‌هایش مانند ران اسب پرخور و مژگانش به مانند جنگلی سوخته بود‌. موی بافته‌اش طوری بود که گویی کسی را قورت داده است‌. چشمانش برق می‌زد و بخاری که از نفسش خارج می‌شد مانند دود جهنم بود‌. جولوی در برابر اسن خان سوگند خورد که:
در این دنیا زیر مهتاب شخصی به بزرگی شما والا حضرت وجود ندارد! فقط زمانی در برابر شما خواهیم ایستاد که سر ماناس را برایتان آورده و همۀ قرقیزان را کشته باشیم‌. سخنان او بی پایه و اساس به نظر نمی‌رسید‌، زیرا او نه تنها در مبارزه بلکه در بیان نیز بسیار مهارت داشت‌. او در جلو لشکر با لباس مخصوص جنگی و زره فولادی مانند کوه به حرکت درآمد‌. در پشت سرش نسکارای حیله‌گر و بعد از او دسدیور‌، سوار بر یابویی که سرش را با نه پر رنگارنگ طوطی تزیین کرده بود و به دنبالش تیرانداز قاراتای که علم کتاب‌های مقدس را می‌دانست با جلیقه‌ای قرمز حرکت می‌کردند‌. برنامه آنان از میان بردن قرقیزان سرکش و مستقل بود‌. 
تعداد زیادی پهلوان غول‌پیکر در میان لشکر بی‌شمار آنان آماده بودند که با اولین علامت حمله کنند‌. این لشکر عظیم عبارت بود از نیروهای سواره‌، پیاده‌، تیرانداز و کسانیکه مهارت در پرتاب تبر‌، نیزه و طناب برای گرفتن اسب‌ها داشتند‌، جادوگران و البته بیشترشان حریص غارت و چپاول بودند‌. آنان اطمینان زیادی بر پیروزی خود داشتند‌. چون جمعیت آنان بسیار زیاد بود‌، زمین هنگام حرکت زیر پای آنها می‌لرزید‌، گویی که خم برداشته بود‌. قرقیزان آلتای دو روز قبل از حرکت لشکر اسن خان از این قضیه خبردار شدند‌. هنوز از ماناس که به آلاتوُ رفته بود هیچ خبری نبود‌. آقبالتا و کوتوبی انتظار کمک از هیچ کسی را نداشتند‌. بعد از کمی‌ فکر به این نتیجه رسیدند که بهتر است قبیله خود را از رودخانه مین سوُ عبور داده‌، در پشت جنگل و میان کوه‌های غیر قابل دسترس قرار دهند‌. آنان شب و روز نداشتند تا تمام قبیله را به جای امن منتقل کردند و در یورت تنها مبارزان مسلح در انتظار دشمن و در آرزوی زودتر رسیدن ماناس باقی ماندند‌. 
کوتوبی در قله اورالما نگهبانی می‌داد‌. سیاهی دید که او را سخت به وحشت انداخت‌. در برابر چشمانش زمین و آسمان به یک باره تیره و تار شد‌. لشکر عظیمی‌ بود که مانند سیل با پرچم سفید به پیش می‌تاخت‌. کوتوبی سوار بر اسب بلافاصله به سوی سربازان شتافت‌. از شنیدن این خبر حتی مبارزان شجاع به خود لرزیدند چه باشد به یعقوب بیگ؟ او با ترس و اعتراض به آقبالتا گفت:
چندیدن بار التماس کردم که با دم شیر نباید بازی کرد‌، با چینی‌ها کاری نداشته باشیم‌. سرانجام به نتیجه کارتان رسیدید‌، اکنون ثمره آنرا ببینید! آقبالتا! تو مرا هم به این ماجرا کشاندی‌، چونکه همیشه از حماقت‌‌های پسرم حمایت می‌کردی‌. الآن ماناس کجاست!؟ چه کسی از ما در برابر لشکر بی‌شمار چین دفاع می‌کند؟ از او هیچ خبری نیست‌، به دنبال سرگرمی‌های خودش است‌. اکنون آقبالتای خرابکار چه می‌گویی؟!
آقبالتای صبور هم عصبانی شد و گفت: 
یعقوب! بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد‌، کشته شدن ماست‌. آیا در دنیا کسی هست که مرگ نداشته باشد؟ به جای مردن با بردگی بهتر است در مبارزه با دشمن بمیریم‌. آیا کسی که با بردگی زندگی می‌کند و تا آخر عمر امکان برخورداری از آزادی ندارد‌، خوش بخت است؟ فکر می‌کنی همه ما اکنون مرده‌ایم! ماناس کسی نیست که اجازه دهت مردمش را به همین سادگی به بردگی بگیرند‌. معلوم است او هنوز مطلع نشده است! شجاع باشید!
کوتوبی دستور داد:
راه دشمن را ببندند‌. او در این فکر بود که اگر دشمن بتواند همه قرقیزان را از میان ببرد چگونه جواب ماناس را باید داد‌. ولی در ظاهر با اعتماد به نفس و حتی شاد با فریاد "ماناس!ماناس!" مانند شیری گرسنه به دشمن حمله کرد‌. او از جان خودش نمی‌ترسید‌، وحشیانه به میان سربازان دشمن حمله کرد و با ضربه‌‌های شمشیر دو نفر را کشت‌، وقتیکه شمشیرش شکست با تیر وکمان شروع به کشتن آنان کرد‌. 
از هفتاد خانواده قرقیز فقط یعقوب بیگ از نبرد فرار کرد که به خاطر سن بالایش قابل بخشش بود‌. ولی آقبالتا شجاعانه توانست با وجود کمی‌ سپاهش آنها را فرماندهی کند‌. ناگهان متوجه شد که جولوی مانند گراز وحشی سپاه خود را به سمت کوتوبی کشیده‌، قصد دارد فرمانده را از میان بردارد‌. چه خوب که اسب کوتوبی نیز مانند صاحبش باهوش و جنگجو بود! با چهار پایش به دشمنان ضربه می‌زد و هنگامی‌ که لازم بود صاحبش را از ضربه به کنار می‌کشید‌. آقبالتا وقتیکه دید که کوتوبی تنها می‌جنگد‌، اسبش را کشید و وارد میدان شد‌. او که از کودکی نه تنها خردمند بود‌، بلکه شجاعت جنگیدن نیز داشت‌، با فکری آرام ولی دلی پر کین و خشم با خود گفت: "مرگ در پیش است‌. اگر سرنوشت در مردن است که می‌میریم و گر نه نجات می‌یابیم"‌. در دشتی که مانند زردی ماه بود نبرد هفت روز به طول انجامید‌. او از هفت زخم برداشت و چشمانش تیره و تار شد‌. کوتوبی شجاع نود زخم بر داشت‌، بر روی گونه‌هایش خون ریخته شده بود و دستانش از خستگی بی‌حرکت بود‌. هنگامی ‌که چینی‌ها آنان را محاصره کردند‌، آقبالتا با چشمانی گریان و اندوهگین از مرگ حتمی‌ گفت: 
کوتوبی عزیزم‌، ماناس نیست‌، به نظر می‌رسد ما می‌میریم و آلا توُ را نمی‌بینیم‌. 
کوتوبی با شنیدن این سخنان اقبالتا‌، روی زین اسب جستی زد و گفت:
عمو آقبالتای عزیزم! آیا پهلوانی مانند تو در جهان وجود دارد؟ من همیشه فکر می‌کردم که اگر آقبالتا در مبارزه با قالماق‌ها در کنارم باشد‌، من قادر خواهم بود تمام قانقای را از میان بردارم‌. پهلوان خودش‌، خودش را می‌کشد‌. 
عموجان! نگران نباش‌. اگر نیرویت تمام شده می‌توانیم از میدان خارج شویم‌. 
عنان اسب آقبالتا را گرفت و اسب خودش را کشید و همچون پرنده‌ای از میدان خارج شدند‌. 
اسب کوتوبی واقعاً از اسب‌‌های اسطوره‌ای بود‌، گویی بال هم داشت‌، چون مانند پرنده‌ای آنان را از کوه سنگی به بالا کشید‌. با نگاه به پشت سرشان دیدند که کسانی که آنها را تعقیب می‌کردند بسیار عقب مانده‌اند. 
در این جا آقبالتا به کوتوبی گفت:
کوتوبی عزیزم! تو آتش خاموش دلم را روشن و به جانم عمری دوباره بخشیدی‌. من زندگیم را به تو مدیونم‌. اگر زنده بمانم برای همه تعریف خواهم کرد‌. مردم نایقوت خیلی خوشبختند که پهلوانانی مانند تو دارند‌. اگر زنده بمانم تو را خان نایقوت خواهم کرد‌. 
بعد از این سخنان آقبالتای خسته روی زمین دراز کشید و بخواب رفت‌. 
صبح زود سربازان از صدای پاها و شیهه اسبی بیدار شدند‌. اسب آنان نیز در پاسخ شیهه کشیدند‌. اما این شیهه اسب کوتوبی یا آقبالتا نبود‌، بلکه اسب ماناس بود که به آلتای رسیده بود‌. آقبالتا با چشمانی پر از اشک شادی گفت:
پهلوانم ماناس! سالم هستی؟ ای چرخ فلک‌، یعنی من هنوز روز‌‌هایی برای خوردن و آشامیدن در پیش دارم!
خوبید عمو اقبالتا؟ من یورت جدیدمان را دیدم‌، فقط شما دو تا را ندیدم‌. چه فکر‌‌هایی که به مغزم خطور نکرد! 
در آن حین‌، یعقوب بیگ سوار براسب به آرامی‌ جلو آمد‌. به ماناس تعریف کرد که این دو پهلوان چه ضربه سنگینی به چینی‌ها و قالماق‌ها وارد کردند‌. ماناس با شنیدن این سخنان مانند یک شیر زخمی‌ خشمگین شد و با نعره‌ای شیرآسا به سپاه چین حمله کرد‌. آقبالتا با آمدن یعقوب بیگ و ماناس جانی دوباره گرفت زره فولادیش را به تن کرد و مانند عقاب سفید دست‌ها را بالا برد و دعا کرد:
خداوند متعال! این جوانمرد به تنهایی به مبارزه با هزاران دشمن می‌رود‌. اگر ابرهای سیاه جلوی ماه را بگیرند‌، شب‌‌های روشن نخواهیم داشت و اگر قهرمان ما در جنگ کشته شوند‌، از جمعیت کم قرقیز‌ها دیگر اثری باقی نمی‌ماند‌. خدایا به ما نیرو بده! پهلوان شجاع ما را در پناه خودت حفظ کن!
نسکارا‌، قویترین و آینده‌نگرترین غول‌پیکر چین از دیدن هیبت ماناس نزدیک بود از اسب به زمین بیفتد‌. او به جولوی گفت:
جولوی بدبخت! به آن طرف نگاه کن‌. متوجه بلایی که بر سرمان می‌آید هستی؟ نگاهی به آن سوار اسب خال‌دار کن‌. ظاهری ترسناک و وهم انگیز دارد‌. سایه یوزپلنگ و شیر را در دو طرفش می‌بینی؟ هیچ کس یارای مقابله با او ندارد‌. این خود ماناس است‌. ما نمی‌توانیم بر این پهلوان پیروز شویم! اگر این بوروت لعنتی زنده بماند نظام پکن به هم می‌ریزد‌. جولوی من! باید فکری کرد و چاره‌ای اندیشید‌. نظرت چیست؟ اسبی به او هدیه بدهیم و زمانی برای استراحت بگیریم؟ و بعد از استراحت با تعداد زیادی سرباز حمله و او را از پای دربیاوریم؟ 
چگونه بدون جنگیدین برگردیم؟ اسن خان ما را می‌کشد؟ اگر به خواست من بود هرگز با این خون آشام نمی‌جنگیدم‌. تنها چاره ما این است که با افراد زیاد او را محاصره کرده‌، آنقدر با او بجنگیم تا خسته شود! 
آنان برای احاطه ماناس همه لشکر را به میدان مبارزه فرستادند‌. پیشاپیش آنان هزار سرباز قوی هیکل به فرماندهی کاراجای‌، هزار نیزه انداز به فرماندهی دیه دیور‌، هزار تیر انداز به فرماندهی بوروُنجو و هزار شمشیرزن به فرماندهی نسکارا به راه افتادند‌. ازعقبشان جولوی فریاد می‌زد:
شکارش کنید! بوروت لعنتی را بگیرید! اگر ماناس زنده بماند شما را زیر پاهایم له خواهم کرد‌. به پیش بروید!
فریاد‌‌های وحشیانه جولوی نیرو‌ها را مجبور کرد به دور ماناس حلقه بزنند‌. کوتوبی‌، پسر اوشپور که از کودکی با ماناس بزرگ شده بود‌، به عنوان همراه و یاور همیشگی او گفت:
ماناس جان! تا زنده‌ام در کنارت هستم! بگذار زمان مردن‌، یک تیر هر دو ی ما را بکشد! تا آخرین قطره خونمان با این قانقای مبارزه خواهیم کرد‌. 
ماناس با شنیدن سخنان دوست وفادارش خود را غیر قابل شکست احساس کرد‌. ماناس جواب داد:
برادر کوتوبی! نگران نباش‌. ما همیشه بر چینی‌ها پیروز می‌شویم‌. 
ماناس زره ضد تیرش را بر اسب پوشاند و وارد میدان نبرد شد‌. از گرد و غبار‌، آسمان تیره و تار شد و زیر پا دیده نمی‌شد‌، جمعیت‌شان مانند تعداد ستارگان در آسمان قابل شمردن نبود‌. ماناس با آرامی‌ وارد آتش شعله ور جنگ شد‌، دشمنان او در اطرافش مانند علف‌‌هایی که با داس درو می‌شوند بر زمین می‌افتادند و پشت سرش جوی خون جاری بود‌. آن قدر سرگرم مبارزه بود که خیلی دیر متوجه پرتاب تیری شد‌، که چینی‌ها به طرفش انداخته بودند‌. رگبار تیرها برای خود ماناس که روح‌‌های مقدس از او محافظت می‌کردند مانند وزوز حشرات بود‌، اما یاران و چهل جانسپارش را از بین بردند‌. وقتی ماناس متوجه این وضعیت شد از ناراحتی استخوان‌هایش به درد آمد و گریست‌. چون او تمامی ‌دوستانی را که از دوران کودکی با هم بزرگ شده‌، بازی کرده و همیشه در کنار یکدیگر بودند در یک آن از دست داده بود‌. این غم مانند نیزه دلش را مجروح کرد‌. ماناس بزرگ بدون نگاه کردن به پشت و اطراف مانند چاقویی که کره را می‌برد سپاه دشمنان را می‌شکافت و به پیش می‌تاخت‌. قویترین غول‌‌های چینی را که حتی پیروز شدن بر یکی از آنان شهرت زیادی داشت‌، پشت سرهم می‌کشت‌. کوتوبی که پشت سر ماناس بود بورونچو را با نیزه سنگ شکن کشت‌. نسکارا و جولوی با عصبانیت گفتند: "اکنون که بورونچو کشته شد‌، چه کسی باید پیش اسن خان برود؟!" با فریادی وحشیانه سربازانش را به سمت کوتوبی سوق دادند‌. کوتوبی که در محاصره دشمنان قرار گرفته بود‌، کم مانده بودکه حیاتش را از دست دهد‌. اما ماناس با دیدن این وضعیت به کمک دوستش شتافت‌. دشمنان از ترس به چهار گوشه فرار کردند‌. نعره ماناس آن قدر قوی و ترسناک و حمله‌اش چنان مرگبار بودکه دشمنان از کوتوبی دست کشیدند و فرار کردند‌. دو پهلوان به دنبال آنان با شمشیر‌، نیزه و تبر می‌رفتند‌. از اجساد اسبان و سربازان پشته‌ها درست شد‌. آنان برای جنگیدن آمدند اما به پایان عمر خود رسیدند‌. اکنون‌، دیگر سربازان چین بدون نگاه کردن به پشت سر به ناکجا آباد فرار می‌کردند‌. وقتی لشکر دشمنان به کوه قارا داغ رسید نسکارا پیش ماناس آمد و گفت:
پهلوان ماناس! به سخنان من گوش بده‌. حرف بوروت مقدس است! من به عظمت تو پی بردم‌، می‌خواهم بدانم چگونه رسوم دفن اجساد را رعایت می‌کنی‌. ما اعتراف می‌کنیم که غیرقابل شکستی! تو به ما درس سختی دادی! انتقام ظلم قدیمی ‌را گرفتی‌. ما خودمان را به دست تو می‌سپاریم‌. هدیه من اسبم است‌. همچنین‌، خود را تسلیم تو می‌کنیم‌. اگر می‌خواهی سرم را جدا کنی‌، آماده‌ام‌. اگر سر همگی را می‌خواهی‌، لشکرم آماده است و اگر واقعاً سخاوتمندی حرف ما را بپذیر و به ما هفت روز اجازه استراحت بده تا اجساد سربازان را طبق رسوم‌مان دفن کنیم‌. سپس‌، با خان‌مان مشورت می‌کنیم و بعد از هفت روز تو را خان چین و قالماق اعلام خواهیم کرد‌. پیشنهاد ما را بدون عصبانیت قبول کن!
ماناس سخاوتمند‌، قوی و شجاع اما خوش‌باور بدون این که کوچکترین شکی به حیله‌گری آنان داشته باشد و به امید این که تا آن زمان سپاه قوشوی هم به آنان می‌پیوندد با هفت روز استراحت آنان موافقت کرد‌. 
نسکارای حیله گر به میان سپاهش بازگشت و به آنان گفت:
پهلوانان من‌، ماناس زود باور را به امید خان چین و قالماق شدن فریفتم‌. او پذیرفت که به ما هفت روز استراحت بدهد‌، در این مدت می‌توانیم توان رزمی‌ خود را دوباره به دست بیاوریم و با درخواست نیروی کمکی از اسن خان سپاه خود را تقویت کرده‌، دو باره با او با نیروی بیشتر می‌جنگیم و پیروز می‌شویم‌. 
نسکارا قاراجای‌، تیرانداز ماهر را فراخواند‌. او اسبی زیبا‌، کمان طلایی و لباس زرد روشن داشت‌. او می‌توانست در دشت هموار زیر یک بوته خار خشکیده پنهان شود‌، این توان را داشت که سوراخ سوزنی را از فاصله دور نشانه بگیرد و به سرعت روی اسب بدود‌. او مانند آهویی خوش اندام در مقابل نسکارا ایستاده بود‌. 
قاراجای بزرگ! زمان آن رسیده که نام تو در تاریخ چین ثبت شود‌. هدیه ما به تو قطعه‌ای طلا به بزرگی سر اسب است‌. نام تو بر روی سنگ سیاهی که در صحن بزرگ است‌، حک خواهد شد‌. جان این بوروت (ماناس) به اسبش وابسته است‌. بدون اسبش نیرویی ندارد‌. از این رو‌، قبل از هر چیز اسبش را بکش‌. اگر این کار را نتوانی انجام دهی‌، اسن خان همه ما را مثل سگ خواهد کشت‌. 
قاراجای قول داد که این کار را انجام دهد‌. چینی‌ها و قالماق‌ها به مدت سه روز از سنگ‌ها برای خود دیواری ساختند و خودشان را برای نبرد دوباره با ماناس آماده کردند‌. 
ماناس خیلی دیر متوجه کلاهی که بر سرش رفته بود‌، شد‌. بامداد روز نبرد از یورت چین و قالماق صدای طبل‌‌های آماده باش جنگی به گوش رسید و لشکر بی‌شمار آنها به قرقیزان خوش‌باور حمله کردند‌. ماناس تشنه خون دشمن‌، کمربند جنگی خود را محکم بست و مانند آنکه برای اولین و آخرین نبرد خود آماده می‌شود‌، به میدان مبارزه شتافت‌. ماناس با نیرو‌، صلابت و بی رحمی ‌تمام می‌جنگید‌. در پشت سرش کوتوبی کله دشمنان را از بدنشان جدا می‌کرد و انتظام سپاه آنان را به هم ریخت‌. او روی اسبش هیبتی مانند کوه داشت که گویی بر روی لانه خراب شده مورچگان می‌تازد‌. البته‌، ارزیابی نسکارا درباره اهمیت ویژه اسب ماناس در پیروزی هایش صحت داشت‌. بی شک نقش توروچار‌، اسب ماناس در مبارزه و پیروزیش بسیار مهم بود‌. نه به این خاطر که هر دو در یک روز به دنیا آمده بودند‌، بلکه آن نیز مانند صاحبش هیچ هراسی از جنگ و عبور از کوه و رودخانه نداشت‌. نعلش به بزرگی بیل بود و می‌توانست راه را با سینه‌اش بشکافد‌. وقتی که می‌دوید گردنش مانند قویی که بر فراز دریاچه ایسیک کول (دریاچه‌ای در قرقیزستان) پرواز می‌کند زیبا و کشیده بود‌. اکنون نیز مانند اسبی بالدار پرواز می‌کرد و سنگ‌ها از زیر نعل هایش مانند باران برسر دشمنان می‌بارید‌. چشمان قاراجای از دقت و تمرکز بر روی توروچار قرمز شده بود اما او ترجیح داد که عجله نکرده‌، منتظر زمان مناسب برای پرتاب تیر دقیقش بماند‌. جولوی برای اینکه ماناس و اسبش در تیررس قرار بگیرد‌، حرف‌‌های رکیکی به او زد:
ماناس! مانند یک مشک پر آب و باد کرده‌ای‌. من جولوی هستم؛ آنکه هر بلایی که دلش می‌خواست بر سر اجدادت آورد‌، به پیش بیا تا با تونیز اینگونه رفتار کنم‌. ماناس با نهیب به اسبش به سمت جولوی تاخت و نیزه‌اش را به طرف او نشانه رفت‌. با چنان عجله‌ای به میدان مبارزه شتافت که متوجه حضور قاراجای که در پشت صخره‌ای به بزرگی یک یورت پنهان شده بود نشد‌. وقتیکه خدا می‌خواهد کسی را مجازات کند دقت کافی را از او می‌گیرد‌. قاراجای فرصت‌طلب و حیله‌گر از این بی‌توجهی او استفاده کرد و اسبش را با تیر زد‌. توروچار بعد از چند قدم بر روی زمین افتاد‌. ماناس به پا خاست و با ناراحتی سر اسبش را بغل کرد و گریست‌. وقتیکه او تیر را از سینه اسبش خارج کرد‌، خون فواره زد‌. دشمنان دوباره از همه طرف او را محاصره کردند اما ماناس درگیر غم خود بود‌. زیرا توروچار نه تنها اسبی که با او بزرگ شده و بال و پرش بود بلکه دوست صمیمی ‌او نیز به حساب می‌آمد‌. تنها هنگامی‌ که صدای کرکننده طبل‌ها و فریاد حمله جولوی به گوشش رسید با نگاهی به اطراف شمشیرش را به دست گرفته و بر خاست‌. 
ماناس با اینکه اسبش را از دست داده بود از ترس نلرزید و باز هم از روی زمین با غرور و سرفرازی بلند شد‌، با چهره نورانیش به اطراف نگریست‌. وقتی دشمن حمله کرد‌، توفانی را در مقابل خود دید‌. تعداد زیادی از غولان پیش از اینکه بفهمند از کجا و با چه چیزی؛ شمشیر‌، نیزه یا تبر ضربه می‌خورند‌، کشته شدند‌. بسیاری از آنان عقب‌نشینی کردند‌. با وجود این‌، تعدادشان بقدری زیاد بود که پیروزیشان برماناس بسیار نزدیک می‌نمود‌. از این رو‌، بارها حمله کردند تا فرمان اسن خان را درباره زنده گرفتن او بجا بیاورند‌. 
در آن حین‌، ماناس عمویش قوشوی خان را به یاد آورد؛ گویی این الهام از جانب ارواح مهربان به سمت او فرستاده شده است! غرق این فکر بود که از گردنه کوه گرد و خاک به هوا خاست‌. با نگاهی به اطراف پیرمرد تنومندی را با ریش سفید بلند دید که در دستش پرچم آبی رنگ قرار داشت و با دوازده هزار جنگجو برای عمل به قولش به ماناس که همیشه پشتیبان و همراه او خواهد بود؛ حتی اگر لازم باشد با هم بمیرند به سمت او می‌آمد‌. او عنان آیمانباز‌، اسب نیرومند خود را که در زینش زره ضد تیر بود در دست داشت‌. سپاه قوشوی خان با صدای شیپورهای جنگی به سرعت وارد جنگ شدند‌. آنان بلافاصله دوست و دشمن را از هم تشخیص دادند و به دشمن دیرینه خود حمله کردند‌. قوشوی خان با عجله به سمت ماناس که در احاطه دشمنان بود رفت و فریاد زد:
آه‌، ماناس شجاع! یورت تو را خالی از سکنه دیدم و بسیار وحشت کردم و فکر کردم که دشمنان همه قرقیزان را از بین برده‌اند. گویی خواب وحشتناکی دیده باشم‌، با شتاب تمام به سوی شما آمدم‌. به دنبال رد شما جسد چهل یار و همراهت را نیز دیدم‌. از ته دل آرزو کردم ترا زنده پیدا کنم و اکنون که زنده‌ای به کسی اجازه کشتنت را نمی‌دهم‌. تیری اسبت را کشته‌، زود سوار "آیمانباز" شو‌، این هدیه من به توست که بسیار محتاج آن هستی‌. بدین گونه ماناس آرزویی که از آسمان طلب می‌کرد در زمین برآورده شد و هنگامیکه لباس رزمیش را پوشید مبدل به یک کوه غیر قابل دسترس شد‌. به سرعت زین آیمانباز را با زین توروچار که قسمت جلویی آن از طلای خالص و پشت آن از نقره بود عوض کرد و با چابکی تمام سوار بر اسب شد‌. باقی مانده قرقیزان و قزاقان همراه او به دشمن حمله کردند‌. ماناس‌، قوشوی و کوتوبی کنار هم می‌جنگیدند‌، از صلابت آنان دشمنان از ترسشان در جا خشکیده بودند! پهلوانان مشهور چین کشته شده و از جسدشان پشته درست شده بود‌. ماناس چینی‌ها را به سمت دره پهن آلتای پس راند‌، جایی که نود راه از میان نه کوه به هم می‌پیوستند‌. وقتیکه ماناس به تنگه باریک رسید‌، قوشوی خان او را دنبال کرد و کنارش قرار گرفت و گفت:
ماناس‌، پسرم! به حرفم گوش بده‌. وقت آن است که برگردیم‌. 
ماناس با عصبانیت گفت:
اجازه بده‌، عمو جان! مانع من نشو! تو مرا می‌شناسی! من تا همه سربازان اسن خان را به بند نکشم آرام نمی‌گیرم‌. انتقام خود را می‌گیرم‌. خودشان اینگونه می‌خواستند‌، اکنون باید جزای اعمالشان را ببینند‌. آنان را تا دربار اس خان تعقیب خواهم کرد!
قوشوی خردمند به جلو پرید و عنان اسب ماناس را گرفت و گفت:
پهلوان شجاع من گوش کن! چینی‌ها پر جمعیت‌اند و تشنه خون توهستند‌. نباید تنها به آنجا بروی‌. چه گونه (چگونه) می‌خواهی با پکن مقابله کنی؛ درحالی که خود نیروی کافی نداری! این حرکت یک شکست واضح است! صبر کن بعد از یک سال برای خود سپاهی گرد آورده‌، سپس حمله می‌کنیم‌. اطرافت نگاه کن! واقعیت را ببین!
سخنان عاقلانه قوشوی که راهنمایش ارواح مقدس بودند‌، ماناس را وادار به تأمل کرد‌. مخصوصاً بعد از شنیدن تعداد کشته‌شدگان سپاه قرقیز که کوتوبی با گریه تلخ خبر داد‌، ماناس دست از لجبازی و عصبانیت کشید‌. آنگاه‌، ماناس دستور داد به زخمی‌ها کمک کنند و کشته‌شدگان را با آخرین احترامات دفن کنند‌. قرقیزان از تال مزار و قارا قرچین سنگ‌‌های بزرگی را برای گذاشتن روی قبر‌ها آوردند‌، آنها را به صورت عمودی در دور گودال بزرگی که در آن اجساد‌، اسبان و اسلحه‌ها را دفن کرده بودند‌، قراردادند‌. روی سنگ‌ها عباراتی برای یاد بود و بزرگداشت کشته شدگان حکاکی کردند‌. از جمله آنکه در منطقه آلتای "اورخان" روی سنگ صاف و درازی چنین نوشته‌ای حک شد: 
"خداوند متعال به ما نیرو داد‌. جنگ جویان خان بابای من مانند گرگ بودند‌. درحالی که دشمنان مانند گوسفند هم نبودند‌. چون زمین مقدس ما را حمایت کرد‌، توانستیم دشمنان خود را از بین برده و خان‌‌های شان را بکشیم‌. دشمنان مغرور را به خاک مذلت نشاندیم و آنان را وادار به تعظیم و سرخم کردن در مقابل قدرت خود کردیم و پرچم خود را با علامت گرگ طلایی که برای همه قبایل ترک خوشبختی را می‌آورد‌، بر افراشتیم‌. 
چینی‌‌های فراری راست به سوی پکن رفتند‌. نسکارا در جلو همه فراریان با زخم زیاد در ارابه‌ای دراز کشیده بود‌، جولوی با شش زخم و قاراجای و دیو دیور نیز که زخم‌‌های عمیق داشتند در پشت سرش حرکت می‌کردند‌. هیچ کدام منتظر سپاهیان و زخمی‌ها نبودند و فقط به یکدیگر از بدشگونی شکایت می‌کردند‌. هر چهار نفر در دل خود می‌خواستند زودتر به خدمت اسن خان رسیده‌، تقصیر شکست را گردن دیگری بیندازند‌. آنان بعد از سفری شش روزه همزمان در کاخ اسن خان گردآمدند‌. 
در بلندترین قسمت برج خان‌، آتشی را روشن کردند و طبل‌ها را به صدا در آوردند‌. اسن خان با دیدن غول‌‌های له و لورده به شدت عصبانی شد و تمامی‌نشان‌‌های لیاقت‌، سنگ‌‌های گران قیمت و تزیینات روی کلاه و لباسشان را کنده‌، از کاخ و سرزمین اخراج کرد‌. اسن خان برای بررسی بیشتر موقعیت سه روز متوالی با راهب و مشاورش به بحث و بررسی نشست‌. سرانجام تصمیم گرفت همه فرماندهان سپاهش را عوض کند‌. 
در خاک اجداد
زمستان رفت و بهار فرا رسید‌. یک سال گذشت‌، خبری از هجوم قالماق‌ها و چینی‌ها به ماناس و قرقیزان نبود‌، همه در صلح آرامش زندگی می‌کردند‌. چنین می‌نمود که ماناس با قهرمانی بزرگ خویش مردم و وطن خود را از تجاوز و خطر دشمنان محفوظ و همه قرقیزان را متحد ساخته است‌. 
زمین پوشیده از علف سبز و همه جا خرم و آباد شد‌. همه جا شکوفه کرده بود‌. ماناس سی و دو ساله شده بود‌، ظاهر با صلابت و تندی داشت‌. همه می‌ترسیدند به چشمان او نگاه کنند‌. سبیلش را مانند نی‌‌های دشت حرکت می‌داد‌. به دلایل نامعلومی‌خشمگین شده بود‌. سه روز و سه شب اخیر را به شمشیر خود تکیه داده‌، خواب به چشمانش نرفته بود و کسی را به حضور نمی‌پذیرفت‌. حتی در مذاکره با فرستاده قالماق‌ها و رئیس کاروان عرب و تاجر فاخر ایرانی حضور نداشت‌. چهل پهلوان ماناس که اخلاق وی را خوب می‌دانستند نگران شدند و با خود گفتند: "قهرمان ما بیهوده عصبانی نمی‌شود‌، شاید اشتباهی کرده‌ایم. آیا خبر ناگواری از چین به او رسیده یا از فرزندان ترک که میان خود اختلاف دارند اشتباهی سرزده است؟ به هر حال قهرمان ما بسیار غمگین است‌. آیا چیزی می‌خواهد به ما بگوید؟"
تا وقتی ماناس خشم داشت‌، کسی جرأت نکرد از او خبری بگیرد؛ حتی آدم مؤدبی چون باکای نیز نتوانست این قضیه را در میان بگذارد‌. 
سرانجام ماناس پس از چهار روز سکوت دستور داد که به همه قرقیزان‌، رؤسای قبایل ترک‌، نزدیکترین همفکران و فرماندهان سپاه اعلام کنند که پس از هفت روز به یورت او بیایند‌. 
تخت سفید خان از دو یورت با چهل بال و راهروهای سرپوشیده تشکیل شده بود‌. در ورودی یورت سفیدرنگ‌، کنار دو مجسمه شیر نقره‌ای‌، محافظان تنومندی با شمشیر و نیزه ایستاده بودند‌. قرقیل رییس چهل پهلوان ماناس به کار پذیرایی و اقامت مهمانان مشغول بود‌. این بار‌، به دعوت ماناس روسای شصت قبیله با ۶۰۰ ریش سفید جمع شدند‌. 
وقتی همه افراد حضور یافتند‌، ماناس خطاب به آنان گفت:
ای مردم! این اولین باراست که از اندیجان خبری نداریم‌. از این رو‌، تصمیم گرفتم که عجله کنیم‌، باید به سمت اندیجان‌، آلاتو و مناطقی که زادگاه اجدادیمان است حرکت کنیم‌. تا زمانی که خان قالماق‌ها به آلاتو ریاست می‌کند‌، زندگی من بی فایده است‌. اگر زادگاه و مردم خود را از ظلم و ستم آنها آزاد نکنم‌، بهتر است زنده نباشم و نباید متولد می‌شدم‌. همه شما می‌دانید که در ایام سختی‌ها، برادر گرامی‌ام قوشوی به کمک ما آمد‌. اینک وقت آن رسیده که به سوی آلاتو حرکت کنیم و از همه می‌خواهم که داوطلبانه به من ملحق شوند‌. کسانی که می‌خواهند اینجا بمانند‌، آزادند‌، اجباری درمیان نیست‌. آلتای مقدس نیز خاک پدران ماست‌، چرا که دراین سرزمین دوباره به صورت یک ملت واحد درآمدیم‌. 
در این میان‌، تازبایمات سکوت مردم را شکست:
مردم! پسرم اوربو مرا مانند شتر لجام زده به اینجا آورده است‌. من نمی‌خواستم آلتای را ترک کنم‌، اما او‌ که اکنون یکی از پهلوانان ماناس است‌، ازدواج کرد‌. دل عروسم به اندیجان تنگ شده است‌. پسرم نیز مانند شتر افسارشده‌، مانده است‌. به هر صورت به زادگاه اجدادم کوچ خواهم کرد‌. 
مردم نیشخند زدند‌، اوربو از تمسخر آنان خجالت کشید و سرش را پایین انداخت‌. در آن میان‌، کوکچو پسر حیدرخان از تازبایمات حمایت کرد و گفت:
برادران من! اوربو را مسخره نکنید‌. آلتای خوب است‌، حرفی نیست اما قلب سرزمین ما آلاتو است‌. بگذار بقیه اینجا بمانند اما من خواهم رفت‌. 
افراد با یکدیگر در گوشی زمزمه کردند:
اخیراً کوکچو با دختری از آلاتو ازدواج کرده است!
اگر همسرش زیرک است‌، کدام شوهر دنبالش نمی‌رود؟
یک زن‌، خان را نیز دنبال خود می‌برد‌. 
پس پهلوانان ما نه به نبرد‌، بلکه دنبال زنشان می‌روند!
آقبالتا گفت: ای مردم! شوخی را کنار بگذارید‌، این یک کار جدی است‌. خودش هر دو دهانه خورجینش را باز کرد و ادامه داد: کسانی که علاقه دارند به آلاتو کوچ کنند سنگی به دهانه راست خورجین بگذارید و کسانی که تمایل به ماندن دارند به دهانه چپ‌. 
مردم با اشتیاق شروع به انجام توصیه آقبالتا کردند و به جای سنگ ریزه از تپاله گوسفند استفاده کردند‌. معلوم شد که بیشتر قرقیزان آلتای قصد مهاجرت به آلاتو را دارند‌. ماناس به افتخار افرادی که قصد ادامه زندگی در آلتای را دارند جشن بزرگی را فراهم ساخت‌. وی اعلام کرد: "حتی اگر ما الآن از هم دیگر جدا شویم روزی یکدیگر را خواهیم دید و دوباره یکی خواهیم شد" به رؤسای قبایل ترک‌، فرماندهان‌، قهرمانان و برگزیدگان لباس پوستین اهداء کرد و به ریش سفیدان‌، کدخدایان و محافظین قبایل اسب‌‌های اصیل داد‌. 
روز مهاجرت فرا رسید و همه با خوشحالی منتظر او بودند‌. از یورت سفید ماناس آواز سازهای قرقیزان به گوش رسید‌. در این ایام‌، کوه‌‌های سفید آلتای رنگ عید و شادی گرفته بود‌. افراد زیادی جمع شده بودند‌. 
قوشوی در میان آنان اینگونه دعا کرد:
برادران! سوار اسبان شوید‌. مقدسات آلتای ما را حفظ کنند‌. ارواح اجدادمان از ما حمایت کنند‌. ای خدای آسمان جاودانی‌، کمک کن تا سالم و زنده به آلاتو برسیم‌، راه و قدم ما را آسان کن‌. 
قرقیزان آلتای با توجه به آداب و رسوم اجداد و اهمیت رویداد به سفر دور حرکت کردند‌. مگر این یک رویداد بزرگی نبود؟ وقتی کاروان مهاجران را شمردند‌، تعدادشان بیش از 60 هزارنفر بود‌. 
کاروان تا از محل دور شوند به تدریج یک صف طولانی تشکیل دادند‌. در ابتدای کاروان ماناس‌، پشت او کوتوبی پرچکدار(پرچمدار) و ریش سفیدان به ریاست قوشوی خان و در آخر صف چهل پهلوان ماناس با لباس‌‌های سنتی حرکت می‌کردند‌. پشت آنها نیز گروه زنان به ریاست چئیردی (مادر ماناس) راه می‌رفتند‌. دختران با کلاه‌ها و لباس‌‌های ملی و عید سوار شترها بودند‌. همراه آنها ششصد شتر بار مردم را می‌بردند‌. روی بار شیردک‌ها (تشک‌‌های ملی) کشیده شده بود‌. در اول صف شتران‌، یک شتر دوکوهانه با زنگوله حرکت می‌کرد‌. 
یعقوب بیگ نیز محافظ اموال خود بود‌. او نمی‌خواست اغنام و احشام خود را در آخر کاروان تحت نظارت یک نفر دیگر قراردهد‌. او دنبال اسب‌‌های خود که علامت ماه داشتند‌، حرکت می‌کرد‌. اول از همه‌، باکای راه‌ها و مسیر‌‌های راحت را پیدا کرد و به راه افتاد‌. 
از هر طرف نیروهای قوشوی از این کاروان حفاظت می‌کردند‌. قوشوی با گوش‌‌های تیز مانند آهو و چشمانی تیزبینش مانند گرگ اولین نفر بود که قصد کمک به ماناس را در سفر به آلاتو اعلام کرد‌. 
قوشوی هر روز به ماناس می‌گفت: پهلوان من! با دشمنان با هم نبرد می‌کنیم و همیشه نزدیک یک دیگر زندگی می‌کنیم‌. زادگاه قرقیزان در آلاتو را از دست دشمنان رها می‌کنیم‌. تا آخر عمر زیر یک پرچم می‌مانیم و ترا خان همه قرقیزان می‌کنیم‌. همه نوادگان نوگوی خان را دورهم گرد می‌آوریم!
این کاروان بزرگ در راه خود با قزاق‌ها، فرزندان ترک برخورد می‌کرد‌، آنان از مهاجران پذیرایی می‌کردند و پیشنهاد می‌دادند به خاطر دوری راه اندکی استراحت کنند‌. آنان را دعا و سپس بدرقه کردند و گفتند:
راهتان تا آلاتو آسان باشد‌. سفر خوبی داشته باشید‌. خدا به شما کمک کند‌. افرادی که فکر بد دارند جلوی راهتان نباشند!
قرقیزان که در فصل بهار از آلتای حرکت کردند در پاییز به مقصد خود رسیدند‌. در راه خود از تپه‌ها و جاده‌‌هایی که رد پای انسان نبود‌، عبور کردند‌، گردنه‌‌های دشوار را پشت سر خود گذاشتند‌، از گلزارها نیرو گرفتند و از آب‌‌های دست نخورده رفع تشنگی کردند‌. قرقیزان در جاهای مناسب چند روزی استراحت می‌کردند و سپس بدون استراحت شب و روز حرکت می‌کردند تا به مقصد خود برسند‌. 
آقبالتا نزدیک دو ماه بی حوصله و غمناک راه می‌رفت‌. ماناس حال آقبالتا را درک کرد اما از او احوال پرسی نکرد تا خودش بیاید و ماجرا را توضیح دهد‌. روزی نزدیک ظهر آقبالتا پیش ماناس آمد و گفت:
پسرم‌، اینک قله‌‌های مقدس الاتو دیده می‌شود‌، من دیگر هوا و بوی آلاتو را می‌شناسم‌. سفر ما به آلاتو نزدیک شده است‌. اما من ازتو درخواستی دارم‌. 
بفرمایید‌. 
نزد خدای متعال نه تنها مسئولیت سر خود بلکه همه مردم نایقوت را بر عهده دارم‌. قوم خود را از دست چینی‌ها و قالماق‌ها رهانیدی‌، آنها را آزاد کردی‌. ما از تو تنها این را می‌خواستیم‌. از خداوند سپاسگزاریم که این روز را با چشمان خود می‌بینم‌. پسرم! من دیگر دارم پیر می‌شوم‌، قدرت جوانی از دستم می‌رود‌. چون زن بیشتری نگرفته‌ام پسر من بیشتر نشده است‌. باد آلاتو را احساس کرده‌، پرنده‌‌های این محل مقدس را دیده‌، روحیه خاصی پیدا کرده ام‌. دلم به زادگاه خود ساری کول تنگ شده است‌. مردم (قبیله)من پراکنده شده‌اند. اما همه آنها را جمع خواهم کرد‌. من می‌خواهم این آرزوی خود را انجام دهم‌. اما به تنهایی توان کافی ندارم‌. اجازه بفرما‌، کوتوبی با من برود (بیاید)‌. اگر زنده به ساری کول برسم کوتوبی را خان خواهم کرد و او تابع تو خواهد ماند‌. 
یعقوب بیگ گفتگوی او را شنید‌، قلبش از درون آتش گرفت و با نارحتی گفت:
ما همیشه با هم بوده‌ایم و با هم می‌خواستیم همه آرزوهای خود را به سرانجام برسانیم‌. همیشه با هم روزهای بد را گذراندیم و با هم با دشمنان جنگیدیم‌. با هم از خاک خود دفاع کردیم‌، مرگ دوستان خود را با هم دیده‌ایم. اگر امروز ما را ترک کنی آیا دیگر انسان مهربانی مانند ترا پیدا خواهیم کرد؟
ماناس به فکر افتاد‌. 
آقبالتا با چهره گریان از او حداحافظی کرد‌. 
ماناس گفت:
آقبالتای عزیزم! تو مانند پدرم هستی! در میان ما مقدسی! در محل نبرد رئیس ما بودی! تو پرچمدار من هستید!‌. صحنه‌ای که در جنگ با نسکارا بود هنوز یادم هست‌. من با درخواست شما موافقم‌. 
به یک رودخانه عمیق رسیده‌، دو روز در آنجا استراحت کردند‌. روز سوم آقبالتا با کوتوبی‌، قوشوی و یعقوب بیگ همراه ماناس با کتاب مقدس و آرد سفید گندم در دستش چنین گفت:
بگذار رد پای ما در راه‌ها بماند‌، بگذار همیشه در مقابل دشمنان با هم باشیم و روح ما پیش خداوند با هم باشد‌. 
سه خان به یکدیگر قول دادند و به سه طرف جدا شدند: قوشوی به آت باشی‌، آقبالتا به ساری کول و ماناس به کاقشال و اندیجان‌. 
پس از سفر چند ماهه مردم و دام‌ها خسته شدند‌. به این خاطر‌، ماناس در کوه‌‌های سیاه کاقشال هشت ماه توقف کرد تا همه استراحت کنند و سربازان سلاح‌‌های خود را به نبرد قریب الوقوع آماده سازند‌. وقتی زمان آن فرا رسید‌، کمربند خود را سفت بست و تصمیم گرفت با قالماق‌ها بجنگد‌. آلوکه با به خطر انداختن آسایش مردم اندیجان‌، در نزدیکیشان در دره آتوز آدیر جا گرفته بودند‌. 
نه روز گذشت‌. ماناس به بهانه شکار‌، باکای و ششصد سرباز خود را جمع کرد و به طرف کوه راه افتادند‌، در واقع ماناس می‌خواست این منطقه را بررسی و گذرهای کوه و تپه‌ها را پیدا کند‌. 
قهرمانان من! شمشیرهای ما زنگ زده! نوک نیزه‌ها کند شده است‌. مهارت جنگی خود با دشمن را در شکار با پلنگ و ببر بیشتر کنیم‌، هنر تیراندازی خود را در شکار آهو و بزهای کوهی تقویت کنیم‌. در بازی‌‌های اسبی گرم می‌شویم‌. 
آری‌، این برای ماناس یک شکار معمولی نبود‌. چهل پهلوان‌، روحیه غیرقابل کنترل ماناس را می‌دانستند‌. از این رو‌، آنان از این تصمیم او بسیار تعجب کردند؛ چرا که هنوز یورتی نساخته‌، اسبی را ذبح نکرده‌، خود و همسرش از قیمیز استفاده نکرده و هیچ تفریح همگانی برگزار نکرده است‌. ماناس از شکار زودتر برگشت و با باکای به گفتگو پرداخت‌. صبح روز بعد‌، آهنگر کار خود را شروع کرد: شمشیر و چاقو درست کرد‌، به اسب‌ها نعل زد‌، به طور خلاصه با این کارها به نبرد قریب الوقوع آماده می‌شد‌. 
آلوکه که دارای خزائن پر از طلا در میان آلاتو‌، اندیجان و منطقه هفت‌رود بود به سختگیری و خونریزی خود شهرت داشت‌. حتی کودک گریان از شنیدن این اسم ساکت می‌شد‌. حاکم هفت شهر آلوکه‌، خان قالماق‌ها بود‌. جادوگر آینده بینی در خدمت وی بود و به او درباره رویدادهای آینده یا حرف‌‌هایی که در سه نقطه عالم گفته شده بود خبر می‌داد‌. از زمانی که بر نوگوی خان پیروز شدند و قرقیزان را از اندیجان و آلای و از همه آلاتو اخراج کردند‌، در این منطقه حتی پرندگان به نام آلوکه آواز می‌خواندند! او از هر قومی ‌همسری گرفته و تعداد پسرانش بیش از شصت نفر بود‌. آلوکه علاوه بر مالیات‌، شیره جان مردم را می‌کشید‌. 
او توسط جاسوس‌‌های خود از حضور ماناس و آمادگی وی برای نبرد باخبر شده بود‌. از این رو‌، در کاخ خود نیرو جمع کرده و نگهبانانی را گذاشته بود‌. سربازان او با لباس جنگی می‌خوابیدند‌. تعداد آنها بیش از پانصد هزار نفر بود‌. آلوکه برای اینکه اراده و نیروی ماناس را بیازماید و میان سربازان وی هراس بیندازد‌، لندهورهای خود را به همراه پنجاه سرباز به طرف آنان فرستاده بود‌. 
لندهور ابلهی به نام تیزلیک همینکه به یورت ماناس رسید‌، فریاد زد: "من نامه آلوکه را قرائت می‌کنم: "اندیجان و آلای از سال‌‌های قدیمی‌متعلق به ماست‌. قرقیزان حق زندگی در این سرزمین و هجوم به مردم آنها را ندارند!" اگر ماناس که از سربازان اسن خان گریخته‌، قصد زندگی در اینجا داشته باشد‌، من سرش را خواهم برید! اگر او می‌خواهد برای تصرف این سرزمین بجنگد من آماده مبارزه با او هستم‌. برای این کار‌، زمینی را گودال می‌کنم که ماناس و نیروهایش در آن جای بگیرند و آنگاه همه را زیر خاک دفن می‌کنم‌. چنانچه از این مسیر به جای دیگری قصد کوچ می‌کنند‌، راهشان باز است‌، مزاحمشان نخواهم شد‌. اما اگر زندگی خود را دوست دارد تسلیم شود‌. اینطوری‌، کار همه ما را آسانتر خواهد کرد"‌. 
قرقیزان با حوصله سخن دشمن را گوش کردند‌. نمی‌توان زبان کسی را که فقط اعلامیه خان را می‌خواند‌، برید‌. ریش سفیدان و یعقوب بیگ گفتند: "آداب و رسوم قدیمی‌خود را نقض نمی‌کنیم‌، اگر تیزلیک خبر ناگوار آورده‌، باز هم فرستاده خان است‌، باید به فرستاده خان احترام گذاشت‌."
یعقوب بیگ برای تیزلیک محل خواب و استراحت فراهم و از فرستاده دشمن با احترام پذیرایی کرد که وقت بگذراند‌. ماناس در یورت خود نبود‌، دو روز بود که از شکار برنگشته بود‌. وقتی قاصدهای یعقوب بیگ او را یافتند‌، همه چیز را به وی توضیح دادند؛ ازجمله اینکه لندهور خان آلوکه با سربازان خود نشسته‌، منتظر جواب پیام خان است‌. ماناس به آنها پاسخی نداد و در کنار رود به دنبال صید آهویی که در حال گریختن از درون بوته‌ای بود‌، شتافت‌. 
تیزلیک در انتظار پاسخ نماند و با خشم یورت ماناس را ترک کرد‌. او به هنگام ترک آنجا گفت: "قرقیزان غارتگران کوهی هستند‌، آنها به پیام خان مقدس توجهی نکردند‌. بدانند که با این رفتار‌، سر خان خود را به باد می‌دهند و در این صورت حق ندارند اعتراض کنند"‌. این سخن دشمن‌، یعقوب بیگ را بیشتر عصبانی کرد‌. 
علاوه بر او‌، آیحاجی پیر‌، یکی از ریش سفیدان اندیجان که جانش را به خطر انداخته‌، با هدیه‌‌های خود آمده بود‌، گفت:
جناب یعقوب‌، با آمدن شما قالماق‌ها به قرقیزان اندیجان بسیار سخت می‌گیرند‌. گویی غروب حکومت خود را دیده‌، مردم را غارت می‌کنند‌، دختران زیبا را با زور می‌برند و بهترین و پرقدرت‌ترین جوانان را می‌کشند‌. روزهای ما با رنج و اذیت می‌گذرد‌. قرقیزان اندیجان را نجات بدهید‌، ما نیز فرزندان ترک هستیم! اگر شما از ما حمایت کنید‌، ما نیز به شما خواهیم پیوست‌. آلوکه با عجله برای هجوم به شما آماده می‌شود‌. شما منتظر چه هستید؟
یعقوب بیگ چه جوابی می‌توانست بدهد؟ آنها منتظر بودند که ماناس با بسنده‌کردن به صید خود برگردد و به خاطر شکار‌، مردم را به آزار و اذیت نیندازد‌. یعقوب بیگ با چنین اندیشه‌ای برای یافتن ماناس به سمت کوه رفت‌. بالآخره‌، ماناس را در میان پهلوانان در حال سرگرمی ‌دید‌. از این رفتار وی بسیار ناراحت شد‌. کسی نمی‌داند یعقوب بیگ در حالت عصبانیت به ماناس چه گفت که او شکار را جمع کرد و به یورت خود بازگشت‌. نقل می‌کنند فرزند به سخنان پدر با آرامش گوش داد‌، به او خشمگین نشد‌، حتی لبخند زد و سریع به یورت خود برگشت و آماده نبرد شد‌. 
در مدت سه روز گردان پیشرو چهارصد نفری را آماده کرد‌، آنها را به چهار گروه تقسیم کرد و فرماندهان آنها را تعیین کرد‌. برای ملاقات با آلوکه‌، با لباس آبی رنگ‌، سوار اسب دم کوتاه شد و به راه افتاد‌. ابتدا‌، باکای با پرچم نوگوی خان حرکت می‌کرد‌. 
آلوکه حیله‌گر غیر از روز مرگ خود همه چیز را می‌دانست‌. او به همه هنرهای حیله گری و مکرهای قالماق‌ها و چینی‌ها کاملا آگاه بود‌، یکی از بهترین حیله‌ها را برگزید و در کنار رود جلوی ماناس را بست‌. ماناس ساده‌دل این بار با روش خود حتی از آلوکه گذشت‌. وی به روی خود نیاورد که از قشون بزرگی که در جلوی خود بود‌، هراسان است‌. ماناس در ابتدای نیروهای خود حرکت می‌کرد‌، حرکت اسبش را کند نکرد‌، حتی شمشیری را که از کمرش آویزان بود‌، بیرون نکشید و سربازان وی طوری سوار بر اسب بودند که گویی در جلویشان دشمنی وجود ندارد و به مهمانی یا به سرگرمی‌ می‌روند‌. قاراکورت‌ها (قالماق ها) نگران شدند‌، رؤسای قالماق‌ها و چینی‌ها از این رفتار ماناس و نیروهایش شگفت زده شدند‌، چرا که از او خیلی می‌ترسیدند‌، در حالی که با گروه کوچکی حاضر شده بود‌. با خود گفتند مگر وی دوست نزدیک آلوکه بیرحم است! فرماندهان قشون دشمن از تعجب کاری نکردند‌، آنان به ماناس و نیروهایش راه دادند که به طرف یورت آلوکه نزدیک شوند‌. 
ماناس نیروهای خود را در باغی پراز گل گذاشته‌، سوار بر اسب همراه پهلوانان به مجلس ضیافت آلوکه قدم گذاشت‌. نگهبانان آلوکه بدون اینکه حرفی بزنند‌، دستپاچه شده به ماناس راه دادند‌. جلوی ماناس هفت پهلوان‌، طرف راست او بیست و چپش نیز بیست پهلوان قدم می‌زدند‌. در آن حال‌، آلوکه مشغول سرگرمی‌بود‌، در باغ خود از دستک طلایی‌، آواز و رقص هشتاد دختر زیبای دربار‌، شرشر آب خنک و نغمه پرندگان صبحگاهی لذت می‌برد و شراب شیرین می‌خورد‌. 
در آن حال‌، جادوگرهای آلوکه ورود ماناس و دیگر قرقیزان به یورت را به وی اطلاع دادند‌. آلوکه تعجب کرد‌. او در طول عمر خود حوادث زیادی را پشت سر گذرانده‌، بسیار تیز هوش‌، دقیق و هوشیار شده بود‌. از دور ماناس را شناخت و از اندام تنومند وی متحیر شد‌. آلوکه با استعدادی خارق العاده به محض آنکه ماناس را دید همه استعدادهای غیر طبیعی او را که خارج از قدرت انسان معمولی است احساس کرد‌. آلوکه مشاهده کرد که اژدهای حامی ‌ماناس زیر گام‌‌های او درازکشیده‌، دست راست او پلنگ سیاه خال خالی و سمت دیگرش شیر و پشت سرش گرگ خاکستری ایستاده است‌. او فهمید که حیوانات از دید دیگران پنهان است‌. سگ‌‌هایی به بزرگی اسب‌، به هرکس که نزدیک یورت آلوکه نزدیک می‌شد‌، حمله می‌کردند‌. اما هنگام نزدیک شدن ماناس حتی ندیدند‌. آلوکه از چیزهایی که جلوی چشمش ظاهر شدند حیرت زده شد! نزدیکان او نخستین بار خان را در حالی دیدند که نمی‌دانست چه بگوید و چه کاری انجام دهد! با این حال‌، او خان حیله‌گری بود‌. از تخت سلطنتی خود مستقیم به طرف ماناس رفت‌، دستش را به طرف او دراز کرد و به علامت احترام سرش را پایین انداخته‌، همراه خود به سمت تخت سلطنتی برد‌. 
آلوکه برای نخستین بار با چشم خود از نزدیک ماناس را دید‌. او در مورد ماناس زیاد شنیده و از عظمت وی در کتاب‌‌های مقدس آگاه بود‌. 
آلوکه در سرزمین خود هیچ کس را مانند خود نمی‌دانست و کسی را به عنوان همتای خود قبول نداشت‌. برای اولین بار بود که از هیبت ماناس شگفت زده شده بود‌. ابروهای قهرمان با شعله درونی خود سوخته و چشم‌‌های آتشینش برق می‌زد‌. معلوم بود که هیچ کسی نمی‌تواند جلوی قهرمان خشمگین بایستد‌، هیچ قومی ‌نمی‌تواند اراده غیر انسانی او را تحمل کند‌. او نیروی هزاران قوی هیکل را مجسم می‌کرد: پیشانی درخشان‌، دلی بزرگ‌، سینه‌ای توانمند‌، دستی مانند عاج فیل‌، ریشش نشانه شجاعت و صلابت مانند نیزه‌، سبیلش تجسم کننده سختی و بی رحمی‌ ... . 
آلوکه محترمانه خم شد و به تخت سلطنتی اشاره کرد و گفت: تخت مال تو‌، ای پهلوان!
ماناس سریع پاسخ داد: من به تخت نیاز ندارم! ما قرقیزان و ترک‌ها تخت را به عنوان هدیه تقدیم نمی‌کنیم‌. آلوکه خان! ما فتح می‌کنیم و آنگاه به تخت سلطنتی می‌نشینیم‌. 
آلوکه از گفته خود خجل شد و گفت: به حکمت سخن تو تعظیم می‌کنم‌، ماناس خان!
ماناس گفت: آلوکه! همیشه تنها قدرت پیروز نخواهد شد‌. برخی اوقات‌، نیروی سخن و افکار واضح فایق می‌آید‌. من برای گفتگو اینجا حاضر شدم‌. اندیجان‌، آلای‌، خان داغ و آلاتو از زمان‌‌های قبل متعلق به اجداد من بود‌. هیچ کس حق پا زدن به آن ندارد‌. آلوکه! مالکیت ما را برگردان‌. من اینجا حاضر شدم که از زبان تو پاسخ واضح را بشنوم‌. 
آلوکه لختی اندیشید و با خود گفت: سخن خوبی است‌، با قدرت خالی بر او پیروز نمی‌شوم اما با حیله می‌توانم! به او زهر می‌دهم و می‌کشم یا کاری می‌کنم که حیوانات وحشی او را بدرند‌. خطاب به ماناس گفت:
خان من‌، به سخنان حکمت‌آمیز تو احترام می‌گذارم‌. خشم دشمن انسان و عقل دوست اوست‌. مهمان من باشید‌. استراحت کنید‌، گفتگو خواهیم کرد‌. صلح آمیز و با توافق متقابل این مسئله را حل می‌کنیم‌. آنگاه‌، به نگهبانان خود دستور داد که از ماناس استقبال کنند و استراحت گاه‌‌های خان را آماده کنند‌. 
دربار سلطنتی آلوکه پیش چشم همگان هشتاد بار به صورت دیگر در آمد‌. همه چیز در آن بود: در باغ صدای گنجشک‌ها، فاخته‌ها، شرشر چشمه‌ها به گوش می‌رسید‌، گل‌‌های رنگارنگ نظر همه را به خود جلب می‌کرد‌، طوطی‌ها به زبان آدمی‌آواز می‌خواندند و دخترهای زیبا رقص می‌کردند‌. 
ماناس با اشتیاق ذاتی که به شکار داشت‌، می‌خواست باغ وحش مشهور آلوکه را ببیند‌. آلوکه نفسش را حبس کرد‌. جلوی دربار خان‌، درون حصار آهنی انواع مختلف حیوانات و پرندگان وجود داشت‌. آلوکه عادت داشت از همه مناطق جهان پلنگ‌ها، ببرها‌، فیل‌ها، میمون‌ها، گرگدن‌ها، خرس‌ها، پلنگ‌‌های برفی‌، شغال‌ها، اژدها‌ها، مارها‌، تمساح‌ها و همه حیواناتی را که افراد معمولی ندیده و در باغ وحش‌‌های دیگران وجود نداشت بیاورد و جمع کند‌. آلوکه با این حیوانات وحشی دشمنان خود را می‌ترساند‌. او غلام‌‌های مریض یا پهلوانان اسیر را برای دریدن حیوانات وحشی می‌انداخت‌. حیوانات آدم خوار همیشه منتظر قربانی بعدی بودند‌. ماناس همه حامیان و پهلوانان خود را بیرون از حصار آهنی قرار داده‌، بدون اسلحه وارد آن شد‌. آلوکه بسیار خوشحال شد‌. آنچه در آسمان می‌گشت روی زمین پیدا شد‌. او فکر می‌کرد از مناره خود به تماشای دریده شدن ماناس خواهد پرداخت و حیوانات وحشی از خوردن خون و گوشت پهلوان قرقیزان لذت خواهند برد‌. 
ماناس در حصار آهنی را باز کرد و وارد قفس ببرها شد‌. چند لحظه پیش‌، ببرها به افرادی که بیرون از قفس بودند حمله می‌کردند و حصار آهنی را می‌خاییدند اما وقتی ماناس وارد آنجا شد‌، ببرها جایی برای پنهان شدن پیدا نکردند و مانند سگ‌‌های کتک خورده در گوشه‌ای از حصار جمع شدند‌. ماناس برخی از آنها را نوازش می‌کرد‌. ببرها گویی مراسم مقدسی انجام می‌دهند‌، روی زانوی پهلوان دراز کشیدند‌. 
آقالک رام کننده ببرها برای نشان دادن هنرش نزدیک شیرها رفت‌. چون شیرها گرسنه بودند همان لحظه اورا دریدند و قورت دادند‌. وقتی آلوکه این وضع را دید مثل اینکه آسمان فرو ریخت‌، زمین زیر پایش خراب شد‌، خزانه پر از طلا و نقره هایش به باد رفت‌، اقتدارش در آن لحظه از دست رفت‌، دنیا برایش تنگ و فکرش خراب شد‌. 
اژدها‌ها، خرس‌ها، گرگ‌ها و بقیه حیوانات باغ وحش با دیدن ماناس سکوت کردند و از ترس به گوشه‌ای از قفس پناه بردند‌. آلوکه دوباره فکر دیگری به سرش زد: در جنگ با او برابر نیستم‌، با تیراندازی نمی‌توانم بکشمش‌. او شکست‌ناپذیر است‌. از این رو‌، بهتر است به او حمله نکنم بلکه زهر داده‌، بکشم‌. اگر آن هم تأثیر نگذاشت جان خودم را نجات می‌دهم و از راه کاقشان فرار می‌کنم‌. 
وقتی ماناس از باغ وحش بیرون آمد‌. آلوکه با عبارت زیر از وی استقبال کرد:
پهلوان از سفره و مهمان نوازی ما دوری نکنید‌. 
باکای چون انسان خردمندی بود‌، از ابتدا دستور داده بود که برای ماناس یورت جداگانه‌ای ترتیب دهند و برای پاسداری از وی هشتاد پهلوان تیزبین را تعیین کرده بود‌. برای ماناس جداگانه غذا می‌پختند و گوسفندها را ذبح می‌کردند و میوه‌ جات و غذاهای آلوکه را پنهانی بیرون می‌انداختند و به سگ‌ها و حیواناتی که آن را می‌خوردند‌، می‌دادند‌. فردای آن روز آلوکه با همه مراقبان خود به یورت ماناس آمد و به احترام دستان خود را به گردن ماناس انداخت و زیر پایش افتاد‌. 
ای پهلوان! کسی همتای تو نیست‌. به شما تعظیم می‌کنم‌. اگر می‌خواهی سرم را از بدن جدا کن‌، این هم سر من است! اگر خونم را می‌خواهی‌، این هم خون من است‌. اگر بخواهی نابینا شوم‌، این هم چشمان من است‌. اگر صلاح می‌دانی برای من در اندیجان تکه زمینی اختصاص بده که با قوم خود درآنجا بمانم وگرنه اینجا را ترک می‌کنم‌. من با تو جنگی نخواهم کرد‌. من دیگر خود را از تخت و تاج خلع می‌کنم‌. تخت سلطنتی مال تو است! من غیر از جان بیچاره خود چیزی ندارم!
ماناس سخنان آلوکه را گوش کرد؛ بی‌اختیار ظلم و ستم‌هایش به فکرش آمد‌. این پیر افسوس خورده که اکنون امان می‌خواهد چقدر قرقیزان را آزار و اذیت داده است‌. اشک یعقوب بیگ که به آلتای تبعید شد و رنج چندین ساله مردم خود به یادش آمد‌. 
الوکه! اگر به جنگ تن به تن حاضر بودی‌، اکنون سرت در نوک نیزه آویزان بود‌. در آن صورت گفتگو با تو آسان بود‌. اما وقتی در برابرم همچون یک پیر بیچاره اظهار عجز و پشیمانی می‌کنید‌، نمی‌توانم به ظلم تو با ظلم پاسخ بدهم‌. من به حکومت تو دست نمی‌زنم‌. قشون تو را از بین نمی‌برم‌. زمین برای همه ما کفایت می‌کند‌. زندگی کن اما بدون افکار سیاه‌. در این میان‌، شرطی هم دارم: پسرت باکه را به من بده‌، او یکی از پهلوان‌‌های من خواهد بود‌. همچنین کاشابای برادر کوچکت به من ملحق شود‌. جوابش را همین اکنون بده! اگرموافق نباشی همه رنج‌‌هایی را که قوم من کشیده به سر تو می‌آورم که شایسته آن هستی!
از این شرط استخوان‌‌های آلوکه درد گرفت‌، از چشمانش به جای اشک خون جاری شد‌، روباه پیر گویی در درون آهنی گیرافتاده است‌. با اینکه از درون گریان بود اما ظاهرش خندان نشان می‌داد‌، با شرط ماناس موافقت کرد‌. ماناس را به عنوان خان قالماق‌‌های اندیجان و قرقیزان به تخت سلطنتی نشاندند‌. ماناس حاکمان قبلی را که از دست آلوکه زمینگیر شده بودند فراخواند و دوباره حکومت مناطق خود را به آنان برگرداند‌. همه دارایی آلوکه را به مظلومان و ستمدیدگان اهداء کرد‌. ماناس راه خود را ادامه داد و از آلوکه غیر از دو پهلوان برای نیروهای خود چیزی نگرفت‌. 
پس از آن مردم ماناس را " آیکال ماناس" به معنای ماناس گشاده دل و جوانمرد نامیدند‌. 
***
وقتی ماناس از آلتای به آلا تو بازگشت‌، شاروق خان پسر کزیک حاکم مردم قلچا در جنوب آلتای در دامنه کوه‌‌های دور حکمرانی می‌کرد‌. وی پیشانی بلند‌، چشمان فرو رفته‌، ریش سیاه و سبیل راست (سیخ)داشت‌. شاروق پنجا و هشت ساله دارای دو پسر و دو دختر بود‌. دخترش «عاقل آی  عزیزدردانه وی که شانزده سال داشت‌، نسبت به برادران و خواهرانش بسیار باهوش و زیبا بود‌. مردم قلچا به جای اسب به شترسوار می‌شدند و دختران و زنان زیبایی داشتند‌. دخترانشان را به مردمان مناطق مختلف به همسری می‌دادند‌، بازرگانانش به همه شهرهایی که پای شتر می‌رسید برای تجارت می‌رفتند و مردمی‌ ثروتمند بودند‌. شاروق که روزگاری به ثروت خود مست و تحت تاثیر شیطان قرارگرفته بود‌، قدرت‌نمایی کرد و تصمیم گرفت به سرزمین ماناس هجوم آورد‌. 
قرقیز سیاه که همه دارایی آلتای را جمع کرده‌، از اسن خان گریخت و خودش را به سختی نجات داد‌، ما را آدم به حساب نمی‌آورد‌. تا ضعیف است اجازه قدرت گرفتن به او نمی‌دهیم‌. باید مانند اسن خان او را تنبیه و از اینجا بیرون کنیم‌. سوار اسب شوید! – شاروق جلوی قشون خود به سوی آلاتو راه افتاد‌. 
مردم قلچا چون بیشتر تجارت می‌کردند به هنر جنگ و لشکرکشی مسلط نبودند و معمولاً با نیزه‌ها بر روی شتران می‌جنگیدند‌. به هر حال قشون شاروق با حدود دویست و نود هزار نفر جمع شدند‌. این تعداد نیرو از غرورآفرین، آرامش شاروق را گرفت‌. او گمان می‌کرد در آستانه پیروزی نظامی‌ قرار دارد‌. دستور داد که طبل‌ها را بزنند‌، پرچم جنگ را بالا ببرند‌، مردم قلچا که از درآمد تجارت سیر شده و هوس جنگیدن را از دست داده‌اند با فرمان شاروق شروع به لشکرکشی کردند‌. 
فردای آن روز سپیده دم‌، عاقل آی محبوبترین دختر شاروق وارد یورت او شد‌. بسیار نگران بود و با چشمانی گریان ملتمسانه گفت:
پدر حرف مرا گوش کن! گاهی به سخنان دخترت گوش می‌کردی‌. شب گذشته در خواب سیل شدیدی را دیدم‌. زمین پر از خاک سیاه و آب فراوان شد‌. من زیر درخت چنار با برگ‌‌های طلایی در آمدم و آن وقت تو را دیدم‌. مردم در سیل غرق می‌شدند‌. پدر این یک نشانه است‌. برای چه با قرقیزانی که از آلتای آمده‌اند می‌جنگی‌، مگر آنها به تو حمله کرده اند؟ به سخنان من خوب گوش کن پدر‌، خواهش مرا بپذیر واز حمله کردن صرف نظرکن!
شاروق می‌دانست عاقل آی جوان جادوگری را از مادربزرگش به ارث برده است‌. اما این بار او مست ثروت و نیروی خود شده بود و به نگرانی دخترش با تمسخر پاسخ داد‌. او نمی‌توانست لشکر کشی را به تعویق بیندازد‌، زیرا همه آماده جنگ شده بودند‌. از این رو‌، خطاب به دخترش گفت:
بهتر است دختران مشغول کارهای دیگر باشند و به کار مردان دخالت نکنند! و آنچه در خواب دیدی و به درخت چنار پناه بردی نشانه پیروزی است‌. 
شاروق به زاری دخترش گوش نکرد و به قرقیزان آلای هجوم برد‌. نایقوت‌‌هایی را که در کاراتگین بودند‌، کشت‌. آقبالتا خان نایقوتها غافل‌گیر شد‌. وی به جایی حمله هم نمی‌کرد‌، در زندگی راحتی بسر می‌برد و از افراد دیگر هم انتظار بدی نداشت‌. او گرفتار فارغبالی خود شد‌. 
آقبالتا به آلای پیش قبیله خود رفته‌، همه نایقوت‌ها را دور هم جمع کرد‌. او کوتوبی را خان آنها کرده بود‌. به عنوان ریش سفید عادلی در آسایش بسر می‌برد و مردم نیز به او احترام گذاشته‌، برای پند و اندرز پیشش می‌آمدند‌. علاوه بر این‌، وی بسیار ثروتمند بود‌. مردم تنها درباره رمه اسبان و گله‌‌های گاو و گوسفند خود حرف می‌زدند‌. وی چهل زن داشت اما بچه‌ای نداشت‌. اما روزگاری در راه بازگشت از شکار‌، نزدیک خانه خود بچه‌ای را که روح مقدس اهداء کرده بود‌، پیدا کرد‌. زندگی آقبالتا پر از شادی گشت‌، وی پدر فرزندی شد که درویش مقدس به او نام چوباق گذاشت و آن هم دوران مدتی قبل اتفاق افتاده بود‌. 
لشکر شاروق روستای نایقوت‌‌هایی را که برای خدمت به ماناس نزد او رفته بودند ویران کرد و بیش از هفت هزار اسب را از آنجا بردند‌. پس از آن قصد کردند به روستاهای ماناس حمله کنند‌. نایقوت‌ها فرار کردند‌. افراد زیادی در جنگ با لشکر شاروق کشته شدند و یا به اسیری گرفته شدند‌. در این دنیای فریبنده همه دارایی امروزی‌، به ناگهان فردا مانند دود از بین می‌رود‌. بدین ترتیب‌، آقبالتای قدرتمند دیروزی که آنقدر زیاد با قالماق‌ها می‌جنگید‌، امروز جانش را نجات داده‌، همراه نیروهای باقی مانده به طرف ماناس فرار کرد‌. ریش سفید بلند او از اشک خیس شده بود‌. در این وضعیت پریشانی با ماناس که در کوه‌ها شکار می‌کرد ملاقات کرد:
ماناس! ما رها شدیم! سختی شدیدی به ما دادی! ما را از آلتای آورده‌، به رنج انداختی! خدایا! چرا در مزرعه‌‌های گلزار آلتای نمردیم؟ قرقیزان اینجا مانند سنگ رودخانه ضعیف شده‌اند‌، ما را مجبور کردی به اینجا کوچ کنیم! این هم عواقب آن است؛ دشمنان نایقوت‌ها را نابود کردند‌. توبودی که ما را به اینجا آوردی؟ برای این است که در روزهای تاریک زندگی می‌کنیم‌. 
ماناس به اعتراض آقبالتا پاسخی نداد‌. او عبارت شایسته‌ای پیدا نکرد‌. اما درونش شعله‌ور شد‌، چشمانش مانند شعله آتش قرمز شد‌. فوری شش پیک را به همه قرقیزان که در آن مناطق زندگی می‌کردند فرستاد تا به آنها خبر بدهند که نیروی کافی برای جنگیدن آماده کنند‌. ماناس برای اینکه مردم روستاها زخمی‌ نشوند‌، به دشمنان حمله نکرد‌. در دامنه کوه منتظر آنان ماند‌. 
آلاتو شبیه آلتای بود و صبح که شد قله‌‌های بلند آن با برف سپید همیشگی به سرخی سحرگاه رنگین شد‌. ابرها مانند تشک‌‌های نمدی ارتفاع قله‌ها را پوشانیده‌، در تپه‌ها و کوه‌ها قرارگرفته بودند‌. 
ماناس کاملا آماده نبرد شد‌. لباس سفید و غیرقابل نفوذ دربرابر تیرهای کمان را پوشید‌، در کمرش تیردانی را با تیرهایش بسته بود‌. از پشت وی‌، نیزه هشت ضلعی دوازده رنگش که به هنگام وزش باد صدا می‌کرد‌ داد ، آویزان بود‌. در دست ماناس شمشیر معروف به آچ آلبارس (ببر گرسنه) بود که شبانگاهان به رنگ سرخ تبدیل می‌شد‌، شمشیری که در نبرد دراز می‌شد و به هر دشمنی می‌رسید‌. در زین اسبش اسلحه‌ای با دسته آهنی و چنگال فولادی بسته بود‌. با چنین لباس جنگی سوار اسب قدرتمند" آقولا " که تحت حمایت روح‌‌های مقدس بود‌، راهی میدان نبرد شد‌. 
قلچاها اصول نبرد قدیمی ‌را ترجیح نمی‌دادند‌. آنها در آغاز جنگ‌، سربازان را برای جنگ تن به تن نمی‌فرستادند‌، به جای آن با همه نیروهای خود حمله می‌کردند‌. قهرمانان جلو و در پشت آنان باقی مانده‌، نیروهای شترسوار هجوم می‌بردند‌. در چنین وضعیتی‌، پهلوانان ماهر نیز گم می‌شدند‌. آنها با چهارصد هزار سرباز و پهلوانی به نام دیکشه که بسیار قوی هیکل بود با داد و فریاد به سوی ماناس حرکت کردند‌. 
ماناس در اینجا نیز قدرت فوق العاده و مهارت خود را نشان داد‌. او همه امکانات رزمی‌ و پشتیبانی دشمن را نابود کرد‌، دشمن را با نیزه از دور و با شمشیر از نزدیک می‌کشت‌، خون دشمنان مانند آب نهر روی زمین می‌ریخت‌. تا ظهر همان روز یک چهارم سربازهای شاروق را کشت و بقیه درمانده شدند‌. برای آنها این وضعیت شبیه جهنم بود‌. به هر صورت‌، این نبرد به مدت دو روز طول کشید‌. شاروق خان روز دوم نبرد شکست خود را احساس کرد و با نیروی باقی مانده‌اش از مسیر دامنه‌‌های کوه فرار کرد‌. نتوانست دربرابر سرعت هجوم و قدرت بی مانند ماناس تاب بیاورد و سربازان مجروح را در میدان نبرد رها کرد‌. 
او دو شبانه‌روز به طرف منزلگاه خود رفت و هنگام طلوع آفتاب که مردم در خواب بودند به خانه خود رسید‌. اوضاع را فهمید و همه ریش سفیدان‌، دانشمندان‌، مشاوران و حامیان خود را جمع کرد و بدبختی خود را توضیح داد‌. سرانجام تصمیم گرفتند پیش ماناس با هدایا بروند‌. 
شاروق خان قبل از حرکت در یورت دخترش عاقل آی اشک ریخت و غصه خورد‌. عاقل آی به قصد دلداری به پدرش گفت:
پدرجان! تو که اوضاع بدتر از این را هم دیده بودی! شکست خوردی اما مردمت با توست‌. غصه نخور! نباید کسی ترا در چنین حالی ببیند! 
شاروق سرش را بلند کرد‌، به خود آمد و خطاب به دخترش گفت:
عاقل آی‌، دختر عزیزم! به حرف‌‌های تو گوش نکردم و شرمنده شدم‌. اینک‌، برای نجات زندگی خود و دیگران راه حلی پیدا کنیم‌. اگر موافقی تو را به ماناس می‌بخشم‌. حرف مرا گوش کن و خوب تصمیم بگیر! با این کار من و مردم خود را نجات بده!
عاقل آی گفت:
سخن پدر برای هر دختری قانون است‌. اگر شرافت من تو را نجات می‌دهد راضی هستم! چه کاری دیگر می‌توانم بکنم؟ به قول معروف‌، حیله شش‌، اما عقل هفت تاست‌. 
شاروق نگون بخت به استقبال ماناس رفت‌. او با شصت ریش سفید‌، چهل و یک شتر قرمز همراه با بار طلا و دیگر سنگ‌‌های گران قیمت‌، سی دخترزیبا‌، ششصد اسب‌، نان و نمک‌، کمربندی از پوست شتر را به گردن انداخته‌، پیش ماناس حاضر شد‌. 
ای ماناس! می‌خواستم زمین خود را گسترش دهم اما آنچه را که داشتم از دست دادم‌. می‌خواستم شتر بهتری داشته باشم اما بهترین شتر خود را از دست دادم‌. می‌خواستم ثروتمندتر بشوم اما خانه خود را سوزاندم‌. ای پهلوان! تو برای قهرمانی متولد شده‌ای‌. دلاوری خود را بار دیگر نشان بده! به ما رحم کن! قوم من تلف شد‌. اگر به سرم نیاز داری آن هم در دست توست‌. دخترم را به تو و سی دختر را به سربازانت هدیه می‌کنم‌. به ما امان بده!
ماناس هرگز نمی‌خندید‌. اما پس از التماس شاروق رو به باکای کرد وخندان از او پرسید:
به این چه می‌گویی‌، برادر 
باکای فوری پاسخی نداد‌. لحظه‌ای به ماناس نگاه کرد و سرانجام گفت:
شاروق خان پیش تو حاضر شده‌، از ته دل اطاعت می‌کند‌. آن را بپذیر!
ماناس خطاب به سربازان خود که مست پیروزی شده بودند گفت:
به روی افرادی که تسلیم شوند‌، شمشیر خود را نمی‌کشیم و جشن نمی‌گیریم که با قدرت برآنها غلبه کردیم! سربازان من به هوش باشید‌، مردم فکر نکنند که ما مانند حیوانات باغ وحش آلوکه هستیم! پرچم آنها سرنگون شد‌، دچار مصیبت شدند و ما بایستی شجاعت حقیقی و جوانمردی خود را نسبت به آنها نشان بدهیم‌. 
حامیان شاروق همصدا با خوشحالی گفتند:
این چه قدر جوانمردی است! چه حکمت بزرگی است!
ماناس گفت:
خان شاروق ما را به خانه خود ببر‌. خان شاروق همه را به کاخ خود برد‌. جلوی ماناس اسب سفیدی را قربانی کرد‌. روی دیوار خانه‌‌های شهر شمع‌ها را روشن کردند‌. خان شاروق پس از آنکه دلش آرام شد از ماناس موضوع دخترهای هدیه شده را پرسید‌. 
من با دخترهای اسیر و هدیه شده ازدواج نمی‌کنم‌. اما اگر کسی با اراده خود همسر من شود‌، موافقم‌. همچنین‌، سی دختر دیگر را به عنوان هدیه نمی‌پذیرم‌. آنها برای ما دختران آزادی هستند‌. بگذار هر کس شوهری برای خودش انتخاب کند‌. 
پیشنهاد ماناس بار دیگر مردم را خوشحال کرد و هر یک از دختران شوهری را برای خود انتخاب کردند و آن شب به جشن عروسی بزرگی تبدیل شد‌. در میان آنها‌، ایرچی اولو ایرمنا برای تمجید از دخترهای قشنگ قلچا آمد‌. 
همه دیدند که بدون نیاز به تمجید ایرچی اولو ایرمنا دختر صمیمی ‌شاروق بسیار زیباست‌، او گیسوان سیاه‌، بلند و چشمانی زیبا داشت‌، هر کس او را می‌دید دیگر نمی‌توانست چشم از او بردارد‌. وقتی یک بار دید‌، دیگر نمی‌توانست فراموشش کند‌. وی حقیقتاً شایسته دختر خان بود‌. 
سی دختر دیگر نیز یکی قشنگتر از دیگری بودند؛ یکی با چهره خندان خود‌، یکی با خوش صحبتی و دیگری با چشمان زیبای خود! هر کدام از آنان آداب و رسوم مردم خود را رعایت می‌کردند‌. همان موقع‌، با بازیگوشی خود می‌توانستند هر کسی را به هیجان آورند‌. همه این شایستگی‌ها، زیبایی آنانرا تقویت می‌کرد‌. 
ایرچی اولو ایرمنا با هیجان می‌خواند:
" به هر پیر و جوانی گوش کنید‌. 
ای دخترهای زیبا‌، چشمهایتان را باز کنید‌. 
منتظرتان هستند!
مردم قرقیز! جوانانشان را برگزینید وتقدیر و خوشبختی خود را بیازمایید‌."
آنجا پیر‌، جوان و شجاع‌ترین افراد بودند‌، هر کس ریش خود را تمیز و آراسته کرده‌، می‌کوشید شوخی‌‌های خنده‌دار بگوید و خود را جوانتر و شجاع‌تر نشان دهد‌. افراد چلاق با عصاهای خود‌، عیب خودشان را پنهان می‌کردند‌، هر کس آرزو داشت نظر دخترهای قلچا به آنان بیفتد‌، خودشان را از جمع بیرون کشیده و منتظر خوشبختی خود بودند‌. 
ماناس و چهل پهلوان وی همراه با مردم در یک جا جمع شدند و منتظر دخترهایی ماندند که دنبال شوهرند‌. ماناس خطاب به دختران گفت:
دختران عزیز! شوهرهای خود را با دقت برگزینید‌، دست ظالم نیفتید‌، مردان خوبی را برگزینید‌. دختر زیبا برای مرد خوب شایسته است!
بزرگترین دختر به نام آی دل گفت:
اگر به ما اجازه انتخاب شوهر را داده‌اند پس ابتدا‌، عاقل آی برای خود برگزیند‌. 
دختر شاروق با چشمان سیاه‌، گردن نازک مانند کلنگ‌، پوست سفید مانند برف از جمع دختران بیرون آمد و با صدای آهسته گفت:
اگر نوبت من است‌. من این مرد را برگزیدم‌، گویا ازپیش می‌دانست کنارماناس بایستاد‌. 
حاضران گفتند:
عاقل آی زندگی طولانی داشته باش! شوهر خود را پیدا کردی‌. معلوم است که از خون خان هستی!
بقیه دختران نیز شوهران خود را انتخاب کردند‌. صدای سازها در اطراف طنین انداز شده بود‌. مراسم جشن عروسی شروع شد و یک هفته طول کشید‌. همه چیز طبق آداب و رسوم مردم آن زمان انجام شد‌. بزکشی‌، اسب دوانی و دیگر بازی‌‌های ملی برگزار شد‌. قرقیزان برای به دست آوردن بستگان جدید جشن را بیش از سی روز ادامه دادند‌. به همه روستاهای قرقیز خبر رسید که ماناس بر شاروق پیروز شد‌، با دخترش ازدواج کرد و راهی سرزمین خود شده است‌. 
مردم قرقیزان از همسر ماناس با افتخار استقبال کردند‌. در آن زمان‌، همسران پهلوانان برای همسر تازه آنان اعتراض نمی‌کردند‌. برعکس‌، خوشحال می‌شدند که عضو خانواد‌شان بیشتر شده است‌. بدین سبب‌، چیئردی مادر ماناس از عروس جدید با خوشحالی و رعایت آداب و رسوم استقبال کرد و گوسفندی را پیش پای او قربانی کرد‌. عاقل آی زودتر به آداب و رسوم قرقیزان مسلط شد‌. چیئردی شایستگی عاقل آی را ارزیابی کرد‌. پس از مدتی برای او یورت جداگانه‌ای ساخت‌. ماناس به مرور زمان برای نزدیک بودن به قپچاق‌ها به قارا آتیک کوچ کرد‌. 
آلوکه از نبرد ماناس با شاروق اطلاع داشت‌. وقت را مغتنم دید و طبق دستور خان چین تصمیم گرفت سرای بزرگ خود را گذاشته به پکن کوچ کند‌. همراه با او مردم تیرقات نیز فرار کردند‌. جاسوسان همه جزئیات این حادثه را به قرقیزان خبر دادند‌. 
آلوکه با افرادش به دیدن کوچکترین و محبوبترین پسرش کنوربیگ از همسر قالماقی‌اش رفت‌، آلوکه او را بیش از پنج سال بود ندیده بود‌، او هنر جنگی را آموخته‌، جوان نیرومند هیجده ساله‌ای شده بود‌. 
کنوربیگ پدرش را دید و از دیدنش گریست:
پدر توضیح بده! گویا تو از دشمن می‌گریزی؟ چه کسی تو را به این روز انداخت؟ پدر من تعجب می‌کنم‌. نیروی تو کجا رفت؟
پسرم قدرت من از بین رفت‌. باغی که کاشتم خراب شد‌. اندیجان به دست قرقیزان افتاد‌. 
کنوربیگ از شنیدن این خبر بسیار عصبانی شد و گفت:
چرا قرقیزان را از بین نبردی‌، چرا آنان را به خون خود غرق نکردی؟ چطور همه مال و منالت را به دست آنها دادی‌، چطور از دست آنها فرار کردی؟
پسرم باید بدانی که قرقیزان دشمن ساده‌ای نیستند و ماناس دشمنی شکست ناپذیر است‌. من به همین سادگی سرزمین خودم را به او ندادم‌. 
آلوکه به سختی پسر متکبرش را که فورا می‌خواست به ماناس حمله کند‌، متوقف کرد وگفت:
ماناس به زمین‌‌های قدیمی ‌قرقیزان قناعت نمی‌کند‌. او قصد حمله به پکن را دارد‌. حاکمان تا تولد ماناس سرنوشت او را می‌دانستند‌. قدرت او در پیشانی‌اش است‌. در کتاب مقدس نیز تقدیر او نوشته شده است‌. من خودم در آن خوانده بودم که ماناس به پکن حمله می‌کند و به دست قهرمانی چینی می‌میرد‌. ماناس را انسان معمولی نمی‌تواند بکشد‌. تنها چاره آن است به کمک اسن خان بر ماناس پیروز بشویم! اینک به سخنان من گوش کن! تو هنوز جوان هستی‌. وقتی ماناس به پکن حمله کرد‌، قدرتمند می‌شوی و آن زمان با او می‌جنگی‌. 
پهلوان کنوربیگ رأی پدرش را پسندید‌. 
آلوکه تصمیم گرفت به پکن نرود و کنار دیوار بزرگ چین در ساحل رودخانه زرد شهری ساخت‌. به اسن خان حاکم پکن هدیه گران بهایی فرستاد‌. 
اسن خان معروف به امپراتور چهل خان‌، پس از نیم سال تنها یک نامه به آلوکه فرستاد‌. آلوکه فهمید که اسن خان ناراحت است‌. فوراً طی نامه دیگری مراتب اطاعت و علاقه خود را به او اعلام کرد‌. 
پس از چند روز آلوکه همراه پسرش کنوربیگ به کاخ اسن خان رهسپار شدند‌. 
آلوکه شصت پسر داشت‌، اسن خان کنوربیگ‌، کوچکترین پسر آلوکه را خوب می‌شناخت‌. چندین بار به او درباره کنوربیگ خبرداده بودند‌. او در دوازده سالگی آدم‌‌های تنومند را کتک می‌زد‌، ساکنان پکن را آزار و اذیت می‌کرد‌. در سیزده سالگی عاقل شد و به مدت پنج سال به تحصیل علم جادوگری و امور رزمی ‌پرداخت‌. او بسیار شجاع و قدرتمند بود‌، بر همه فنون رزم روی اسب و تن به تن مسلط بود‌. علاوه بر این‌، بسیار حیله گر و زبردست بود‌. در کنار یورت اسن خان‌، خرگاه طلایی برای کنوربیگ ساخته بودند‌. اسن خان امپراتور چین کنوربیگ را به طور رسمی ‌به عنوان خان چیت پکن تعیین کرد و به او خلعت پادشاهی و تاج طلایی پوشانید‌. 
اسن خان این کار را بدون دلیل انجام نداده است‌. زیرا آلوکه سال‌‌های زیادی حاکم مناطق مرزی چین بود‌، چندین بار با قرقیزان جنگیده‌، همه آداب و رسوم آنها را بلد بود و کنوربیگ نیز مانند پدرش طرز زندگی‌، زبان و هنر رزمی‌کوچ نشینان را می‌دانست و علاوه بر این خودش جادوگر و حیله گر بود‌. 
به همین سبب به نظر اسن خان تنها کنوربیگ می‌توانست حریف ماناس باشد و اگر ماناس تصمیم می‌گرفت به پکن حمله کند تنها او می‌توانست جلوی ماناس را بگیرد‌. 
اسن خان عقیده داشت این حادثه روی خواهد داد‌. به مناسبت حضورکنوربیگ در کاخ سلطنتی‌، جشن بزرگی را ترتیب داد‌. اسن خان‌، آلوکه و کنوربیگ سه روز در اتاق در بسته مذاکره کردند و در آن حتی نزدیکترین مشاوران را نیز راه ندادند‌. کنوربیگ جادوگر و عاقل بود و به محض ورود به چیت پکن همه قدرت را به دست گرفت و مرزهای چین را تقویت کرد‌. در همه مناطق مرزی که انتظار حمله ماناس داشت‌، پست‌‌های نگهبانی متعددی ساخت‌، جاسوسانی را تعیین کرد و اقدامات متعدد دیگری را انجام داد‌. در دریاچه‌ها اردک سحرآمیز را به عنوان نگهبان انتخاب کرد‌. در مناطق کوهستانی بزکوهی را برای پاسبانی قرار داد‌. در دشت‌ها و دره‌ها از روباه سرخی که در باغ وحش اسن خان بود و مانند آدم صحبت می‌کرد‌، برای نگهبانی استفاده کرد‌. کنار جاده‌ها که امکان حرکت ماناس بود‌، لندهور تک چشمی‌به نام ماکیل و چهل قهرمان راهب را قرارداد‌. بدین ترتیب‌، زمینه حکمرانی کنوربیگ پسر آلوکه در غرب کشور بزرگ چین و قالماق فراهم شد‌. 
***
در وسط شهر تانشا با خانه‌‌های کوچک آن کاخ زیبایی از آجر سرخ بنا شده بود‌. این کاخ متعلق به ساراندوق‌، فرمانده کل ارتش چین بود‌. او بیشتر زندگی خود را در شهر خود می‌گذراند و سعی می‌کرد هرچه کمتر به پکن سفر کند‌. در معبد مقدس او راهبان و دختران اسیر خدمت می‌کردند‌. سه همسر ساراندوق چهار دختر به دنیا آوردند اما او از داشتن دختر خوشحال نبود و می‌گفت: دختر مانند آب است‌، درحالی که پسر تکیه گاه خانواده است‌. ساراندوق آرزو می‌کرد پسری داشته باشد که مسلط بر هنر جنگی و تابع او باشد‌. او از همه مناطق چین جادوگران‌، پیشگویان و طبیبان را دعوت کرد‌. افرادی را برای آوردن داروهای گیاهی به تبت فرستاد‌. وی از معبدهای مقدس در دامنه کوه‌‌های بزرگ بازدید کرد‌، شمع‌‌هایی را روشن کرد‌، جلو مجسمه طلایی بودا روی زانو نشست‌، درد دل و دعا کرد که پسری به او عطا کند‌. کسی نمی‌دانست چگونه معالجه شد اما پس از یک سال اکزیر همسر دومش حامله شد و پسری به دنیا آورد‌. وقتی پسر وی به دنیا آمد در شهر پکن ماه گرفتگی و زمین لرزه رخ داد‌. 
ساراندوق بیهوده به آسمان متوسل نشد که پسری به او عطا کند‌. او بسیار شاد و خوشحال شد و به مناسبت تولد پسرش جشن بزرگی را برگزار کرد و از پکن نیز مهمانانی را دعوت کرد‌. بستگان و دوستانش هدیه‌‌های گران قیمتی را آوردند‌. ساراندوق از مهمانان خواست که برای پسرش اسمی ‌انتخاب کنند‌. مهمانان هراس داشتند که اگر او از پیشنهاد اسمی‌خوشش نیاید نتیجه‌اش چه می‌شود؟ در آن دم درویشی ظاهر شد و نام آلمامبت را گفت و همچون باد ناپدید شد‌. 
آلمامبت جوان از دوران طفولیت استعداد فوق العاده خود را نشان داد‌، وی روز به روز بزرگتر می‌شد‌. از جوانی تلاش کرد چیزهای را یاد بگیرد که حتی بزرگان نمی‌دانند‌. می‌خواست آداب و رسوم اجداد خود را ادامه دهد‌، فرق بین نیک بختی و بدبختی‌، خوبی و ستم را بفهمد‌. 
وقتی هشت ساله شد‌، ساراندوق او را برای آموزش چهار ساله جادوگری گذاشت‌. در آن مدرسه فرزندان نخبگان درس می‌خواندند‌. آلمامبت دو سال نزد اژدها هنر جادوگری و امور جنگی را یاد گرفت‌. اژدها در غاری با هفتاد طبقه زیرزمین در جیلنینیش نزدیک قیقال‌، جایی که دارای هفتاد رود از هفتاد چشمه است زندگی می‌کرد‌. برای آموزش از اژدها شش هزار پسر حضور داشت و پس از دو سال تنها شش نفر ماندند که آنها تا آخر درسشان را ادامه دادند‌. آلمامبت از جادوگر مطالب زیادی از جمله فرق میان زمین و آسمان‌، دانش و حماقت‌، تاریکی و روشنایی‌، روح و بدن‌، استعداد و اکتساب و مرگ و زندگی را یاد گرفت‌. او برای علمی ‌که کسب کرده بود‌، خودستایی نمی‌کرد‌، با تعلیم و تعمیق آن به فردی ساده و دوستدار انسانیت تبدیل شد‌. 
روزی ساراندوق به فرزندش گفت:
فرزند عزیزم! تو دیگر شانزده ساله شده‌ای‌. آسمان به تو سر زندگی‌، قدرت و حکمت عطا کرده است‌. من دیگر پیر می‌شوم و تو ادامه دهنده کار من هستی‌. من با آلوکه و اسن خان به توافق رسیدم‌. هنوز چشمان من باز است و قدرت مربیگری تو را دارم‌، فرماندهی سپاه را به دست تو می‌سپارم‌. 
آلمامبت از کودکی با پدرش سازگار بود‌، تصمیم پدر عزیزش را قبول کرد‌. از همه دنیا مهمانانی برای تبریک به او به خاطر انتصابش به چنین مقامی ‌جمع شدند و در این جشن هدایای گران قیمتی را به او اهداء کردند‌. در میان مهمانان نمایندگان کشورها‌، خان‌ها، نخبگان و غیره بودند‌. آلمامبت از مهمانان طبق آداب و رسوم سلطنتی استقبال کرد‌. با وجود جوانی در سخنرانی مسلط و پر از دانش و گشاده‌رو بود‌. تعجب آور نبود که او بسیار زود میان مردم‌، دوستان و دشمنان مشهور شود‌. بیشتر نخبگانی که در وطن خود اهمیتی نداشتند با حمایت آلمامبت جایگاه پیدا کردند‌. معلوم بود برخی از خان‌ها از احترام دیگران به آلمامبت خوشحال نبودند‌. در این میان‌، حسودان نزد اسن خان از آلمامبت بدگویی می‌کردند‌. 
بسیاری از خان‌ها و افسران سپاه آلمامبت را به مهمانی دعوت می‌کردند‌، مراسم و جشن‌‌های مختلفی می‌گرفتند‌. آلمامبت از سفرکردن اجتناب نمی‌کرد‌. از یک طرف‌، نمی‌خواست خود را متکبر نشان بدهد و از سوی دیگر‌، به عنوان فرمانده کل سپاه چین به همه مناطق چین سفر و اوضاع سربازان را مورد بررسی قرار می‌داد‌. 
روزی نوبت سفر به پکن رسید‌. امپراتور اسن خان ازاو دعوت کرد‌. وقتی آلمامبت به تخت سلطنتی خان نزدیک شد‌، خدمتکاران اسن خان حاضر شدند و او را از اسب پیاده کردند‌، به صندلی طلایی نشاندند و به سمت کاخ حرکت کردند‌. همه جا از جمله درب‌ها، سقف‌ها و دیوارها به رنگ زرین و نیروی جاودانی تبدیل شد‌. حتی خنده‌‌های راهبان که درهای کاخ را باز می‌کردند رنگ زرد پیدا کردند که گویی آنها نیز به رنگ طلایی درآمده‌اند. راهبی خطاب به اسن خان گفت:
فرزند بزرگ آسمان‌، خردمندترین جهان‌، آلمامبت فرمانده کل سپاه چین می‌خواهد شرفیاب شود‌. خود او از درب یکی از دیوارهای طلایی بیرون آمد‌. 
درباری‌‌هایی که در کنار اسن خان نشسته بودند از جای خویش بلند شدند و برای نشان دادن حضور خود در مراسم به آلمامبت سلام کردند‌. آنان خلعت زرد ابریشمی‌پوشیده بودند‌. 
اسن خان در خلعت زرد با تصویری از اژدها و تخت طلایی اشاره کرد تا آلمامبت نزدیک شود و آنگاه گفت:‌ 
من به عنوان قدرتمندترین فرزند آسمان‌، امپراتور چین دستور می‌دهم که فرماندهی سپاه کل سرزمین که تابش خورشید و ماه به آن می‌رسد‌، از این به بعد در اختیار تو باشد‌. من دیگر آسوده‌ام که سپاه من در دست قهرمان‌، سرلشکر و فردی با قدرت شیر و نیروی اژدها مانند تو باشد‌. دلی مانند گرگ و چشمی‌مانند مار داشته باش!
حکم خان از روی برگ طلایی خوانده و به آلمامبت داده شد‌. پس از آن او را خلعتی با تصویر اژدها پوشاندند‌. به او کمربندی طلایی و نقره‌ای اهدا کردند‌. هیچ کس اعتراض مخالقتی نداشت‌. چون داماد ساراندوق ، عزیزخان یکی از با نفوذترین و مشهورترین خان چین بود که آلمامبت در دربار وی علوم مختلفی را یاد گرفته بود‌. بیشتر حاکمان چین آلمامبت را به عنوان فرزند عزیز خان می‌دانستند و در آن زمان به انتصاب چنین پهلوان جوانی اعتراض نکردند‌. اما معلوم بود که در آینده نزدیک شروع خواهد شد‌. یکی از راهبان اعلام کرد‌. 
فرزند آسمان به مناسبت انتصاب آلمامبت به فرماندهی کل سپاه چین شصت اسیر را قربانی خواهد کرد‌. 
آلمامبت با رعایت احترام مخالفت کرد و گفت: پادشاه من‌، فرزند بزرگ آسمان! طبق کتاب مقدس اگر به خاطر من انسانی را قربانی کنند‌، نزد آسمان گناهکار خواهم شد‌. من از شما تقاضا دارم آن اسیران را به جای قربانی کردن به من ببخش‌. 
اسن خان گفت: پس قانون را نقض خواهیم کرد!
آلمامبت پاسخ داد: حکم فرزند آسمان از هر قانونی بالاتر است! اگر دستور می‌دهید به جای آدم حیوانی را قربانی کنند‌، آسمان نیز راضی خواهد شد‌. 
اسن خان محترمانه تصدیق کرد و اسیران را به آلمامبت بخشید و به جای آنان حیوانی را قربانی کرد‌. در دربار شایعات مختلفی پخش شد مبنی براینکه فرمانداران شهرها‌، جادوگران و راهب‌ها از نافرمانی آلمامبت ناراضی شدند‌. 
اسن خان آلمامبت را به دربار برد و برای استراحت و آشنایی او با سپاه در پایتخت شش شبانه روز فرصت داد‌. 
مشاوران اسن خان یک صدا زیر لب می‌گفتند:
ای فرزند آسمان‌، فرماندهی جدید شایسته این مقام نیست و افکار بدی دارد‌. 
اسن خان چون بدگمان و محتاط بود با دقت کارهای آلمامبت را زیر نظر داشت‌. اما در ته دل سرلشکر جوان را دوست داشت‌. زیرا که او یک انسان استوار و بدور از دسیسه و فتنه بود‌. دارای اراده قوی و کوشا در هر کاری تارسیدن به پیروزی و در جنگ با دشمن بیباک بود‌، وی همه ویژگی‌‌های یک قهرمان بزرگ را داشت‌. 
اما قضیه اسیران با آن همه صحبت تمام نشد‌. روزی رئیس راهبانان دربار به آلمامبت مراجعه کرد و گفت: 
فرزند آسمان بایستی هزار سال زندگی کند‌. این وظیفه همه چینی هاست‌. سرلشگران قبلی همیشه این را وظیفه اصلی خود می‌دانستند که به جنگ رفته‌، اسیر بگیرند و تو باید این کار را ادامه دهی!
آلمامبت نفهمید و پرسید: چه می‌گویی؟
راهب با نیشخند پاسخ داد: تو بایستی نیاز فرزند آسمان را با داروها و دواجات فوق العاده تأمین کنی‌. 
آلمامبت گفت: هر خدمتکاری بدون من در پکن بزرگ انواع غذاها را پیدا می‌کند و داروهای شفابخش را می‌توان از تبت آورد‌. 
رئیس راهبانان با نارضایتی گفت:
غیر از غذا و داروهای گیاهی چیزهای دیگری نیز وجود دارند‌، بهترین آنها جگر آدم جوان است که خان را جوانتر می‌کند‌. 
آلمامبت با ناراحتی به راهب نگاه کرد‌. 
راهب ادامه داد: آری‌، فرزند آسمان را سالانه چهار بار با همین داروی تهیه شده از جگر دختران و پسران جوان برده معالجه می‌کنیم‌. 
آلمامبت پرسید: اسن خان از این خبر دارد؟
راهب مبهم پاسخ داد: فرزند آسمان باید هزار سال زندگی کند‌. ما قصد داشتیم جگرهای آن شصت برده اسیر را بگیریم که به خاطر شما قربانی می‌شدند‌. اما شما با هدف نامعلومی ‌از گشاده دلی فرزند آسمان سوء استفاده کردید‌. آلمامبت گفت:
اگر فرزند آسمان جگر آدم را می‌خورد‌، حق خان بودن را دارد؟
راهب پاسخ داد: آری‌، به همین خاطر او فرزند آسمان است و تأمین جگر وظیفه ماست‌. 
آلمامبت با دلخوری گفت: من فرزند آسمان را تجلیل می‌کنم! هزار سال زندگی کند! اما ناراحت هستم که جگر آدم را می‌خورد‌. من نمی‌ترسم در پیش او نیز همین حرف را بگویم‌. 
تمامی ‌شش روز که آلمامبت در دربار حضور داشت‌، مقاماتی که به آلمامبت رشک می‌بردند‌، جادوگران را از او دور می‌کردند‌. 
راهبان به اسن خان می‌گفتند: فرمانده جوان آداب و رسوم را نقض کرد‌. پیش فرزند آسمان مانند دیگران از ته دل تعظیم نمی‌کند‌. او افکار بد و پنهانی دارد‌. باید او را از بین ببریم و برای کشتنش سموم مختلف داریم‌. 
اسن خان می‌دانست درباری‌ها حکمت زندگی را نمی‌دانند‌. از این رو‌، پیشنهادهای آنان را رد کرد و گفت:
آلمامبت از نسل خان‌هاست‌. فرزند رئیس قبلی ساراندوق است‌. در صورت انجام این کار‌، به او چه پاسخی بدهیم؟ اگر امروز فرزندشان را بکشیم‌، فردا با جنگ پیش ما خواهند آمد و دشمن سرسخت ما خواهند شد‌. از این کار دست بردارید! غیر از بدگمانی بی اساس چه چیزی در مغزتان است؟ گفتند:
وظیفه ما خبر دادن است و کار شما امر کردن‌. بعداً سرزنش نکنید که ما اطلاع ندادیم‌. 
پس از شش روز آلمامبت دربار را ترک کرد و به دیدار خود از پایگاه‌‌های سپاه ادامه داد‌. سرلشکر جوان پس از شصت روز خیلی خسته و ناراحت به دربار خود در شهر تانشا بازگشت‌. 
روزی ساراندوق از پسرش گله کرد:
فکر نکن که پدر پیرت دیوانه شده است و از هرچیز گله می‌کند‌. به من خبر دادند که کنوربیگ‌، خان پکن به مزرعه تابستانی ما در منطقه قن ییلاق تجاوز کرده است‌. شما هردو شاگرد یک استاد بودید‌. یکدیگر را خوب می‌شناسید‌. زود این مشکل را حل کن!
آلمامبت با اسبش قلجیران پیش کنوربیگ رفت‌. کنوربیگ در همه منطقه قنقای مشهور بود و شش هزار سرباز و هزار افسر داشت‌. او لباس سفید ابریشمی‌ پوشیده‌، روی تخت خود نشسته بود‌. 
آلمامبت به کنوربیگ گفت: به حرف‌‌های من گوش کرده‌، قن ییلاق پدرم را برگردان‌. این مسئله با زور حل نخواهد شد‌. 
کنوربیگ با تندی جواب داد: تو چه می‌گویی فرزند ساراندوق! قبل از آنکه پدرم به غرب کوچ کند آن مناطق به ما تعلق داشت‌، ما آنها را پس گرفتیم‌. 
آنرا به ما برگردان‌. این زمین ساراندوق است‌. در غیر این صورت از تو به اسن خان شکایت می‌کنم!
کنوربیگ فریاد زد: تو چرا اعتراض می‌کنی؟ من جگرت را کنده‌، به اسن خان می‌برم! او جگر جوانانی چون ترا دوست دارد‌. 
آلمامبت تحقیر کنوربیگ را تحمل نکرد‌، نیزه‌اش را کشید و به او حمله کرد‌. کنوربیگ از غضب اژدها مانند او ترسید‌، سوار اسبش القارای شد و فرار کرد‌. آلمامبت نمی‌خواست او را بکشد‌، به کنوربیگ رسید و با نوک نیزه به او زد‌. القارا صاحبش را از دست آلمامبت نجات داد و کنوربیگ مستقیم پیش اسن خان رفت‌، او کل ماجرا را به نفع خود شرح داد‌. 
ای فرزند آسمان‌، هزار سال زندگی کنید! من مجبورم خیانت یک نفر را به تو خبر دهم‌. آلمامبت‌، پسر ساراندوق دشمن ما شد‌. او به من گفت: "من جگر تو را می‌کنم و به دهان اسن خان می‌گذارم! من باغ‌‌های شما را ویران می‌کنم‌، تخت شما را سرنگون خواهم کرد"‌. او افکار بدی دارد‌، قصد پیوستن به قرقیزها را دارد!
اسن خان بسیار عصبانی شد‌، او پیشگوئی‌‌های قبلی جادوگران و راهب‌ها را درباره آلمامبت با گفته‌‌های کنوربیگ مقایسه کرد و گفت: ما دست خود را با خون آن ولگرد کثیف نمی‌کنیم‌، بگذار پدرش با دست خود او را بکشد‌. 
اسن خان نامه‌ای را با مهر شخصی به ساراندوق فرستاد‌. در این میان‌، آلمامبت با دو روز تأخیر به دربار خان رسید‌. اما اسن خان او را قبول نکرد‌. این یک علامت بد بود‌، آن به این معنی بود که کیفر خان شامل حال او شده است‌. به امید آنکه اسن خان او را قبول کند هفت روز در یکی از یورت‌‌های خان منتظر ماند‌. 
در روز هفتم خدمتکار دربار به نام بورولچا پنهانی به آلمامبت خبر داد و گفت:
آلمامبت! تو محبوبترین دوست منی‌. اسن خان دستور داده که تو را در شهر تانشا بکشند یا زندانی کنند و بعد به بهانه قصد فرار اعدام کنند‌. عجله کن برای خود پناهگاه‌، سرزمین و قومی‌ را پیدا کن! مادرم دختر ترک است‌، من همسر تو خواهم شد‌. هشت سال منتظر تو می‌مانم‌. اگر نیامدی خودکشی می‌کنم!
آلمامبت به شهر تانشا دربار پدرش بازگشت‌. 
آلمامبت بسیار عصبانی بود و به پدرش گفت:
پدرجان‌، آنکه به اسن خان اعتماد کند خدا مجازات می‌کند! من به اسن خان و کنوربیگ نشان می‌دهم که اشتباه کرده‌اند.
ساراندوق پس از شنیدن سخنان فرزندش همچون خرس مجروح خشمگین شد و گفت:
به من این حرفها را نگو! تو پیش فرزند آسمان آبرویم را بردی و اینک جرات قصد خیانت را داری؟ من تو را از بین می‌برم!
آلمامبت از غضب بی‌سابقه پدرش بسیار تعجب کرد‌، خوابش از کله‌اش پرید‌، شبانه‌روز درباره این اتفاق فکر کرد و سرانجام به این نتیجه رسید که دیگر ماندن در تانشا فایده ندارد‌. باخود گفت: "چین دیگر سرزمین من نیست‌، بهتر است به قرقیزان ملحق شوم"‌. او می‌خواست تصمیمش را تنها به مادرش اطلاع دهد‌. اما این تصمیم‌، دروغ کنوربیگ را به راست تبدیل می‌کرد‌. 
روزی آلمامبت بدون اینکه رازش را به کسی بگوید‌، تصمیم گرفت به شکار برود‌. بهترین چاره برای رهایی از این افکار رفتن به شکار بود‌. وی با سربازان خود به منطقه آرال رفت‌. در دامنه کوه کنار جنگل و رودها به استراحت پرداختند‌. در این میان‌، ناگهان از داخل جنگل غزالی ظاهر شد‌. آلمامبت تصمیم گرفت آن را زنده بگیرد و دنبال غزال رفت‌، غزال جنگل را رد کرد و سمت دشت فراخ گریخت‌. در آن دم‌، چهل اسب سوار نزد آلمامبت ظاهر شدند‌. غزالی که از آلمامبت فرار می‌کرد آهسته به اسب سواران نزدیک شد‌، تکان خورد و به قیافه آدم درآمد‌. 
آلمامبت با اینکه دو سال زیر نظر اژدها درس خوانده و معجزه‌‌های زیادی دیده بود‌، اما اولین باربود که چنین معجزه‌ای را می‌دید و از مشاهده آن شگفت زده شد!
آلمامبت از آنان پرسید: جوانان شما کی هستید؟ چگونه این معجزه را انجام می‌دهید؟
خوب شد که اینجا آمدی‌. ما چهل پهلوان پشتیبان ترکان و قرقیزان هستیم‌. به دستور خدای بزرگ برای نشان دادن راه راست به اینجا آمدیم‌. سرزمینی که باید پناه بگیرید آلتای است‌. زنده باشید‌. همینکه حرفشان تمام شد‌، به قیافه کبوتر درآمدند و پرواز کردند‌. 
وقتی آلمامبت به عقب برگشت‌، ناگهان دید که هر چهار طرفش به طبیعت زیبایی تبدیل شد که آن را قبلا ندیده بود و نمی‌شناخت‌. 
ناگهان خود را در مرکز جهان حس کرد‌. قلبش به شدت تپید‌، بدنش سبک شد‌، می‌خواست ترانه بخواند‌، مانند پروانه‌ها و ابرها در آسمان روی کوه‌ها و رودها پرواز کند‌. چشمان آلمامبت به طبیعت زمین افتاد‌. مانند آنکه اولین بار در آن منطقه قرار دارد با تعجب به همه جا نگاه می‌کرد‌. غرق این فکر بود که ناگهان آدم‌هایی را دید‌. وی به سمت آنها حرکت کرد‌، برای اینکه با آنها صحبت کند نزدیک یکی از اسب سوارها رفت؛ در دست او پرنده‌ای شکاری بود‌. شکارچی سوار اسب بالدار بود‌. آلمامبت به زبان چینی سلام و احوالپرسی کرد‌، اما شکارچی وانمود کرد که گویا او را ندید‌. شکارچی حتی تکان نخورد‌، احتمالا از کلاه منگوله‌‌دار چینی آلمامبت بدش آمد‌. آلمامبت بار دیگر سلام خود را تکرار کرد‌، شکارچی سکوت معنادار خود را ادامه داد‌. 
آلمامبت بسیار عصبانی شد‌، قیافه‌اش مانند ابر سیاه تاریک شد‌، آماده بود مانند ببرحمله کند‌، نزدیکتر شد و گفت:
از کجا هستی که به آداب و رسومت پشت پا می‌زنی؟ چرا این قدر اخلاق و ادب خشن داری؟ تا به حال آدمی ‌مانند ترا ندیده بودم‌. به تو سلام می‌گویم و تو مانند آنکه آب در دهان داری می‌ایستی!
شکارچی جواب داد: 
در این زندگی پرنعمت حریص شده‌ای؟ بر تنت زینت خوک آویزان کردی‌. آن هم از اخلاق توست؟ ما به آنکه حیوانات را می‌کشد و گوشت خوک را می‌خورد‌، سلام نمی‌کنیم‌. 
آلمامبت عصبانی تر شد و گفت: چرا نمی‌شود گوشت خوک خورد؟ اگر دلیلش را می‌دانی بگو! من آماده‌ام به حرف‌‌های تو گوش کنم و گرنه مجازاتت خواهم کرد‌. 
آرام باش‌، بیا چیزی برایت نشان بدهم و علف زاری را به او نشان داد‌. آلمامبت همراه او حرکت کرد‌. 
آلمامبت پرسید: ما همدیگر را اولین باراست که می‌بینیم‌. نامم را از کجا می‌دانی؟
ای پهلوان! انسان مشهور حیات خود را از دست می‌دهد اما شهرت و سخنش در میان مردم و دور از او منتشر می‌شود‌. من درباره تو شنیده بودم‌. 
آلمامبت گفت: تو هم قهرمانی هستی‌. 
من قزاق هستم‌، اسمم کوکچه‌، پسر حیدربیگ است‌. تو را دیدم و اندام و خلق و خویت را ارزیابی کردم‌. فهمیدم که آلمامبت هستی‌، قهرمان چینی ها‌. 
آلمامبت پاسخ داد: بودم! 
دو قهرمان در دامنه کوه‌‌های بلند و ستبرخیلی صحبت کردند‌. کوکچو از میهمانش با گوشت پرنده و نوشابه‌ای که از زین اسب آویزان بود‌، پذیرایی کرد‌. 
آلمامبت همه رویدادهایی را که تازه رخ داده بود‌، توضیح داد و در آخر گفت: 
من از قوم خود ناراحت نیستم‌، بلکه از خان ستمگر‌، مقامات دورو و ریاکار‌، راهب‌‌های چاپلوس و پدر خود که مرا باور نکرد ناراحت هستم‌. آنها به بودا عبادت می‌کنند اما چرا اخلاق و عمل پاک را رعایت نمی‌کنند؟ آیا بودا آن قدر ضعیف است؟ پس عبادت به او چه فایده‌ای دارد! من دیگر به بودا پرستش نخواهم کرد‌. من نمی‌خواهم مانند پدر خود و اسن خان‌، عالی مقام باشم‌. ترکان و قرقیزان انسان‌‌های خوبی هستند‌. آداب و رسوم‌، دین‌، اخلاق و رفتار آنها به من نزدیک است‌. من می‌خواهم که مرا به عنوان فرزند ترک و قرقیز بشناسند‌. من از ته دل قصد درک خدای بزرگ آنها را دارم و از درون دین آنها را قبول می‌کنم‌. من در مورد این به پدر و مادر خود خواهم گفت‌. 
کوکچو پرسید: ساراندوق این کارت را می‌فهمد؟ بلای زیادی به سرش آوردی‌. بهتر است همین اکنون همراه من بیایی‌. 
آلمامبت گفت: من از او مانند کسی که گناه کرده فرار نمی‌کنم‌. باید به مردم و پدر و مادرم توضیح بدهم‌. اگر اجازه دادند افرادی را که مایل هستند همراه خود می‌آورم‌. اما اگر در زمان مشخص نزدت نیامدم‌، بدان که دینت را قبول کردم و برای من دعای درگذشتگان را خوانده‌، آداب و رسوم دین خود را انجام بده‌. 
کوکچو پس از این به او دعا کرد: 
ای قهرمان‌، خدای متعال حامی‌ تو باشد و راه دراز آسان شود! زود برگرد! 
او گفت: نود روز منتظر من باش! 
دو قهرمان با شمشیر دستشان را زخمی‌ و خونشان را درآمیختند و به یکدیگر وعده دوستی و وفاداری دادند‌. 
پس از هفت روز آلمامبت به شهر تانشا آمد‌، کاخ ساراندوق به ولوله افتاده بود‌. ساراندوق سربازانی را که از آلمامبت محافظت می‌کردند‌، زندانی کرده بود‌. گویی آنها به فرارش کمک کرده‌اند. 
در حین ورود به شهر با مادرش اکزیر دیدار کرد و همه چیز را توضیح داد‌. 
مادر عزیزم مرا گوش کن! باغ گلزار من پژمرده شد‌، دشمنان به من نیشخند می‌زنند‌. مردم من خوار شدند‌. اسن خان روح مرا مسموم کرد‌. پدرم به سخنان من گوش نمی‌دهد‌. در کاخ خان به من تهمت زدند‌. من دیگر هیچ چاره و امیدی ندارم‌. در میان دشمنان مانده‌ام و برای تو و خود رنج و محنت خواهم آورد‌. مادرم! شیر خود را بر من حلال کن‌، زنده ماندم برمی‌گردم‌. زنده بودم از تو خبر خواهم گرفت‌. من به سمت غرب نزد قرقیزان و ترک‌ها حرکت می‌کنم‌. خدا حافظ مادر عزیزم!
سخن پسر دل مادر را رنجورکرد‌، از غم و اندوه مانند پروانه به دور چراغ می‌چرخید‌. 
حرفت را غیر از من کسی نشنود! حتی به پدرت نیز نگو! نزد قرقیزان نرو! سخنان خود را نادیده بگیر! تو با کارهایت من و پدرت را به گور می‌فرستی‌. 
آلمامبت با خود فکر کرد "مادرم مرا رها نخواهد کرد‌، شاید پدرم مرا بفهمد"‌. پیش ساراندوق آمد‌، کنار او مقامات و مشاوران بودند‌. 
آنان بلند شدند و به آلمامبت تعظیم کردند‌. 
قهرمان پیر خطاب به پسرش گفت: ده روز است که دنبال تو هستیم‌، از همه جا تو را جستجو می‌کنیم‌. خدا را شکر آسمان حامی‌تو بود و زنده و سالم برگشتی‌. 
پدرم به شکار رفته بودم‌. در آنجا با ترکی ملاقات کردم‌. من از آن قهرمان خوشم آمد‌. ما دوست شدیم‌. 
ساراندوق خشمگین شد: حرف مفت نزن! روح خبیث دراندرونت قرار گرفته! این حرف پسر من نیست! بوروت‌‌های وحشی از قدیم دشمنان ما بوده‌اند. با آنها تنها به زبان شمشیر می‌توان حرف زد‌. 
پدر به من گوش بده! من دین ترک‌ها و قرقیزان را قبول کردم‌. سخنان آنها پرمعنا‌، افکارشان واضح‌، آداب و اخلاقشان انسانی‌تر و قهرمانشان دارای عزت نفس است‌. 
خفه شو! تو دیگر دیوانه شده‌ای! اسن خان بیهوده تو را از این مقام برکنار نکرده و دستور حبس نداده است‌. من با دستان خود تو را خواهم کشت‌. روح خبیث را با همین دستانم بیرون می‌کشم! ساراندوق به مأموران دستور داد وگفت: این خائن را بگیرید! شمشیر کشید و خواست پسرش را بزند‌. آلمامبت مچ پدرش را گرفت و با قدرت دستش را تکان داد‌. شمشیر روی زمین افتاد‌. آلمامبت شمشیر را گرفت و کسانی را که می‌خواستند به او حمله کنند کشت‌، از کاخ فرار کرد و سوار اسبش شد‌. 
بگیرید‌، بگیرید! اجازه ندهید فرار کند! فریاد ساراندوق همه اطراف را پر کرد‌. 
آلمامبت نزدیک طلوع آفتاب به سمت غرب روانه شد‌. ساراندوق برای گرفتن پسرش اسب سواران را فرستاد و به همه خان‌‌های مرزی و اسن خان نامه فرستاد‌، نامه‌ها برای اینکه زودتر برسند توسط کبوترها فرستاده شدند‌. 
فردای آن روز‌، در دربار اسن خان همه از نامه‌ای که کبوتر آوره‌، حرف می‌زدند‌. اسن خان پس از خواندن مضمون نامه بسیار خشمگین شد و گفت: 
آلمامبت فراری را زنده یا مرده پیش من بیاورید! این فرمان به سراسر چین ارسال شد‌. 
راهب‌ها زهرخند می‌زدند: 
ای فرزند بزرگ آسمان! ما که به تو گفته بودیم‌، این پسر در ته دل افکار بدی دارد‌. 
اسن خان برای دستگیری او گروهی را به فرماندهی کنوربیگ‌، نسکارا و جالای گسیل داشت‌. کنوربیگ در موقع پوشیدن لباس در برابر تیر و سلاح جنگی روئین تن بود‌، سبیل‌‌های درشت رزمی‌اش راست می‌ایستاد‌، چهره پهن و چشمان خونیش غیر از زهرخند و نفرت چیزی را نشان نمی‌داد‌. پس از پنج روز‌، گروه تعقیب کنوربیگ به دنبال دستگیری آلمامبت رفتند‌. 
پسر ساراندوق را از همه طرف محاصره کردند‌. وی به تنهایی با تعقیب کنندگان جنگید‌. کنوربیگ دورتر منتظر ضعف و خستگی آلمامبت بود‌، اما آلمامبت مانند تیر از میان سربازان عبور کرد و کنوربیگ را با شمشیرش زد‌، اگر محافظان نبودند کنوربیگ از زین اسب به زمین می‌افتاد‌. آلمامبت در آن لحظه‌، قدرت واقعی خود را نشان داد‌. وی به توده دشمنان مانند حمله شاهین به گنجشک‌ها هجوم می‌آورد‌. 
امام سرانجام اسب آلمامبت خسته شد‌، یک بار پایش گیر کرد‌، بار دوم و سوم زمین خورد‌، کم بود پای آلمامبت زیر اسب قرار بگیرد‌. آلمامبت توانست به موقع بلند شود‌. سربازان با نیزه و کنوربیگ سوار بر "القارا " که منتظر زمان مناسب بود‌، به طرفش هجوم بردند‌. آلمامبت پیاده مانده‌، دیگری امیدی نداشت و آماده مرگ بود‌. 
اما خدای بزرگ به کمکش آمد‌. یک نفر از سمت راست به کنوربیگ حمله کرد‌. کم مانده بود از زین بیفتد و از حمله ناگهانی ترسید و عقب رفت‌. آلمامبت با تعجب به اطراف نگاه کرد: آسمان چه کسی را به کمک وی فرستاد و او را از مرگ حتمی‌ نجات داد؟ ناگهان او را دید‌، شناخت و خوشحال شد‌. نجات‌دهنده‌اش مادرش بود‌. او پس از چند شب‌، بدون خواب و فکر‌، موهایش را بر روی سر بسته‌، لباس جنگی مردانه پوشیده و دنبال پسر تنهای خود برای حمایت از او یا مردن در کنارش آمده بود‌. زیرا می‌دانست که زندگی بدون پسر برای او معنی ندارد‌. 
از خود گذشتگی‌، جرأت و اعتقاد مادر به آلمامبت نیروی بیشتری بخشید‌. دوباره به اسب خود که کمی ‌استراحت کرد سوار شد و کنوربیگ را تعقیب کرد‌، رسیدن به اسب القارا برای هر اسبی آسان نبود‌، به طوری که کنوربیگ را از دست آلمامبت خیلی زود نجات داد‌. تعدادی از مهاجمان نیز از دست آلمامبت فرار می‌کردند‌. یکی از آنان که از دست آلمامبت فرار می‌کرد‌، با نیزه او از زین اسب بر زمین افتاد‌. ناگهان‌، آلمامبت پدر خود ساراندوق را شناخت‌. آلمامبت تنش لرزید و گویا زمین زیر پایش دریده شد‌. آلمامبت پس ازپرتاب نیزه فریاد زد‌. 
این شما هستی پدر؟ التماس می‌کنم زنده بمانید! اما دیرشده بود‌. آلمامبت اسبش را پیچاند‌. اندوه عمیق بردلش نشست‌. او با تندی به پدرش هجوم آورد که در تعقیب پسرش بود‌. اما یا با ناراحتی وجدان و بی‌اختیار در نبرد کسی را کشت که او را به دنیا آورده است‌. 
افسرده و اندوهگین از کنار تپه سنگی عبور کرد که اسب مادرش را دید‌. قلبش تپید‌، نگران شد و طرف اسب مادر دوید و با صدای بلند مادرش را صدا زد‌. اما هیچ پاسخی نشنید‌. ناگهان صدای سازهایی به گوش آلمامبت رسید‌. به اطراف نگاه کرد و از دور دید که گروهی جسد مادرش اکزیر را سوار بر استر می‌برند‌. همچون گردباد بر سر آنها افتاد و چینی‌ها فرار کردند‌. آلمامبت طناب را از بدن مادرش باز کرد و به سمتی که چشمانش افتاد حرکت کرد‌. 
در محل نبرد نیزه‌اش را بر زمین زد و خیلی گریه کرد و به سرنوشت خود نفرین کرد‌. چقدر آنجا نشست‌، کسی نمی‌داند‌. به خودش آمد‌، جسد مادرش را برروی اسب گذاشت و طرف جنگل حرکت کرد‌. در آنجا جسد مادرش را دفن کرد‌. بر روی قبرش سنگ بزرگ سفیدی را به نشانه یادبود گذاشت‌. در سحرگاه وقتی نور خورشید تابید سوار بر اسب راهی آلتای شد‌. 
در روزهای پایانی پاییز قهرمان کوکچه‌ کوکچو، آلمامبت را به روستای پدرش حیدرخان برد‌. آلمامبت به زودی متوجه شد که حیدرخان آدمی ‌بسیار بخیل است‌. به طوری که از میان 600 اسب که در فصل تابستان چاق شده بودند‌، تنها به یک اسب پا شکسته و لاغر بسنده و ذبح کرد‌. از دوست گرامی ‌پسر محبوبش با این گوشت پذیرایی کرد‌. 
آلمامبت نمی‌توانست چنین پذیرایی‌‌هایی را درک کند‌. به همین خاطر او در یورت برده کوکچو جا گرفت. به دوست جدیدش نزدیک بود و تلاش می‌کرد در فرصت‌‌های مناسب به فقیران و مظلومان کمک کند؛ حتی برای این کار به چراگاه‌‌های مغولان‌، قالماق‌ها و تیرقات‌ها هجوم می‌برد و دام‌‌های به دست آمده را میان افراد فقیر تقسیم می‌کرد‌. استقلال و پاکدامنی او سبب شهرت و ارتقاء موقعیتش شد و مردم به سخنانش اهمیت می‌دادند‌. برای پند‌، اندرز و حل و فصل اختلافات مالی خود به آلمامبت مراجعه می‌کردند‌. او نیز شکایات افراد را به دقت گوش می‌کرد و تا رسیدن به حقیقت بررسی می‌کرد‌. 
از میزان نفوذ و اعتبار ثروتمندان و بیگ‌‌های قزاق که تنها آنان حق رسیدگی به شکایات و قضاوت را داشتند با حضور آلمامبت بشدت کاسته شد و بدین ترتیب از پیشکش‌‌های مختلفی که دریافت می‌کردند‌، محروم شدند‌. از این رو‌، پیدا بود که از چنین وضعیتی خوششان نیاید و نتوانند وی را تحمل کنند‌. روزی 60 نفر به عنوان عامل تحریک و فتنه جمع شدند و به یکدیگر قول دادند که در میان کوکچوو آلمامبت آتش دشمنی را دامن بزنند‌. توطئه گران می‌ترسیدند با آلمامبت روبرو شوند؛ چرا که می‌دانستند در برابر نیروی او مغلوب می‌شوند‌، به همین سبب تصمیم گرفتند به او به تهمت بزنند و مانند صاعقه به پخش شایعات مختلف دامن بزنند‌. پس از چند روز‌، کوکچو را به مهمانی دعوت کردند‌، با مشروب مست کردند و شروع به بیان دروغ‌‌های خود کردند؛ از جمله اینکه: "کوکچو! همسرت بسیار زیباست‌. علاوه بر این‌، حیله گرهم است‌. وقتی حضور نداری‌، با بیگانه مشغول کارهای بد می‌شود‌. ما نگران توییم‌. ما که بیگانه نیستیم‌. آن کافر که پدر و سربازان خود را کشت‌، آیا فکر نمی‌کنی روزی به تو خیانت بکند؟ در یک شب سرت را مانند گوسفند می‌برد‌، به تختت می‌نشیند و با همسرت آق بیرچک ازدواج می‌کند‌. اکنون که دیر نیست کاری کن و گرنه بعدا قربانی خیانت او می‌شوی!".
توطئه گران به جای حساس کوکچو ضربه زدند‌. کوکچو زودباور به گمان آنکه همسرش آق بیرچک به همه رشک می‌برد‌، خیلی زود به سخنان توطئه‌گران باور کرد و همان لحظه از آنان خواست کمکش کنند تا با آلمامبت تسویه حساب کند‌. اما دروغ گویان چون مست بودند نتوانستند برای اجرای خواسته او کاری کنند و آلمامبت زیاد هم متحمل سختی نشد و همه را پراکنده کرد‌. آلمامبت که مورد اهانت و تحقیر واقع شده بود با عصبانیت تصمیم گرفت یورت کوکچو را ترک کند اما نمی‌دانست از کدام طرف حرکت کند‌. 
پس از آن آق بیرچک که زنی دانا بود‌، به او اندرز داد وگفت:"با ماناس‌، قهرمان قرقیزان دیدار کن‌. فقط او تو را خواهد فهمید‌. تنها وی شایسته توست‌. سخنان من را بیهوده مدان‌."
آلمامبت تا ظهر بدون توقف حرکت کرد تا به چشمه‌ای رسید‌، در آنجا با اسبش استراحت کرد‌. در آن حال فکر کرد چون کوکچو زیاد مشروب خورده بود‌، از این رو‌، پس از آنکه به خودش بیاید از اعمال خود پشیمان شده و از سربازان خود کسی را برای یافتن وی خواهد فرستاد‌. به این خاطر اسبش را برداشت و در جای علف زاری برای چریدن بست و خودش منتظر خبری از کوکچو ماند‌. یک روز گذشت‌، دو روز و سه روز‌. آلمامبت فهمید که کوکچو دیگر نمی‌آید و همه روابط دوستی خویش را قطع کرد‌. چون افکار سیاه بر عقل سلیم او غالب شده است‌. قهرمان بسیار ناراحت شد‌، اسبش را برای حرکت آماده کرد و دیگر به عقب نگاه نکرد و مستقیم راهش را ادامه داد‌. 
***
ماناس خواب بود و در رؤیا یورت دوازده بالش را روی کوهی به نام حضرت دید‌. توندوق (روزنه بالای یورت) از درخت اردج و ستون‌‌های یورت از نقره درست شده بود‌، از بیرون‌، همه یورت با نمد پوشانده و ستون‌ها و دیوارهای آن به سی رنگ مختلف تزیین شده بود‌. به آن یورت "قرابیرک" می‌گفتند‌. 
ماناس چشمانش را باز کرد و تصمیم گرفت که خوابش را به مردم تعریف کند‌. چون آن خواب یک خواب معمولی نبود و نیاز به تعبیر داشت‌. از این رو‌، برای برپایی جشن بزرگی‌، پیک‌‌هایی را برای دعوت از اقوام قرقیز و بزرگان اقوام دیگر روانه کرد‌. پس از چهل روز روسای اقوام به جشن آمدند‌. بیشتر آنان نمی‌دانستند که ماناس به چه مناسبتی این جشن را ترتیب داده است‌. در حالی که نه بر دشمنی غلبه کرده و نه همسرش پسری را به دنیا آورده است‌. 
جشن مانند جشن‌‌های دیگر همراه با اسب دوانی‌، کشتی و دیگر بازی‌ها برگزار شد‌. وقتی جشن به پایان رسید و مهمانان در یورت خود قرارگرفتند‌، ماناس حکیمان مشهور‌، جادوگران‌، معبران و چهل پهلوان خویش را فرا خواند‌. پس از پذیرایی کامل‌، خواب خود را به آنان تعریف کرد و گفت: 
دوستان عزیز‌، من خبری برای شما دارم‌. خوابی دیدم و می‌خواهم در تعبیر آن به من کمک کنید‌. در خواب دیدم که سوار اسب خود " آقولا" با لباس سفید رزمی‌آهسته حرکت می‌کنم‌. ناگهان روی زمین شمشیر زیبایی دیدم که دسته مسی و زرین داشت‌. آن را به دست گرفتم‌، تکان دادم‌، صدایی داد گویی هوا را می‌برد‌. برای اینکه آزمایش کنم به درختی به بزرگی یورت زدم‌. آن درخت به دو نیم شد و روی زمین افتاد‌. شمشیر را بر کمر بسته‌، راه خود را ادامه دادم که ناگهان پهلوی راستم سنگین شد‌. دیدم که آن شمشیر به ببر تبدیل شد‌. از دیدار دیدن آن همه حیوانات اطراف ساکت شدند و به آن تعظیم کردند‌. راهم را ادامه دادم و روی کوهی رفتم‌، ناگهان ببر به عقابی تبدیل شد‌. عقاب سفید به آسمان پرواز کرد از صدای آن همه پرندگان ترسیدند و برای یافتن پناهگاه پرواز کردند‌. سپس عقاب سفید روی دستم نشست‌، پرهای آن مانند برف سفید بود‌، خود این عقاب شبیه پرنده‌ای به نام آلپ قراقوش در افسانه‌ها بوده است‌. آنگاه‌، ازخواب بیدار شدم‌. میهمانان گرامی‌ به نظرشما این رویا نشانگر چه مفهومی‌است؟ خوابم را چگونه تعبیر می‌کنید! 
همه ساکت شدند‌، کسی یارای حرف زدن نداشت‌. چون نمی‌دانستند که آنرا چگونه تعبیرکنند‌. اما در این جمع فردی به نام حاجی بیگ بود که همیشه می‌دانست کجا باید صحبت کند‌. او شروع به تعبیر خواب کرد:
ای قهرمان‌، این رویا نشان می‌دهد که کارهای تو خوب پیش خواهد رفت‌. تقدیر قهرمان بزرگی مانند خودت را بتوعطا خواهد کرد‌. آن هم‌، آلمامبت انسانی بزرگ‌، عاقل و گشاده‌روست که خود نزد تو خواهد آمد‌. من شنیدم که پسر ساراندوق نزد قزاق‌ها رفته‌، مدتی در میان آنها زندگی کرد‌. اما به خاطر حسودان از سوی کوکچو تحقیر شد‌. آلمامبت یک قهرمان بزرگ و همان شمشیر تو است‌. تکیه گاه بزرگی برای تو خواهد بود‌. خدا به بندگان محبوب خود چنین خوابی را می‌فرستد‌. 
حاجی بیگ! در حکمت و فصاحت آدمی‌مانند تو پیدا نمی‌شود‌. این لباس که از پوست پلنگ است‌، مال تو باشد! 
ماناس خلعت گران قیمتی را به حاجی بیگ پوشاند و او را به عنوان رئیس شش هزار خانوار تعیین کرد‌. حاجی بیگ خیلی خوشنود شد‌. پیشگویی‌‌های او با افکار درونی ماناس سازگاری داشت و ماناس را خوشحال کرد که خوابش نشانگر خوبی است‌. همه از جشن خوشحال شدند و دعا کردند:
انشا الله این خواب عملی شود!- سپس‌، به خانه‌‌های خویش رفتند‌. تابستان گذشت و پاییز فرا رسید‌. 
شش سالی گذشت‌. مدتی بود دیگر از یورت ماناس صدای سازی به گوش نمی‌رسید‌، رویداد بزرگی برگزار نمی‌شد و افراد زیادی دور هم جمع نمی‌شدند‌. اما ناگهان‌، صدای طبل در هوا پخش شد و مردم گرد هم آمدند‌. 
چند سالی است ماناس در انتظار یافتن کوهی است که برآن صعود کند و دشمنی که بر آن غلبه کند‌. حتماً اتفاقی افتاده است‌. امروز می‌رویم و به سخنان او گوش فرا می‌دهیم‌، شاید جشن بزرگی برگزار کند و یا آماده جنگ است؟- مردم نگران بودند‌. اول از همه قرغیل‌، رئیس چهل پهلوان جلوتر آمد و گفت:
قهرمان! چه امری داری؟ 
پهلوانان! همه ما تنبل شدیم‌، جشن می‌گیریم‌، غذا می‌خوریم و کاری نمی‌کنیم‌، تن پرور شدیم‌. شمشیرهای ما کند شده است‌. اسب‌‌های ما فربه شدند‌. امروز زمان آن است که تکانی بخوریم‌. بیایید به شکار برویم‌. مگر شکار کردن لذت بخش نیست؟
پهلوانان برای رفتن به شکار‌، اسب‌‌های جنگی خود را با اسب‌‌های تندرو عوض کردند‌. گویی به جشن می‌رفتند‌. مگر به جای دشمن‌، دنبال شکار رفتن کار لذت بخشی نیست؟ دو روز با اشتیاق و علاقه شکار کردند‌، آهوان و بزهای کوهی زیادی به دست آوردند‌. با آنکه ماناس از شکار راضی بود اما برای وی کافی نبود‌. از این رو‌، راه خود را به طرف ستاره دب اکبر دنبال کردند و پانزد روز روی کوه‌ها و دره‌‌های آلاتو سیاحت می‌کردند تا به تپه کاتیلک رسیدند‌. ماناس این منطقه را بیهوده انتخاب نکرده بود‌. وی چندین بار برای تغییر یورت خود به همین مکان آمده بود‌. کوه‌‌های بزرگی اطراف این منطقه را فراگرفته و تپه‌ها و دره‌‌های کم عمق نظر مردم را به خود جلب می‌کرد‌، گیاهان آن دست نخورده‌، رد پای بشر روی آن نیفتاده‌، هزاران چشمه و رود جاری و دریاچه‌‌های پر از اردک و قو درآن بودند‌. 
کاتیلک نام قالماقی است‌، بیایید آن را تغییر بدهیم‌. - ماناس خندید‌. باکای از او حمایت کرد و گفت: 
از این پس نام این دره و رود تالاس و صاحب آن ماناس خواهد بود‌. 
مردم به این پیشنهاد او نظر  موافق نشان دادند‌، اسبی را قربانی کردند و خون آنرا به زمین ریختند‌. به جایی که آنان استراحت می‌کردند‌، قوشوی خان پرچم ماناس را بر زمین زد و نام "باتا مایناق" برآن نهاد‌. چند روزی در آنجا استراحت کردند‌، جوانان با بازیهایی؛ چون بجول‌، تاغوز و قرقال (بازی تخته ای) سرگرم شدند‌. در این میان‌، ماناس نگران بود‌، او گاهی در یورت سبز رنگ قرار می‌گرفت‌. گاهی نیز تنها بالای کوه می‌رفت و از هر طرف به سپاه خود نگاه می‌کرد‌. 
مدتی بعد متوجه شد که سواره‌ای به طور غیر عادی از کوره راهی از سمت قزاق‌ها به سوی باتا مایناق می‌آید‌. گردن اسب سوار بسیار ستبر بود‌. نشان می‌داد که اسبی غیر معمولی است‌. سواره آن نیز سینه پهن با شانه‌ای قوی بود و کمان بزرگی داشت‌. وقتی نزدیکتر شد معلوم شد که لباس غیر عادی دارد و در سرش کلاه خودی با سنگ‌‌های گران بها که تنها خان‌ها می‌پوشند‌، داشت‌. همچنین‌، بر همه آشکار بود که چنین شخصی از کسی نمی‌ترسد و از مرگ خود نیز بیم ندارد‌، افراد عادی از دست وی نجات نخواهند یافت‌، خوی و خلق منش قهرمانی در چهره‌اش نمایان بود‌. 
ماناس فهمید که وی همان آلمامبت است که اورا در خواب دیده است‌. تصمیم گرفت‌، خوشحالی خود را نشان ندهد‌، به همین سبب پنهان شد و سریع به یورت خود برگشت‌. ماناس پنج تن از بهترین پهلوانان خود را پیش خود خواند و گفت: 
ای پنج پهلوان با به دقت به حرف من گوش کنید‌. از طرف قزاق‌ها قهرمانی‌، سوار اسب می‌آید‌. فکر می‌کنم آلمامبت باشد‌. مانند دزدان به استقبالش بروید‌، با فریاد بترسانید‌، به او حمله کنید تا شخصیت حقیقی او را ببینیم‌. سیرقک با اطمینان گفت:
چرا خودمان را زحمت بدهیم‌، دستش را گرفته‌، مانند اسیر پیش تو می‌آوریم‌. 
نخیر‌، سیرقک شجاع من اینجوری رفتار نمی‌کنیم‌، ‌با درایت عمل می‌کنیم‌. آلمامبت خود دارای اخلاق قهرمانی و مانند شیر است‌. وی را با رفتار خشن خود نگران نمی‌کنیم‌. با او مانند یک پرنده اصیل که روی دست ما نشسته با دقت رفتار می‌کنیم‌. او را دوست نزدیک و وابسته خود می‌کنیم‌. ما به آلمامبت آداب و رسوم خود را یاد می‌دهیم‌. باید به قدر و قیمت و عزت وی احترام بگذاریم‌. او باید شجاعت‌، اخلاق و همبستگی پهلوانان ما را ببیند‌. او را سراسیمه نکنید‌، بهترین رفتار خود را نشان دهید‌. کسی که از دستور من اطاعت نکند‌، دیگر از من گله نکند! 
پنج سواره به سوی محل حرکت او سرازیر شدند و از دور شخص غریبی را سوار بر اسب دیدند و با فریاد و صدای ساز طبل به طرفش حمله کردند‌. اما آلمامبت به آنان توجهی نکرد‌، از زین اسب تکان نخورد و به نیزه‌اش که آویزان بود دست نزد‌. گویی فریاد حمله‌کنندگان برایش همچون وزوز مگس است‌، به راه خود ادامه داد‌. اصالت و دلیریش آشکار شد‌، وی حتی روی خود را نشان نداد- این هم قهرمان واقعی است‌. 
آن پنج نفری که قصد ترساندن آلمامبت را داشتند‌، مانند سگی که گرگی را دیده باشند‌، ساکت شدند و آهسته احوال پرسی کردند و از کنارش گذشتند‌. 
سیرقک بیچاره از شرمندگی به خود آمد‌، به عقب نگاه نکرد‌، در جلو‌، راه را نشان داد و حرکت کرد‌. وقتی آلمامبت نزدیک یورت آبی با چهار گنبد شد‌، حاجی بیگ از وی استقبال کرد‌، دهانه اسبش را گرفت و گفت: 
ای قهرمان‌، بزرگ باش و ساده‌. لطفاً به سخنان من گوش کن‌. به لطف خدا در سرزمین مقدس قرقیزان در درگاه خان حاضر شدید‌. خان ما قدرتمندتر از شیراست که رد پایش نه تنها روی علف بلکه زمین اثر می‌گذارد و آدم عادی از عهده کارهای وی بر نمی‌آید‌. به قهرمانی که با رفتارش از دیگران شایستگی دارد با احترام رفتار می‌کنیم‌. حال‌، با احترام و گشاده‌دلی طبق آداب و رسوم مردم ما وارد یورت شوید‌. اگر بی اختیار بی‌احترامی‌کردیم‌، لطفاً ناراحت نشوید‌. 
آلمامبت خردمند سخن حاجی بیگ را درک کرد‌. او درباره رسوم خان‌ها زیاد خوانده بود اما با چشمان خویش ندیده و در بارگاه آنان ننشسته بود‌، همین که به نزدیک یورت رسید زود ازاسب پیاده و وارد آن شد و با فروتنی سلام کرد‌. ابتدا با باکای دست داد‌. براساس رسم قرقیزان به مهمان در کاسه طلایی قومیس قیمیز(نوشابه ملی قرقیزان که از شیر اسب درست می‌شود) دادند‌. آلمامبت به آنکه با قومیس قیمیز پذیرایی می‌کرد اشاره کرد و سمت باکای را نشان داد که اول از بزرگترها پذیرایی کند‌. دل مردم آرام شد که مهمان آداب و رسوم قرقیزان را می‌داند‌. 
باکای قومیس قیمیز را آشامید و پس از آن آلمامبت کاسه پر از قومیس قیمیز را به دست گرفت‌. قهرمان سعی می‌کرد کسی نداند که چند روز غذا نخورده و چیزی ننوشیده است‌. از این رو‌، کم کم غذا می‌خورد و نوشابه می‌نوشید اما گرسنگی کار خود را کرد و آلمامبت به شدت عرق کرد و سرش گیج رفت‌.  
ماناس وضع او را فهمید و کمی ‌صبر کرد تا بر ضعف خود غلبه کند و پس از آن خطاب به وی گفت:  
ای قهرمان! تو به آلاتو آمدی‌. تو درمیان مردمی ‌که قرقیزند حضور یافتی‌. دلت آرام باشد ای پهلوان! می‌بینیم که یک مسافر عادی نیستی‌. نشان می‌دهد دارای خلق و خوی پهلوانی و از خانواده اصیل هستی‌. از خود تعریف کن‌، از کدام قبیله ای‌، برای چه اینجا آمده ای؟ ما آماده‌ایم به حرف تو گوش کنیم‌. 
آلمامبت سرنوشت خود را با شعر تعریف کرد؛ شعری که نشانگر غم و ناراحتی او بود‌. 
برای بیان سرنوشت خود از کجا نیرو بگیرم؟
پرسیدن از قوم آدمی‌که تنهاست چه معنا دارد؟
مگر می‌توان گم شده را در تاریکی پیدا کرد؟
من شاهزاده بودم‌، سرگردان شدم
من نسل اصیلی داشتم‌، اما تحقیر شدم
من طلا بودم‌، اما مس سیاه شدم
من نیک بخت بودم‌، اما در غم و اندوه غرق شدم
دنبال پناهگاهی هستم
به دنبال افرادی هستم که مرا بپذیرند
درخت تو سی دیدم و بر آن نشستم
من آنم که ارواح را با اشاره به نزد خود می‌خوانم
به فکر عمیقی فرو رفته ام
دنبال راهی هستم که اسب نمی‌تواند از آن برود
دنبال آنم که مرا درک و احساس کند
ای قهرمان! نپرس از من که کی هستم 
آدمی‌هستم که به غم و اندوه فرو رفته 
چه پاسخی می‌توانم بدهم!
آلمامبت ابیات فوق را آرام آرام خواند‌. همه شنیدند و لحظاتی ساکت نشستند‌. سپس ماناس بلند شد و گفت: 
چه کسی در کوه‌‌های بزرگ آلاتو‌، فضای پهناور و جاده‌‌های پایان ناپذیر آن قدم نزده؟ خداوند متعال چنین خانی را به ما لطف کرده است‌، این رویداد را نمی‌توان فراموش کرد‌. به خانه خوشبختی من‌، برکت وارد شد‌. هزار اسب و لباس پهلوانی به عنوان هدیه آماده کنید! به او اسبم آقولای و نیزه و شمشیرم را بدهید!
سربازان ماناس همه چیز را آماده کردند‌. سخن ماناس تمام نشده بود‌، بهترین اسب‌ها را همراه آقولای آوردند‌. همه اسب‌ها زینت شدند‌. در زین طلایی آقولای نیزه ماناس و در سمت دیگرش شمشیر او آویخته شده بود‌. 
قرقیزان به مناسبت حضور آلمامبت حیوانی را قربانی کردند‌. ماناس خزانه دار خود را خواست و دستور داد که در خزانه را باز کند‌. به سر تا پای او سکه‌‌های طلا و نقره ریختند‌. چهل هزار سکه طلا نیز پیش جلوی سربازان ریخت و گفت که آن نیز سهم شماست‌. ده‌ها سطل روغن را دور آلمامبت چرخاندند و به عنوان سهم چهارپایان به سگ‌ها دادند‌ انداختند. گوشت سه گاو را بر بالای سر آلمامبت چرخاندند و به عنوان سهم پرندگان به حیوانات بالدار دادند‌. لباس‌‌های قدیمی‌آلمامبت را به فقیران دادند‌. در میان چهل پهلوان ماناس‌، پهلوانی به نام سریک به ماناس یاد آوری کرد و گفت: 
اگر یادتان است‌، قرقیزان براساس آداب و رسوم خود به مناسبت حضور خان اسب دوانی برگزار می‌کردند‌ ... .
ماناس با صدای بلند خندید و با دستانش بر زانوان خود زد و اعلام کرد: 
سریک من راست می‌گوید‌. خوشبختانه فراموش نکردیم که از خان بدون اسب دوانی استقبال کنیم‌. مردم عزیز‌، به مناسبت حضور خان اسب دوانی برگزار خواهیم کرد‌. آماده شوید!
ماناس به آلمامبت خلعت سفید ضد تیر پوشاند‌، اسب خود آقولای و دو اسب دیگری را به عنوان هدیه به او هدیه کرد و خطاب به مهمان گفت: 
آلمامبت خان من! تو به سرای من از روی میل و مشیت خداوند حضور یافتی‌. اگر روزی خواستی اینجا را ترک کنی- می‌توانی بر اسب آقولای سوار شوی و همراه خود این اسب‌ها را ببری و این نیزه نیز متعلق به توست‌. هدیه به قهرمان است و می‌توانی با خود ببری‌. اگر خواستی بمانی‌، بدان که این آرزوی ماست واگر خواستی بروی راه به روی تو باز است‌. 
آلمامبت ساکت شد‌. 
پیش از اسب دوانی‌، آقولای نیز در میان اسبان بود اما آلمامبت به جای آن اسب سارالا را پیشنهاد داد و گفت که آقولا به تو تعلق دارد‌. چون اسب دوانی باعجله و دور از خانه انجام می‌شد‌، درباره جایزه‌ها فراموش کردند تصمیمی‌ بگیرند‌. کسی جرأت نمی‌کرد درباره آن با ماناس صحبت کند‌. 
اما دوباره سیرک جرات کرد موضوع جوایز را به ماناس گوشزد کند: 
ای قهرمان‌، در اسب دوانی براساس قانون جایزه‌‌هایی تعیین می‌شود‌. 
ماناس به اطراف نگاه کرد‌. یکی از پهلوانان پیشنهاد داد وگفت:
قهرمان! بگذار آلمامبت فکر کند که ما به عنوان جایزه‌، افراد شایسته را تعیین می‌کنیم‌. ما پهلوانان‌، جایزه این مسابقه اسب دوانی می‌شویم‌. 
از چهل پهلوان هفت نفر خودشان را بیرون کشیدند‌. ماناس با صدای بلند خندید‌. 
در آن حین‌، اسب‌ها به نقطه مقصد نزدیک‌تر شدند‌. جایزه اول را اسب آلمامبت به نام سارالا گرفت‌. آنگاه هفت پهلوان که جایزه اسب دوانی بودند‌، به نزد آلمامبت دویدند‌. خوشحال بودند که جایزه چنین قهرمانی شدند‌. آنان سوال کردند چه کاری را باید انجام دهند‌. از آن پس آن هفت نفر با صداقت در خدمت آلمامبت بودند‌. اگر آلمامبت می‌خواست از جای خود بلند شود ، آنان در خدمت حاضر می‌شدند‌، اگر می‌خواست به  سوار اسب شود‌، دهانه اسبش را می‌گرفتند‌، اگر می‌خواست بنشیند‌، جای مناسب برایش آماده می‌کردند‌. 
ماناس و آلمامبت دو شبانه‌روز بر بلندی فلات‌، نزدیک ستارگان استراحت کردند‌. آلمامبت و ماناس با همدیگر درد دل کردند‌، افکار خود را درباره زندگی‌، انسان و تقدیر در میان گذاشتند‌. 
دوباره ماناس براساس رسوم پدران به آلمامبت پیشنهاد داد راه خود را انتخاب کند: 
اینک تو در منطقه قرقیزان هستی‌. خواستی بمانی دوست نزدیک و برادر خواهیم شد‌، اگر می‌خواهی بروی‌، راه تو باز است‌. 
ماناس قهرمان! در زندگی خود همچون سگ ترسویی که زبانش را با آب گرم سوزانده‌، هستم‌. در زندگی خود چه بدبختی‌‌هایی را که ندیده‌ام! اکنون هم می‌ترسم که آیا می‌توانم با قرقیزان زندگی کنم؟ درباره مردم و قهرمانان خود بیشتر توضیح بده‌، من باید بدانم‌. 
ماناس گفت: 
آلمامبت قهرمان! در زندگی برای من چون چراغی هستی که مانند خورشید از توندوک به درون یورت من می‌تابد‌. برای من چون عقابی هستی که روی دستم نشسته است‌. برای من دوست و برادری هستی که درست در زمان خود حاضر شدی‌. با وجود تو کارهای من پیشرفت می‌کند‌. اینک‌، برایت هویت خود را توضیح می‌دهم‌. اجداد ما ترکند‌. به آسمان جاودانی‌، زمین و آب اعتقاد و ایمان داریم‌. در کوه‌ها و آغوش طبیعت مطلق زندگی می‌کنیم‌. ما گوشت حیوانات حرام را نمی‌خوریم‌. از همه بیشتر گفتکو را مغتنم می‌شماریم‌. رنگ پرچم ما ترکیبی از آبی آسمان و شعله آتش است که وسط آن تصویر ماه کشیده شده است‌. مردان ما سوار بر اسب در میدان نبرد می‌میرند‌. به هنگام جنگ نزدیک ترین دوستان ما اسب و سلاح جنگی است‌. قرقیزان در جهان مانند پرنده‌‌های آزاد پرواز می‌کنند و مانند ببر قدرتمند هستند‌. این مردم خوب‌، زمستان‌ها در غرب و تابستان‌ها در شرق زندگی می‌کنند‌. 
آلمامبت با عشق و اشتیاق به سمت کوهستان نگاه کرد و گفت: 
ما همیشه در چین افتخار می‌کردیم که غیر از ما بقیه مردم دزد کوهستان‌، غارتگر و وحشی هستند‌. اما در واقع‌، ممکن است شخصی بد باشد اما مردم بد وجود ندارد‌. در میان هر ملت افراد گرگ و شغال صفت زندگی می‌کنند‌. 
و ماناس پیشنهاد داد: 
قهرمان! در یورت من پدرم یعقوب بیگ‌، مادر عزیزم چئیردی و مردم منتظرمان هستند‌. با هم برویم‌. 
سه سرباز زرنگ سوار بر اسب برای دریافت مژدگانی‌، خبر حضور آلمامبت را به یعقوب بیگ و خانمش دادند‌. یعقوب بیگ آرام در منطقه سمرقند در مزرعه‌ای تفریح می‌کرد‌، گوشت اسب می‌خورد‌، نوشیدنی می‌آشامید و از زندگی لذت می‌برد‌. 
سه سرباز حرف یکدیگر را قطع کرده به یعقوب بیگ گفتند: 
بیگ آتا‌، پسرت ببری پیدا کرده که دشمن از دیدار او می‌لرزد‌، او در این زندگی یار و یاور ماناس خواهد بود و پس از مرگ ماناس نیز برایش عزاداری خواهد کرد‌. 
بیگ آتا‌، به پیش ماناس کسی آمده که برایش در نبرد نیزه امیدواری‌، در جنگ شمشیر و در اسب دوانی همانند اسب اصیل خواهد بود‌. 
بیگ آتا‌، فرزندت آلمامبت می‌آید که ببر را با دست می‌کشد‌، دشمن را ویران می‌کند‌. برای ما مژدگانی را آماده کن! 
اما یعقوب بیگ مثل همیشه خست نشان داد و این خصلت مانع دادن مژدگانی شد‌. به همین خاطر سربازان را پیش همسرش فرستاد‌. 
چئیردی پس از شنیدن این خبر خوشحال کننده از یورت بیرون آمد و دستور داد که قربانی کنند‌. به درگاه خداوند دعا کرد و چنین گفت: 
ای خدای متعال‌، چند سال قبل خوابی دیده بودم که آلمامبت کنار ماناس ایستاده بود‌. از آن پس منتظر حضورش بودم‌. اینک خواب من به واقعیت پیوست‌. سربازانی که به من خبر خوش آوردند‌، بین خود یک نهم حیوان از هر نوع را تقسیم کنید‌. 
چئیردی 12 بانو را برداشت و برای استقبال از پسرش سوار بر اسب یورغه حرکت کرد‌. یعقوب بیگ نیز به دنبال همسرش با 60 ریش سفید راهی آنجا شدند‌. 
یعقوب بیگ به ماناس و آلمامبت سلام کرد وگفت: 
فرزندم آلمامبت! حالت چطور است؟ راهت آسان بود؟ تو را پروردگار به ما فرستاد‌. سپس گریه کرد و از ریش‌‌های بلند و سفیدش اشک می‌ریخت‌. آلمامبت نیز مانند آنکه دلش برای پدرش تنگ شده نتوانست جلوی اشک چشمش را نگه دارد‌، سرش را به سینه یعقوب بیگ گذاشت و گریست‌. این گریه به خاطر این بود که پدرش یه یادش آمد یا پس از آن همه آزار و اذیتی که پشت سر گذاشته‌، از استقبال گرم آنان اشک ازچشمانش سرازیر شد‌. در آن حین‌، صدای چئیردی به گوش رسید‌، از اسب یورغه پیاده شد و دوان دوان از میان 60 پیرمرد عبورکرد‌. 
خدای بزرگ مرا خوشبخت کرد‌. پسرم آمد!- چئیردی ازدیدن آلمامبت بشدت گریست‌. 
یعقوب بیگ به خاطر آمدن آلمامبت چهل و یک دام را به یتیمان و فقیران داد‌. ماناس نمایندگان هشت قبیله و قوم بزرگ را برای معرفی و آشنایی برادرش آلمامبت به جشن بزرگی دعوت کرد‌. 
در یورت سفید یعقوب‌، روی سفره‌ای که همه بزرگان نشسته بودند‌، آلمامبت گفت: 
ای ماناس قهرمان! من مردم و زمین تو را می‌بینم‌. پروردگار چنین نیک بختی را به تو اعطا کرده است‌. در واقع تو خوش بختی بزرگی داری‌. من خوشحال هستم که تو مرا به حلقه سعادت خود ملحق کردی و اینک که در یورت یعقوب بیگ هستم‌، من باید به تو چیزی بگویم‌. تو به من آقولای خود را هدیه کردی‌. فهمیدم که با این هدیه چه چیزی می‌خواستی بگویی‌. اما من هدیه شایسته‌ای برای تو ندارم‌. تنها آقولای هست‌. من آن را به تو می‌بخشم‌. 
در یورت سفید یعقوب بیگ سخنان خوشنودکننده و سپاسگزاری متقابل آنان ردو بدل شد‌. همه قرقیزان عقل و نجابت قهرمان را ارزیابی کردند‌. 
در آن هنگام که مردم در بارگاه جشن می گرفتند گرفته بودند‌، ماناس‌، آلمامبت و نمایندگان اقوام نیز به جمع آنان پیوستند‌. یعقوب بیگ به میان مردم آمد و شاخه‌ای را با چاقو به دو قسمت برید و هر دو قسمت را بالای سر برد و گفت: 
آلمامبت و ماناس! از این پس همیشه با هم خواهید بود‌. نزد مردم سوگند دوستی خوردید‌، تا زنده اید با هم هستید‌. اگر هم بمیرید روحتان با هم خواهد بود‌. آنکه سوگندش را نقض کند سرنوشت این شاخه بریده را خواهد یافت‌. آنرا خدا مجازات خواهد کرد! 
مردم یک صدا تصدیق کردند و گفتند: 
زمین آن را مجازات کند! 
قبر آن را مجازات کند! 
***
مراسم سوگند به پایان رسید‌، مردم به خانه‌‌های خود رفتند‌. آلمامبت تنهایی به یورتی که برایش ساخته بودند‌، وارد شد‌. ماناس آن را دید و فهمید که چه کاری را باید برای آلمامبت انجام دهد‌. دو روز و دو شب درباره آن فکر کرد و به  این نتیجه رسید که قبل از ازدواج آلمامبت به زندگی خود سر و سامان دهد‌. 
ماناس پیش یعقوب بیگ رفت و افکار خود را آشکارا به او بیان کرد: 
پدر‌، من دیگر سی سال دارم و تو وظیفه پدری را انجام ندادی‌، پسرت را براساس آداب و رسوم متأهل نکردی‌. من باید با دختر قایپ خان وقتی که اسیر شد ازدواج می‌کردم‌. من باید با دختر ساروق خان وقتی که به من هدیه کردند ازدواج می‌کردم‌. اما هیچکدام بچه به دنیا نیاوردند و شایسته خانی نیستند‌، تنها آشپزباشی هستند‌. خواستگاران را خودت بهتر می‌شناسی‌، با آنان رفت و آمد خوبی نداریم‌، بر عکس‌، آنان مانند قبل با ما دشمن هستند‌. نتوانستم براساس آداب و رسوم خود با دختری ازدواج کنم که او را به عنوان همسر معشوق برگزیده و احترام بگذارم‌. 
یعقوب بیگ سخنان پسرش را تأئید کرد و گفت: این حق توست‌، خودم نیز چندین بار درباره این موضوع فکر کرده‌‌ام‌. زن گرفتن برای پسر وظیفه پدر است‌. اما با کدام دختر می‌خواهی ازدواج کنی؟ دختر چه کسی را دوست داری‌، چه چیزی در دلت هست؟ 
ای پدر! تو که می‌دانی در میان هزاران دختر یکی است که به دلم نزدیک تر است‌. 
دختر غلام نباشد‌، ساکت و مطیع کامل باشد‌، از خانواده ثروتمند نباشد‌، نه لکنت زبان داشته و نه یاوه گوباشد‌، دختر بیگ (رئیس یک قوم) نباشد که در کار دیگران مداخله کند‌، درحالی که خود نتواند کاری انجام دهد و بدین خاطر خدمتکاران زیادی مانند خود داشته باشد‌. دختر فرد روحانی نباشد که همیشه به تقدس خود می‌بالد! دختر خانی نباشد که در یورت تاریک سرشیر می‌خورد و فکر می‌کند تا پدرش زنده است‌، افراد زیادی به خواستگاریش می‌آیند‌. 
پدر! می‌دانی در میان هزاران دختر‌، تنها یکی می‌تواند همسر من باشد و ممکن است زیباتر از همه نباشد اما در نزدم محبوبتر باشد‌. شیرین سخن باشد اما برای گوشهای من و وقتی به من نگاه می‌کند چشمانش بدرخشند‌. دارای عقل ژرف باشد‌، اما نه بی رحم و غیر از شوهر خود به فکر دیگران نیز باشد‌، قیمت و ارزش هر چیز را بداند‌. هنرمند باشد که نظیری در دنیا نداشته باشد‌، پراکنده را جمع کند‌، پاره شده را بدوزد و در آرزوهایش منتظر نه هر کس بلکه قهرمان باشد‌. 
یعقوب بیگ درحین اینکه ماناس اوصاف همسرآینده خود را بر می‌شمرد‌، با شوخی و خنده چندین بار هن و هن کرد‌. اما ماناس در آخر گفت: "پدر! به برادرم آلمامبت نیز همسری پیدا کن‌. همزمان ازدواج می‌کنیم و جشن می‌گیریم"‌. - یعقوب بیگ کم مانده بود از هوش برود: "از کجا می‌دانم که آلمامبت کدام دختر را دوست دارد؟"‌. آلمامبت که در نزدیک نشسته بود سرش را پایین انداخت‌. 
ماناس گفت: پدر! ازآن دختری که به من پیدا می‌کنی بهتر باشد‌، نه بدتر‌. 
یعقوب بیگ پس از شنیدن همه خواسته‌‌های پسرش برای اجرای نقش پدرانه خود‌، به سرعت دنبال جستجوی عروس برای ماناس و آلمامبت شد‌. افراد زیادی همراه یعقوب بیگ سوار بر اسب‌، با هدیه‌‌های گران بها از جمله: طلا‌، پول‌، ظروف نقره‌ای و پارچه‌‌های گران قیمت برداشتند و حرکت کردند‌. آنان از سرزمین‌ها و مناطقی؛ مانند فرغانه‌، خوقند‌، تاشکند‌، بخارا‌، سمرقند و چارجو بازدید کردند اما دختر سزاوار آنان را پیدا نکردند‌. از شهرها و روستاها‌، چایخانه‌ها، مهمانسراهای تاجیک عبور می‌کردند تا اینکه درباره زیبایی و درایت دختر خان سی شهر به نام آتمیر مطالبی را شنیدند و مخفیانه دختر خان را دیدند‌. یعقوب بیگ دختر را پسندید‌. وی با خوشحالی برگشت‌. در آن زمان ماناس در کوه‌‌های حضرت شکار می‌کرد‌. 
وقتی همه جمع شدند یعقوب بیگ همه چیز را این گونه تعریف کرد: 
در میان بوته زارها پنهان شدم و مخفیانه به دخترانی که کنار باغ خان در ساحل حوض تفریح می‌کردند‌، نگاه کردم‌. دختری را پسندیدم که دارای همه ویژگی‌‌های مورد نظر ماناس بود: گردنی بلند و سفید‌، چشمانی درخشان‌، کمری نازک و مژگانی دراز! تنها عیبی که دیدم اینکه دخترخان آتمیر بود‌. همچنین‌، دختر غلام‌، و ملا‌، بیگ نبود‌. با این حال‌، نسبت به معایبش امتیازات بیشتری داشت‌. علاوه بر این‌، همچون حکومت ماناس به چهل پهلوان‌، بر چهل دختر دربار بزرگی می‌کند‌. یعقوب بیگ خطاب به فرزندش ماناس گفت: به نظرم ثانی ربیعه شایسته تو خواهد بود‌، عقل تو را کامل خواهد کرد‌، به زندگی تو زینت خواهد بخشید‌، او یک همسر مهربان خواهد بود‌. اگر با او ازدواج کنی‌، آنچه را که نداشتی خواهی داشت‌. من با جدیت با پدرش گفتکو کردم‌، از وی خواستگای کردم و رضایت او را گرفتم‌، به عنوان خواستگاری به او گوشواره و به پدرش آتمیر سی شمش طلا و جواهرات گوناگون اهدا کردم‌. همچنین‌، دختری را دیدم که شایسته آلمامبت است‌. اما از یک چیزی نگران هستم: آتمیر شروط سخت و نشدنی را مطرح کرد‌. 
ماناس پرسید: - چه شروطی؟
یعقوب بیگ با نگرانی گفت: - من از تعداد حیوانات نمی‌ترسم اما او تعداد زیادی از هر نوع حیوانات اصیل را می‌طلبد‌. به عنوان مثال‌، از 60 شتر که نیمش سفید با سرسیاه و بقیه سیاه رنگ با پاهای سفید باشند‌. از 500 اسب‌، 100 تا سیاه رنگ با پیشانی سفید‌، 100 تا سفید با دم سیاه رنگ‌، 50 تا رنگارنگ‌، 50 تا با موی قرمز‌، 50 تا کرند و 50 تا سفید باشند‌. 50 گاو سفید همراه یک گاو نر سیاه‌، 50 تا گاو قرمز همراه یک گاو نر سفید‌ ، و 50 گاو رنگارنگ باشند‌. هزار گوسفند سیاه و هزار گوسفند سفید‌. علاوه بر این چهل هزارسکه طلا و دو غلام‌. معمولا افرادی که قصد خویشاوندی دارند‌، چنین شروطی را مطرح نمی‌کنند‌. به نظر من این بهانه‌ای است که دخترش را به ما ندهد‌. چون چنین شروطی را نمی‌توان اجرایی ساخت‌. ماناس با خنده گفت:
پدرجان! آنچه را که امروز می‌بینی فردا از دستت خواهد رفت‌، نگران نباش‌. اگر زنده باشم‌، همه را به دست خواهم آورد‌، من در کوه‌‌های حضرت دراز کشیده بودم و خوابی دیدم‌. در خواب ماه را دیدم‌، ازمحل زخم کنارش گرفتم‌. آلمامبت نیز چنین خوابی دیده است‌. ما از باکای آتا خواستیم خواب ما را تعبیر کند‌. وی گفت: "ماه همسر است‌، جای زخم کناری به معنای فرزند است‌. همسرت مدت زیادی از بی فرزندی رنج خواهد کشید اما ماه نیز به تدریج به اوج خود می‌رسد و کامل شود‌، همسرت بچه‌اش را به دنیا خواهد آورد‌. اما با تاخیر‌. نگران نباشید‌."
بالآخره خدا ما را خوشحال خواهد ساخت‌. یعقوب بیگ دستانش را بالا برد و دعا کرد و پس از آن خطاب به پسرش گفت: اگر می‌خواهی ازدواج کنی مهریه را آماده کن‌. ماناس به نشستگان نگاه کردو گفت:
در میان مردم بستگان زیادی داریم و دوستان و برادران هستند‌، هر کس هدیه‌‌های خود را بیاورد تا بتوان به خواستگاری رفت‌. 
مردم! وقتی ماناس ازدواج می‌کند چگونه می‌توانیم کنار بایستیم؟ آقبالتا ریش‌‌های خود را خاراند وگفت: من 100 تا شتر سفید با سر سفید می‌آورم‌. بردیکه گفت:
هرچه بگویی ما در خدمتیم‌. من 100 تا شترسیاه با سر سفید پیدا می‌کنم‌. 
کاکاتای خان رمه اسب‌، عالم بیگ گاو و اوشپور گوسفند وعده داد‌. 
وقتی تعداد جمع شدگان در یورت را شمردند دیدند که از 12 قوم قرقیز 614 نماینده حضور دارند‌. هیچ کس در کنار نماند و کمک‌‌های خود به آلمامبت و ماناس را اهدا کردند‌. تا چای آماده شود‌، تعداد حیوانات جمع شده از خواسته آتمیر خان سه برابر بیشتر شد‌. 
باکای برای آماده کردن کاروان سفر زحمت زیادی کشید‌. شش روز نخوابید‌. روز هفتم به راه افتادند و ابتدا اسب سفید را که برای قربانی انتخاب شده بود‌، رها کردند‌. به دنبال آن‌، گوسفندهای بی شماری را می‌راندند‌. وقتی از آلتای می‌رفتند‌ گذشتند، اسب سفید را در جلوی همه حیوانات برای نشان دادن راه آلاتو رها کرده بودند‌. 
قرقیزان برای خواستگاری کانیکی (همان ثانی ربیعه) یا همسر خان همراه موسیقی‌، ترانه و شادی به سوی شهر آتمیر (دربخارا) حرکت کردند‌. 
ماناس با 12 هزار نفر تنومند حرکت می‌کرد‌. معلوم نبود آغاز و پایان کاروان کجاست‌. در این میان‌، چهل نفر از آنان افراد عالی مقام به ریاست قوشوی‌، قرغیل‌، حاجی بیگ و چیئردی بودند‌. روسای قبایل‌، هنرمندان‌، موسیقی دانان و غیره نیز در میان جمع حرکت می‌کردند‌. پیش قراول کاروان با 300 شتر‌، سلامار رئیس رمه با 3 هزار اسب‌، دلدش با 900 گوساله و کنورات با 30 هزار گوسفند پیش می‌رفتند‌. از گرد و خاک ناشی از انبوه جمعیت نمی‌توانستند راه را پیدا کنند‌. در طول مسیر حیواناتی که در کوهستان زندگی می‌کنند؛ از جمله بزهای کوهی‌، گرگان‌، خرس‌ها، ببرها و غیره به گله پیوستند‌. خواستگاران پس از 13 روز به شهر غیب بادان که 13 دروازه داشت‌، رسیدند‌. سربازان به حاکم خود آتمیرخبردادند که دشمن به شهر حمله کرده است‌. مردم هراسان شدند و وقتی یکی از پهلوانان ماناس نزدیک سربازان رفت‌، آنان دچار وحشت شدند‌. 
هنگامی‌که آتمیر انبوه سربازان را با حیوانات بی‌شماری دید ، دستپاچه شد و جسارت خود را از دست داد‌. جمعیت 60 هزارنفری این شهر به خاطر هیجانی که داشتند‌، نمی‌توانستند از مهمانان خوب استقبال کنند‌. کسی نمی‌دانست این اندازه حیوان را کجا باید جای داد‌. 
آتمیر به خود آمد و خواستگار اصلی و ریش سفیدان همراه وی را به بارگاه خود دعوت کرد‌. موسیقی و ترانه‌‌های آنان را گوش داد‌. با احترام از آنان استقبال کرد و طبق آداب و رسوم محلی خود از آنان پذیرایی کرد‌. 
روز اول سربازان و خدمتکاران آتمیر جرائت نکردند وارد یورت ماناس شوند‌. از این رو‌، قهرمان اصلی این جشن تنها‌، بدون پذیرایی‌، احترام و تفریح ماند‌. روز دوم نیز کسی به او فکر نکرد‌. این درحالی که هر کس فکر می‌کرد طرف دیگر پیش او رفته است‌. درحین شب‌، قهرمان عصبانی شد‌. به اسب خود سوار شد و حاجی بیگ را با خود برداشت‌. می‌خواست ببیند که ثانی ربیعه چگونه عروسی است و چرا آداب و رسوم پذیرایی از خواستگار را نمی‌داند‌. ماناس وقتی درباره وی فکر کرد قلبش به سرعت تپید‌. با حاجی بیگ که به بیش از 70 زبان تسلط داشت‌، با ترفند وارد بارگاه خان شدند و به سرای طلایی شاهزاده رسیدند‌. حاجی بیگ به هفت سربازی که از سرای ثانی ربیعه نگهداری می‌کردند‌، پول داد و همراه ماناس وارد اتاق اصلی شاهزاده شدند‌. 
هرچند ماناس خان بود اما چنین تزیینات و زیبایی را در هیچ بانویی ندیده بود‌. همه چیز مرتب‌، با پارچه‌‌های طلایی و سی چراغ در اتاق‌‌های سرای یورت روشن بود و به همین خاطر‌، اطراف بقدری درخشان بود که گویی روز است! 
ماناس پرده‌ها را باز کرد و چشمش به ثانی ربیعه که روی تخت طلایی خواب بود‌، افتاد‌. زیبایی دختر بردل ماناس اثر گذاشت‌. ناگهان ثانی ربیعه بیدار شد‌. با ترس و هراس به قهرمان نگاه کرد‌، چادری بر سرکرد و چهره‌اش را بست‌. شمع به دست گرفت و باز به صورت او نگاهی انداخت: از چشمان شعله ور‌، صورت شجاع و اندام تنومند او شگفت زده شد‌. 
ماناس گفت: - از دیدار قهرمان نترس! 
دختر عصبانی شد و گفت: هیچ بیگانه‌ای به اتاق‌‌های من قدم نگذاشته بود و هیچ مردی به پرده‌‌های من دست نزده بود‌. شما کیستید؟ 
من آنم که برای ازدواج با دختر آتمیر بقدری حیوانات احشام آورده‌ام که محلی برای جای دادن آنها پیدا نشد‌. من همان ماناسم که دروازه‌‌های یورت خان را نه با شمشیر بلکه با طلا باز کردم و وارد اینجا شدم و اینک او از من هراس دارد‌. من با شنیدن اسم ثانی ربیعه اولین و آخرین مردی هستم که وارد اتاق خواب او شده‌، پرده‌‌های آن را باز کردم‌. 
تحقیر نکنید و نترسانید که دختر می‌برید‌. آنکه دختری را می‌ترساند مرد نیست‌. اگر می‌خواهید ازدواج کنید طبق آداب و رسوم انجام دهید‌. با عقل و اخلاق خود ازدواج کنید‌. فکر نکنید با داشتن ثروت و مقام بر مردم برتری دارید‌. ای قهرمان از انجام چنین حرکاتی بترسید‌. 
از چه باید بترسم؟ من قهرمان هستم و زیر دستم سپاه بزرگی قرار دارد ؟ . ثروت‌، مقام و همه زیر پای من است‌. هر چیزی را که بخواهم می‌گیرم‌ به دست می آورم ، هرآنچه را که قصد کنم انجام می‌دهم‌. اگر سرسختی نشان دهی جوری رفتار می‌کنم که پشیمان می‌شوی‌. بهتر است به صحبت‌‌های من گوش فراداده و بپذیری‌. 
اگر شما ماناسید‌، من هم ثانی ربیعه هستم‌. اگر اسم شما ماناس است‌، همه باید بترسند؟ همه دختران عالم زیر پای شما درازکش شوند؟ به من چه که اسم شما ماناس است؟ اسم غلام من نیز ماناس است‌، اسم چوپان ما نیز ماناس است‌. خانه پدرم را کثیف نکنید‌، بروید بیرون! اگر همین اکنون اینجا را ترک نکنید دچار مرگ خواهید شد‌. دختر خان خنجری به دست گرفت و با خشم او را تهدید کرد‌. قهرمان می‌خواست خنجر را از دست دختر بگیرد اما مچ خود را زخمی‌ کرد‌. با عصبانیت ثانی ربیعه را هل داد‌. وی بر زمین افتاد‌، ضربه خورد و چیزی نگفت و مدتی گریه کرد‌. 
ماناس دیگر سخنی نگفت و با سرعت از دربار خان بیرون آمد و طرف یورت خود رفت‌. خشمگین شد‌. از خیلی وقت پیش چنین تحقیری را ندیده بود‌، شاید آخرین بار در نبرد با صیقل‌، ازدختری قهرمان چنین حسی پیدا کرده بود‌. اما آن درشرایط جنگی بود‌. در حالی که اکنون به عروسی آمده‌، در دربار یورت خالی تنها مانده و فراموش شده است‌. چنین برخوردی هر کسی را می‌تواند خشمگین کند‌. 
ماناس دستور داد طبل‌ها را بزنند‌. در نیمه شب صدای طبل‌‌های جنگی در شهر پخش شد‌. قرقیزانی که به خواستگاری آمده بودند از سر سفره‌ها و تختخواب‌‌های گرم خود بلند شدند‌، دوان دوان از خانه‌ها و کوچه‌ها بیرون آمدند و به سمت یورت ماناس خارج از شهر شتافتند‌. سربازان زیادی به جنگ آماده بودند و منتظر دستور ماناس بودند‌. 
یعقوب بیگ با کاکاتای خان راه سربازان را بستند‌. 
بایستید‌، برگردید! - یعقوب بیگ فریاد می‌زد‌. کدامیک از اجداد ما چنین رسمی‌ داشته که به خواستگاری بیاید و یورت طرف عروس را ویران کند‌. 
پسرم ماناس‌، چگونه نوک نیزه‌ها و شمشیر‌‌های خود را خون آلود می‌کنیم‌، در حالی که با شادی و شادمانی به دیدن عروس تو آمدیم‌. خشم خود را فروگیر‌. به خود بیا!- کاکاتای تصیحت می‌کرد‌. 
در آن زمان آتمیرخان با لباس جشن و سوار بر اسب سفید‌، همراه 60 اسب هدیه در پشت دروازه آشکارظاهر شد‌. گفت: 
یعقوب بیگ مهربان‌، کاکاتای دانشمند‌، مهمانان ارجمند می‌خواهم با شما صحبت کنم‌. آتمیر خان با وجود مقام والای خود به پیش کاکاتای خان و یعقوب بیگ مانند فرد گناهکاری سرش را پایین انداخته و دستش را روی قلب گذاشته حاضر شد وگفت: خواستگاران عزیز بی‌توجهی ما را ببخشید! از داماد معذرت می‌خواهم‌. چه کاری می‌توانم برای شما انجام بدهم؟ این 60 اسب را به شما هدیه می‌کنم‌. جان خود را نیز فدای شما می‌کنم! دختر من را بگیرید!
سخنان آتمیر از ته دل است‌. علاوه بر این‌، سخنان طرف عروس همیشه مناسب است‌، به ویژه اکنون‌. برویم به جشن عروسی ماناس‌. کاکاتای ریش‌‌های انبوه خود را تکان داد‌. پس از این جنب و جوش و گفتگو‌، دوباره گرمی‌وشادی در جمع به وجود آمد‌. همه به سمت دربار خان راهی شدند‌، شمع‌‌های خاموش شده شهر دوباره مانند ستاره‌‌های آسمان روشن شدند‌. 
 این بار آتمیر از همه میهمانان با شکوه استقبال کرد‌. 60 کارگر در یک شب یورت چوبی را با گنبدی که داخل آن بیش از 100 فرش جا می‌شد‌، ساختند‌. 
یورت‌‌های بزرگی تزیین شد و پارچه‌ها و فرش‌‌های بسیار زیبایی در آنها پیده شد‌. این بار نیز‌، آتمیر سرش بسیار شلوغ شد و باز ماناس را فراموش کردند‌. دو شب و دو روز چیزی نخورد‌، کسی را ندید و در یورت بزرگ تنها ماند و از این وضعیت خیلی خشمگین شد‌. هر کس در چنین شرایطی خشمگین می‌شود: وقتی داماد در یک خانه تنها بماند‌، در کنارش رفقا و دوستان دختر نباشند‌، همه تفریح و بازی کنند‌، غذا خورند‌، شراب نوشند و در سازهای ملی و ترانه بخوانند و بالآخره وقتی در همه شهر جشن می‌گیرند‌. 
در آن حین‌، خشم و غضب ماناس به اوج رسید دنبال دشمن بود که نابودش کند‌، وارد یورت رئیس پهلوانان‌، قرقیل شد‌. اجازه سخن گفتن نداد‌، او را بر بالای سر بلند کرد و بر زمین زد‌. بیچاره قرقیل بی‌هوش شد‌. به دنبال او‌، سریک وارد یورت داماد شد‌، ماناس او را نیز با مشت زد و بر زمین انداخت‌. 
ای احمق‌ها، کجا بودید؟ چرا یک بار وارد یورت من نشدید؟- ماناس با خشم فریاد می‌زد‌. 
با آمدن باکای ماناس ساکت تر شد‌. اما نه آن قدر زیاد‌. همان زمان سریک جرات کرد که با الفاظ بازی کند‌. 
ماناس! همچون سگی به ما حمله کردی که زنجیرش را پاره کرده است! ما تنها می‌خواستیم مزاحم داماد و عروس نشویم‌. چه کسی می‌دانست که او پیش تو نیامده و شما دوست دارید در گوشه‌ای بنشینید‌. آیا به خاطر آن می‌خواستی ما را بکشی؟ به خودت بهتر نگاه می‌کردی!
سخنان سریک گویی ماناس را آتش زد‌. دیگر نخواست با خواستگاران اصلی صحبت کند‌، اسلحه‌اش را برداشت و دستور داد اسبش آقولارا آماده کنند‌. به سربازان دستور داد سوار اسب هایشان شوند‌. 
ماناس! تو به عروسی آمده ای‌، مردم را به سختی نینداز!- باکای بار دیگر جلوی ماناس ایستاد‌. 
چشمان ماناس تیره گشته بود‌. با عصبانیت باکای را هل داد که هیچ وقت با او چنین برخوردی را نکرده بود‌. در آن حین‌، چهل پهلوان و سربازان دیگر را صدا زد و به سوی شهر حرکت کرد‌. ساعتی نگذشت دوباره در کوچه‌‌های آرام و راحت شهر ولوله بزرگی افتاد‌. پهلوانان سگ‌‌های شهر را با تیر می‌زدند‌، نانوایان و افرادی را که درمسیر راه آنان حرکت می‌کردند‌، کتک می‌زدند‌. بزرگان شهر به اعتراض پیش خان آمدند‌. 
آتمیر خان! داماد تو شهر ما را خراب می‌کند‌، مردان شهر را کتک می‌زند‌. آتمیر برای اینکه سبب عصبانی ماناس را بداند ابتدا به بخش زنان دربار رفت و در آنجا فهمید که باز کسی پیش ماناس نرفته و از وی پذیرایی نکرده است و او دوباره چند روزی در یورت تنها مانده است‌. این خبر آتمیر را عاجز کرد و خطاب به دخترش گفت: "آبروی من را بردی‌، چگونه دیگر بار پیش ماناس حاضر شویم؟ معلوم است که چرا این قدر عصبانی است‌. ما دیگر حق نداریم تقاضای عفو کنیم‌، دوباره گناهکار شدیم‌." 
ثانی ربیعه هفده ساله ناراحتی پدرش را شنید و پیش پدر عزیزش آمد‌. این دختر نه تنها فرشته زیبایی و دارای اخلاق خوب بود‌، بلکه همچون ابریشم نازکی استعداد جادوگری داشت که کمتر کسی چنین ویژگی داشت‌. اگر به درخت خشک نگاه می‌کرد‌، درخت در همان لحظه سبز می‌شد‌. به پروانه مرده دست می‌زد‌، پروانه بال می‌زد و زنده می‌شد‌، به زمینی مانند سنگ و خشک آب می‌داد در همان زمان گیاه از دل خاک بیرون می‌آمد و خرم و سرسبز می‌شد‌، وقتی موهای نازک و انبوه خود را شانه می‌زد ستارگان آسمان مانند برف می‌افتادند‌، وقتی خشمگین می‌شد آسمان تاریک می‌شد و ابرهای تاریک کوه‌ها را می‌پوشاند‌. ثانی ربیعه گفت: 
نگران نباش پدر! در اوقات سخت سرتان را بالا نگهدارید‌. اگر اجازه دهید جان خود را برای این شهر و برای همه تاجیکان قربانی می‌کنم‌. من اشتباه کردم و خودم جلوی ماناس را می‌گیرم‌. اگر او موافق باشد همسر جاودانیش خواهم شد‌، همه چیز خوب می‌شود پدر‌. 
آتمیر از گوشه چشم به دخترش نگاهی کرد و دلش آرام شد و با خود اندیشید: "آری‌، وی می‌تواند جلوی ماناس را بگیرد"‌. همچنین‌، به فکر افتاد که اگر ثانی ربیعه مرد بود‌، آتمیر راحت می‌توانست تخت خود را به او بدهد اما از طرف دیگر چه کسی می‌تواند همسر شایسته قهرمان بزرگ بشود؟
ثانی ربیعه همچون ستاره صبح به پیشواز ماناس روانه شد‌. همراه وی چهل دختر زیبای دربار در لباس سنتی و قشنگ بودند‌. پیشاپیش دختران خردمند‌، بایس برادر کوچک ثانی ربیعه همراه شش ریش سفید دربار حرکت می‌کرد‌. ریش سفیدان پرچم سفید را به نشانه صلح برداشته بودند‌. این درحالی بود که در جلوی آنان خدمه خوردنی‌ها و شراب‌‌های گوناگون را می‌بردند‌. اگر این کارها نبود نمی‌توانستند جلوی سربازان قرقیز را بگیرند و آرام کنند‌. 
باکای چون دارای دید تیز و در اول سربازان بود‌، اول از همه پرچم سفید و گروه دختران را دید‌. علامت داد که توقف کنند و سربازانی که نیزه و شمشیردر دست داشتند و شلوغ می‌کردند آرام و ساکت شدند‌. 
ماناس به جلو آمد‌. 
ثانی ربیعه به سرعت به استقبال شوهرش آمد‌. او لباس بسیار قشنگ و قدم خوش شگونی داشت‌. نزدیکتر شد و صورتش را بالا برد‌، به چشمان ماناس نگاه کرد و دهانه اسبش آقولارا گرفت و با صدای آرام و نازک خطاب به ماناس گفت: 
قهرمان! اگراز اخلاق من ناراحت شدید‌. از همه مردم ناراحت نشوید! اولین آزمایش دیدار با عروس را تحمل نکردی‌، چرا همه تاجیکان را متهم می‌کنی؟ دعوا را من شروع کردم اما شما تحمل و صبر نداشتی‌. هر دو اشتباه کردیم‌. سخاوتمند و بخشنده باش قهرمان! نه تنها مرد شمشیر بلکه مرد تفکر و خرد باشید‌. شما می‌توانید عروس را تنبیه کنید‌. اما به مردم دست نزنید‌. من می‌خواستم اخلاق و آداب شما را ببینم‌، بی اختیار دست شما را با خنجر زخمی‌کردم‌، اما چنین زخمی‌کوچک برای قهرمانی مانند شما چگونه روح انتقام را شعله ورکرد؟ شما به خون کسی تشنه هستید؟ این هم سر من است‌. گره را بگشایید‌، سرورم! اما اول به خشم و غضب خود توجه کنید و بدانید که از طرف ما هیچ گرهی وجود ندارد‌. 
سخنان صمیمانه ثانی ربیعه دل ماناس را آرام کرد‌. خشمش فرونشست‌. سخنی برای گفتن پیدا نکرد‌. ابوالقاسم برادر کوچک آتمیر با صدای رسا گفت: 
ما با بی توجهی خود اشتباه کردیم‌. اما هیچ فکر بدی نداشتیم‌. این اولین بار است که از شخصیت ویژه‌ای مانند شما استقبال می‌کنیم‌. ما را ببخشید‌. ما شرط شما را قبول می‌کنیم‌. خواهر ثانی ربیعه محبوب و دختر خان ثانی ربیعه را به ماناس‌، خان قرقیزان به همسری می‌دهیم‌. 
***
ابوالقاسم در نزدیکی یورت اعلام کرد: 
مردم! به خواستگاران راه بدهید‌. ماناس‌، خان قرقیزان دارد می‌آید‌. با دختر آتمیر‌، خان تاجیکان ازدواج خواهد کرد‌. طبق آداب و رسوم مان پس از سه روز ثانی ربیعه را بدرقه خواهیم کرد‌. همه را به جشن عروسی دعوت می‌کنم‌. 
آتمیر تصمیم گرفت دختر خود را طبق آداب و رسوم تاجیکی بدرقه کند‌. دستور داد در خزانه را باز کنند‌. مردم در دو صف ایستادند تا راهی برای عروس و داماد باز کنند‌. در حضور داماد و عروس به همه شرکت‌کنندگان طلای سرخی که قرقیزان با 300 شتر آورده بودند اهدا کردند‌. آن هم کم شد‌. بعد از آن آتمیر دستور داد از خزانه خود 100 هزار سکه طلا بیاورند و به همه بدهند‌. 
برای ماناس یورت جداگانه‌ای با گنبد طلایی اختصاص دادند‌. در یورت پارچه‌‌های ابریشمی‌، فرش‌‌های مشهدی و تشک‌‌های گوناگون پهن کردند‌. سرانجام عروس و داماد را به یورت آوردند و مراسم عقد را برگزار کردند‌. در اطراف یورت ماناس و ثانی ربیعه 40 یورت دیگر نیز ساختند‌. دختران سوار براسب دربار با شادی و خوشحالی به این یورت‌ها وارد می‌شدند‌. سریک باز هم نیشخند زد‌. 
ماناس‌، قهرمان ما محبوب خود را پیدا کرد که با آن ازدواج کند‌، یورت خود را پیدا کرد که در آن زندگی کند و ما چهل پهلوان در کوچه می‌خوابیم! 
در آن حین‌، آتمیر به ماناس پیشنهاد کرد که چهل پهلوانش نیز با چهل دختر دربار و دوستان ثانی ربیعه ازدواج کنند‌. اوادامه داد: 
پهلوانان در کوچه نمی‌مانند‌، به شرطی که سخن خوش بگویند و دل دختران را به دست آورند‌. ما به آنان آزادی می‌دهیم که انتخاب کنند‌. بگذار هر پهلوانی که عاشق دختری می‌شود وارد یورت او شده‌، داماد ما بشود‌. 
آیا کسی تا به حال چنین چیزی را دیده است؟ باکای خواستگار اصلی سی و پنج ساله‌، قرقیل سی و چهار ساله و بقیه جوان بودند‌. پهلوانان سبیل‌‌های خود را می‌چرخاندند‌، خلعت‌‌های گرانبها می‌پوشیدند و منتظر بودند که هریک از دختران آنان را انتخاب کنند‌. ماناس از این پیشنهاد خوشش نیامد وگفت: 
پهلوانان! به سخن من گوش کنید‌. به جای آنکه منتظر باشیم که دختری ما را برگزیند‌، اسب دوانی برگزار کنیم و در انتهای اسب دوانی‌، اسب هر کس که دربرابر یورت دختری توقف کند با آن دختر ازدواج خواهد کرد‌. اگر ما جان خود را دراختیار اسبان می‌گذاریم‌، چرا نمی‌توانیم سرنوشت خود را به آنها بسپاریم!
پیشنهاد ماناس را همه؛ از جمله دختران و پهلوانان قبول کردند‌. 
قهرمانان به رهبری ماناس از یورت‌ها خارج شدند و به سوی محل اسب دوانی رفتند‌. 
کسی تا به حال چنین تماشای مفرحی را ندیده بود‌. چهل پهلوان با خنده و شادمانی سوار بر اسب به طرف یورت‌ها شتافتند و مردم به این نمایش شگفت انگیز تماشا کردند‌. 
نفر اول آلمامبت آمد‌. وی با عجله وارد یورت اول شد و در پی آن مردم با صدای بلند خندیدند‌. آلمامبت به چهره دختری که در یورت بود نگاه کرد و بزودی دلیل خنده بلند مردم را فهمید‌. در درون یورت نه یک دختر زیبا بلکه یک دختر شلخته را که نگاه کردن نیز به آن سخت بود دید وبا خود گفت: "چه بدشانسی است"!  سرنوشت من از اول بدبختی است‌. اکنون دیگر چه کار کنم‌، سرنوشت خود را باید بپذیرم‌. 
نفر دوم باکای بود‌. او به یورت دختر بسیار زیبایی به نام نارگل داخل شد‌. همان لحظه او را بغل کرد و اجازه نداد نفسش را تازه کند‌. نفرسوم سیرغک بود‌. وی کنار اسب بند توقف کرد و منتظر دختر زیبایی به نام سایه گل شد که او نیز پس از لحظه‌ای سیرغک را به یورت خود برد‌. 
پس از آن حاجی بیگ آمد و بدون اینکه اسبش را متوقف کند‌، وارد یورت دختری به نام عمره شد‌. نفر نهم چوباق آمد‌. او جرأتش را ازدست داد و دستپاچه شد‌. با اسبش در اطراف افرادی که جمع شده بودند‌، دور می‌زد و بالآخره در آستانه یورت دختری به نام سیلقان ایستاد‌. 
نفر بیست و سه سریک بود‌، او نیز بقدری خسته شده بود که نمی‌توانست حرف بزند‌. بی‌‌‌اختیار وارد یورت دختری به نام تاکنون بوبو شد‌. 
در آخر‌، ماناس نفر چهل و سوم میزبان این مسابقه آمد‌. او حق داشت به نتیجه اسب دوانی نگران نباشد: چه کسی می‌تواند وارد یورت سفید کانیکی (ثانی ربیعه) شود!
ثانی ربیعه با لباس بلند و سفید و با قدم آهومانندش از قهرمان استقبال کرد‌. وی با صدای نازک و نیشخندی گفت:
قهرمان! اسبت آقولا گویی بال دارد‌، خوشبختانه کسی از آن پیشی نگرفت! با لبخند ناز دهانه اسب را گرفت و ادامه داد: لطفاً از اسب پیاده شوید‌، پس از اسب دوانی سخت در یورت من کمی ‌استراحت کنید‌. 
ماناس همراه وی وارد یورت سفید شد‌، چنین منظره‌ای را می‌توان تنها در رؤیا تصور کرد‌. 
 صبح روز بعد جشن عروسی آغاز شد‌. سفره‌‌های پر از میوجات‌، شیرینی‌‌های مختلف و پذیرایی‌ها علامت خوشبختی جوانان بود‌. 
اما آلمامبت در جشن عروسی خوشحال نبود‌. این فکر‌، او را آزار و اذیت می‌کرد‌. "برای کدامین گناه‌، این دختر شلخته نصیب من شد؟ بدبخت شدم! این درحالی که دیگران دختران زیبا نصیبشان شد‌. "وی به عروس خود توجه نکرد و بر عکس از آن دور شد‌. 
غیر از ثانی ربیعه کسی راز آروکه را نمی‌دانست‌. وی او را پیش خود خواند و آهسته به گوش او گفت: 
آروکه بیش از این به شاهزاده رنج مده! این شایسته‌‌ترین و سزاوارترین قهرمان چین است‌. او را ساده نگیر‌، وی انسان بزرگی است‌. اگر ماناس را می‌خواهی به تو می‌دهم‌. آلمامبت چیزی از ماناس کم و کسری ندارد‌. اگر اینجوری است بگذار آلمامبت با من ازدواج کند‌. 
آروکه پاسخ داد: 
خواهرجان! چرا مانند سایر قرقیزان مرا انتخاب نکرده است؟ این چینی گم شده و خطرناک از کجا پیدا شد‌، آیا سرنوشت من این بود؟ 
ثانی ربیعه عصبانی شد:
این سخن را نگو! آلمامبت چهره زشت تو را می‌بیند و فکر می‌کند که یک دختر بدجنسی هستی‌. چشمانت را باز کن‌، در دست تو نه عسل بلکه طلا است‌. فکر خود را خراب نکن که او چینی است‌. آلمامبت یک قهرمان عالی و قوی است‌. ثانی ربیعه تأکید کرد: 
خواهرجان‌، مردم بدگویی خواهند کرد که آروکه خواستگارهای زیادی از جمله مقدسان را رد کرد و سرانجام وقتی پیر شد با فردی گم شده ازدواج کرد‌. به خاطر آبروی خود هرگز با او ازدواج نخواهم کرد!
ثانی ربیعه در طول روز با آروکه گفتگو می‌کرد اما نتوانست بر لج بازی اوغلبه کند‌. پس از آن آهسته پیش آلمامبت آمد و به او گفت: 
دوست شوهرم! من باید به تو در مورد دختری که کنارت نشسته‌، توضیح دهم‌. نزدیک شش سال است که او همراه من است‌. در میان دختران چنین دختر زیبا و قشنگی وجود ندارد‌. وی از من هم عاقل تر و نازتر است‌. دارای چشمان سیاه‌، با چهره‌ای مانند ماه است‌. او هرگز دختر شلخته‌، سیاه و زشتی نبود‌، نخواست هدیه اسب دوانی باشد و به همین خاطر خود را با جادو به این صورت درآورد‌. به او فرصت دهید‌. سرانجام به خود خواهد آمد و همسر محبوب شما خواهد شد‌. در صورت دیگر‌، این فرصت از بین می‌رود و دیگر چنین دختر زیبایی را پیدا نخواهید کرد‌. 
آلمامبت نتوانست تحمل کند و به ماناس مراجعه کرد وگفت: 
قهرمان! اگر این دختر از نور متولد شده‌، از ماه و آسمان هم آمده باشد‌، با چنین دختری زشت و بد اخلاقی ازدواج نخواهم کرد‌. من نمی‌خواهم با جادوگر و ساحر زندگی کنم‌. من نمی‌خواهم تنها به خاطر آنکه نفر اول آمدم بدبخت شوم‌. دختری که مرا رد می‌کند‌، ازدواج نمی‌کنم‌. 
آلمامبت دست تکان داد و از جا برخاست‌. 
ماناس پس از شنیدن حرف او عصبانی شد وگفت: 
این دیگه چه کاری است! آتمیر دختر زشت و جادوگری را می‌خواهد به برادرم بدهد! اگر دختران اینجا پهلوانان مرا دوست ندارند‌، من دیگر اینجا کاری ندارم‌. جای دیگر‌، دختری زیبا پیدا خواهد شد‌. در سرزمین خودمان نیز دختر زیاد است‌. اگر کسی دوست داماد را دوست نداشته باشد‌، در واقع‌، داماد را نیز دوست ندارد‌. اگر دختران اینها خودنمایی کنند‌، مردمشان را از بین می‌بریم‌. 
ثانی ربیعه شرمنده شد و ماناس از جا برخاست و آماده بود به سربازان دستور دهد طبل را بزنند‌. شایعه عصبانی شدن ماناس و آلمامبت به سرعت در میان مردم منتشر شد‌. یعقوب بیگ‌، آقبالتا و دیگر ریش سفیدان در یورت سفید حاضر شدند‌. همگی از ماناس خواستند که آرام شود‌. 
در آن دم که آتمیر با غلامان ثانی ربیعه صحبت می‌کرد‌، آروکه به اجبار فکرش را عوض کرد و سرانجام به سرنوشت خود تن داد‌. 
به جای رنج همه مردم بهتر است تنها خودم رنج بکشم‌. خدای متعال می‌گوید که از سرنوشت نمی‌توان فرار کرد! او موافقت کرد با آلمامبت ازدواج کند‌. 
آروکه به یورت خود بازگشت و جادو را از خود دور کرد و دوباره به صورت دختری زیبا در آمد‌. این بار‌، نه تنها آلمامبت بلکه همه حاضران نتوانستند از زیبایی آروکه چشم بردارند‌، آلمامبت و آروکه با آرایش دیگری جشن عروسی گرفتند که کم شکوه‌تر از جشن عروسی ماناس و ثانی ربیعه نبود‌. بینندگان نمی‌دانستند کدام جفت را ترجیح دهند‌. 
چیئردی مادر ماناس و آلمامبت خطاب به آتمیر و همسرش گفت: 
خدای بزرگ سران ما را متحد کرد! شما اول به دخترتان نام دادید‌. اینک‌، ثانی ربیعه مانند دختر من شد‌. اجازه دهید در جشن عروسی پسرم به نشانه دعای خیر به او اسم جدیدی بدهیم‌. هر دو اسمش را حفظ خواهیم کرد‌. وی در یورت ماناس ملکه خواهد شد و دارای مقام ملکه مادر خواهد بود‌. ازاین رو‌، اسم او را می‌گذاریم: "کانیکی"‌. 
همه حاضرین یک صدا پیشنهاد چیئردی را قبول کردند‌. 
کانیکی با قدمی ‌نازک‌، چشمانی الماس گونه‌، دندان‌‌های مرواریدی و سخنان خوش نزد ریش سفیدان قرقیزان آمد و با احترام به آنان تعظیم کرد‌. 
ریش سفیدان دعای خیر کردند‌. 
کانیکی همان طور که از روزهای اول زندگی در صرفه جویی و سخاوتمندی در میان تاجیکان شهره داشت‌، در میان قرقیزان نیز چنین شد‌. وی از دوران کودکی در فکر آینده خود بود‌. ثروت او نه تنها به خود بلکه به همه دوست دخترهایش رسید‌. یورت هر دوست دختر عروس را با پارچه‌‌های گران بها‌، تزیینات و سنگ‌‌های مختلف پر کرد‌، علاوه بر این‌، به هر کس سی تشک ابریشمی ‌هدیه کرد‌. 
جشن عروسی ماناس و کانیکی چهل روز ادامه یافت‌. مردم لذت بردند و با شادی و خوشحالی به خانه‌‌های خود برگشتند‌. چیئردی نیز با نود همسفر و چهل و سه عروس بازگشت‌. 
***
مدت‌ها از کوکچو پسر حیدر خان به خاطر اینکه آلمامبت به ماناس ملحق شده بود‌، خبری نبود و به مهمانی قرقیزان نرفت‌، آنها با هم می‌جنگیدند‌، جلوی دشمن را می‌گرفتند و جشن می‌گرفتند‌. ماناس نشان نمی‌داد که دلش برای کوکچو تنگ شده و نگران اوست‌. با خود فکر می‌کرد: "کوکچو اشتباه کرد‌. من که با اونجنگیدم‌، زمینش را نگرفتم‌، پس برای چه از من ناراحت باشد؟ اما اگر بلایی به سرش بیاید‌، آن وقت به فکرش می‌افتم‌."
مدتی پس از آن‌، کوکچو پیکی را با نامه‌ای به نزد ماناس فرستاد‌. در نامه‌اش نوشته بود: "ماناس قهرمان! قالماق‌‌های آلتای به خاطرزمین می‌خواهند جنگ را شروع کنند‌، قزاق‌ها را اذیت می‌کنند‌. به ما کمک کنید‌. برادرت‌، کوکچو‌."
ماناس خوشحال شد که کوکچو از او کمک می‌خواهد و همچنین جایگاه برادری را حفظ می‌کند‌. علاوه بر این‌، دل ماناس برای آلتای مقدس که در آن متولد و بزرگ شده و دوران کودکی‌اش در آن گذشته‌، تنگ شده بود‌. وی می‌خواست باز هم به آنجا برود‌. ماناس خطاب به پهلوانان گفت: 
به کوکچو کمک می‌کنیم‌. یک هفته برای آماده شدن کافی است و پس از آن راه می‌افتیم‌. 
پیک کوکچو شبی استراحت کرد و صبح زود فردای آن روز بازگشت‌. ماناس به او گفت: 
تو برو‌، ما راه را می‌شناسیم‌. به محض آنکه رسیدی به کوکچو بگو‌، ماناس در راه است‌. بگذار با شجاعت به استقبال دشمن برود‌. 
ماناس پس از دو ماه با سربازانش وارد قلمرو کوکچو در آلتای شد‌. کوکچو با رعایت آداب از ماناس و سربازانش استقبال کرد‌. پس از آن‌، بازی بزکشی را برگزار کردند‌. قالماق‌ها پس از شنیدن خبر و وعده کمک ماناس رام شدند و دشمنی و نبرد خود به خود از بین رفت‌. دو قهرمان؛ یعنی آلمامبت و کوکچو دلشان خیلی به همدیگر تنگ شده بود‌. وقتی دیدار کردند یکدیگر را بغل کردند و اشک از چشمانشان جاری شد‌. چون جنگی نشد‌، قهرمانان تصمیم گرفتند به کوه تارباغی بروند‌، تفریح و شکار کنند و دوران کودکی خود را احیاء کنند‌. 
آنها یک هفته با پرنده‌ها و سگ‌‌های شکاری خود به شکار آهوان و دیگر حیوانات پرداختند‌. روزی از طرف سمت چین مهاجرانی را دیدند‌. در پیش قراول این کوچ یک ریش سفید‌، به عنوان رئیس با پرچم سفید حرکت می‌کرد‌. ماناس از آنان به زبان قالماقی احوال پرسی کرد و پرسید‌. 
این کوچ مال کیه؟ ریش سفید پاسخ داد:
مال اسن است‌. ماناس پرسید:
اسن کیه؟ شما به زبان قالماقی صحبت می‌کنید و لباستان نیز مال قالماق‌ها است اما به نظر من شما قرقیز هستید‌. از کدام قبیله هستید؟
وقتی ریش سفید به آنها دقت کرد‌، اشک از چشمانش سرازیر شد وگفت: 
نسل من از پسران اوغوز خان است‌، پدرم نوقای خان نام دارد و اسم من هم اسن است‌. وقتی هجوم قالماق‌ها و چینی‌ها شروع شد‌، ما را از سرزمین خود تبعید کردند‌. اینک به سوی آلتای می‌رویم‌. اخیرا خبر خوبی شنیدیم‌، پسر یعقوب بیگ‌، برادر کوچک من ماناس خان شد و همه قرقیزان را رهانید‌. 
درحالی که ماناس به سخنانش گوش می‌داد‌، بیچاره باکای گریه کرد و به پای اسن افتاد‌. او با تعجب به آنها نگاه کرد‌. 
عزیزان من‌، شما کی هستید؟ درباره خود صحبت کنید! 
قرقیل رئیس پهلوانان گفت: 
خدای بزرگ به ما مژدگانی داد‌، تو با بستگان خود آشنا شدی‌. آنکه گریه می‌کند و بغل گرفتی باکای‌، پسر برادر بزرگت بای است‌، و این قهرمان ماناس‌، پسر یعقوب بیگ است‌. 
آنگاه‌، پیر مرد گریه کرد اما معلوم نبود از خوشحالی حرف می‌زند یا دعا و گریه می‌کند‌. 
ماناس با بستگانی که از ستم قالماق‌ها فرار کرده و بسیار خسته بودند‌، در کنار رود استراحت کرد‌، حیوانی را ذبح و از آنان پذیرایی کرد‌. به حکایت غم‌انگیز هفتاد و چهار ساله اسن گوش فرا داد که پسر نوقای خان در بیست و چهار سالگی تبعید شد‌، همسرش هنگام زایمان فوت کرد و به پسرش نام کوکچو داد‌. پس از آن اسن زن قالماقی گرفت که برایش شش پسر به دنیا آورد‌. بزرگترین آنان به نام کوکچو بود‌. به مرور زمان همه اسم اسن را فراموش کردند و به او لقب قالماقی "قازقمان" دادند که به معنی گراز وحشی بود‌. این لقب را پسران اسن نیز داشتند‌، آنان در اخلاق و عصبانیت مانند خوک وحشی بودند‌. 
***
چندی پیش خبری درباره ماناس و حکومت وی به اسن رسیده بود‌. او تصمیم گرفت همراه فرزندان به نزد خویشاوندان خود کوچ کند و بدین ترتیب‌، به اینجا رسیدند‌. 
ماناس پیکی را به عنوان خبرخوش پیش یعقوب بیگ فرستاد‌. همه به آلاتو آمدند‌. ماناس دستور داد به همه بستگان جدید یورت بسازند‌، به هر کدام از آنان اسب و 30-40 گوسفند اختصاص داد‌. 
کانیکی فرد حساسی بود و نمی‌خواست چیزی را پنهان کند‌. از این رو‌، نظر خود را به ماناس بیان کرد: 
سرورم‌، اگر زن هستم و در کارهایت دخالت می‌کنم امیدوارم عصبانی نشوی‌. اما نمی‌توانم آنچه را که دیده‌ام از تو پنهان کنم‌. چنین نشان می‌دهد که خویشاوندان جدید در غربت بزرگ شده‌اند و از این رو‌، خیلی بی مهر و سنگدل‌اند‌. اینگونه اشخاص نوعاً حیله‌گر و مکار می‌شوند‌. باید مراقب رفتار آنان باشی! چقدر بهتر بود آنان را جداگانه در روستاهای مختلف جا می‌دادی‌، بگذار جدا از هم زندگی کنند! ماناس به نشانه نارحتی همسرش را به جای خود نشاند وگفت:
از این به بعد به کارهای من دخالت نکن! هنوز ریشه جای خود را محکم نکردی اما می‌خواهی بستگان مرا پراکنده و بین آنان اختلاف بیفکنی؟ گویا طبق سرشت زنانه خود رشک می‌بری! مرا نه تنها برادران همسایه بلکه دشمنان زیاد نیز نتوانستند شکست دهند‌. بین برادران من آتش نیفروز‌، تنها زنان اینجوری رفتار می‌کنند‌. کانیکی دستش را به دهانش گذاشت وگفت: 
اگر کاری زنانه و بی‌عقلی کردم‌، در این صورت من مقصرم‌. فقط می‌خواهم بعداً پشیمان نشوی‌. کانیکی با این جمله عصبانیت قهرمان را فرونشاند‌. 
ماناس به خاطر آمدن بستگانش از جمله اسن و پسرانش جشن بزرگی برگزار کرد و همه خویشاوندان دیگر را نیز دعوت کرد‌. او از البسه‌، ظروف و لوازم خانگی قالماقی آنان خجالت کشید و مخفیانه دستور داد آنها را بسوزانند‌. به آنان گفت که از آداب و رسوم قالماقی دست بکشند و طبق آداب و رسوم قرقیزان رفتار و گفتگو کنند‌. آنان از این نصیحت ماناس ناراحت شدند‌. چون در ته دل خود قالماق‌ها را بهتر از قرقیزان می‌دانستند‌. به همین خاطر‌، به شجاعت و غلبه ماناس رشک می‌بردند‌، وی برای آنان به عنوان دشمن قالماق‌ها و به بیان دیگر‌، دشمن آنان هم بود‌. همه جمع شدند و بارها درباره ماناس سخنان بد گفتند‌، بر اقتدار وی رشک بردند و به تدریج به توطئه چینی علیه وی پرداختند؛ همان چیزی که قبلاً کانیکی پیش‌بینی کرده بود‌. آنان میان خود زمزمه می‌کردند: 
ما اینجا آمدیم و فکر می‌کردیم که او خویشاوند ماست‌. اما با ما مثل دشمنان رفتار کرد‌، لباس‌‌های ما را سوزاند و ظروف ما را خراب کرد‌. درست است به ما در مکان گرم جا داد‌. اما تا ما را از بین نبرد‌، بیایید پنهانی او را بکشیم! همگی برای انجام آن سوگند خوردند‌. 
از قبل‌، میان پسران توافق و احترامی ‌وجود نداشت‌. ازاین رو‌، اسن نسبت به آنها بدگمان بود که مخفیانه کار وحشتناکی کنند‌. تصمیم گرفت با آنان صحبت کند‌. 
فرزندانم! می‌بینم که فکری ظالمانه دارید‌. من وظیفه خود را انجام دادم و با سختی شما را به سرزمین اجدادی تان آوردم‌. اینک در اینجا عادلانه زندگی کنید‌. با ماناس دشمنی نکنید‌. به سخنان من بدقت گوش بدهید‌. وی شما را پناه داد‌. به جای آنکه درباره او فکر بدی داشته باشید‌، بهتر است اول مرا با شمشیر بکشید‌. 
فرزندان نمک‌نشناس اسن به اندرز پدر گوش ندادند‌، برعکس به او بد و بیراه گفتند‌. 
کسی به ماناس دست نمی‌زند‌. سگ احمق و بی‌عقلی مانند تو چه می‌داند؟ برادر کوچکت از پسران خود بهتر است؟ برو به او خبر بده! ما از ماناس کمتر نیستیم‌. او فردی خودکامه‌، احمق و دیوانه‌ای است که تنها به قدرت خود می‌اندیشد‌. او را با حیله و درایت به آسانی می‌توان از بین برد! 
اسن سوء ظن پسران خود را فهمید و بسیار عصبانی شد: 
من دیگر غیر از مرگ چیزی نمی‌خواهم‌. کسی که به سخنان پدرش گوش نمی‌دهد‌، خدا آنان او را مجازات خواهد کرد‌، اسن پسران خود را نفرین کرد و به خانه خود بازگشت‌. 
اما کوکچو‌، برادران خود را جمع کرد و تصمیم جدی گرفت وگفت:
بگذارید این پیرمرد زنده بماند‌. اما دقت کنید که به ماناس چیزی نگوید‌. البته بهتر بود شلی زبانش را می‌کشیدیم‌. کارمان را بزودی شروع می‌کنیم و این خونخوار را از بین می‌بریم‌. بهتر است من بروم و دیدبانی کنم‌. او پیش ماناس رفت‌. از او درخواست کرد: 
برادرم! ما به چنین جاهای گرم عادت نکردیم‌، جایی که اختصاص دادید نمی‌توانیم تحمل کنیم‌. آیا جایی است که برای ما مناسبتر و خنکتر باشد؟ 
ماناس ریش سفیدان را جمع کرد و درخواست کوکچو را به آنان مطرح کرد‌. ریش سفیدان درخواست آنان را قبول کردند و تصمیم گرفتند برای آنان زمینی را در سیان جایلا و اوچ سو‌، در اطراف کاشغر و اندیجان اختصاص دهند‌. معمولا آنجا تابستان خنک و معتدل است‌. 
قازقمان‌ها به سرعت به طرف آت باشی (شهر نارین فعلی در قرقیزستان) کوچ کردند‌. ماناس پس از آن ریش سفیدان‌، صاحب نظران و مشاورین خود را جمع کرد و آرزوهای قدیمی‌خود را به آنان تعریف کرد‌. 
ای مردم! مرکز همه قرقیزان تالاس است‌. من وقتی با آلمامبت ملاقات کردم در آنجا بودم‌. خدای متعال از این ملاقات حمایت کرد‌. حقیقتا‌ً، آنجا سرزمین خوبی است‌. پیشنهاد می‌کنم که یورت خود را به تالاس ببریم‌. اما آنکه قصد رفتن ندارد می‌تواند اینجا بماند‌، کشاورزی و باغبانی کند‌. 
همگی حضار از ماناس حمایت کردند‌. 
پس از یک هفته ماناس به تالاس کوچ کرد‌. کین کال پر از گیاه‌‌های مختلف و خرم بود‌، این سلسله جبال از هر چهار طرف همچون کاخ آماده بود و در دامنه‌‌های آن گله بزهای کوهی و آهوان زندگی می‌کردند‌. تپه‌‌های چمنزار برای دام‌‌های ماناس و دیگران مناسب و وسیع بود‌. 
قرقیزان با آمدن به تالاس متوجه شدند که سرزمین همیشگی خود را پیدا کرده‌اند. به درگاه خدا دعا کردند‌، برای عبادت به کوه‌ها رفتند و اسبی را قربانی کردند‌. یورت سفید ساختند و از توندوک (روزنه یورت) آن کله بز سفید را گذراندند‌. آنان همه آداب و رسوم زندگی راحت را بجا آوردند و ماناس به یاری روح مقدس‌، مدت یک سال در آسایش و صلح زندگی کرد‌. 
او به طور کامل یورت خود را تغییر داد و سرایی بزرگ ساخت‌. ماناس با دوستان و پرندگان شکاری‌اش به شکار می‌رفت‌. نه خود دل تنگی داشت و نه به دیگران دلتنگی می‌داد‌. 
کوکچو حاکم سرزمین خلوت شد و افکار بد او نیز تقویت می‌شد‌. روزی به برادران خود گفت: 
با هجوم و جنگ نمی‌توانیم بر ماناس پیروز شویم‌. بهتراز هر چیز حیله‌‌گری است‌. او را بایستی مسموم کنیم‌. من سرباز خود را مخفیانه به کاشغر نزد قالماق‌ها فرستادم که از آنجا سم تهیه کند‌. ماناس را به اینجا دعوت می‌کنیم و به او سم می‌دهیم و از این طریق بدون جنگ و خونریزی او را می‌کشیم‌. اما برای اینکه بعداً میان خود اختلافی نداشته باشیم‌، اکنون بگویید که هرکس چه کار و خدمتی را در یورت انجام خواهد داد و با چه کسی ازدواج می‌کند و چه قدر غنیمت خواهد گرفت‌. 
با وجود تدبیر پدر‌، فرزندان پست او نتوانستند میان خود درباره تقسیم آقولااسب ماناس‌، همسر و خزانه خان میان خود به نتیجه برسند و به اختلاف پرداختند و با یکدیگر به ستیز برخاستند‌. کوکچو حیله گر به سختی آنان را آشتی داد‌. او تلاش کرد درمیان برادران خود آرامش برقرار کند وگفت: 
ای دیوانه ها! اختلافتان نشان می‌دهد برای ثروت می‌جنگید‌. در حالی که اول باید ماناس را بکشید‌. 
پس از چندی پیکی را به عنوان دعوت از او برای دیدار از یورت جدید و مزرعه‌شان فرستادند‌. ماناس ساده‌دل به چیزی شک نکرد و با احترام دعوت آنان را پذیرفت‌. او می‌خواست در خانه جدید برادرش استراحت و تفریح کند و شیوه پذیرایی آنان را ببیند‌. 
ماناس جوانمرد و چهل پهلوانش شبی را در راه گذرانده‌، سپس به یورت ویژه‌ای که در دامنه چاچ‌تپه برای آنان ساخته شده بود رسیدند‌. در آنجا از برادران خود صمیمانه احوال پرسی کرد‌. 
اسن می‌دانست که پسران نگون بخت او چه توطئه‌ای را در نظر دارند‌. حدس زده بود آنان می‌خواهند با پاد زهر گیاهان دارویی که با خود آورده بودند ماناس را مسموم کنند‌. او مخفیانه پاد زهر را به ظرف قومیس قیمیز (نوشابه ملی قرقیزان و قزاق‌ها) ریخت‌، ظرف پر از قومیس قیمیز را به یورتی که ماناس در آن بود‌، بردند‌. اسن به مهمانان پیشنهاد کرد از ظرف وی قومیس قیمیز بخورند‌. فردای آن روز کوکچو ماناس و پهلوانانش را به خانه خود دعوت کرد‌. سیرغک و سریک به شکار رفته بودند‌. بقیه پهلوانان به ریاست ماناس در خانه کوکچو حضور یافتند‌. معلوم بود برای مهمانان خیلی تدارک دیده‌اند. در سفره بزرگی انواع غذا و میوه وجود داشت‌. از همه خوردنی‌ها؛ از جمله چینی‌، قالماقی‌، قرقیزی و شراب‌‌های مختلف وجود داشت‌. پهلوانان لباس‌‌های جنگی خود را در آوردند و بدون هرگونه شکی آسوده و راحت نشسته بودند‌. پس از چندی بایمات و بازول‌، دو پهلوان ماناس خارج از یورت برای دیدن اسب‌ها رفتند‌، مردی به نام مندی بای به گوش آنان آهسته گفت: چیزی نخورید همه غذاها مسموم شده‌اند. آنان وارد یورت شدند چون می‌دانستند که مندی بای بعضی اوقات چیزهای عجیب و دروغی می‌گوید‌، تصمیم گرفتند به ماناس خبر ندهند‌.   
اما خودشان مواظب بودند و چیزی نخوردند و ننوشیدند‌. ماناس و بقیه پهلوانان از همه چیز می‌خوردند و می‌آشامیدند‌. اما هرچه قدر می‌خوردند و می‌نوشیدند بیشتر تشنه و گرسنه می‌شدند‌. آنان درحالی که نشسته بودند‌، چشمانشان سرخ شده بود‌، سرشان گیچ رفته و فکرشان کار نمی‌کرد و زبانشان بی‌حرکت بود‌. نیرو و قدرت از همه رفته بود اما خودشان درک نمی‌کردند‌. 
پس از چندی بایمات و بازول دوباره از یورت همچون مست و مسموم خارج شدند؛ در حالی که سرحال بودند‌. تنها تصمیم گرفتند خود را ضعیف وانمود کنند تا سربازان کوکچو نفهمند‌. 
چهره کوکچو سرخ شده بود‌. او همراه برادران خود کنار دو پهلوان ماناس که روی زمین افتاده بودند‌، آمده و گفت: 
آفرین برادران! ما دیگر آنها را کشتیم‌. همه مسموم شدند‌. در این شب همه می‌میرند و ماناس هم می‌میرد‌. بقیه را مانند گوسفند می‌کشیم‌، اینجوری آنها را از بین می‌بریم‌. سپس لباسش را تکان داد و رفت‌. 
نزدیک شب‌، بازول از شکاف یورت به داخل نگاه کرد و دید که همه پهلوانان بی‌هوش شده‌اند. تنها ماناس روی پاهای خود ایستاده و به هر طرف بر می‌خورد‌، سرش را پایین انداخته بود‌، از ضعف نمی‌توانست خود را کنترل کند و تنها با لبخند (حواس پرتی) چیزی می‌گفت و ناراحت بود‌. در آن زمان کوکچو شمشیر به دست وارد یورت شد‌. او جرأت نمی‌کرد به ماناس حمله کند و اگر ماناس به طرف او حمله می‌کرد‌، می‌ترسید و عقب می‌رفت‌. وانگهی‌، برخی از پسران قازقمان مست بودند و به اشتباه از ماناس دفاع کردند‌، این در حالی که مدتی پیش به خاطر پوست خرسی بین خود نزاع می‌کردند‌. آنگاه‌، به دو گروه تقسیم شدند و گردن یک دیگر را گرفته از یورت خارج شدند‌. بازول این وضعیت را دید و مخفیانه وارد یورت شد و گفت:
سرورم ماناس! چشمانت را درست باز کن‌. آیا برای این ما به اینجا آمده بودیم؟ اینگونه‌، مرگ تو به دست انسان‌‌های پست است؟- بازول فریاد می‌زد و گریه می‌کرد‌. به صورت ماناس آب ریخت‌، دستش را روی شانه‌اش قرارداد‌. ماناس در وضع بیهوشی بود‌، اما با شنیدن گریه بازول بیدار شد‌، به اطراف نگاه کرد‌. پهلوانان خود را دید که هرکدام در گوشه‌ای از یورت بیهوش افتاده اند‌، همه نیرو خود را جمع کرد تا بلند شود‌. بازول به وی کمک کرد و به سختی به محل نگهداری اسبان رسیدند‌، بایمات برای ماناس اسبی را آماده کرده بود‌. آقولا صاحب خود را دید و با صدای بلند شیهه کشید‌. کوکچو شیهه اسب را شنید و خطاب به برادران خود داد زد: 
ای احمق ها! لعنت بر شما‌، ماناس دارد فرار می‌کند! شما دیگر می‌میرید! او شما را از بین می‌برد! سوار اسب شوید! 
کوکچو کمان ماناس را که در ورودی یورت آویزان شده بود به دست گرفت و به تعقیب قهرمان رفت‌. برای ماناس سوارشدن به اسب بسیار سخت بود‌. علاوه بر این‌، در حالت ضعف نمی‌توانست خود را روی اسب کنترل کند‌، کوکچو از این موقعیت استفاده کرد و تیری مسموم را به سوی او پرتاپ کرد‌. ماناس زخمی‌شد و همراه اسب از صخره‌ای بر روی درخت بزرگی افتاد‌. کوکچو جرأت نکرد‌، نزدیکتر برود و ببیند مرده است یا نه‌. به جای آن سر اسب را برگرداند و به خیال اینکه ماناس را کشته‌، طرف یورت خود رفت‌. 
ای دیوانه ها! دیگر کافی است‌. ماناس را کشتم‌. اینک ما از خان اطاعت کنیم و عاقلانه پیش برویم‌. رهبری را به من بسپارید‌. من به تخت ماناس نشسته‌، با همسرش ازدواج می‌کنم و سوار اسب او حکومت خواهم کرد‌. به هر کس هر چیزی که بخواهد می‌دهم‌. اینک به دستور من گوش کنید‌. به یورت ماناس بروید و مرگ ماناس را به کانیکی اعلام کنید و به او بگویید: ماناس مرد‌، باید با من ازدواج کند؛ نه بعد از هفت ماه عزاداری برای ماناس بلکه همین الآن‌. اگر نپذیرفت‌، پشتش را با خنجر زخمی‌کرده‌، نمک خواهم ریخت‌. 
کوکچو مندی بای را همراه یک نفر به یورت ماناس فرستاد‌. 
سرغک و سریک درطول روز دنبال شکار آهو بودند اما نتوانستند شکارکنند‌. وقتی به حیوانی برخوردند‌، باخود گفتند: "نه این شکار نیست‌، این یک نشانه شیطان است!"‌. روز بیهوده گذشت‌. پهلوانان خسته و گرسنه به روستای قازقمان برگشتند‌. 
روستا مانند خانه مورچگان شده بود و در همه جا شلوغی و سراسیمگی حاکم بود‌. در نزدیکی روستا پسری را دیدند‌. جریان را از وی پرسیدند‌. او همه چیز را به آنان تعریف کرد: 
کوکچو ماناس و همه پهلوانانش را کشت و اینک روستا را به یورت خان تبدیل خواهد کرد‌. 
تو می‌دانی‌، جسد ماناس کجاست؟ - سیرغک گریان پرسید‌. 
مردم می‌گویند که کوکچو او را در قاراتا کشته است وجسد قهرمان در صحرا مانده است! سیرغک و سریک جرأت نکردند به روستا حمله کنند‌. آندو باخود گفتند: "اول وضعیت ماناس را بررسی کنیم‌، شاید زنده باشد‌، اگر مرده است جسدش را به زادگاه او ببریم‌". در پی آقولا به دره‌ای رسیدند‌، در آنجا رد پایش را گم کردند‌. به تپه‌ای رسیدند و از آنجا به پایین نگاه کردند و در آن سرآقولا را دیدند و در نزدیکی آن درختی را مشاهده کردند که دست‌‌های ماناس را به آن بسته‌اند. دو پهلوان از اسبانشان پیاده شدند و از تپه به سمت ماناس شتافتند‌. 
قهرمان زنده بود اما خون زیادی را از دست داده بود‌. تیر به شانه چپش خورده و در بالای ریه‌اش قرار گرفته بود‌. معلوم شد که درخت ماناس را از مرگ حتمی‌نجات داده است‌. 
سیرغک به ماناس آب داد و به زخمش مرهم گذاشت‌. ماناس به خود آمد و پرسید:
چه شده است؟ چشمانش را با دست خاراند و به سیرغک نگاه کرد‌. سیرغک ماجرا را به او تعریف کرد:
براساس گفته مردم‌، کوکچو از شما با قومیس قمیز و شراب سمی ‌پذیرایی کرده است‌. وقتی ضعیف شدی و نیروی خود را از دست دادی‌، می‌خواستی به طرف خانه راهی شوی‌، تعقیبت کرده‌، با کمان از پشت به تو تیراندازی کرده است‌. سریک گفت:
ای قهرمان! حرص انسان را گمراه می‌کند‌، شراب زیاد خوردی‌. او تیر اندازی کرد و شما مانند کبوتر بر روی این درخت افتادی‌. اعتراض نکنید‌، بلند شوید‌. 
ماناس آهی کشید و گفت: 
ای دنیای عجیب و غریب! در جنگ سوار بر اسب از دست دشمن می‌مردم‌، بهتر از این وضع بود‌. به خاطر شکم‌، شراب و سم برادر مردن دیگر چگونه مرگی است‌، مردم چه می‌گویند؟ دشمنان نیشخند می‌زنند‌. 
ماناس دو روز از درد ناله می‌کرد‌. زخمش بهبود نیافت‌، بیشتر چرک می‌کرد‌، چون چیزی به فکرش خطورنکرد‌، نگران نشد‌. 
روز سوم وقتی در کنار دو پهلوان دراز کشیده بود‌، ناگهان درختان به جوش و خروش در آمدند‌. صدای ناله ا‌نگیزی به گوش آنان رسید‌. قهرمان به چهل پهلوانش که خیلی وقت ندیده بود اندیشید‌. در آن حین آنان همراه حامی ‌بزرگ از جمله حیوانات درنده؛ مانند ببر‌، شیر و خرس ظاهر شدند‌، به قهرمان نزدیک شدند و هر کدام با داروی خود زخم ماناس را تمیز کردند‌. پس از آن یکی از پهلوانان به ماناس نوشابه‌ای داد و همان دم معجزه‌ای شد: از داروهای گیاهی چشم ماناس باز شد و گویی زخم دردناکی نداشت‌. حال قهرمان خوب شد و شاد و خوشحال بلند شد‌. ماناس خطاب به دو پهلوان گفت:
پهلوانان من! مرا چهل حامی‌ام معالجه کردند‌. اکنون سوار اسب شوید‌، دنبال پهلوانان دیگر می‌رویم و آنان را جستجو می‌کنیم‌. پس از آن به یورت می‌رویم‌. آندو با این حرف ماناس سوار اسب شدند و دنبال پهلوانان رفتند‌. 
کوکچو منتظر مندی بای بود که پیش کانیکی رفته بود‌. اما پیک نه تنها نتیجه‌ای نگرفت بلکه خوار و زخمی ‌بازگشت و همه چیز را با گریه به کوکچو بیان کرد: 
قهرمان! پیش کانیکی رفتم‌، دستورت را به او گفتم اما عصبانی شد و گفت به تو بگویم: "خواب بدی دیده بود که آن هم به حقیقت پیوست‌. من با کوکچو ازدواج نمی‌کنم‌. همه چیز طبق نظر خدا انجام می‌شود و اینک تو را به خدا قربانی واگذارمی‌کنم!" و مرا با خنجر زد‌. 
کوکچو تصمیم گرفت کاری کند‌. نقشه‌اش این بود: یورت ماناس را بگیرد‌، آن را غارت کند‌، مردم را گرسنه نگهدارد و پس از آن با تهدید و هدیه‌‌های کوچک و ناچیز مردم را تحت فرمان خود بیاورد و پس از آن با کانیکی ازدواج کند و به تخت فرمانروایی بنشیند‌. وی به سرعت به تالاس رفت و همراه سربازان خود با گریه ساختگی در یورت ماناس حاضر شد‌. ولی مردم جمع نشدند و هیچ کس ولوله‌ای نکرد‌. مردم باور نکردند که ماناس مرده است‌. 
باور کردنی نبود‌، کدام دشمن می‌تواند مخفیانه بیاید و ماناس را بکشد؟ آیا همه پهلوانان ماناس مرده‌اند؟ اگر حتی یکی از آنان هم زنده باشد می‌آید و همه چیز را تعریف می‌کند‌، مردم اینجوری فکر می‌کردند‌. 
کوکچو عصبانی شد و هر کاری را که می‌خواست انجام می‌داد‌. اسن بدبخت تلاش کرد جلوی پسر بی‌عقلش را بگیرد ولی در جمع مردم تحقیر شد و از روستا رانده شد‌. 
پس از آن کوکچو دوباره پیک خود را پیش کانیکی با پیام زیر فرستاد: "از من اطاعت کرده‌، هرچه زودتر با من ازدواج کنید‌. در صورت دیگر‌، هر دو یورت را به آتش می‌کشم‌. "
کانیکی چاره‌ای نداشت‌. به هر ترتیب‌، می‌خواست وقت را مغتنم بشمارد و تعبیر خوابش را بفهمد‌. او درخواب دیده بود: حیوانی به ماناس از پشت حمله کرد و او را زخمی‌ کرد اما ماناس حیوان را با سنگ‌‌های قرمز کشت‌. کانیکی شرط ازدواج را اعلام کرد: اگر کوکچو قبول می‌کند طبق آداب و رسوم‌، ابتدا با برادر شوهرش ازدواج کند‌، پس از آن وی می‌تواند پس از هفتاد روز از زمان دفن شوهر با او ازدواج کند‌. 
کوکچو خشمگین شد‌، با سربازانش یورت ماناس را گرفت‌، چیئردی پیرزن را از یورت سفید بیرون کرد و مجبور کرد گاو بچراند و به همسران ماناس نیز دستور داد گاوها را بدوشند‌. 
یعقوب بیگ با گله‌‌های بی‌شمار خود به هر نقطه‌ای پناه می‌برد‌. از زنده یا مرده ماناس هم خبری نبود‌. 
مردم نفس خود را حبس کردند‌. 
ماناس دنبال پهلوانان خود بود‌، همه اطراف‌، کوه‌ها، دامنه‌ها، تپه‌ها و دره‌ها را گشت‌. سرانجام‌، آنان را در درون جنگل در نزدیکی دو چشمه پیدا کرد‌. ماناس دستور داد به همه آنان آب بدهند‌، به زخم‌هایشان داروهای گیاهی بمالند و گوشت بز کوهی بدهند‌. 
معلوم شد که وقتی برادران قازقمان بین خود اختلاف کردند‌، چهل حامی ‌ماناس با معجزه‌شان همه پهلوانان را همراه با اسب‌هایشان روی بال‌‌های خود در مدت یک روز به آنجا آورده‌اند. چهل پهلوان چشمانشان را باز کردند و وقتی ماناس را دیدند همدیگر را بغل کرده‌، از شادمانی گریه کردند‌. در آن حین‌، با شیهه آقولا اسب‌‌های چهل پهلوان از هر سو آمدند‌. بدین ترتیب‌، همه جمع شدند‌. 
ماناس بسیار شاد بود که پهلوانانش را یافته است‌. ولی زود بر اسب هایشان سوار شدند و به سوی سرزمین خود روانه شدند‌. بدون توقف تا تالاس رفتند‌. در آن حین‌، کوکچو برادران خود را جمع کرده و ثروت و همسران ماناس را تقسیم می‌کرد‌. 
ماناس قهرمان یورت سفید کانیکی را دید و همراه پهلوانانش اول به نزد او رفت‌. کانیکی ستمدیده با تعریف عذابی که از کوکچو دیده بسیار گریست و آنگاه گفت: 
زنده باش قهرمان!
بگذار دیگران چشم نزنند! بگذار خدای متعال کمکت کند! - مردم دعا می‌کردند و برای آمدن وی تبریک می‌گفتند‌. همه مردم جمع شدند‌. وقتی ماناس حرف‌های کانیکی را گوش می‌کرد‌. خبر آمدن ماناس به کوکچو رسید‌. از شنیدن این خبرگویی آسمان برای کوکچو و برادرانش تاریک شد‌. صدای شادی مردم در هوا پخش شد‌. با شنیدن این خبر پسران قازقمان یکدیگر را متهم کرده و به ستیز برخاستند‌. فهمیدند که مرگشان فرا رسیده است‌، دنبال مقصر بودند‌، شمشیر را به دست گرفته به یکدیگر حمله کردند و جنگیدند‌. بدین ترتیب‌، همدیگر را کشتند‌. 
مردم این حادثه عجیب وترسناک را دیدند و به درگاه خداوند دعا کردند‌. مردم می‌گفتند: "خدای بزرگ آنان را به عدالت خود مجازات کرد!"‌، "هرکس فکر بدی داشته باشد‌، نتیجه آن به خودش برمی‌گردد!" وچه نیک گفته اند: "همسایه خوب بهتر از برادر بد است"‌. 
ماناس با ریش سفیدان‌، حکیمان و بستگان مشورت کرد که چگونه قازقمان‌ها را دفن کنند‌. او گفت: 
رفتار برادرانم چشمم را باز کرد‌. این برای من یک ضربه بزرگی بود و یک درس در زندگی‌. مردم باوجدان هیچ وقت کار پلید نمی‌کنند و سگ‌‌های دیوانه هیچ وقت یکی نمی‌شوند‌. خوب شد که ما شمشیر به دست گرفته خود را آلوده نکردیم‌. انسان‌‌های بد مانند سگ می‌میرند‌. ولی وظیفه ماست که آنان را دفن کنیم‌. 
مردم جمع شدند‌، در ناحیه‌ای دور از روستا زمین را کندند و در آنجا جسد‌ها، سلاح‌، لباس‌، چادر و همه اشیای پسران قازقمان را انداختند‌. آنها را با چوب‌‌های انباشته سوزاندند‌. وقتی آتش خاموش شد‌، روی آنها را با خاک پر کردند و سنگ‌‌های سیاه برروی آنها گذاشتند‌. 
ماناس تا ساعاتی از شب با چهل پهلوان خود همنشینی کرد و به صحبت مشغول شد‌. پس از آن نماز و دعا خواندند و اسب سفیدی را قربانی کردند‌. کانیکی آداب و رسوم قدیمی‌را بجای آورد؛ همه لباس‌‌های قدیمی‌ ماناس را به فقیران‌، یتیمان و نیازمندان بخشید وگفت: 
بگذار از این به بعد بلایی بر سرمان نیاید! بگذار با این کار بدبختی و رنج مردم از بین برود! در این میان‌، درویش‌ها و آتش‌پرستان سازها را می‌زدند و می‌رقصیدند‌. در کنار حیاط مترسک نمدی آویزان کردند‌، لباس‌‌های پاره شده بر آن پوشاندند و سپس سوزاندند‌، کودکان دور آتش بازی کردند و رقصیدند‌، با سوزاندن کاج خشک یورت‌ها را معطر کردند‌. طبق آداب و رسوم قدیمی ‌دود کاج به زندگی مردم تمیزی می‌بخشد‌. 
***
یادبود کاکاتای خان
در شهر کوچک تاشکند آن عصر شاهی مشهور به نام کاکاتای خان عادل حکومت می‌کرد‌، او بر همه قبایل ترک فرمانروانی می‌کرد‌. شهرت وی نه تنها به قرقیزان بلکه به تاجیک‌ها، افغان‌ها، عرب‌ها و هر جایی که شخصی زندگی می‌کرد‌، رسیده بود‌. آبرومندترین افراد با حکمت خود زینت جامعه می‌شود‌. کاکاتای برای قرقیزان تکیه گاه مهمی‌بود‌، برای دشمنان تیر خشمگین و پرنده شکاری بود که از دست او پناهگاهی پیدا نمی‌کردند‌. آری‌، او دوستدار حقیقی قرقیزان بود‌. چندین بار کاروان‌‌های تجاری متعددی را روانه کشورهای جهان کرد‌. ثروت زیادی جمع کرد‌. به طوری که مانند چمن بهاری رشد می‌یافت‌. در آلای 100 هزار‌، مزرعه سبز 100 هزار و قراقولجا 100 هزار گوسفند می‌چرانیدند و تنها تعداد شترها به 200 هزار نفر می‌رسید‌. خزانه کاکاتای پر از شمش طلا بود‌. علاوه بر این‌، در آن انواع سنگ‌‌های گران بها‌، طلا‌، نقره‌، مروارید‌، سکه‌‌های طلایی و دیگر اشیا با ارزش بود؛ بحدی که جا نبود!
کاکاتای تا هشتاد و هفت سالگی زن‌‌های زیادی گرفت و از آنان یازده دختر و تنها یک پسر به نام باکمورون داشت‌. روز تولد او آداب و رسوم مختلفی را برای سلامتیش برگزارکردند‌. برای اینکه جلوی جادو را بگیرند به او اسم نا مناسب باکمورون (آب بینی) دادند‌. 
به او لباس‌‌های قدیمی ‌و مندرس کودکان را می‌پوشاندند‌، از هر روستا برای یورت او آتش می‌آوردند و به دور از چشمان مردم بزرگ می‌کردند‌. وقتی به پانزده سالگی رسید تاثیر آن معلوم شد‌. باکمورون جوان تیز بین و با معرفتی بود‌. ولی گاهی شیطنت می‌کرد و از ثروت و شکوه مست می‌شد‌. او برای خواستگاری به نزد شاه افغان رفته بود‌، سه ماه بود‌، خبری از باکمورون نبود‌. 
در آن زمان خبر ناگواری پخش شد- خان کاکاتای مریض شد‌. کاکاتای حکیم‌، نزدیک شدن مرگ خود را حس کرد‌، قبل از چشم از جهان فرو بستن بای میرزا دوست نزدیک و سخنگوی مشهورخود در میان قرقیزان را دعوت کرد‌. بای میرزا و شش زن را کنار خود نشاند و به آنان گفت: 
بای میرزای عزیز! به سخنان من گوش کن‌، وصیت مرا به پسرم و مردم اعلان کن‌. چیزی کمتر و بیشتر نگو‌، هرآنچه را که به تو خواهم گفت اعلان کن‌. زمان رفتن من از دنیا رسیده است‌. من از همه راضی هستم‌. وقتی از این دنیای فانی می‌روم‌، نگذار پسرم مردم را پراکنده کند و ثروتم را به باد دهد‌. مرا بدون مراسم جشن و عزاداری دفن کنید‌، مانند جشن عروسی جوانان و مرگ پیرزنان سه اسب ذبح کنید‌. برای اینکه دشمن از این وضعیت سوء استفاده نکند‌، نگذار مرگ مرا به مردم دنیا خبردهند‌. نگذار مردم نگران باشند‌. بگذار پسرم با برادر کوچکم ماناس گفتگو و مشورت کند‌. این سخن آخر من است‌. کاکاتای ساکت شد و از دهان وی نوری بیرون آمد و خاموش شد‌. بدین ترتیب‌، به دنیای باقی شتافت‌. 
در یورت کاکاتای خان خواننده و شاعری به نام ایرچی اولو ایرامان بود‌. به دستش قوموز (ساز ملی قرقیزان) را گرفت و سرود عزاداری را خواند‌. 
این جهان مرگبار‌، به هیچ کس حیات جاودانی نداد‌، با کسی شوخی نکرد‌. اول زندگی جشن و خوشی و آخرش خرابی و جهنم است‌. جان خان را با وجود تاج طلایی وقهرمانی‌اش برگرفت‌. اگر خدای بزرگ می‌شنید‌، خان کاکاتای از این دنیا نمی‌رفت‌، وی در زمان مرگ نیز دلش برای پرندگان و مورچه‌ها سوخت‌. ‌ای زندگی مرگبار‌، زمین که بر همگان می‌گنجد‌، چرا به هیچ کس رحم نکردی؟ اگر کاکاتای را نمی‌گرفتی‌، او به زبان پرندگان آشنا بود‌. ای زندگی رنج آور! اگر چنین انسانی از دنیا می‌رود افراد ساده‌ای مانند ما هیچ شانسی برای زندگی کردن ندارند‌ ... . 
پس از مرگ کاکاتای دام‌‌های متعددی ماند‌، انبار‌‌های پر از طلا و ثروت باقی ماند‌. پسرش باکمورون مرگ پدرش را ندید و سخنان آخرش را نشنید‌. او از مرگ پدر خیلی گریست‌، همه بدنش می‌لرزید و از سویی‌، مجبور بود وصیت پدرش را از دیگری بشنود‌. 
همسر جدید باکمورون دختر تولکو بای (تولکو- روباه) نیز با شوهرش می‌گریست و از چهره زیبای وی اشک‌‌های تلخ می‌ریخت‌. این دختر بدبخت شد‌، نتوانست لباس عروسی بپوشد و جشن بگیرد: عزاداری‌، رنگ جشن عروسی آنان شد‌، دل تمیز دختر از غم نابجا تاریک شد‌. 
وقتی کمی ‌آرام شدند‌، بای میرزا باکمورون را پیش خود خواند و کلمه به کلمه وصیت کاکاتای را به پسرش گفت و آنگاه آرامش پیدا کرد‌. زیرا که وظیفه خود را نزد دوستش عملی کرد‌. اما چگونه این پسر پانزده ساله وظیفه خود را انجام خواهد داد؟ آن همه مسئولیت و ثروت به گردن یک جوان افتاد‌. 
باکمورون پس از غروب‌، سوار براسب مشهورش مانیکره پنهانی به سوی تالاس روانه شد‌. وقتی ماناس از آلتای به آلاتو کوچ کرد‌، اولین شخصی که از او استقبال کرد‌، کاکاتای خان بود‌. او به عنوان هدیه‌، اسب‌، پرنده شکاری‌، گوسفندهای زیاد و زمین بزرگی را به ماناس بخشیده بود‌. از این رو‌، ماناس همواره به اندرزهای کاکاتای گوش می‌داد‌، سخاوتمندی وی را می‌ستود و به او بسیار احترام می‌گذاشت‌. البته باکمورون همه این مسائل را می‌فهمید‌. 
مانیکره‌، اسب کاکاتای از نسل قمبر آتا و بهترین اسب تندرو درجهان بود‌. این اسب چهل روز در بیابان زیر خورشید گرم می‌توانست بدون آب حرکت کند‌، در واقع یک اسب تندرو و بالدار بی نظیری بود‌، گوش هایش در شب مانند شمع نور می‌داد‌، زودتر از باد به آسمان پرواز می‌کرد و در زمین هیچ حیوان چهار پایی نمی‌توانست به گرد آن برسد‌. باکمورون سوار بر این اسب تیز رو از بالای سلسله کوه‌ها به هنگام نماز شب به تالاس رسید‌. 
قهرمان! وقتی پدرم از دنیا می‌رفت در وصیت خود به کسی که زنده است دستور داد من با تو ملاقات کنم و در کارهای خود با تو مشورت کنم‌. او هنوز دفن نشده است‌. من زیاد شیطنت کردم‌، آداب و رسوم مردم را نمی‌دانم‌. هیچ چیزی را ندانسته پیش تو آمدم‌، او در حالی که اشک از چشمانش جاری بود‌، هدف آمدنش را به ماناس گفت‌. ماناس عصبانی شد: 
نمی‌فهمم! مگر در تاشکند و سمرقند بزرگان دیگر نیز از دنیا رفتند؟ مگر ریش سفیدان دربار‌، ترا نصیحت نکردند؟ من تو را یک پهلوان لایق می‌دانستم‌، باکمورون پسر کاکاتای خان را تکیه گاه قوی قرقیزان می‌دانستم‌، ولی گویا اشتباه حدس می‌زدم! برای شرکت در مراسم پدری مانند کاکاتای چرا با پیک خبر ندادی؟ می‌گفتی: "پدرم کاکاتای از دنیا رفت‌، به ماناس خبر بدهید که در مراسم تشییع پدرم شرکت کند و در سختی‌ها نزد ما باشد!"‌. در این صورت دشمنان نیشخند نمی‌زدند‌، می‌توانستی بگویی و مانند خان امرکنی‌. فردی نزدیکتر از پدرت برای من وجود نداشت‌. وظیفه من است که در سختی‌ها و شادی‌ها نزد شما باشم‌. 
باکمورون سرش را پایین انداخت و شرمنده شد‌. آنگاه‌، ماناس گفت:
باشد‌، اکنون دیگر دیر است‌. به خانه ات برگرد و پرچم پدرت را بالا ببر‌. جسدش را با احترام شایسته با وی دفن کن‌. به مردم مرگ پدرت را خبر بده‌، شجاع باش‌، با اقتدار پیک‌‌هایی را بفرست و با تهدید اعلام کن: "اگر کسی نیاید مجازتش می‌کنم!" پسر کاکاتای حق گفتن چنین حرفی را دارد‌. نباید نزد دشمنان شرمنده شویم‌. بگذار این کار برای نسل جدید رسم و قانون می‌باشد و درباره تو سال‌‌های زیادی در داستان‌ها بگویند‌. درهزینه مراسم چیزی کم نگذار‌. ثروت و حیوانات پیدا می‌شود‌. 
باکمورون در همان شب بازگشت ولی کسی نفهمید که او کجا بوده است‌. 
باکمورون دستور داد کنار دربار یورت بسازند‌. درون آن جسد پدرش را با گیاه هان خوش بو و سرو پیچید و گذاشت‌. 
در توندوک (روزنه یورت) پرچم کاکاتای خان را نصب کرد و در اطراف آن یورت‌‌های متعددی ساخت‌. در یک صف عزاداران زیادی را با پرچم سیاه قرار داد‌. باکمورون پیک‌‌هایی را برای اعلام خبر مرگ پدر خود به همه قبایل قرقیز فرستاد و جداگانه برای ماناس و کوکچو نیز فرستاد‌. 
باکمورون به پیک‌‌های خود دستور داد: 
به خان ماناس اطلاع دهید! او باید خاک به قبر پدرم کاکاتای بریزد و در مراسم خدمت کند! اگر نیاید‌، انتقام می‌گیرم!
بیشتر مردم با باکمورون موافقت کردند‌. مردم باخود می‌گفتند‌. : "پس از مرگ پدر عاقل تر شده‌، به هر ترتیب‌، مردم و کشورهای زیادی را دیده است‌، سخنان او شایسته است‌. تهدید خود ماناس نیز علامت شجاعت و شایستگی وی است‌." 
ماناس پس از سی و شش روز با 80 هزار نفر درحال گریه و عزاداری و با پرچم سرخ به سوی یورت سفید حرکت کرد‌. کوکچو نیز همراه سی هزار نفر آمد‌. 
باکمورون مانند یک مرد بزرگ با عصا از آنان استقبال کرد‌. وی مراتب تسلیت افراد را به مناسبت مرگ پدرش کاکاتای با ثروت‌‌های جاودانی‌، حکمت و مهربانی قبول می‌کرد‌. باکمورون برای عمل به وصیت پدرش به یتیمان‌، فقرا و نیازمندان از انواع حیوانات خانگی اهدا کرد‌، دستور داد در خزانه را باز کنند و طلا و نقره به مردم بدهند و از همه پذیرایی کنند‌. تعداد افرادی که برای تشییع کاکاتای آمده بودند آن قدر زیاد بود که وقتی هر کدام یک مشت خاک به قبراو پاشیدند‌، به صورت تپه بزرگی درآمد‌. 
بر بالای قبر‌، سنگی را گذاشتند و بر روی آن نوشتند: "افراد گرسنه و بی پناه را گردآورد و به یک ملت بی نیاز تبدیل کرد‌. سال‌‌های زیادی طبق آداب و رسوم مردم خود زندگی کرد‌. گردآوردن چیز اندک سخت است اما از بین بردن آن آسان است‌. اگر چیزهای کمی‌ جمع شوند به اشیا بزرگ تبدیل می‌شوند‌. اگر چیزی اندک گرد آید‌، دیگر نمی‌توان آن را پراکنده یا قطع کرد‌. بگذار هزاران قهرمان نباشند اما یک حاکم هرگز‌. به این سخنان گوش بدهید و فراموش نکنید!" 
بزرگان قرقیز در ایام مراسم ترحیم با هم بودند‌. وقتی همه را بدرقه کردند‌، باکمورون برای نصیحت‌، نزدیکان خود را جمع کرد و گفت: 
پس از سه سال سالروز پدرم را برگزار خواهم کرد و شکوه آن در همه جهان منتشر خواهد شد‌. برای مراسم بزرگداشت‌، همه ملت‌‌های جهان را که رد پای اسب به آنجا می‌رسد دعوت خواهم کرد‌. آماده شوید!
همه قرقیزان برای بزرگداشت کاکاتای آماده شدند‌. 
***
وقتی سال سوم فرا رسید و همه آماده شدند‌، باکمورون دستور داد یورت سفید خان را بسازند و بر روی آن پرچم سرخ کاکاتای را نصب کنند‌. 
وی بستگان خود را جمع کرد: در آن محفل قوشوی خان قاتاقان‌، کوکچو خان قزاق‌ها، آکونا‌، خان افغان‌ها و دیگر افراد مطرح بودند‌. باکمورون خطاب به قوشوی خان سخن خود را اینگونه آغازکرد: 
عزیزان من! من اکنون از آن ناراحتم که به خواستگاری رفته‌، به وصیت پدر توجه نکردم‌. اینک‌، وظیفه من اجرای وصیت پدر است که از دوستش بای میرزا شنیدم‌. ثروت و دام‌‌های پدر را تلف نمی‌کنم‌. در مدت سه سال ثروت زیادی جمع کردم‌. به مناسبت برگزاری بزرگداشت پدر جشن بزرگی برگزار خواهم کرد که سال‌‌های زیادی در خاطره‌ها بماند‌. به مهمانان دور و نزدیک آداب و رسوم قرقیزان را معرفی می‌کنم‌. بازهای اسب دوانی‌، کشتی‌، بزکشی‌، تیراندازی و غیره برگزار می‌کنم‌. نظرتان چیست؟
قوشوی رئیس ریش سفیدان ریش خود را خاراند و لبخندی زد وگفت: 
اجرای این کار وظیفه توست‌. روان پدرت راضی خواهد شد‌. ما آماده‌ایم، اینک باید اجرا کنیم‌. 
قوشوی خان‌، حکمت خود را نشان دهید‌. مراسم یادبود پدر را چگونه برگزار کنیم؟ چه بازی‌‌هایی را ترتیب دهیم؟ آیا مردم و مهمانان در تاشکند می‌گنجند؟ نظرتان در مورد این موضوع چیست؟ احتمالا خودتان جایی را برای برگزاری این جشن بر می‌گزینید‌. شاید شما میزبان و رئیس این جشن می‌شوید‌، اگر مخالف نباشید؟ 
چگونه مخالف خواهم بود؟ من و کاکاتای مانند دو بال یک پرنده بودیم‌، به همدیگر روحیه می‌دادیم‌. تنها تکیه گاه من از دنیا رفت‌. جسدش را به زمین سپردیم و اینک مراسم یادبودش را مدیریت خواهم کرد‌، - قوشوی پاسخ داد‌. 
ریش سفیدان در مورد محل برگزاری یادبود به گفتگو پرداختند و سرانجام در میان عالم‌، قرقیرای پهناور را انتخاب کردند‌. تابستان گذشت‌، دام‌ها فربه شدند‌. با فرا رسیدن پاییز‌، باکمورون خبربرگزاری مراسم بزرگداشت را به همه مردم اعلام کرد‌، قرقیزان و قزاق‌ها را جمع کرد و با شکوه فراوان به سوی قرقیزا حرکت کردند‌. 
قوشوی رئیس قوم در جلوی کاروان می‌رفت‌. برای اینکه دام‌ها خسته نشوند دستور داد آهسته حرکت کنند و در هر توفقی ده روز استراحت کنند‌. تعریف و بیان اول و انتهای این کوچ بزرگ قابل توصیف نبود: درازای ابتدا و انتهای کاروان به اندازه سه روز راه بود‌. همه دختران زیبا و جوان در صف اول کوچ کاروان با لباس‌‌های سنتی و زیبا سوار بر اسبان و شتران حرکت می‌کردند‌. 
عالم خان‌، گلخانیش‌، گل آیم‌، گل یار و آی قایم همسران محبوب کاکاتای سه سال تمام لباس‌ها و شال‌‌های سیاه خود را در نیاورده بودند و از صبح تا شب عزاداری می‌کردند‌. آنان در این سفر نیز برای کاکاتای سوگواری می‌کردند‌. 
جوانان به دنبال آنان رمه اسبان را می‌راندند‌. به طوریکه زمین زیر پای آنان می‌لرزید‌. 
قرقیرای مقدس! دشتی پهن‌، محاط با سلسله کوهها‌، جنگل‌ها و تپه‌ها بود‌. ارتفاع گیاهان تا سینه آدم می‌رسید‌، همه جا تمیز و هموار بود‌، هیچ سنگی نداشت‌، چشمه‌‌های خنک و تمیز رودهای بزرگ و زمین آنقدر همواربود که مناسب اسب دوانی بود‌. 
قوشوی دستور داد پرچم کاکاتای را بالاتر از همه نصب کنند‌. او برای اینکه همه چیز را شایسته و سزاوار و سر موقع آماده کنند حدود یک ماه از اسب پیاده نشد‌. 
در یک ماه حدود 300 هزار یورت ساختند‌. برای اینکه دیوارهای یورت استوار باشد‌، زمین را کندند و بر آن نشاندند و یورت‌ها را از بیرون و درون تزیین کردند‌. در هر یورتی پارچه‌ها و تشک‌‌های مختلف قراردادند‌، برای راحتی میهمانان پوست ببر و خرس نیز در آن پهن کردند‌. برای تأثیر بیشتر‌، در هر دو طرف ورودی یورت مجسمه شیری را گذاشتند‌. 
قوشوی خان مراسم یادبود کاکاتای را خیلی خوب آماده کرده بود‌. به طوری که برای جمع کردن هیزم‌، کندن زمین برای اجاق و ذبح دام‌ها بیش از 90 هزار نفررا برگزیده بود‌. 
جوانی به نام حیدر برای دعوت از میهمانان انتخاب شد‌. این جوان تنومند 60 زبان می‌دانست‌، می‌توانست با سخنان شایسته خشم دیگران را فرونشاند‌. وانگهی‌، یک خواننده خوش صدا بود‌. حیدر جوان با لباس مجهز‌، سوار بر مانیکره‌، اسب مشهور برای بردن نامه دعوت باکمورون به راه افتاد‌. در دعوتنامه برنامه‌‌های برگزاری مراسم یادبود کاکاتای به ویژه جوایز بزرگ‌، آمادگی پهلوانان و اسب‌‌های تندرو توضیحاتی داده شده بود‌. همچنین‌، نوشته شده بود چنانچه‌، ماناس این دعوتنامه را قبول نکند با خشم باکمورون مواجه خواهد شد‌. 
مانیکره بی نظیر در میان اسبان تندرو می‌توانست با پروانه‌ها مسابقه برگزارکند‌، از چیزی نمی‌ترسید‌، حتی در شب تاریک نیز راه خود را گم نمی‌کرد‌، مانند بزکوهی بود که در صخره و کوه حرکت می‌کند‌. به همین خاطر‌، حیدر سه ماه زودتر ازموقع وقت دعوتنامه را تسلیم کرد و بازگشت‌. پس از دو ماه‌، اولین میهمانان حاضر شدند‌. برای خان‌ها و قهرمانان هر قوم یورت‌‌های جداگانه‌ای اختصاص داده شد‌. 
یکی از اولین میهمانان این مراسم قهرمانی به نام باغیش بود که طی سی روز سفر با 4 هزار نفر سوار بر سورکیکه (نام اسب او) حاضر شد‌. پدر باغیش با کاکاتای روابط دوستانه‌ای داشت‌، وی طبق ضرب المثل: تا پدرت زنده است مردم را بشناس و تا اسبت زنده است زمین را بشناس‌، پسرش تالتای را همراه خود آورد‌. 
به دنبال آنان قوشوی ریش سفید و تنومند سوار بر اسب تندرو همراه با 30 هزار نفر آمد‌، وی همه امور مربوط به آماده کردن برنامه یادبود را ترتیب داد و پس از آن تصمیم گرفت سری به روستای خود بزند تا طبق آداب قدیمی ‌برگردد‌. پس از چند وقت جوغورو‌، خان مردم کاتان با 12 هزار نفر و به دنبال آنان آکون‌، خان افغان‌ها با 12 هزار نفر وارد قرقیرا شدند‌. از اندیجان تینچی بیگ سوار بر شتر‌، از سمرقند سانجی بیگ با 12 هزار نفر آمدند‌. کازو بیگ‌، خان خوقندی‌ها، از مرغالان مالابکف‌، از شش شهر آلابک و تمیرخان‌، حاکم بخارا هر کدام با 20 هزار نفر آمدند‌. 
 صبح روز بعد پسر بودابیگ سواربر اسب تیل قزیل‌، از آرتا چاتقال حضوریافت‌. از دور صدای طبل‌‌های وی رسید‌، او نیزه در دست وارد قرقیرا شد‌. دشمنان و مخالفان در نبرد و مسابقه پرتاب نیزه با او هرگز پیروز نمی‌شدند‌. قدرت و نیروی وی برابر با 90 پهلوان بود‌. نزدیک ظهرکاراچا‌، خان نایغوت‌ها با گذشتن از رودخانه لاب‌، تپه‌ها و کوه‌‌های متعددی همراه 9 هزار نفر رسید‌. در پی ایشان‌، اوربو پسر ایبات از جنوب با 6 هزار نفر حضوریافت‌. از منطقه ساری اریک کوکچه‌، قهرمان قزاق‌ها همراه 40 هزار نفر با پرچم آبی آمدند‌. 
مهمانان زیادی در قرقیرای پهناور جمع شدند‌. مردم در مزارع و اطراف مانند مورچگان در جایگاهای خود قرار می‌گرفتند‌. با هر کس صحبت و احوالپرسی کردن امکان ناپذیر بود‌. مردمان زیادی از سراسر جهان روانه این منطقه می‌شدند‌. باکمورون نمی‌توانست از همه استقبال کند‌. در هر یورت گوشت شتر‌، گاو و دیگردام‌ها، خوراکی‌ها، میوه جات‌، نوشیدنی‌ها و شیرینی‌‌های مختلف قرار داده شده بود‌. 
در شب‌‌های روشن زیر نورمهتاب‌، بازی‌ها و تفریحات مختلف برگزار می‌شد‌. تاب بازی‌، بازی‌‌های دخترانه‌، مسابقات جوانان و ترانه‌‌های دختران‌، بازی با سازهای مختلف وانواع بازی‌‌های سنتی؛ از جمله چوب بازی‌، سنگ بازی‌، کاز تانمای‌، دامپولداک‌، مشاعره‌، مسابقه کموزچی‌ها (سازقرقیزی) و‌ ... . 
پس از سه روز تاشتوک قهرمان همراه 4 هزار نفر حاضر شد‌، وی هفت روز بود که از آزمون هشت ساله زیرزمین بر روی زمین آمده بود و تازه نور خورشید را می‌دید و به روی زمین عادت می‌کرد‌. زیر زمین بسیار لاغر شده بود چون کاکاتای را مانند پدر خود می‌شمرد‌، چگونه می‌توانست به یادبود کاکاتای نیاید؟ 
در پی وی جامگیرچی پسر اشتک همراه 7 هزار نفر وارد قرقیرا شد‌، در نبرد با جامگیرچی کسی زنده نمی‌ماند‌. 
اولین مهمانان دوازده روز را در قرقیرا گذراندند‌. 
در روز دوازدهم قالماق و منجوهای زیادی با سر و صدا حاضر شدند‌. مردم از یکدیگر می‌پرسیدند که سربازان متعلق به چه کسی است‌، معلوم شد از جالای بزرگ است‌. هیچ قرقیز نیست که جالای بزرگ قهرمان قالماق‌ها را نشناسد‌. او در دوران جوانی نمی‌توانست برای خود اسب انتخاب کند‌، چون هیچ اسبی نبود که بتواند او را بکشد‌. از این رو‌، جالای هفت سال بود پیاده راه می‌رفت‌. مردم از دیدن تعداد قالماق‌ها، وحشت کردند‌. باخود گفتند: اگر اختلاف شود‌، چه خواهد شد؟ در این صورت‌، عاقبت تعداد کم قرقیزان چه خواهد شد؟ مردم از این کار به باکمورون اعتراض کردند‌. 
ولی باکمورون از جالای با احترام استقبال کرد: 
خوش آمدی ای قهرمان! بگذار حضور شما آغازی بر مراسم یادبود شود‌. 
سپس‌، شش خلعت طلایی کاکاتای را به جالای اعطا کرد‌. برای پذیرایی از قالماق‌ها بیش از 60 هزار گوسفند‌، هزار اسب و نوشیدنی‌‌های زیادی تدارک دیدند‌. جالای که همیشه اندیشه بد داشت‌، از این هدایای کریمانه بسیار راضی شد و به باکمورون خوشحالی خود را ابراز کرد‌. 
چیزی نگذشته بود ناگهان از دور سیاهی افرادی زمین را تاریک کرد‌. معلوم شد که این کنور بای‌، خان کاکانچین است که همراه جمع زیادی نزدیک می‌شود‌. او با صداهای بلند سورنای و کرنی (نام ساز) وارد قرقیرا شد و لباس راهب‌‌های کاکانچین را بر تن داشت‌. اخلاق و رفتارش ازظاهرش پیدا بود‌. لباس غیرقابل نفوذش با سنگ‌‌های گران قیمت‌‌،‌ مروارید و پرهای طوطی تزیین شده بود‌. او به کمان دورانداز و تیرهای فولادی مجهز بود‌. مردم ازصدایش می‌ترسیدند و از نگاهش بر دل قهرمانان هراس می‌افتاد‌. نگاه خشم آلودش مثل شمشیر بود‌. سواربر اسب خوب می‌جنگید و تیرش در تاریکی شب به مقصد می‌رسید‌. علاوه بر این‌، استعداد جنگی ماهر و بی نظیری داشت‌. در تصمیم گیری نیز حیله و مهارت داشت‌. سربازان خود را خیلی خوب آموزش داده بود‌. پهلوانان کنور بای نیز در تیراندازی از خود او دست کمی‌نداشتند‌. برخی از پهلوانانش در جنگ می‌توانستند بدون شمشیر و خنجر زخمی‌عمیق بردشمن وارد کنند‌. 
زمین زیر پای کنوربیگ می‌لرزید از چهره خشمناک و خطرناک او حتی قهرمانانی؛ مانند قوشوی و تاشتوک نیز شگفت زده شدند و با خود گفتند: "اگر کنور بای بهانه‌ای برای جنگ پیدا کند و خشمگین شود به سر قرقیزان بلایی بزرگ خواهد آمد‌."
افرادی که کنوربای را اولین بار سواربر اسب می‌دیدند از نگاه به صورتش می‌ترسیدند‌، نمی‌دانستند چه کار کنند‌، در کجا پناه گیرند! 
همه به ترس و وحشت افتادند‌، بسختی نفس می‌کشیدند و گویی منتظر مرگ بودند‌. آنان با نگرانی گفتند: "ما آزادانه زندگی می‌کردیم و ناگهان در بیچارگی گیر کردیم‌. آیا برای این به اینجا آمده‌ایم که از دست چینی‌ها بمیریم؟ اینک‌، دیگر نمی‌توانیم غذا بخوریم‌، استراحت و تفریح کنیم و به جای آن تیر دشمنان را خواهیم خورد‌. چینی‌ها و قالماق‌ها آمده‌اند همه ما را از بین ببرند‌. این چه عذابی است و در میانمان‌، ماناس نجات دهنده هم نیست!"‌. 
در آن حین‌، باکمورون پیش کنوربیگ حاضر شد‌. او با احترام از وی استقبال کرد و 60 بار شتر‌، 8 هزار گوسفند و 5 هزار اسب هدیه کرد‌. کالچا معاون کنوربای از هدایای جوان راضی شد و با مهربانی رضایت خود را نشان داد‌، سربازان خود را از یورت خارج کرد و برای استراحت به سوی یورت سفید حرکت کرد‌. 
اینک می‌توان کمی‌راحت شد‌. اما بعد از چندی دوباره فریاد مردم و صدای ساز در هوا پخش شد‌، سربازان دیگری وارد صحنه مراسم یادبود شدند‌. چندی نگذشته معلوم شد که نسکارا‌، خان منجو‌ها، قهرمان پکن با افراد زیادی رسیدند‌. دیدار نسکارا بسیار ترسناک تر بود‌. مردم از وی بیشتر از جالای وحشت کردند‌. علاوه بر این‌، معلوم بود که همه را با تحقیر نگاه می‌کند‌. قرقیزان را آدم به حساب نمی‌آورد و در ته دل نسبت به ماناس خیلی خشمگین بود که آلتای را ویران کرده است‌. 
با خشم و ظلمت وارد جشن بزرگداشت کاکاتای شد که در زمان مناسب مایل بود قرقیزان کم جمعیت را از بین ببرد و خون ریزی کند‌. 
باکمورون مجبور بود پیش نسکارا حاضر شود‌، با احترام و تعظیم ازو استقبال کند و برایش از انواع احشام پدرش عطا کند‌. ولی نسکارا با دشنام و تهدید به باکمورون گفت: 
گوش کن‌، بوروت! این پذیرایی و هدایای توست؟ من مراسم بزرگداشت ترا به جهنم تبدیل می‌کنم‌. همه روستاهای ترا غارت می‌کنم‌. پوستت را از بدنت جدا می‌کنم‌. با کدام ثروت اینقدر آدم‌ها را جمع کردی؟ چه کسی از تو دفاع خواهد کرد؟ ماناس خونخوار که از من می‌ترسد اینجا حضورندارد؟ تو باید به دستورمن عمل کنی‌. اگر قبول نکنی‌، محلی برای جنگیدن نشان بده! 
سراسروجود باکمورون لرزید‌. نسکارا به خواننده خود دستور داد ترانه بخواند و برای دیدار با جالای و کنوربیگ حرکت کرد‌. 
درود بر قهرمانان‌، جالای و کنوربای! من اینجا درباره این جوانک آگاه شدم‌. از کاکاتای اسب تندروی مانیکره باقی مانده که شایسته توست‌، کنور بای خان! منتظر ماناس نشویم که چه وقت اینجا بیاید‌. ما یورت هایشان را آتش بزنیم‌، با جشن خود بزرگداشت آنان را خراب بکنیم‌. قرقیزان و دام هایشان را با خود ببریم‌. آنان خودشان این شرایط مناسب را برای ما فراهم کردند‌. باید از این فرصت استفاده کنیم‌. به هر ترتیب‌، همه جمع شدیم‌. 
در آن حین‌، کارشان را شروع کردند‌. یک حرکت ابروی خان برای آغاز غارت و تخریب کافی بود‌. سربازهای نسکارا و کنوربیگ ناگهان به دیگ‌‌های پر از گوشت حمله کردند‌. 
قوشوی قهرمان نخواست جلوی قالماق‌ها، چینی‌ها و منجو‌ها را بگیرد‌. وی تحمل کرد‌، می‌فهمید که اگر مخالفت کند دشمن همه مردم را می‌کشد‌. به همین خاطر‌، جلوی قرقیزان را گرفت‌. با سخنان گرم تلاش کرد هردو طرف را آشتی دهد‌. 
خان‌‌های دشمنان به قوشوی حمله کردند: 
ای بوروت (عنوان سابق قرقیزان)! شما چهل روز نتوانستید جسد کاکاتای را دفن کنید‌. اینک در مراسم بزرگداشت نیز چهل روز انتظار بکشیم؟ مهمانان را مانند دام فربه خواهید کرد؟ ما در خانه خود نیز غذا داریم‌. چرا نمی‌خواهید شروع کنید؟ 
خان‌‌های عزیز! مهمان نوازی قرقیزان را حقیر نشمارید‌، مهمان ما باشید‌، در زمین مقدس استراحت و تفریح کنید! به آداب و رسوم ما احترام بگذارید! اجازه دهید همه مهمانان جمع شوند و آنگاه برنامه را شروع می‌کنیم!
قوشوی در چنین وضعیت دشواری گیر کرده بود‌. نمی‌توانست بگوید تنها منتظر ماناس است و او هنوز نیامده است! 
 باکمورون که به ثروت پدرش مست شده بود با به یادآوردن سفر پنهانی‌اش به تالاس که از رفتار ماناس ناراحت شده بود‌، خبر برگزاری مراسم بزرگداشت را به او اطلاع نداد‌. این درحالی که بیش از بیست روز گذشته بود ولی از ماناس هیچ خبری نبود‌. نیسکارای بد اخلاق نمی‌خواست به حرف کسی گوش کند‌. با تحقیر صحبت می‌کرد‌. مردم را آزار و اذیت می‌کرد و مراسم بزرگداشت را به رنج تبدیل کرد‌. نسکارا با چشمان تیزبینش به قهرمانان قرقیز به رهبری قوشوی نگاهی انداخت و فهمید که هیچ قهرمان قرقیز نمی‌تواند به او آسیب بزند‌. او بسیار خوشحال شد که در میان قرقیزان قهرمانانی مانند کنور بای و جالای وجود ندارد‌. 
***
کانیکی فریاد ماناس را شنید‌. از یورت همسایه وارد کاخ ماناس شد‌. کانیکی بزرگ و زیباترین بانوی دنیا درکاخ خان مانند یک مادر حاضر شد‌. آیا راهی برای رفع عصبانیت ماناس پیدا خواهد کرد؟ ماناس بیشتر خشمگین شد‌. وی دوست نداشت زنان به کار مردان دخالت کنند‌. اوپیش سرور خود حاضر شد‌، دستش را به شانه قهرمان با مهربانی گذاشت‌. درحالی که از چشمانش اشک می‌ریخت با مهرو لبخند گفت:
سرورم! عفو کنید! این پسر چه گناهی دارد؟ آنکه نزدیک خود را بکشد‌، عذابی به سر خود می‌آورد‌. این جوان دشمن نیست که از میان قالماق‌ها آمده باشد‌. او پهلوانی نیست که با تو مقایسه شود‌. پیک را نکشید بد است‌. التماس می‌کنم جان این پسر را به من بسپارید‌، او هم فرزند کسی است‌. 
در همان زمان باکای نیز شروع به حرف زدن کرد‌، وی می‌توانست شش ماه آینده را پیشبینی کند‌. از سال‌‌های پیش همه می‌دانستند که اگر باکای در اول از همه راه برود موفق خواهند شد و تا آخر تکیه گاه همه است‌. باکای گفت:
ماناس قهرمان! به سخنان من گوش بده‌. اگر تو خان حقیقی هستی‌، عفو کن‌. او دشمنی نیست که روی او شمشیر بکشی‌. عصبانیت خود به باکمورون را به این پسر جوان نشان نده!
به محض آنکه باکای از این جوان دفاع کرد‌، کانیکی مهربان جوان را از دست ماناس نجات داد‌. 
ماناس شمشیرش را به زمین گذاشت و با تمام نیرو به طبل زد‌. صدای آن کم مانده بود گوش دیگران را کرکند‌. دریورت خان هیجان شد‌. 
سوار بر اسبان شوید! امر رئیس چهل پهلوان در همه جا پخش شد‌. هشدار او همه جا منتشر شد و سربازان تجهیزات خود را برداشتند و سوار اسبشان شدند‌. در یورت خان‌، تاکنون چنین هیجانی وجود نداشت‌. چهل پهلوان سوار بر اسب منتظر دستور قهرمان بودند‌. 
کانیکی مانند پروانه در یورت می‌چرخید و به فکر عمیقی افتاد و نگران بود‌. 
سرورم‌، خشمگین نشو اگر زنانگی کردم‌. اما سخن گفته نشده برای دل سخت است‌. اجازه بفرما سخنم را به تو بگویم‌، - کانیکی خطاب به ماناس نه مانند همسر بلکه مانند یک خان گفت‌. 
کانیکی! حرفت را بگو‌، دارم گوش می‌کنم‌. به جمع ما زیاد توجه نکن‌. ما تنها به جشن یادبود می‌رویم‌. 
قهرمان من! از تمام دنیا پهلوانان و تنومندان در قرقیرا جمع می‌شوند‌. دل من چیز بدی را گواهی می‌دهد‌. خدا نکند به خاطر حسادت اختلاف ایجاد شود! ماناس سخن کانیکی را قطع کرد:
زودتر بگو‌، چه چیزی می‌خواهی بگویی یا ساکت باش! 
قهرمان اجازه بفرما به هریک از چهل پهلوان زره پوشی که خود درست کرده‌ام بدهم‌، - کانیکی با صدای مهربانی پیشنهاد داد‌. پس از آن‌، چهل پهلوان و همسرانشان را به یورت خود دعوت کرد‌. از خزانه هدایا آوردند‌. به تمام پهلوانان لباس رزم پوشاند‌. 
کانیکی تیزبین بود‌، وقتی پهلوانان و ماناس تفریح می‌کردند‌، در این فکر بود که مبادا اسب‌هایشان فربه شوند و نتوانند در مسابقه اسب دوانی جشن یادبود کاکاتای شرکت کنند‌. از این رو‌، به مهترها دستور داده بود از اسب‌‌های جنگی خوب نگهداری دارند‌ کنند ، سر آنها را در اسب بند‌ها بالا نگهدارند و فقط جو بدهند که اگر درجشن یابود اختلافی بین آنان به وجود آید‌، بتوانند ازعهده دشمن برآیند‌. 
ماناس وقتی اسبان و پهلوانان را که با لباس رزم بودند‌، دید به شایستگی وخرد همسرش آفرین گفت‌. 
کانیکی از این وضعیت موقعیت استفاده کرد و به حیدرخان نیز لباس جنگی پوشاند‌. 
هنگاهی که کانیکی به ماناس لباس رزم می‌پوشاند‌، به او گفت: 
سرورم! اگر صلاح بدانی مرا نیز با خود ببر تا در پذیرایی جشن یادبودکاکاتای کمک کنم‌. 
ماناس لبخندی زد و پیشنهاد او را قبول کرد‌. اما خبر دیگری‌، خنده از چهره ماناس برد‌. جاسوس اطلاع داد که در جشن یادبود کاکاتای‌، چینی‌ها، قالماق‌ها و منجو‌ها دوباره همه چیز را خراب کردند و قوشوی محترم را کتک زدند‌. 
ماناس سوارآقولاشد‌. 
سربازان پرچم را با تصویر خورشید بالا بردند و به سوی دشمن راهی شدند‌. زیر پای سربازان زمین می‌لرزید‌. تیر‌، شمشیر و نیزه‌‌های سربازان آماده جنگیدن بود و همه در لباس جنگی بودند‌. آنان پهلوانان با تجربه بودند‌، از مرگ نمی‌ترسیدند و در جنگ با دشمنان مهارت داشتند‌. 
وقتی ماناس به قرقیرا وارد شد‌، باکمورون خواننده‌ها را آماده کرده بود که شعرهایی درباره ماناس بخوانند‌. به مناسبت ماناس قربانی کردند و زیر پای او و پهلوانانش طلا ریختند و به قهرمان اسب تندرو اعطاء کردند‌. 
وقتی باکمورون برای استقبال از ماناس قدم می‌زد‌، پاهایش گیر کرد و به زمین افتاد‌. نتوانست دیدار خشمگین ماناس را تحمل کند‌. از قوشوی درخواست کرد که با ماناس صحبت کند و خود تلاش کرد با ماناس برخوردی نداشته باشد‌. 
برای ماناس یورت سفید ساخته بودند‌. یورت وی در تپه‌ای کنار رود قرار گرفته بود‌. کریقه‌، اوک و توندوق (اجزای تشکیل دهنده یورت) تزیین شده بود‌. اول ماناس وارد آن شد و به دنبال وی مردم به فرماندهی قوشوی وارد شدند‌. در میان آنان کوکچو قهرمان قزاق‌، تاشتوک پسر آلامن‌، جامقیرچی‌، اوربو و غیره بودند‌. هر هشت خان می‌خواستند با ماناس قهرمان احوال پرسی کنند‌. ماناس از قوشوی احوالپرسی و استقبال کرد‌. دستانش را باز کرد و او را بغل کرد‌. 
زنده‌ای قوشوی خان؟ جشن یادبود کاکاتای را شروع کردید؟ امید که قومت پیشرفت کند و سرزمینت پر از دام شود‌، هر کس به سن کاکاتای برسد و مانند او مورد احترام قرار بگیرد!  
قوشوی خان حال خوب ماناس را دید و تمام ناراحتی درونی خود را پیش او گفت: 
ما را خیلی معطل کردی‌، قهرمان! کم بود قرقیزان جانشان را از دست بدهند‌. به ما تجاوز کردند! قالماق‌ها و چینی‌ها تمام دام‌‌های ما را از بین بردند‌. پهلوانان ما اجاق کاکاتای را از دست دادند‌. آیا اینگونه می‌خواستیم جشن یادبود کاکاتای را برگزار کنیم؟ ماناس باز عصبانی شد:
در این باره از آن کس بپرسید که پوست ببر را پوشید اما ببر نشد‌. خودتان تصمیم گرفتید جشن یادبود بزرگی برگزار کنید که در تمام جهان منتشر شود‌، مگر پیشنهاد من بود؟ و اینکه قرقیزان نتوانستند صاحب خانه و اجاق خود شوند‌، کار بدی است‌. وقتی شروع کردید باید تا آخر ادامه دهید‌. ثروت کاکاتای به این جشن می‌رسد و باقی هم خواهد ماند‌. روانش شاد باشد! باید مواظب باشیم! اگر آنان مردم را تحقیر کنند مجبور می‌شویم با آنان با زبان شمشیر صحبت کنیم‌. زندگی کسانی را که به ما دست دراز کنند تباه می‌کنم!
قوشوی همه ناراحتی‌‌های خود را به ماناس نگفت‌. وی خبر نداد که جالای می‌خواست مانیکره را از دست او بگیرد‌. برای اینکه قهرمان را بیشتر عصبانی نکند به بهانه کاری از یورت خارج شد‌. 
با حضور ماناس در جشن یادبود‌، قرقیزان امیدوارشدند و جرات پیدا کردند‌. وقتی باکای همراه چهل هزار سرباز وارد قرقیرا شد‌، همگی روحیه پیدا کردند‌. سربازان‌، ریش سفیدان و عامه مردم در کنار یورت قهرمان جای گرفتند‌. همه می‌خواستند از نزدیک آن قهرمان را ببینند که درباره او زیاد شنیده بودند‌. با این حال‌، باورنداشتند که آنجا باشد‌. در کنار قالماق‌ها، چینی‌ها و منجو‌ها ماندند و جرات پیدا نکردند نزدیک ماناس بروند‌. 
در جمع چینی‌ها مردی به نام چاقیرای بود‌. نزدیکترین سرباز کنوربای‌، مخفیانه به یورت سفید نزدیک شد و از سوراخ آن به ماناس نگاه کرد‌. 
می‌گویند‌، چاقیرای ارزش و قیمت همه را در جهان می‌دانست‌، وقتی برای اولین بار ماناس را از نزدیک دید خشکش زد و نتوانست بلند شود‌، قلبش می‌ترکید‌. 
حتی خود نسکارا که بزرگترین قهرمان چین است وقتی به یورت سفید نزدیک شد و مخفیانه به صورت قهرمان نگاه کرد‌، از اینکه چشم قهرمان به او بخورد ترسید‌، چشمانش را پایین دوخت و از یورت خارج شد و با تعجب و درماندگی پیش کنوربیگ آمد‌. او مدتی نمی‌توانست نفس بکشد و عبارت درستی برای تعریف انتخاب کند و سرانجام صحبتش را اینگونه آغازکرد: 
خان و قهرمان بزرگ کنوربیگ! راهب و قهرمان جالای! من خیلی وقت بود ماناس را ندیده بودم‌، اینک از نزدیک او را دیدم‌. چنین انسانی را تا به حال ندیده ام‌. چنین احساسی را که همین اکنون پیدا کردم‌، نداشته ام‌. ماناس را از نزدیک دیدم و بی حس شدم‌. او قهرمان بزرگی است‌. حتی همه سربازان پکن را بیاوریم بر او پیروز نخواهیم شد! بیایید اسب مانیکره را طلب نکنیم‌، اگر اختلاف ایجاد کنیم جان خود را از دست خواهیم داد‌. بهتر است زنده به چین برگردیم‌. کنوربیگ خشمگین شد:
دیوانه شده ای! ما فکر می‌کردیم تو شیرمنجوها هستی اما معلوم شد تو یک خرگوش منجو هستی‌. می‌خواهی فرار کنی راهت باز است‌. مگر ماناس از آسمان آمده؟ یا آدم نیست؟- 
جالای نیز عصبانی شد: 
اگر این قرقیزان طلب مرا انجام ندهند و مانیکره را به من ندهند جشن یادبود را به عزا تبدیل می‌کنم‌. باید تمام اسبان آنان را بگیرم‌. ما که هر سه نفر متحد هستیم‌. 
نسکارا از نزدیکانش حمایت پیدا نکرد و نخواست روابطش را با شرکای بزرگ خراب کند‌. ازاین رو‌، با آنان موافقت کرد: 
بله البته‌، ما که سه نفریم‌. این را در نظر نگرفته ام! چرا قرقیزان مانیکره‌، آقولا و چالقویروق را دارند و این جوانک به آنان اسب ارچاتارو را نیز عطا کرده است‌. اسب هایشان را ازدستشان می‌گیریم‌. 
سه قهرمان هم سوگند شدند که به سر قرقیزان بلایی بیاورند‌، آنان را بدبخت کنند و جشن یادبود بزرگ را به عزا و ماتم تبدیل کنند‌. 
آنان باکمورون را پیش خود صدا کردند و با او به خشم و خشونت برخورد کردندد که جانشین بیچاره کاکاتای سرش را پایین انداخت و دلش درد گرفت‌. آنان مانیکره را خواستند وبه او هشدار دادند که اگر همین الآن خواسته آنها را عملی نکند‌، جشن یادبود را به عزا تبدیل خواهند کرد‌. 
باکمورون پیش قوشوی آمد و تهدیدات کنوربیگ را به او تعریف کرد‌. قوشوی در ساحل رود قرقیرا خیلی وقت فکر کرد‌. سرانجام تمام قهرمانان و ریش سفیدان را جمع کرد و پس از آن پیش ماناس آمدند‌. ماناس مشغول آماده کردن زمین برای بازی اردا بود‌. 
قهرمان! نسکارا و کنوربیگ می‌خواهند کار بدی کنند‌. می‌خواهند مانیکره را به آنها ببخشیم‌. تا اسب را نگیرند آرام نخواهند شد‌. اگر ندهیم اموال مردم را غارت و خودشان را خواهند کشت‌. آنان هشدار داده‌، گفتند: اول ماناس حامی‌شما را می‌کشیم و بعد جان همه را می‌گیریم‌. شب و روز ما را تهدید می‌کنند‌. جشن یادبود را خراب خواهند کرد‌. ماناس! مانیکره فقط یک اسب است‌. آیا بهتر نیست اسب را دربرابر سلامتی خود به آنان ببخشیم؟
وقتی ماناس این سخن را شنید‌، بیشتر خشمگین شد و خونش جوشید وخطاب به قوشوی گفت:
من خیلی نگران هستم‌، تیزبینی و پیشبینی شما کجا رفت؟ من شما را به عنوان یک انسان دانا می‌شمردم و شما چنین سخنان غیرحکیمانه‌ای می‌گویید! من شما را به عنوان پدر مردم می‌دانستم‌، اما مانند پسر ترسو رفتار می‌کنید! چرا به من چنین سخنان خوارکننده‌ای را بیان می‌کنید؟ شاید شما دارید کم عقل می‌شوید؟! اگر اینجوری است نباید اسم شما قوشوی باشد‌، بروید دور از اینجا و در بالای تپه‌ها بگریید! اگر کسی دیگر می‌گفت بدون شک خونش را بر زمین می‌ریختم‌. کنوربیگ خان چینی‌ها امروز ما را تحقیر کرد‌. اگر امروز اسب تندرو مانیکره را بگیرد فردا دنبال چالقویروق و آقولاخواهد آمد! تمام اسب‌‌های تندروی قرقیزان را می‌گیرند! سرانجام همه ما را از بین خواهند برد وسر زمین ما را به جهنم تبدیل خواهند کرد‌. بگذار سخنان شما را تنها زمین سیاه بشنود که نه گوش دارد و نه چشم‌. به جای آنکه مانیکره را به دشمن بدهم بهتر است به دشمن بگویید ماناس مرده است‌. تا من زنده هستم مانیکره را به هیچ کس نمی‌دهم! برعکس‌، من اسب شان را خواهم گرفت‌. اگر تشنه جنگند برایشان فراهم خواهم کرد!- ماناس فریاد زد‌، سوار آقولا شد و با تمام قدرت به طبل زد‌. پهلوانان که تشنه خون و منتظر دستور ماناس بودند به دشمنان هجوم بردند‌. قالماق‌ها و چینی‌ها که در آرامش بودند از هجوم ناگهانی و پر سر و صدا به چهار سو فرار کردند‌. پهلوانان مانند گرگ‌‌های گرسنه به دنبال سربازان پیاده دشمنان رفتند‌. ماناس سوار بر اسب آقولا به میان قالماق‌ها و چینی‌ها رو کرد و آنان را پراکنده ساخت‌. در آنجا‌، کنوربیگ و جالای راه قهرمان را بستند‌. ماناس با خشم به آنها هجوم آورد‌. 
شما مرا مجبور کردید عصبانی شوم! در آلتای شما را تربیت کرده بودم‌. مگر آن را فراموش کرده اید؟ اگر به جشن یادبود آمده اید مثل مهمان رفتارکنید‌. اگر می‌خواهید با ما بجنگید‌، بگویید‌. من شما را تنبیه خواهم کرد! – ماناس با خشم حرکت می‌کرد‌. از جمع آنان پسر بای میرزا با صورت خونین و لباس دریده خارج شد و با ناله گفت: 
نسکارا بدون دلیل اجاق‌‌های ما را ویران‌، مردم را آزار و مرا تحقیر کرد و گفت: "اگر مردی خود پیش ماناس برو و از ما شکایت کن!"
ماناس با شنیدن این سخنان مثل شیر خشمگین شد‌. در آن حین‌، بر سر نسکارا شلاق زد‌. از چهره سیاه او خون ریخت‌. نسکارا روحیه خود را باخت‌، رنگ از چهره‌اش پرید‌. سربازان چین این وضعیت را دیدند و از ترس پراکنده شدند‌. 
ولی برای ماناس این کم بود‌. از این رو‌، دوباره به کتک زدن قالماق‌ها، چینی‌ها و منجوها پرداخت‌. چهل پهلوان با صدا و شعار "ماناس ماناس" از چپ و راست همه را به ولوله انداختند‌. 
کنوربیگ در بالای تپه مشاهده کرد که از تعداد سربازانش کم می‌شود‌. صورتش دگرگون شد‌. اما او به طرف شلوغی نرفت‌. برعکس‌، از اسبش پیاده شد و تصمیم گرفت اسب تندروی قیلقیرو را به ماناس هدیه کند‌. بر تکبرش غلبه کرد و پیش ماناس زانو زد وگفت: 
قهرمان! بیا پیمان صلح ببندیم‌. ما تمام مقررات شما را رعایت می‌کنیم و به آداب و رسومتان احترام می‌گذاریم‌. پهلوانان ما به خاطر سی روز معطلی‌، در غیاب شما کارهای نامناسبی را در جشن یادبود انجام دادند‌، ما را ببخش‌. من اسب و سر خود را به تو هدیه می‌کنم‌، - کنوربیگ حیله گرمعذرت خواهی کرد‌. 
قوشوی و باکای چون عصبانیت ماناس را می‌دانستند وارد گفتگو شدند: 
ماناس قهرمان! وقتی خود خان عذر خواهی می‌کند مانند خان آنان را عفو کن‌. آتش خود را خاموش کن‌. جشن یادبود کاکاتای را شروع خواهیم کرد‌. مردم بیچاره منتظرند‌. باکای دهانه اسب ماناس را گرفت‌. 
وقتی ماناس اسب را چرخاند صدای جنگی طبل‌ها قطع شد‌. ولی وقت زیادی گرفت تا خشم قهرمان مانند ابرهای سیاه در بالای کوه آرام شود‌. آبروی کنوربیگ و شریکانش رفت‌. می‌خواستند اسب‌‌های دیگران را بگیرند ولی اسب‌‌های تندروی خود را نیز از دست دادند‌. 
دو روز از این رویداد گذشت و قهرمانان پیمان صلح بستند‌. در بالای قرقیرا پرچم کاکاتای آویخته شد‌. صدای سازها و ترانه‌ها هوا را پر کرد‌، خنده شادی دختران و جوانان شنیده شد‌. 
باکمورون بیچاره دوباره روحیه پیدا کرد و سوار بر اسب مانیکره در مناطق مختلف ظاهر شد و دستور پذیرایی داد‌. او تمام درهای خزاین پدرش را باز کنند‌ کرد. 
در جاهای مختلف صدای خوش ایرچی اولو ایرامان به گوش مردم می‌رسید‌. مجری جشن یادبود یک هنرمند بود و مردم او را همچون یک خواننده بزرگ می‌دانستند‌. 
مهمانان به دو گروه تقسیم شدند‌، در یک سو قالماق‌ها، چینی‌ها، منجوها‌، تیرقات‌ها، شیب‌ها، سالآن‌ها، تیرس‌ها و در سوی دیگر قرقیزها‌، قزاق‌ها، نایقوت‌ها، ازبک‌ها، تاجیک‌ها، جدیگرها‌، قپچاق‌ها، کاتاقان‌ها و پسران ترک جمع شدند و فاصله میان آنان به طول پرواز یک تیر کمان بود‌. بازی‌ها و مسابقات شروع شدند‌. 
ایرچی اولو ایرامان جوانی به نام حیدر را به عنوان مترجم قرار داد‌. او برگزاری اسب دوانی قریب الوقوع را اعلام کرد‌. قرقیزان از زمان‌‌های دور به اسب احترام می‌گذاشتند و دوست داشتند و برگزاری مسابقه اسب دوانی را بخش مهم جشن‌‌های عروسی و یادبود‌ها می‌دانستند‌. برای جایزه اصلی 80 هزار اسب‌، هزار شتر دو کوهان‌، 100 هزار گوسفند اختصاص داده شد‌. صدای طبل‌ها بلند شد‌، اسبان تندرو در دره‌ای نزدیک جنگل جمع شدند‌. تعداد آنها حدود دو هزار بود‌. 
ماناس پس از آنکه تعداد اسب‌ها را دید‌، المامبت را نزد خود خواند‌. 
قهرمان من! تعداد شرکت کنندگان اسب دوانی بسیار زیاد است‌. اسبان مزاحم یکدیگر خواهند بود‌. اسب‌‌های معمولی جلوی راه اسب‌‌های اصیل و تندرو را خواهند گرفت‌. احتمال دارد در چنین وضعیتی‌، اسب آقولاپیروز شود‌. البته‌، کمی‌چربی اضافی دارد و برای آماده شدن یک روز دیگر نیاز است‌. هنر جادوگری خود را نشان بده! کاری کن که فردا هوا بارانی شود‌. 
المامبت به یورت خود برگشت و نیروی جادوگری خود را که از اژدها یاد گرفته بود‌، نشان داد‌. طرف درب ورودی نشست‌، کلمات جادویی گفت و سنگی را به آب انداخت‌. 
آسمان آفتابی قرقیرا تاریک شد‌، ابرسیاه در بالای کوه جمع شد و باران شدیدی همراه برف سردی بارید‌، اسبان از سرما می‌لرزیدند‌. سربازان زیادی اسبان خود را رها کردند و به درون یورت‌ها پناه بردند‌. شبانه اسب‌‌های تندروی زیادی از ضعف و سرما مردند‌. صبح فردای آن روز آفتابی بود‌. نزدیک ظهر زمین گرم شد‌، راه‌ها خشک شدند و جانوران با نور خورشید خود را گرم کردند‌. 
مجری اعلام کرد: "باکمورون تعداد جوایز را به هزار اسب رساند‌". دوباره تعداد اسبان را شمردند که هزارتا شد‌. 
اسبانی که از نقاط مختلف جمع شده بودند‌، در این مسابقه شرکت کردند‌، اسبان اصیل و تندرو بودند‌. همه در یک صف ایستادند‌. در اول صف‌، آرانگو اسب زن قهرمان قالماق و آقولا با تعویذ طلایی در گردن و خال سفید در پهلو حاضر شدند‌. جالای‌، خان قالماق‌ها اسب خود آچ بودان را آورد‌. 
کنوربیگ حیله گر با اسبش آلقارا تصمیم گرفت در مسابقه اسب دوانی شرکت نکند‌، چون ابتدا‌، نیزه بازی بود و اسبش را برای آن آماده می‌کرد‌. او با خود گفت: "بگذار ماناس ساده لوح آقولارا به اسب دوانی ببرد‌، این برای من خوب است‌. در نیزه بازی نگاه می‌کنم که سوار کدام اسب می‌آید تا خونش را بریزم‌. " نشان می‌داد که کنوربیگ حیله گرتر شده است‌، کسی به این موضوع توجه نکرد‌، درحالی که نسکارا با تکبر برای مسابقه ثبت نام کرد‌. علاوه بر این‌، در مسابقه اسب دوانی تاشتوک با اسب چالقویروق‌، مرادعدل با اسب قیلجیرین‌، موزبورچاک با اسب تیلکایران‌، اسب تندروی قوشوی و چند اسب اوربو‌، کوکچو با اسب کیغالی و باغیش با اسب سورکیئک ثبت نام کردند‌. 
تمام شرکت کنندگان همراه حیدر جوان شش روزی راه رفتند‌. طبق فرمان ماناس شش هزار نفر با پرچم‌‌های سفید اسب‌‌های تندرو را هدایت کردند‌. وقتی اسب‌ها دور شدند‌، باکمورون برگزاری مسابقه کشتی را اعلام کرد‌. جایزه این مسابقه هزار شتر دو کوهان‌، هزار اسب پیشانی سفید و غلامان بودند‌. قالماق‌ها با شنیدن شرایط کشتی سر و صدا کردند‌. قبل از همه‌، جالای با مقام خانی مانند خوک وحشی وارد میدان شد‌. گروه چینی‌ها رو به شرق کرده و دعا کردند‌. 
جالای شلوار زرد پوستینی داشت و سن او از چهل گذشته بود‌. او به اندازه‌ای تنومند و قوی بود که با مشتش می‌توانست یک شتر بزرگ را بر زمین بیندازد‌. دیدارش با چهره خشمگین مانند ابر‌‌های تاریک و آن قدر بزرگ بود که می‌توانست یک آدم را ببلعد‌. جالای وسط میدان منتظرمخالف خود نشست‌، او در میان پسران ترک و قرقیز که از آلتای تا آلای و سمرقند زندگی می‌کردند بسیار مشهور بود‌. این قهرمان قدرتمند آنقدر مردم را ترساند که مردم از نام او می‌لرزیدند‌. 
ایرچی اولو ایرامان با تمام قدرت و با صدای بلند اسامی ‌پهلوانان قرقیزان را نام برد ولی هیچ کس جرات نکرد با جالای کشتی بگیرد‌. مردم نفس خود را حبس کرده‌، سرشان را پایین انداختند‌. 
ماناس خطاب به دانشمندان گفت: 
به من بگویید چرا این همه از جالای می‌ترسند‌. 
طبق آداب و رسوم قدیمی ‌باتجربه ترین فرد سخن خود را آغاز کرد و گفت: در جهان نظیر جالای وجود ندارد‌. این سخن ماناس را بسیار خشمگین کرد‌. او خود جلوی مردم حاضر شد وگفت: "ای مردم در میان شما مردی نیست که این گوشت فربه را به زمین بزند و آبروی ما را حفظ کند؟"- با این سوال نزد قبایل و پسران ترک حاضرشد‌. شوربختانه‌، هیچ یک از پهلوانان از جمع بیرون نیامدند‌. 
ماناس اسامی‌دیگر پهلوانان را نام برد و قوشوی را برای گفتگو نزد آنان فرستاد‌. قوشوی سوار بر اسب خود پیش هر پهلوان مشهور قرقیز؛ از جمله چقیش‌، عبدالرحمان‌، کارکیگل‌، جامقیرچی‌، اوربو‌، کوکچه‌، تاشتوک‌، کاک کایان‌، آقبای و موزبورچاک حاضر شد ولی همه با بهانه‌‌های مختلف پیشنهاد قوشوی را رد کردند. پهلوانان مشهور قرقیز آنان ترسیدند با جالای مبارزه کنند‌. 
قوشوی غمگین پیش ماناس حاضر شد وگفت: 
در مقابل این مرد قالماقی هیچ پهلوان قرقیز جرات نکرد بایستد‌. دیگر چاره‌ای نیست خودم مانند شتر پیر جلوی جالای را می‌گیرم‌. با آنکه پیر شده‌ام اما به اندازه یک گرگ نیرو دارم‌. یا خود توکه تشنه خون هستی با او مبارزه می‌کنی؟ تو در جنگ بسیار ماهر و شجاع بودی‌. پس‌، می‌توانی با او کشتی بگیری‌. 
ماناس خندید: 
قوشوی عزیز‌، لعنت خدا به من باد اگر از او تقاضای بخشش کنم! من جنگجویم ولی در مبارزه پیاده آن قدر که فکر می‌کنی‌، ماهر نیستم‌. می‌خواستم در مسابقه پرتاب نیزه شرکت کنم‌، اما اگر کسی حاضر نیست از آبروی ما دفاع کند البته که خودم می‌توانم‌. 
قوشوی پس از شنیدن سخنان ماناس با ناله و غم گفت: 
اگر پهلوانی به سخنان من گوش ندهد‌، نشان می‌دهد در میان مردم‌، دیگر پهلوانی نمانده است! ای روزهای تاریک‌، مگر خوش بختی ما را ترک کرده است! ای پروردگار! در پیری جان مرا نگرفتی و قوم من ضعیف شده است‌. به طوری که کسی نمی‌تواند جلوی این خوک فربه را بگیرد‌. 
ماناس ناله‌‌های قوشوی را شنید و آهسته به او گفت‌. 
در میان ما کسی قوی تراز تو نیست‌. مگر می‌شود مردمی‌را ضعیف شمرد‌، درحالی که مردی مانند تو در میانشان وجود دارد؟ هرچند پیر هستی‌، اما همچنان‌، کسی بهتر از تودرمبارزه بادشمن نیست‌. تنها تو می‌توانی جلوی این مرد را بگیری‌. اگر نمی‌خواهی با او مبارزه کنی تمام جوایز و آبروی ما را به او ببخش! قوشوی با لبخندی که بر لبان داشت‌، خطاب به ماناس گفت:
نباید در جشن یادبود کاکاتای این سخنان را به من می‌گفتی! من نباید از دهان تو این حرف‌ها را می‌شنیدم‌. من با جالای مبارزه می‌کنم‌. تو از من در وضعیت سخت‌، درحالی که پیر شده‌ام و سن من به هشتاد رسیده چنین درخواستی می‌کنی‌. اگر با جالای در دوران جوانی و زمان اوج قدرت خود برخورد می‌کردم‌، او را به آسمان پرتاب می‌کردم‌. ای قهرمان‌، من از مرگ نمی‌ترسم از شرم می‌ترسم! از این می‌ترسم که تو را ناراحت کنم و آبروی تو را در میان مردم بریزم‌. با این حال‌، قبول! خودم را به خطر می‌اندازم و با او مبارزه می‌کنم‌. ولی مطلبی را باید برای تو بگویم‌، همسرمن مانند کانیکی ماهر نیست و در زندگی خود چیزی را یاد نگرفته است‌. او یک شلوار از پوست بز برایم دوخته است‌. اگر جالای از شلوار بگیرد پاره خواهد شد‌. در میان مردم برهنه می‌مانم‌. درآن صورت مردم چه فکری می‌کنند؟ ازاین رو‌، همه خان‌ها و قهرمان‌‌های خود را جمع کن‌، اگر کسی شلوار مناسبی برای من داشته باشد‌، در آن صورت من نیز برای مبارزه حاضرم‌. 
ماناس فوراً خان‌ها و قهرمانان را جمع کرد‌. شلوارهای خوب و با کیفیت جمع‌‌آوری شد و قوشوی شروع به اندازه‌گیری آنها کرد‌. هیچ یک هم اندازه قوشوی نشد‌، همه کوچک یا تنگ بودند‌. قهرمانان خود را همچون فرد مغلوب در جنگ احساس کردند‌. در آن حین‌، چیزی به فکر ماناس رسید‌. به یاد شلوار جنگی که کانیکی برایش دوخته بود‌، افتاد‌. شلوار خود را درآورد و آن مناسب قوشوی شد‌. 
قوشوی با خوشحالی یک پایش را داخل شلوار کرد که تنگ آمد‌. به دو پهلوان دستور داد که شلوار را بکشند‌، می‌خواست هر دو پایش را همزمان درلنگه‌‌های شلوار قراردهد‌. 
مردم با دیدن این منظره که سه قهرمان یکی پیر و دو جوان نمی‌توانند یک شلوار ماناس را بپوشند بسیار خندیدند‌. 
ماناس عصبانی شد‌. این هم کارکانیکی است‌، آیا نمی‌توانست یک شلوار ساده جنگی بدوزد! یکی از پهلوانان با دقت به شلوار نگاه کرد و گفت: 
آری‌، کانیکی نمی‌توانست لباس جنگی بد بدوزد‌. وی به شکارچیان دستور داده بود پوست سیصد بزکوهی را بیاورند‌، پوست آنها را بدون استفاده از نور آفتاب خشک کرد و کارهای زیادی را بر روی این پوست انجام داد‌. به لباس‌‌های جنگی کانیکی می‌توان تیر اندازی کرد بدون اینکه تیراز آن عبورکند‌، می‌توان به آتش انداخت بدون اینکه بسوزد‌. اگر قوشوی نمی‌تواند آنرا بپوشد گناه ماست‌. من راز این را می‌دانم‌. 
حاجی بیگ نخی را پاره کرد و شلوار بزرگتر شد و قوشوی به راحتی آنرا پوشید‌. 
قوشوی پیر وسط میدان رفت‌. گویی شلوار برای وی دوخته شده بود‌، کفشش را درآورد و کلاهش را برداشت‌. روی چمن دراز کشید و به شانزده پهلوان دستور داد پشت او را گرم کنند‌. پس از آن خودش را خوب احساس کرد‌، بلند شد و طرف جالای حرکت کرد‌. 
قرقیزان با یک صدا شعار دادند‌. 
زنده باد‌، قوشوی قهرمان!
با اینکه پیری ولی آبروی ما را حفظ کردی‌. 
خدای متعال پشتیبان تو باد! 
وقتی قوشوی به جالای نزدیک شد‌، او از جایش بلند شد‌. به جای سلام فریاد زد: "کله این بوروت پیر را می‌کنم‌"‌. قوشوی درپاسخ گفت:
توله سگ! اصول کشتی گرفتن را رعایت کن‌. دست خود را به سویش درازکرد‌. جالای تنومند او را محکم گرفت‌. قوشوی که در جنگ پیاده باتجربه تر بود‌، دستش را پس گرفت‌، ولی پوستش ترکید و در چنگ جالای ماند‌. در آن حین‌، درحالی که دستش درد می‌کرد وخشمناک بود‌، به شهامت جوانی برگشت‌. به خون و درد توجهی نکرد‌، انگشتان خود را به پهلوی جالای وارد کرد و از بدن او به اندازه یک پیاله گوشت کند‌. دو قهرمان بزرگ از سر تا پا خونین شدند و مانند دو گاو نر در وسط میدان به کشتی پرداختند‌. با سینه و شانه مبارزه می‌کردند ولی یکی بر دیگر غلبه نکرد‌. تپه‌‌های قرقیرا کنده شد‌، شکاف برداشت و زمین سیاه با گیاه مخلوط شد‌. 
دو قهرمان شش روز کشتی گرفتند ولی گویی تمام شدنی نبود‌. نزدیک ظهربود‌، کمر قوشوی از دست قهرمان قالماق کبود شده بود‌، اما بدنش به اندازه‌ای گرم بود که هیچ طبیب شرق نمی‌توانست آنقدر گرم کند‌. چشمان قهرمان پیر از لذت گرمی‌به خواب رفت‌. جالای منتظر چنین لحظه‌ای بود‌. او قوشوی را بالای سر خود بلند کرد و در وسط میدان شروع بچرخاندن او کرد‌، دنبال صخره سنگی می‌گشت که روی آن پرت کند‌. ولی برای او سنگی به اندازه یورت لازم بود‌. چنین سنگی در قرقیرا وجود نداشت‌. 
نبود آن قوشوی را نجات داد‌. ماناس این وضع را دید‌، وسط میدان دوید و با شلاق بر شلوار قوشوی زد‌. قوشوی از درد شلاق بیدار شد‌. آنگاه از دست جالای رها شد و دریک حرکت جالای را با همه توانی که داشت بر زمین زد‌. بر قهرمان قالماقی غلبه کرد‌، روی سرش قدم زد و دستش را بالا برد‌. 
قرقیزان بسیار خوشحال شدند و چهل پهلوان نزد قوشوی آمدند و او را بالای سر بلند کرده‌، از میدان مبارزه به سوی مردم شاد و خرسند بردند‌. منجوها و چینی‌ها با تهدید فریاد زدند:
لعنت بر بوروت ها! خودشان مارا به جشن یادبود دعوت کرده‌اند و حالا ما را تحقیر می‌کنند! برای چه؟ درمیان کدام ملت‌، بالای سر مخالف قدم می‌زنند؟ آنان با سر و صدا طبل‌ها را زدند‌، سربازان راجمع کرده‌، برای جنگ آماده شدند‌. ماناس ازکارآنان عصبانی شد‌، سوار اسب جنگی شد و وسط میدان آمد‌. 
ای خان‌‌های قالماق و چین‌، شما دیوانه شده‌اید؟ به این اعتراض می‌کنید که قوشوی بالای سر جالای قدم زده است‌. ولی این کار رسم قهرمانی است‌. آری‌، شما را به جشن دعوت کرده‌ایم ولی شما به دنبال بهانه‌ای برای جنگیدن هستید‌. اگر می‌خواهید بجنگید‌، ما آماده‌ایم. فقط رک وراست بگویید‌. 
باکای به امید انصراف ماناس نزدیک وی رفت‌. خان‌‌های قالماق و چین به مشاوره میان خود پرداختند‌. 
کنوربیگ سوار بر اسب القارا به این وضعیت نگاه می‌کرد‌، در دستش نیزه بود و لباس جنگی برتن داشت‌. اسبش را تازیانه‌ای زد و وسط میدان آمد‌. قهرمان پکن در آن زمان 25 سال داشت‌. با چهره خشمناک به ماناس نگاه کرد‌. 
قوشوی اندام کنوربیگ را ارزیابی کرد و خطاب به ماناس گفت: 
قهرمان من! چه کسی جلوی این قهرمان چین را می‌گیرد؟
ماناس به قوشوی پاسخ نداد‌، به کنوربیگ نگاه کرد و فهمید که فریب خورده است‌. باخود گفت: 
ای دل ساده ام‌، چقدر بهتر بود جایزه‌ای نداشته باشم‌. برای چه آقولا را برای اسب دوانی فرستادم! اینک مانند عقاب بدون بال مانده ام‌، بایستی یکی از اسب‌‌های جنگی خود را برای مسابقه پرتاب نیزه آماده می‌کردم‌. قوشوی عزیز! برای من دعا کن‌. اسبم را آماده کنید‌، برای اولین بار با کنوربیگ احمق مبارزه می‌کنم‌. ماناس برای برداشتن تجهیزات جنگی رفت‌. 
در آن حین‌، کانیکی به ماناس نزدیک شد‌، در دستش لباس جنگی ماناس بود که در طول شش سال درست کرده بود‌. کانیکی گفت:
سرورم! این لباس به شما می‌آید‌. آنرا برای مبارزه بپوشید‌. 
ماناس قهرمان با خرسندی پیشانی کانیکی را نوازش داد و آنرا پوشید‌. زره فولادین بود و برای تیر و شمشیر غیر قابل عبور بود‌. کانیکی گفت: "قهرمان من! خدای متعال از تو حمایت کند و نیروی جاودانی ببخشد".
در آن حین‌، قوشوی دنبال اسب مناسب می‌گشت‌. او زین آقولارا گذاشت و به ماناس آورد‌. باکای و ارتاشتوک اورا تا میدان مسابقه همراهی کردند‌. 
هر دو قهرمان به چشمان یکدیگر نگاه کردند و با نوک نیزه همدیگر را زدند‌. یکدیگر را با نیزه هدف قراردادند‌. نیزه‌ها بر زره آنها می‌خورد و می‌شکست‌. قهرمانان نیزه‌‌های دیگری بر دست گرفتند و به یکدیگر پرتاب کردند‌، با نیزه‌، شمشیر و خنجر می‌جنگیدند‌. از برخورد خنجرهای فولادین برق می‌جهید‌. سرانجام‌، همه سلاح‌‌های آندو خراب شد‌. مجبور شدند درحالی که سوار اسب بودند‌، مجبور شدند یکدیگر را مشت بزنند‌. داور دو قهرمان مسابقه را جدا کرد‌، به آنان نیزه‌‌های جدید دادند و دوباره شروع به مبارزه کردند‌. مردم ساکت بودند‌. اما آندو‌، با سر و صدا و با خشم به سوی یکدیگر شتافتند‌. 
وقتی آندو با یکدیگر برخورد کردند‌، زمین راگرد و غبارگرفت‌. وقتی کنوربیگ با نیزه ماناس را زد کسی متوجه نشد‌. وی کم مانده بود از زین اسب بیفتد وبسختی خود را روی زین نگه داشت‌. در چنین لحظه‌ای مهارت خود را نشان داد‌. در گردن کنوربیگ جای خالی زره را دید‌. این برای ماناس کافی بود‌. به همان جای باز محکم کوبید و کنوربیگ با صورت به زمین خاک آلود افتاد‌. ماناس افسار القارا‌، اسب کنوربیگ را گرفت و به طرف قرقیزان برگشت‌. وی جایزه خود را به فقیران و نیازمندان بخشید‌. مردم از این وضعیت بسیار خوشحال شدند‌. 
شب شد‌. قوشوی قهرمان پس از چند روز طولانی و سخت به امید استراحت وارد یورت شد‌. در آن حین‌، سیزده خان ترک با ناراحتی وارد یورت قوشوی شدند‌. قوشوی از آنان استقبال کرد‌. طبق روال معمول با آنان احوال پرسی کرد ولی خان‌ها چیزی نگفتند‌. آنها کفش و لباس‌‌های بالا پوش خود را در نیاوردند و نشان می‌داد خشمگین هستند‌. موزبورچک شروع کرد:
قوشوی خان‌، ما آمده‌ایم درباره مسئله‌ای باتو صحبت کنیم‌، ما قرقیزها‌، قزاق‌ها، قپچاق‌ها، نایقوت‌ها و دیگر فرزندان ترک همه برابر هستیم و شما را عادل و پرچمدار خود می‌دانیم‌. ما افکار‌، دیدگاه‌ها و حکمت‌‌های شما را می‌دانیم‌. به همین خاطر‌، همگی پیش شما آمده‌ایم. ما از کارهای ماناس راضی نیستیم‌. اگر به خودش بگوییم‌، توجه نخواهد کرد‌. قوشوی به خان‌‌های ناراضی گفت:
خب‌، بگویید‌. اگر دلایل شما برحق است باید گوش بدهم‌. موزبورچک گفت:
ماناس بیش از حد مغرور شده‌. او به حرف خان‌‌های همسایه گوش نمی‌دهد‌. ارتاشتوک نیز در تائید گفته او اظهارداشت:
در یادبود کاکاتای همه چیزرا با خواست خود انجام می‌دهد‌. او یک بار نیز با ما مشورت نکرده است‌. 
هر خانی قهرمانان خود را دارد که می‌توانند درمسابقه پرتاب نیزه‌، کشتی و دیگر مسابقات شرکت کنند‌. اما ماناس با وجود آنکه خان است‌، در همه بازی‌ها خودش شرکت می‌کند و کسی نیست که جلوی او را بگیرد‌. چرا آداب و رسوم خانی را رعایت نمی‌کند؟ - قوشوی لبخندی زد و گفت:
ای قهرمانان! به یادم نمی‌آید که در مبارزه با جالای و کنوربیگ کسی حاضر بوده باشد‌. البته من پیرم و احتمال دارد چیزهای زیادی را فراموش کرده باشم‌. سانتی بک از اندیجان ادامه داد:
ولی ما فراموش نمی‌کنیم‌. قوشوی این بار ساکت شد‌. کوکچو شروع به حرف زدن کرد‌. قوشوی منتظر بود او به عنوان دوست نزدیک ماناس و خان قزاق‌ها از وی حمایت کند‌. ولی او یک چیزی دیگری به زبان آورد و پیر ناراحت شد‌. کوکچو به نشانه اعتراض گفت:
مگر ما یک بار به ماناس اعتراض کرده‌ایم؟ هرچند خان است اما او برادری و قرابت را رد می‌کند‌. او ما را تحقیر و شرمنده می‌کند‌. حتی در یادبود کاکاتای‌، اوربو را تحقیر و ناراحت کرده است‌. اگر ماناس بداخلاقی خود را ادامه دهد ما دنبال سرپرستی خان‌‌های دیگر می‌رویم‌. موزبورچک در پایان گفت:
ماناس را وادار کنید از ما عذر خواهی کند‌. اگر همه ما مقابل او قرار بگیریم نمی‌تواند از دست ما فرار کند‌. 
قوشوی از شنیدن این سخنان عصبانی شد‌. او فهمید که اعتراض آنان به خاطر حسادت است‌. این درحالی که در لابه لای سخنانشان حقیقت نیز وجود داشت‌. خیلی فکر کرد و سرانجام گفت: 
ای خان‌‌های عزیز! هر حرفی جایی دارد‌. اعتراض امروز شما از ماناس نامناسب است‌. بیشتر به خیانت نزدیک است‌، چون اتحاد ما را در زمانی که در آستانه جنگ هستیم از بین می‌برد‌. این را نمی‌فهمید؟ او در ادامه افزود:
همه ما یک مزرعه‌، یک سرزمین‌، یک آب و یک زبان داریم و خون و آداب و رسوم ما یکی است‌. ما از سال‌‌های قبل همدیگر را تکمیل می‌کنیم‌. نباید ضعف خود را دربرابر دشمن نشان بدهیم‌. البته ماناس نیز اشتباهات زیادی دارد‌. ولی وقتی سرنوشت و آینده ما دربوته آزمایش است‌، باید از یک حاکم اطاعت کنیم‌. بگذارید جشن یادبود به طور صلح آمیز برگزار شود و دشمنان ما با صلح و آرامش به خانه‌‌های خودشان برگردند‌. آنگاه‌، اعتراضات خود را می‌توانیم با آرامش حل و فصل کنیم‌. 
با وجود آنکه سیزده خان نظر قوشوی را قبول کردند ولی در درون چیزی عوض نشده بود و حسادت و خشم آنان بیشتر می‌شد‌. قوشوی نگاهی به آنان انداخت و نتیجه گرفت که اختلافات میان نزدیکان تمام شدنی نیست‌. ولی چیزی به ماناس نگفت‌. زمان برای این کار مناسب نبود‌. 
صبح فردای آن روز مسابقات و بازی‌‌های مختلف برگزار شد و خود باکمورون آنها را مدیریت کرد‌. پس از آن‌، زمان بازگشت اسب دوانان فرا رسید‌. ماناس و چهل پهلوان و همه مردم آماده بودند و به استقبال آنها رفتند‌. 
ماناس از دورآقولا را شناخت‌. مانند تیر دنبال دو اسب تندرو حرکت می‌کرد و هر لحظه به آنها نزدیک تر می‌شد و می‌خواست از آنها پیشی گیرد‌. کنوربیگ اسبش را شلاق زد و جلوی آقولارا گرفت‌. ماناس این منظره را دید و خشمگین شد‌، با صدای بلند به کنوربیگ نزدیک شد و با تمام توان تازیانه‌ای را به او زد‌، از سرش خون جاری شد و کم مانده بود از زین اسب بیفتد‌. آلمامبت گفت:
این هم کافی نیست‌، من بودم ترا می‌کشتم‌، تو افکار بد داشتی و اسب کنوربیگ را بر زمین زد‌. جالای همه این وضعیت را دید و می‌خواست به المامبت هجوم بیاورد ولی چوباق زودتر رسید و بر سرکنوربیگ چند بار لگد زد‌. جالای از چهل پهلوان ترسید و میان قالماق‌ها رفت‌. 
اول از همه آقولا آمد‌. قرقیزان خیلی خوشحال شدند و کلاه‌هایشان را به آسمان انداختند‌، فریاد شادی بلند شد‌. 
قوشوی پس از این پیروزی خیالش راحت شد‌. ماناس در طول روز جوایز را میان مردم تقسیم کرد و فقط شب توانست استراحتی بکند‌. وقتی ماناس و قوشوی به یورت خود بازگشتند‌، مشاهده کردند چیزی از آثار جشن یادبود باقی نمانده است‌. یورت کاکاتای خراب و روستاها غارت شده بودند‌. یورت‌ها آتش گرفته بودند‌. زنان و کودکان گریه می‌کردند‌. 
این چه کاری است؟ من می‌خواستم به آنان نزدیک شوم‌، میخواستم همسایه و دوست آنان باشم‌. به عنوان مهمان گرامی‌به جشن دعوت کرده بودم‌. با ناراحتی به قوشوی توضیح داد که آنان چه کارکرده اند؟
دشمن مانند دشمن برخورد کرد‌، - قوشوی پاسخ داد: 
من همه این سگ‌ها را تنبیه می‌کنم‌، آنان خوشحال می‌شوندکه قبر خود را ببینند‌. ماناس با عصبانیت به طبل زد‌. 
همان لحظه‌، چهل پهلوان پیش ماناس حاضر شدند‌. ماناس به آنان گفت:
دیروز مهمانی ما عالی بود‌. آنان در یورت‌‌های ما غذا خوردند‌، شراب نوشیدند‌. من طلا برایشان اهدا کردم‌، اسب‌‌های تندرو دادم‌. اما امروز‌، دام‌‌های قرقیزان را برده اند‌، کودکان را یتیم کرده‌اند. کنوربای‌، جالای و نسکارا باطن بد خود را نشان دادند‌. باید آنانرا مجازات کرد‌. تا ظهر تمام سربازان آماده باشند‌. تا به دشمن نرسیم و آنان را نابود نکنیم‌، تعقیب خواهیم کرد و خانه‌هایشان را ویران می‌کنیم‌، زمین‌شان را آتش می‌زنیم‌. 
ماناس و سربازانش هفت روز دنبال دشمنان بودند و استراحت نکردند‌، قالماق‌ها و چینی‌ها فکر می‌کردند از روستاهای قرقیزان دور شده‌اند و می‌توان استراحت و تفریح کرد‌. از این رو‌، اسب هایشان را رها کردند و از غارت‌‌های خود خوشحال بودند‌. 
در آن حین‌، همه چیز تغییرکرد‌. ماناس و سربازانش از هر چهار طرف دشمن را محاصره کردند‌. بیشتر آنان درحال استراحت بودند‌، اما به دست سربازان ماناس با مرگ روبرو شدند‌. فقط افرادی که بموقع سوار اسب شده بودند‌، نجات پیدا کردند‌. کنوربیگ که در مبارزه با ماناس خسته شده بود‌، این بار حتی از باکمورون نیزه خورد و بسختی خودش را نجات داد‌. 
ماناس همانطور که وعده داده بود دشمنان را تا آخر تعقیب کرد و جالای زخمی‌را دستگیر کرد‌. ماناس به محض آنکه دید پهلوانان روستای جالای را خراب می‌کنند به طبل زد‌. 
پهلوانان! با مردم عادی کاری نداشته باشید! زنان‌، کودکان و دام‌‌های آنها را نکشید! اموال آنها را غارت نکنید! آنها گناهکار نیستند‌. اگر حتی یکی از آنها پیش من بیایند و از شما اعتراض کنند سر شما را برباد می‌دهم‌. به جای آن با آنانی بجنگید که جنگ را شروع کرده اند‌، فقط آنان مستحق مجازاتند‌. سپس‌، به جالای حمله کرد و می‌خواست سرش را ببرد‌. قوشوی دست ماناس را گرفت و گفت:
ای قهرمان! شمشیر خان را با خون کسیکه زخمی‌شده‌، کثیف نکن! او را به من ببخش! 
ماناس سخن قوشوی را قبول کرد و با یک ضربه تاج جالای را شکست و شمشیرش را با ریش جالای تمیز کرد و در نیام گذاشت‌. 
سفر جنگی بزرگ
یورت خان کاتاقان در منطقه آت باشی قرار داشت‌. در آن زمان آت باشی‌، ناف زمین به حساب می‌آمد‌. زیرا محل اتصال نه راه به یکدیگر بود که به نه گوشه جهان می‌رسید‌. همواره کاروان‌ها ی بسیاری از کاشغر‌، سمرقند‌، استانبول‌، مصر‌، آلتی شهر و قارا شهر با این شهر که قوشوی خان ساخته بود رفت و آمد داشتند‌. در آخر بهار‌، آنگاه که دام‌ها از علف‌‌های سبز سیر شدند و قوشوی خان در ییلاقش ایوریلمه که پر از چشمه‌‌های زیرزمینی بود‌، استراحت می‌کرد شش خان نزدش آمدند و با خرسندی اعلام کردند که به مجلس بزم ارتشتیوک می‌روند‌. قوشوی خان احساس کرد که این رفتن بهانه‌ای بیش نیست‌. 
در مراسم ترحیم "کاکتی" هفت نفر از سیزده خان قسم خوردند که دیگر هیچ کاری علیه ماناس انجام نخواهند داد‌. اما قوشوی خان فهمید که بقیه خان‌ها دست از خیانت بر نخواهند داشت‌. با این وجود‌، با احترام زیاد و قربانی کردن اسب و نوشیدنی قومیس قیمیز از آنان پذیرایی کرد و به هر کدام یک یورت سفید آماده کرد‌. آنان قبل از رفتن باز هم ناخشنودی خود را از رفتار ماناس در مراسم کاکتی ابراز کردند‌. در آن حال‌، قوشوی عصبانی شد و گفت:
خان‌‌های من! نور عقل شما بقدری زیاد است که قابل دریافت نیست‌، پسران سرکشم‌، باز هم می‌گویم از حرف من دلخور نشوید و مرا هم ناراحت نکنید‌. در مراسم ترحیم کاکتی سخنان نامناسبی را به زبان آوردید‌، فکر کردم آنرا فراموش می‌کنید‌، اما می‌بینم که فقط حرف‌‌های من فراموش شده و مجبور به تکرار آن هستم‌. اگر نیرو و توان دارید رو در رو به ماناس حمله کنید! و اگر خود را ضعیف و ترسو حس می‌کنید او را عصبانی نکنید‌. خدا نکند ماناس شجاع از فکر شما با خبر شود‌، پوست تان را می‌کند‌. 
پیش از ظهر‌، شش خان بدون حمایت قوشوی خان برای شرکت در بزم ارتشتوک به راه افتادند‌. ارتشتوک خود را هم سطح ماناس می‌دانست‌. در آن هنگام محل استقرار او در دشت ساری کول نزدیک کوه کبزداغ بود‌، و این بزم را به افتخار بازگشت از دنیای زیر زمینی بر گزار کرده بود‌. 
این شش خان مثل پدرانشان بودند‌. در یورت سفید ارتشتوک میهمانانی؛چون کوکچو‌، اوربیو‌، پسر تازا‌، موزبورچک پسر بوُدای کا‌، سن جیبک از اندیجان و جمقرچی پسر اشتک جمع شده بودند‌. 
آنان هفت روز تمام درحالیکه از خوردن قومیس قیمیز مست شده بدوند  بودند‌، نمی‌توانستند راهی برای از میان بردن ماناس بدون اینکه خطری داشته باشد‌، پیدا کنند‌. با این وجود‌، درحال مستی باز هم بدقت به سخنان حیله گرانه اوربیو گوش می‌دادند: 
ما ماناس را در مبارزه رو در رو نمی‌توانیم شکست دهیم‌. چنان قدرتی نداریم‌، بهتر است‌، به او بقبولانیم که برای جنگ به پکن برود‌. از این رو‌، به او بگوییم: "ما قرقیزان تا کی خود مان را از حمله چینی‌ها محافظت و ازآنان فرار کنیم؟ زمان آن رسیده که علیه آنان وارد عمل شویم‌. اگر تو خان واقعی هستی باید به آنان جنگ بروی‌، و اگر می‌ترسی دیگر عنوان خانی برازنده تو نیست"‌. اگر او وارد این جنگ بزرگ شود حتما خواهد مرد‌. زیرا تعداد چینی‌ها مانند موهای پوست گاو بسیار زیاد است و پیروزی با آنان خواهد بود‌. در این صورت‌، ما نیز از دست ماناس مغرور خلاص می‌شویم‌. 
سپس اوربیو با چهره راضی از خود رو به جمع کرد و پرسید:
نظرتان چیست؟
پسر اشتک به نام جمقرچی که حیله گرتر از اوربیو بود گفت:
البته جنگ بزرگ فکر بدی نیست اما من نمی‌خواهم با ماناس در یک چاه بیفتم‌. وانگهی‌، این کار بسیار طولانی و سخت است‌. من پیشنهادی آسانتر و فوری دارم‌. بیایید همه با تمامی ‌قوا و بی‌خبر پیش او برویم تا او دست و پاچه شده‌، فکر کند که برای جنگ با او رفته‌ایم ولی اعلام کنیم که برای مهمانی آمده‌ایم. او با سخاوتمندی از ما پذیرایی خواهد کرد و ما همه غذاها و نوشیدنی‌هایش را می‌خوریم‌، تا دیگر چیزی برای پذیرایی نداشته باشد‌. آنگاه او آبرویش رفته‌، عصبانی خواهد شد‌. در آن حین‌، اگر بخواهد بجنگد با او می‌جنگیم‌. بگذار بداند طرف مقابلش کیست!
همه خان‌ها از این پیشنهاد استقبال کردند‌. اسب سفیدی را قربانی کردند و با خونش دستشان را شستند و بدین ترتیب‌، هم سوگند شدند که خون آنکه این پیمان را نقض کند‌، ریخته شود‌. شش خان‌، جوانی سخنور را بر گزیدند‌، نامه‌ای نوشتند‌، پای آنرا هر شش نفر انگشت زدند و به پیک خود سپرده‌، به او گفتند:
بدون هیچ گونه تشریفاتی به یورت ماناس برو و اگر تنها بود از اسب پایین نیامده‌، در همان حالت با او سخن بگو‌. به یورت او با اسلحه وارد شو و بی ادبانه رفتار کن و اگر اعتراض کرد فوراً به تندی جوابش را بده! نترس‌، ما پشتیبانت خواهیم بود!
پس از آن‌، شش نفر بدون اینکه نگران اسبانشان باشند‌، بسرعت به سوی یورت ماناس تاختند‌. بعد از هفت روز بدون توقف درمسیر به تالاس رسیدند‌. در آنجا دیدند که یورت خان با دیواره سنگی احاطه شده و تنها راه ورودی آن یک دروازه طلایی است که با نگهبانان ویژه پاسداری می‌شود‌. در اطراف قلعه سنگی‌، شش هزار جنگجوی مسلح با ظاهری خشن از یورت محافظت می‌کنند‌. بدین ترتیب‌، ورود به یورت غیر ممکن به نظر می‌رسید‌. معلوم شد که شش پیک خان پیش از این‌، ماناس را فقط از دور دیده‌اند و با رسیدن به آنجا از هیبت ماناس ترسیدند‌. آنان نمی‌دانستند چطور باید وارد و به ماناس نزدیک شوند و مثل چوب خشکی ایستاده بودند‌. جورونچو سر کرده نگهبانان وقتیکه فهمید آنان پیکند تعظیم و سلام کرد و آمدن آنانرا به ماناس خبر داد:
حاکم بزرگ‌، شش فرستاده از راه دور به یورت طلایی آمده اند‌، می‌گویند پیام و نامه‌ای برای شما آورده‌اند. اینکه از کجا و ازطرف چه کسی است‌، چیزی نگفتند اما به نظر می‌رسد از کاشغر آمده باشند‌. 
ماناس شجاع چنان خندید که انتهای سبیلهایش به لرزه در آمد و گفت:
ای جورونچوی من‌، مبهم حرف می‌زنی‌، پیش از این بازرگانان مطالبی را از رفتار این مهمانان به من گفته بودند‌. مدت‌هاست می‌دانم که این شش خان مغرور با هم متحد شده‌، تصمیم گرفته‌اند یورت ما را تصرف کنند‌. این پیک‌ها فقط جاسوسند‌. به آنان اجازه ورود بده و کاری به آنان نداشته باشید‌. اجازه بدهیم برای همیشه از یورت ما خاطره خوبی داشته باشند!
در یورت خان طبلها به صدا در آمدند و دوازده هزار جنگجویی که در داخل یورت بودند در دو ردیف ایستادند و راه را برای ورود آنان باز کردند‌. دروازه طلایی به صورت کامل باز شد‌، سرکرده نگهبانان در جلو فرستاده‌ها در مسیری که مروارید پاشیده شده بود به حرکت در آمد‌. فرستاده‌‌های شجاع دیروز ازاین همه عظمت شگفت زده شدند و دلیلش معلوم بود‌. ماناس خان مانند کوهی روی تخت طلایش نشسته بود‌. در سمت راست او سی و دو خان و در سمت چپش چهل یار وفادارش نشسته بودند‌. با دیدن ردیف پهلوانان و مهمتر از همه خود ماناس دست و پاچه شدند‌. زانوهایشان لرزید و به هر کس که از کنارشان رد می‌شد تعظیم می‌کردند‌. از افرادی که نشسته بودند تنها باکای با ترحم به سلام ایشان جواب داد‌. سپس حاجی بیگ سخنور خردمند که مسلط به چندین زبان بود شروع به صحبت کرد:
جوانان‌، نترسید! به خود مسلط شوید و بگویید شما کیستید و از کجا آمده اید؟ 
فرستاده‌ها قدرت حرف زدن نداشتند و بالآخره یکی از آن بیچاره‌ها دستش را در جیبش کرد و نامه خان‌ها را با صدای خش خش خارج کرد‌. او نامه را کف دست گرفته‌، به سمت ماناس دراز کرد‌. اما ماناس آن را برنداشت و کسی از نزدیکان نیز نپذیرفت‌، این حالت بقدری طول کشید که گوشت(در دیک) پخته می‌شد‌. فرستادگان تا کمر خم شده‌، بی حرکت مثل سنگ ایستاده بودند‌. بالآخره‌، پهلوان خوش سیمایی به نام سیرغک از جای خود برخاست و به طرف فرستادگان رفت‌، نامه را برداشت‌، باز کرد و به ماناس تقدیم کرد‌. ماناس بی همتا نامه را خواند و زیر سبیلی لبخندی زد و گفت:
عمو قوشوی! حرف من به واقعیت پیوست‌. معلوم شد که برادران خونی ما که فکر می‌کردیم پشتیبان ما هستند‌، افکار سیاهی در سر دارند‌. چگونه می‌خواهند ما را آزار داده‌، مسموم کنند‌. آن چه به دنبال آن بودم خود پیشم آمد‌. 
ماناس بدون دلیل روشنی خیلی خوش حال به نظر می‌رسید‌. ناگهان دستور داد طبل‌ها را به صدا در آورند‌. 
عمو قوشوی پاک من‌، یک سال از مراسم ماتم کاکتی می‌گذرد‌، وقت آن رسیده برای مردم خود جشن بزرگی بر پا کنیم‌، نظر شما چیست؟ 
قوشوی بزرگ و باکای خردمند به همدیگر نگاه کردند‌. درک سخن ماناس کمی‌سخت بود‌، آنان در فکر فرو رفتند که دلیل این جشن بزرگ چیست! فرزند ماناس که به دنیا نیامده‌، حمله موفقیت آمیزی هم نداشته‌اند و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده است‌. ماناس گفت:
بگذار مهمانان از تمام اقوام جمع شوند و فرمان مرا به همه برسانید‌. 
ماناس دستور داد که پیامش را نوشته‌، به همه ابلاغ کنند‌. در آن پیام آمده بود که همه باید بلافاصله به در بزم شادی حاضر شوند‌. شصت پیک را به برای همه اقوام ترک روانه کردند گسیل داشتند‌. 
بزم ماناس شش روز طول کشید‌. او فرمان داد خزانه‌اش را باز کردند و جواهرآلات و نقره جات را در مسیر حرکت مردم پاشیدند‌. در روز هفتم‌، ماناس فرستاده‌‌های شش خان را به حضور پذیرفت‌، به هر یک از آنان پالتو پوستین با یقه طلایی‌، سکه‌‌های طلا‌، نقره و اسبی هدیه داد‌. آنان خیلی خوش حال شدند و هدایای خود را به زین یابویی بستند و به راه افتادند‌. با این که سیزده روز در راه بودند باز هم به جشن ارتشتیوک که هنوز در دره کرمه داغ ادامه داشت رسیدند‌. با همه جزییات هر آنچه را شنیده و گفته شده بود برای خان‌هایشان تعریف کردند‌. با حرارت زیاد از سخاوت‌، بزرگی و ثروت کور کننده خان ماناس و چهل جنگجوی ماهر و یار او توصیف کردند‌. آنان طوری درباره همه مسائل با شوق و خوشحالی توضیح می‌دادند که همه حاضران شگفت زده شدند‌. نامه ماناس را تقدیم کردند‌. ماناس با عزت نفس تمام در نامه خود چنین نوشته بود: من‌، خان ماناس اعلام می‌کنم تمامی ‌رهبران اقوام و فرماندهان بایستی تا چهل روز به خدمت برسند و خودشان را برای جنگ بزرگ آماده کنند‌، هر کس مخالفت کند سزایش مرگ خواهد بود!"
خان‌ها که تا چند روز پیش با بی خیالی و توهین آمیز درباره جنگ بزرگ صحبت می‌کردند به‌ یکباره با شنیدن این خبر رنگ از رخسارشان پرید‌. چه جوابی بدهند: به جنگ بروند یا نروند؟ آنان خوب می‌دانستند که هر دو تصمیم مرگ آور است‌. وانگهی‌، از اینکه نمی‌توانستند فکر ماناس را بفهمند ناراحت بودند‌. 
اولین کسی که سکوت را به هم زد‌، ایل امان فرزند ار تشتیوک بود که گفت:
خاک بر سر تان! همگی پر حرف و احمقید! خودتان ماناس آرام را عصبانی کردید و پا روی دم شیر گذاشتید‌. حالا که این اتفاق افتاده‌، دیگر نباید زیر قول و قرار خود بزنید‌. تنها راه این است که جنگ جویان را جمع کرده‌، به راه بیفتیم‌. فقط خدا می‌داند پیروز می‌شویم یا شکست می‌خوریم‌. ما چاره دیگری نداریم‌. خان‌ها شروع به روز شماری کردند در این مدت‌، ده‌ها هزار جنگجو را جمع کردند و با محاسبه‌ای دقیق در روز چهلم به یورت پهلوان ماناس رسیدند‌. 
***
یورت خانی پهلوان ماناس
ماه به آرامی‌ در آسمان سیر می‌کرد و ستارگان نور افشانی می‌کردند‌. از نیمه شب خیلی گذشته بود‌. نگهبانان از بالای برج یورت خانی‌، با تعجب مشاهده کردند که ماناس با طبل طلایی در دستانش از یورت سفیدش خارج شد‌، با گام‌‌های شیر گونه به آرامی‌ به اسبش نزدیک و سوار آقولا شد‌. هیچ همراهی با خود نداشت‌. پس از گذشتن از اولین تپه که در فاصله یک تیر از یورت بود با نیروی تمام ضربه محکمی‌به طبل کوبید‌، چنان که گویی صدای آن در تمام عالم پیچید! با صدای رعد گونه طبل‌، مردمی‌که در خواب بودند از جا پریدند‌، کودکان در گهواره‌ها گریه کردند‌، اسبان در طویله‌ها مانند ماهی گرفتار تور به تکاپو افتادند‌. یورت طلایی به حرکت در آمد‌. آفتاب طلوع کرده بود اما مردم هنوز در حیرت بودند و نمی‌دانستند چه بلایی بر سرشان آمده یا چه اتفاقی افتاده است‌. 
چه کسی می‌تواند به راحتی در خانه‌اش بخوابد‌، وقتیکه صدای غرش طبل او را می‌شنود‌. در آن حین‌، ماناس روی اسب سفید بر بالای تپه بود‌، در حالی که وزش باد گوشه لباس‌، آستین‌، یال و دم اسبش را مانند امواج دریا به سویی تکان می‌داد‌. صلابت پهلوان بر این منظره افزوده‌، تصویری قدرتمندانه و با هیبتی به او داده بود‌. او اخم کرده و مانند ابر پیش از باران که آماده رعد‌، برق‌، سیل و گرد باد است‌، ایستاده بود‌. همه جان نثارانش و در جلو آنان باکای با عجله پیش شیر توانا جمع شدند‌. هیچ کس جرأت ان را نداشت که بپرسد: "پهلوان چه اتفاقی افتاده است!"
خان ماناس بدون هیچ سخنی جلو سپاه آمد و به سمت شرق حرکت کرد‌. پیش از ظهر بود که آنان لشکری از صدها هزار جنگجو را از دور دیدند‌. این سپاه شش خان بود‌. به نظر می‌رسید ماناس مدت‌ها پیش از نزدیک شدن آنان با خبر بود‌. با دیدن ماناس که برای استقبال آمده بود شش خان حیله‌گر از زین اسبان خود پایین آمدند و اوربیو گفت:
صبخ بخیر پهلوان! ما تصمیم گرفتیم با شما همراه با طلوع آفتاب ملاقات کنیم‌. از این پس‌، ما در کنارت مانند خورشید از تو حرات می‌گیریم‌. عظمت و اقتدار تو پرچم ما بوده و خواهد بود‌. خواسته ما و شما یکیست و همگی آنان پاکند‌. 
 بقیه خان‌ها سخن او را با تکان دادن سر تأیید کردند و دست‌ها را ضربدری بر سینه قرار داده‌، تعظیم کردند‌. 
 ماناس با خوش آمدی گرم و لبخند گفت:
خویشان من خوش آمدید! ما منتظرتان بودیم‌. شنیده‌ام که با قوشوی عمو ملاقات کرده‌، پیشنهاد داده اید که همه متحد شده و با سپاهی بزرگ به جنگ با دشمن برویم‌. من از سخنان شما خیلی خوشحال شدم وحاضرم در این راه جان بدهم‌. دو روز فکر و استراحت کنید سپس با هم مشورت می‌کنیم‌. 
جمقرچی مناسب دید در این حال‌، مراتب ارادت خود را ابراز نماید و گفت:
پهلوان ماناس! می‌دانی که ما همیشه پشتیبان و همراه تو هستیم‌. 
و بقیه با تکان دادن سر حرف‌‌های او را تأیید کردند‌. چهل پهلوان سپاه شش خان را میان خود تقسیم کرده‌، به یورت شان بردند و از آنان با گوشت و شیر اسب همچون میهمان ویژه پذیرایی کردند‌. 
پهلوان ماناس فردای آن روز برای مشاوره‌ای بزرگ بر تخت طلایی خود نشست و همه چهل پهلوان و خان‌ها، خردمندان و بزرگان را در کاخ خود جمع کرد‌. 
خان‌‌های من! اکنون زمان بزم وشادی نیست‌. هفت نسل است که ما در مقابل دشمن فقط از خود دفاع کرده‌ایم. بالآخره زمان آن رسیده که با داشتن این همه جنگجو و سلاح به دشمن حمله کنیم و کار آنها را یکسره کنیم‌. من مدت‌هاست آرزوی انتقام پدرانم را در دل دارم‌. خوشحالم که آرزوی من با خواسته شما شش خان شجاع یکسان است‌. به طوری که حتی پیش از من با ورود خود و جنگ جویان تان آماده جنگ بزرگ شدید‌. آیا نظر خاصی دارید؟ 
شش خانی که پیش ازاین تصمیم داشتند با حیله از دست ماناس خلاص شوند خودشان در دام افتادند‌. حالا نمی‌دانستند خوشحال باشند یا نه؟ ناراحت از این بودند که امکان برگشت به خانه را ندارند و باید با ماناس به جنگ بروند یا این که خوشحال باشند از این که خواسته درونی آنان به واقعیت می‌پیوندد و ماناس با رفتن به مقابل دشمن در خطر مرگ قرار می‌گیرد‌. 
جمقرچی از طرف شش خان به سختی زیر لب گفت:
بله ما اینجا آمدیم تا پشتیبان ماناس بوده‌، همراه او به جنگ بزرگ برویم‌. 
 ماناس پیمان همکاری را جلو آنان گذاشت گفت:
اگر شما تصمیم‌تان قطعی است مهر خود را پای آن بزنید‌. 
آنان مجبور شدند آنرا مهر بزنند‌. سپس ماناس گفت:
مبارزان عزیز! میان شما افراد شجاعی هستند که در پرتاب نیزه و تبر مهارت دارند‌، اما هر کدام که احساس ضعف یا پیری دارید‌، می‌توانید در خانه تان بمانید‌. به خاطر اسب رایگان یا پالتوی پوستین به جنگ نروید‌. هر کس که نمی‌خواهد به جنگ برود همین حالا بگوید‌. هر کس که در راه منصرف شود یا بخواهد برگردد به او رحم نکرده‌، سرش را از بدن جدا خواهیم کرد‌. 
خان‌ها با شتاب سوگند خوردند:
پهلوان بگذار خدا جان ما را بگیرد اگر از حرف خود برگردیم‌. بگذار آسمان آبی بر سر مان بیفتد! بگذار سرهای ما بالای نیزه تو قرار گیرد!
ماناس همه لشکر را که می‌خواستند به طرف پکن بروند در تالاس متمرکز کرد‌. او برای مبارزانش اردوگاهی دور از یورت خان بر پا کرد‌. شش پیک را به سوی خان‌‌های ترک همخون خود با پیام کوتاهی به اندازه کف دست فرستاد تا سپاه درمدت هشتاد روز آماده حرکت باشند‌. 
سربازانی که در یورت بودند تمرین‌‌های نظامی‌از قبیل سوار روی اسب‌، استفاده از نیزه‌، تیراندازی با کمان‌، ضربه زدن با شمشیر‌، تبر و گرز را شروع کردند‌. همچنین‌، باید یاد می‌گرفتند در صورتیکه وسیله‌ای نداشته باشند چگونه بامشت و لگد دشمن را بکشند‌. در این میان‌، چیزی نبود که آلمامبت پر تجربه بلد نباشد‌. سرلشکر پر تجربه خوب می‌دانست در چه شرایطی سرباز می‌تواند خودش را باز یابد‌. به همین دلیل‌، آلمامبت مبارزان را موظف می‌کرد پیاده یا سوار روی اسب از آب خروشان تالاس عبور کنند‌. کسانیکه از آب می‌ترسیدند کمرشان را با طناب بسته و خودرا در آب می‌انداختند‌. زیرنظر آلمامبت آهنگری به نام دیوغیور هشتاد ساله شب و روز برای سربازان اسلحه‌‌های محکم می‌ساخت‌. 
ماناس رمه اسبانش را در آلتای برای تغذیه و سوار شدن مبارزانش جمع کرده بود‌. 
روزانه برای هر ده نفر یک اسب را سر می‌بریدند و یک اسب را نیز به هر جنگجو به عنوان ذخیره هدیه می‌دادند‌. شبی پیش از حرکت سربازان از کوه مقدس بالا رفتند‌. جایی که اشکال سنگی کنده شده و نوشته‌‌های اجدادشان بود به درگاه خداوند دعا کردند‌. اسب سفیدی را قربانی کردند و با گوش دادن به صدای کوموز (سه تار موسیقی قرقیزی )‌، قصه‌ها و آواز‌‌های دلنواز شب را به صبح رساندند‌. 
با اولین طلیعه خورشید طبل‌ها را به صدا اوردند تا تمامی‌مبارزان در صف‌‌های منظم قرار بگیرند‌. ماناس طی فرمانی باکای را فرمانده سپاه اعلام کرد‌. او همیشه در میدان مبارزه بسیار موفق بود‌، به تنهایی می‌توانست با یک گروه دشمن مبارزه کند و هنگامی‌که زمان آن رسید که لشکر بزرگ به سمت پکن حرکت کند بر سر راه چهره تابان و زیبای کانیکی که در او اثری از خستگی شب گذشته پیدا نبود‌ نداشت، نمایان شد و با لبخندی شادی بخش قوشوی خان و چهل یار ماناس را به یورت خود دعوت کرد‌. وقتی که آنان وارد شدند و نشستند او با شیر اسب از آنان پذیرایی کرد‌. 
شب قبل ازحرکت کانیکی زیبا با چهره تابان و گردن کشیده خود در شب تاریک وارد یورت ماناس شد‌. ماناس از دیدن چشمان اشکبار او اخم به چهره آورد و ناراحتی او را درک کرد‌. کانیکی گفت:
سرورم! من شاید مایه خشم تو شوم‌، اما پیش از حرکت بزرگ می‌خواهم مثل یک زن اشک بریزم‌. شما به التماس‌‌های من که به این جنگ نروید گوش نکردید‌. افسوس! آن پکنی که تصمیم دارید بروید انتهای زمین است‌. پنج ماه تا آنجا راه دارید‌. مردم آن قابل شمارش نیستند و با افراد زیادی قلعه بسیار محکمی ‌ساخته‌اند. از قدیم گفته‌اند که چینی‌ها غیر قابل شکستند‌، هر کس با آنان بجنگد زنده نمی‌ماند و این راه بی باز گشت است‌. سرورم! لشکر شما متحد نیست‌، حتی خان‌‌های تان با هم موافق نیستند‌. با این وجود شما تصمیم به جنگ گرفتید! در وطن‌، اقوام شما با افکار حیله گرانه و ناصاف می‌مانند و من همسر باردار شما که باید مثل بچه شتری که مادرش را از دست داده گریه کند‌. آه رهبر گران قدر من! هر گاه عقابی در آسمان ببینم این به آن معنی خواهد بود که شما سرورم زنده و سلامت هستید و شجاع خواهم بود‌. اگر طلیعه سفید نور خورشید را ببینم‌، به معنی پیروزی شماست و جانی دو باره برای انتظار شما خواهم گرفت‌. 
ماناس در جواب همسرش گفت:
کانیکی تو همیشه ناله می‌کنی‌، تو از عادت زنانه خود دست بر نمی‌داری‌. من چندین بار بر چینی‌ها پیروز شده‌ام‌. در کارهایی که نمی‌دانی دخالت نکن‌، به جای اینکه مانع من شوی برایم آرزوی راه خوب و پیروزی کن‌. 
کانیکی با شنیدن این سخنان به نشانه اطاعت یورت خان را ترک کرد‌. اما اوکه شاد و پر انرژی بود‌، به قوشوی خان زره ضد تیر دو لایه هدیه داد‌. برای زیرآن پارچه ابریشمی ‌و برای تزیینش از پارچه گران قیمت سفیدی استفاده کرده بود‌. قوشوی خان از صمیم قلب از وی تشکر کرد و برایش اینگونه دعا کرد:
فرزندم! بگذار مادر نیاکان ما "همای انه" از تو حمایت کند‌، آفریدگار پسری بتو ببخشد‌، روح مقدس از پسرت محافظت کند‌، پسرت پیروز همه میدان‌ها باشد‌، قدرت و شهرت او افزایش افزون یابد‌ گردد، درسمت راست‌، پلنگی با لک‌‌های سیاه از او مخافظت کند‌، ببر سفید‌، حامی‌پدرش همیشه دنبالش باشد و پرنده افسانه‌ای "الپ قارا قوش" از او پشتیبانی کند‌. 
آنگاه‌، قوشوی خان جلو چشم حاضران آن رزه را پوشید‌. کانیکی با لبخند و صدای تزیینات طلاییش کلاه قرقیزی را که دوختن آن دوازده سال طول کشیده بود روی سر ماناس گذاشت‌، کمر طلایی او را محکم کرد‌. چون می‌دانست سرورش روزی به جنگ خواهد رفت‌، از قبل برای او زره ضد تیرآماده کرده بود‌. 
کلاه بسیار برازنده بود و به او ظاهری پهلوانانه و جنگی می‌داد‌. ماناس از دیدن رفتار خردمندانه همسرش به خود قول داد که دیگر با او رفتار مغرورانه و خشنی نداشته باشد‌. با این که کمی‌دیر بود اما دل سخت او به رحم آمد و به حال او سوخت‌. 
کانیکی بیرون آمد و دستور داد که چند مرد قوی صندوقی را به داخل یورت ببرند‌. او با باز کردن در صندوق از داخل آن برای هر کدام از چهل یار ماناس یک کلاه قرقیزی و یک کلاه و شلوار پوستین هدیه داد‌. کاش ما هم می‌توانستیم چنین محبت و گشاده دستی را ببینیم‌. چون کانیکی توانست لباس زمستانی و تابستانی شامل: چکمه بلند با کف بلند و پاشنه‌‌هایی که در داخل هر کدام زنگوله‌ای برای شاد کردن بود‌، همراه با چکمه‌ها، جوراب‌‌های ابریشمی ‌و از پوست روباه و تعداد زیادی پته از پارچه‌‌های نرم و لطیف هدیه دهد‌. همچنین‌، سنگ آتش زنه‌، چاقو و کمربند برای آنان هدیه داد‌. برای اینکه در مبارزه تن به تن بتوانند دشمن را از پا درآورند به آنان خنجرهای دو سر داد‌. برای راهشان نیز غذای خشک مانند کشک و غلات تهیه کرده بود‌. بانو با مربیان اسب برای هر یک اسبی را که در راه دور خسته نشود‌، تدارک دیده بود‌. اسبان نعل خودشان را با بی صبری برای حرکت به زمین می‌کوبیدند‌، هر یک از آنان با زین‌، پوشش اسب‌، بالشتک ازپوست گرگ و پلنگ و طبل آبی کاملاً برای جنگ آماده بودند‌. در یک طرف خورجین هر یک از اسبان زره دو لایه ضد تیر با یقه طلایی‌، در طرف دیگر آن داروی گیاهی به نام " رچپ" برای زمانی که اسبان ضعیف می‌شدند‌، قراردادند‌. با دیدن این منظره همه چهل یار ماناس در یک ردیف ایستادند و جلو آنان پیش قراول قرار گرفت‌. با سپاس‌، ارادت و احترام زیادی تعظیم کردند‌. در میان خود گفتند: "شهبانوی ما با اینکه یک زن است کمتر از ماناس نیست"‌. ماناس با کلاهی که همسرش به او هدیه داده بود از یورت خارج شد‌. مردم با دیدن ماناس با چشمانی اشک آلود شروع به دعا برای او و همراهانش کردند: 
خان ماناس! همیشه پیروز جنگ باشی و همه دشمنانت نابود شوند‌. ارواح مقدس اجداد مان که تصویرشان بر روی سنگهای کوه هایمان حکاکی شده در زمان سختی به کمکتان بیایند‌. 
قبیله‌ای نبود که گوسفند سفیدی را قربانی نکرده باشد‌. طبل‌ها به صدا در آمدند و سپاه به فرماندهی باکای از دروازه خارج شدند‌. او شلوار چرمی ‌و جلیقه‌ای پوستین به تن داشت‌. کانیکی که در مسیر با دستمال سفید ایستاده بود آلمامبت را به سوی خود خواند و با چشمان گریان و تن لرزان به او التماس کرد و گفت:
بایستید‌. شما برادر عزیز سرورم هستید‌، سفر دوری را در پیش دارید‌. راستش را به من بگویید: رفت و برگشت تان چه مدت طول می‌کشد؟ من می‌خواهم بدانم کی باید منتظر تان بود و برای استقبال تان آماده باشیم‌. شما مثل برادر او هستید‌، من ماناس را به شما می‌سپارم‌. همانطور که زیبایی اسب در یالهایش است‌، نیروی سرورم در شماست‌. نیروی زنبور در تولید عسل است و نیروی پلنگ من در حمایت شماست‌. او تنها حامی ‌و سرور من است و اکنون به سوی دشمن خطرناک می‌رود‌. اینکه من او را بار دیگر زنده خواهم دید یا نه‌، فقط خداوند بزرگ می‌داند‌. 
من اکنون اولین فرزند او را در شکم می ‌پرورانم‌. به خاطر این می‌گریم‌. اگر دشمنان با تعداد انبوهی به او حمله کنند و اگر کوه‌‌های سیاه بر سرش بیفتند‌، تنها شما هستید که می‌توانید او را نجات دهید‌. اجازه ندهید دشمن او را از من بگیرد‌. 
آلمامبت جواب داد:
خواهرم! زندگی کوتاه است و سخن نیز کوتاه‌. وقت زیادی برای صحبت نداریم‌. اگر خداوند ما را یاری کند و راه دورمان روشن شود می‌توانیم پکن را بگیریم‌. امید است تا نوزده ماه دیگر به خانه برگردیم‌. صدای طبل پیش قراول به گوش رسید و آلمامبت با عجله به سمت سپاه شتافت‌. حرکت سپاه همراه بود با صدای زنگ گونه ناشی از کشیده شدن اشیا فلزی مانند سپر‌‌های فولادی‌، شمشیر‌، نیزه و ... و نوری که از آنان ساطع می‌شد و پرچم‌‌هایی که با وزش باد موج می‌زدند‌. اسبان کم کم از حرکت منظم و فشرده گرم شدند‌. گرد و خاک برخاسته از حرکت سپاه سبب شد که مردم به جا مانده نتوانند متوجه دور شدن آنان باشند‌. لبخند بر لبان کانیکی خشکید‌. چهل همراه کانیکی نیز چهره در هم کشیدند‌. اما آنان مانند صنوبر صاف و جوان ایستاده بودند‌. بانوان آن قدر ایستاند تا آخرین آثار گرد و خاک محو شد‌. آنگاه‌، دستمال‌‌های سفیدی که در دستشان بود به پایین افتاد‌. 
سپاه سه شبانه روز پیش رفت‌. وقتیکه به رودخانه بزرگی رسیدند‌، برای استراحت اردو زدند‌. جنگ جویان در دو طرف رودخانه قرار گرفتند‌. نیزه‌ها را به زمین فرو کرده‌، چادر‌ها را بر پا کردند و اسبان را برای چرا رها کردند‌. هر ده نفر یک اسب را سر بریدند و غذای پخته خوردند‌. یکی خوابید‌، یکی شنا کرد‌، دیگری به گردش پرداخت‌. هر کس به کاری که می‌خواست مشغول شد‌. آلمامبت آخر از همه رسید‌. با دیدن این منظره به جستجوی ماناس پرداخت و او را در حال بازی با فرماندهان  سرداران یافت‌. 
 آلمامبت با ناراحتی گفت:
این تویی ماناس؟ حرفم را بشنو‌، تا پکن خیلی راه باقی مانده است‌. آیا برای استراحت خیلی زود نیست؟ جنگجویانی که جمع کردی بیش از سی هزار نفر نیست اما نیروی چینی‌ها هزار بار بیشتر است‌. حالا به سربازانت نگاه کن که با دستان بلند شده به آسمان کنار دیگهای خالی نشسته و منتظر معجزه آسمانی هستند‌. جنگجویانت چنان بی خیالند که گویی به جای جنگ به مهمانی می‌روند‌. کسیکه زیاد می‌خوابد بر چینی‌ها پیروز نمی‌شود و کسی که در فکر بزم است نیروی کافی برای شکست دادن آنان ندارد‌. من با این نوع حرکت شما موافق نیستم‌. درغیر این صورت‌، بر می‌گردم‌. خودت برای شکست چینی‌ها برو! اما به من اجازه بده برگردم‌. با سخنرانیت مرا آزار مده!
ماناس و چهل یارش حرفی در جواب این سخنان تلخ نداشتند‌. ماناس با نگاه به تخته شطرنج مدت طولانی را در سکوت گذراند‌. بالآخره با مهره شطرنج حرکتی انجام داد‌. سپس با چنین حرفی حاجی بیگ و سیریک را پیش باکای فرستاد:
حق با آلمامبت است‌. شاید باکای پیر شده و می‌خواهد خودش را مهربان نشان بدهد‌. بروید پیش ریش سفید که فرماندهی سپاه را به دست آلمامبت بسپارد‌. 
حاجی بیگ و سیریک با عجله به خدمت باکای که در چادرش نشسته بود رسیدند‌. او از دور پیک‌‌های ماناس را که با شتاب به سویش می‌آمدند دید‌. آنان از خشم باکای ترسیدند و سعی کردند موضوع را با کنایه و غیر مستقیم بیان کنند‌. باکای در جواب لبخند زد و گفت:
من اصلاً از آلمامبت که بسیارهم دوست دارم ناراحت نشدم و با او موافقم‌. پسر لایق فرمانده بهتر از ما به قوانین جنگی آگاه است‌. من بدون تردید و با کمال میل مقام خود را به او واگذار می‌کنم‌. کسی بهتر از او لایق فرماندهی نیست!
پهلوان باکای نامه‌ای را نوشت و مهرخانی خودش را بر زیر آن کوبید‌. سپس به پیک‌ها مقداری طلا و سه اسب هدیه داد و آنان را گسیل داشت‌. پهلوانان با خوشحالی گویی که بال در آورده‌اند به سمت یورت ماناس شتافتند‌. با صدای طبل تمامی‌سپاه را فرا خواند‌. " ایرچی پسر ایرمن" فرمان ماناس مبنی بر فرمانده شدن آلمامبت را در برابر سپاه اعلام کرد‌. درباره انتخاب فرمانده جدید در بین سربازان همهمه شد‌. اکثر نویقوت‌ها با خود می‌گفتند:
چگونه این فرمانده می‌شود‌، به چه دلیل دوست وفادارش را از فرماندهی کنار زد و به جای او فرد ولگردی را که از چینی‌ها فرار کرده و حتی قزاق‌ها او را بیرون کرده‌اند به فرماندهی لشکرش گماشت؟
عده‌ای از خان‌ها حیله گری هم که حسادت می‌کردند گفتند:
این تازه شروع کار است‌. در آینده باید منتظر چیز‌‌های عجیب تری باشیم‌. ما باید به طور پنهانی به آتش اختلاف آنان دمیده و با ظرافت و دقت به ماناس فشار بیاوریم‌. باید بفهمد معنای مشورت نکردن با ما چیست‌. باید بداند با چه کسانی طرف است!
عده‌ای نیز از تعجب خشک شده بودند و با خود می‌گفتند:
قالماق خرابکار (آلمامبت) می‌خواهد چه بلایی به سرمان بیاورد؟ با باکای خودمان را آزاد احساس می‌کردیم‌. اما این لعنتی پوست ما را خواهد کند!
طبق ضرب المثل که می‌گویند هر چه از خدا طلب کنی به سرت می‌آورد‌. آلمامبت با فرماندهی سپاه همراه نود نوکر در راست و شصت محافظ درسمت چپ به دور سپاه چرخی زد‌. او که به امور نظامی‌بسیار واقف بود‌، پس از شمارش دقیق سپاهیان‌، آنانرا به صورت ده تایی‌، صدتایی‌، هزار تایی‌، ده‌هزار تایی و صد‌هزار تایی گروه‌بندی کرد و برای هر دسته سر گروهی انتخاب کرد‌. آلمامبت بعد از اتمام این کار‌ها اولین فرمانش را این چنین ابلاغ کرد‌. 
مبارزان با دقت گوش کنید! من فرمان خودم را دو بار تکرار نمی‌کنم‌. فرمانم قابل تغییر نیست‌. 
از این پس چراندن اسبان و بیهوده وقت گذراندن ممنوع است‌. فکر بزم و بازی که در خانه تان داشتید را از سر بیرون کنید! سه ماه دیگر بدون آن که لباس از تن در آوریم باید به سمت شرق برویم! فقط زمانی استراحت می‌کنیم که پکن در مقابل دیدگان مان باشد‌. اگر کسی از این قوانین سر پیچی کند‌، باید فکر زنده ماندن را از سر بیرون کند‌. اگر یک نفر از صد نفر گم شود و یا سپاه بدون دلیل توقف کند‌، بقیه گروه باید جواب گو بوده یا در انتظار مرگ باشند‌. 
او با فرمانش شصت محافظ خود را به طرف سپاه گسیل کرد‌. در میان سپاه بحث وجدل در گرفت‌. آنان چنین می‌گفتند:
این قالماق لعنتی غریبه! ما را تا پکن نمی‌رساند و در زیرآفتاب سوزان از بی آبی می‌کشد و اجازه غارت شهر‌‌های ثروتمند را هم نخواهد داد‌. 
اگر اسبانمان به چرا نروند‌، نخوریم و نخوابیم‌، پس‌، می‌خواهد فقط استخوان هایمان را به پکن برسانیم! با دادن فرماندهی به قالماق به اینجا آمدیم که مثل سگ بمیریم‌. باوجود این حرف‌ها، او باز هم سپاه خود را برای یک جنگ سرنوشت ساز آماده می‌کرد‌. 
با طلوع آفتاب و صدای طبل آلمامبت سربازانی که مثل علف درو شده روی دشت درازکشیده و به خواب رفته بودند با وحشت از خواب پریدند‌. سپاهیان دوازده خان بلافاصله و بدون تامل در صف‌‌های منظم قرار گرفتند‌. سپس‌، با فرمان آلمامبت سوار بر اسب شده‌، به راه افتادند‌. آسمان و زمین از گرد و غبار پای اسبان آنان پوشیده شد‌. 
آلمامبت در پیشا پیش سپاه سوار بر اسب مشهورش سارالا و با پرچمی‌در دست حرکت می‌کرد‌. او با چهره‌ای آرام ومتمرکز‌، چشمانی خاکستری و درخشان‌، در کمرش شمشیری برهنه و در پشتش نیزه فولادی آبی رنگش خود نمایی می‌کرد‌. به دنبال او‌، ماناس سخاوتمند و گشاده دل بدون خستگی از راه دوری که طی کرده بودند می‌رفت‌. درست مثل این بود که هم اینک سوار آقولاشده‌، با خوشحالی از قدم‌‌های زیبای اسبش به پیش می‌تاخت‌. در انتهای سپاه‌، باکای خان پهلوان و خردمند حرکت می‌کرد‌. به اسبان به اندازه کافی اجازه چرا ندادند و ده روز مداوم بر روی دشت برهوت حرکت کردند‌. ده روز دیگر در بیابانی بی آب و علف‌، که جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد به پیش تاختند‌. سربازان با خستگی بسیار روی یال اسبانشان خم شده بودند‌. چشمان و دهانشان پر از شن و گرد و خاک شده‌، سرشان گیج می‌رفت‌. اسبان خیلی خسته شده بودند‌. با این حال‌، آلمامبت اجازه استراحت به آنان نمی‌داد‌. بعد از چهل روز وقتیکه بیابان را پشت سر گذاشتند سپاه به دامنه وسیع کوه‌‌های التای رسیدند‌. هنگامی‌که اولین گروه سربازان به کناره وسیع رودخانه "کوتولدو" رسیدند‌. باکای از انتهای سپاه خود را به آلمامبت رساند و با التماس گفت:
آلماقی عزیزم! باید اجازه استراحت به مبارزان بدهی‌، آنان خسته شده‌اند. اگر به آنان استراحت ندهی‌، همه شان از خستگی خواهند مرد‌. 
خود آلمامبت نیز تصمیم داشت بر طبل بکوبد‌. لشکریان خوب فهمیده بودند که سختی راه چه قدر مرگ آور است‌. آن قدر خسته بودند که بسیاری از آنان نای پایین آمدن از اسب نیز نداشتند‌. بسیاری از آنان از اسب به زمین افتادند و بسختی برخاسته تلوتلو می‌خوردند‌. تعداد زیادی از خورجین‌‌های خود را زیر سرشان گذاشتند و به خواب عمیقی فرو رفتند‌. پر تحمل ترین‌ها مشغول آشپزی شدند و طبق معمول برای هر ده نفر اسبی را سر بریدند و پختند‌. قوی ترین‌ها که از طول راه کسل شده بودند به بازی پرداختند‌. بی تحمل‌ها اسب هایشان را برای چرا و خوردن آب رها کردند و فوری از آلمامبت اخطار شنیدند:
عزیزان‌، بلافاصلا به اسبان آب ندهید‌، این کار باعث می‌شود که زخم‌‌های پشتتشان ورم کند‌. ابتدا بگذارید کمی‌خستگی شان بدر رود!
اوایل شب‌، نگهبانانی در ارتفاعات و اطراف چادر خان‌ها گماشتند‌. جاسوسان راه‌ها را بررسی کردند‌. صبح ایرچی پسر ایرمان فرمان آلمامبت را درباره صف کشیدن سربازان برای شمارش آنان اعلام کرد‌. قبلاً گقته بود که اگر حتی یک نفر از گروه گم شود فرمانده کشته خواهد شد‌. در لشکرسروصدا بر پا شد‌، سر لشکرها و سر گروه‌ها سربازان خود را با نفرین بر آلمامبت که سبب این رنج بود صدا کردند‌. نام یکی از جان نثاران تازبایمت بود‌. وقتیکه گروهش را شمرد با خودش ده نفر بودند و سپس این خبر به گوش سر گروه صد نفری‌، سپس سر گروه هزار نفری و سر سپاه (تومانباشی) ده هزار نفری و سر انجام به گوش آلمامبت رسید‌. تازبایمت بینوا در شمارش اشتباه کرده بود و این چنین از خود دفاع کرد:
از اول به من دسته نه نفری داده بودند‌. با خودم ده نفر می‌شدیم‌. من خیلی با دقت مانند سگی به دنبال آنان بوده‌، از آنان محافظت می‌کردم‌. اگر من کسی را گم کرده باشم ارواح مقدس جزای مرا می‌دهند! بگذار در این صورت خدا مرا بکشد!
آلمامبت با عصبانیت گفت:
آه‌، تازبایمت! خیلی ناراحت کننده است که از بین صد‌ها هزار سرباز فقط یک نفر از گروه ده نفری تو گم شده است‌. برای سستی خود از خدا جزا طلب نکن‌. ما برای این کار خودمان جلاد داریم‌. تو فرمان ما را اجرا نکردی حالا ببین او چگونه فرمان مرا اجرا خواهد کرد‌. شش جلاد تازبایمت را گرفته برای گردن زدن بردند‌. در این لحظه پهلوان سیریک به حاضران گفت:
ببینید آیا این گونه نیست که در فهرست ده نفری تازبایمت نام ماناس هم باشد؟ 
وقتیکه قادرسعید میرزا نویس به فهرست تازبایمت نگاه کرد معلوم شد که ماناس هم درگروه او بوده است‌. همگی چنان با صدای بلند خندیدند که صدایشان به چادر ماناس هم رسید‌، بطوریکه وقتی تازبایمت وارد یورت سفید شد ماناس نتوانست لبخندش را پنهان کند‌. تازبایمت با شکایت گفت:
ای شیر شجاع من! به خاطر تو کم مانده بود که جانم را از دست بدهم و دوست آلماقی تو می‌خواست مرا بکشد‌. آن هم بدون هیچ جرمی! ماناس با اعتراض گفت:
بدون هیچ جرمی؟ تو مقصری تازبایمت بینوا! تو که سر گروه من بودی چطور توانستی سربازت را فراموش کنی؟ این جزا برای تو کم است! کاش من به سیریک چیزی نمی‌گفتم واجازه می‌دادم که تو را مجازات کنند‌. چطور باید به شما فهماند که نباید سربازانتان را فراموش کنید!
ماناس خندید و آنگاه این ضرب‌المثلی به وجود آمد درست شد: عظمت کدام یک بیشتر است؟ تازبایمت که ماناس را فراموش کرده بود یا ماناس که ازفراموشکاری تازبایمت ناراحت نشد!
مردم با آوازه پرندگان بیدار شدند‌، اما ماناس نمی‌خواست سربازان خسته را اذیت کند‌. او برای رایزنی از باکای‌، قوشوی‌، چهل یار و دوازده خان دعوت کرد‌. باکای با آرامش اما محکم گفت:
بگذاریم سپاهیان کمی‌استراحت کنند‌. دراین مدت راه‌‌های رسیدن به پکن را بررسی کنیم‌. کدامیک از شما راه پکن را بلد است؟ 
اما هیچیک از آنان راه پکن را نمی‌دانستند‌. زیرا تا آن زمان کسی جرات رفتن به آنجا را نداشته است‌. حاضران همگی ساکت بودند‌. آلمامبت به صدا در آمد و گفت:
اجازه دهید من برای بررسی راه بروم‌. من سرزمین و مردم را می‌شناسم‌. 
ماناس پرسید: 
چند روز نیاز داری؟ 
سرورم‌، رفت و برگشت به آنجا دو ماه طول می‌کشد‌. اما اگر در این مدت باز نگشتم‌، به این معنی است که من زنده نیستم‌. 
المامبت پهلوان‌، با خودت غذای کافی‌، لباس ضد تیر و یک همراه وفادار بردار و برای سفرت اسب "قرتقورن" را که بسیار قوی است و در راه خسته نمی‌شود انتخاب کن‌. 
آلمامبت خندید و با تعظیم گفت:
سرورم! بهتر است از اسب خودم سارالا استفاده کنم زیرا او بهتر از هر انسانی مرا می‌فهمد و به عنوان همراه نیز سیرقک را با خود می‌برم‌. 
ماناس خان موافقت کرد‌. 
دو پهلوان بر اسبانشان نشستند و با سرعت به سوی پکن تاختند‌. آنان از راه‌های صعب العبور‌، از بالای کوه‌ها و دره‌ها و جاهایی که پای هیچ انسانی نرسیده بود گذشتند و فقط در جاهایی که پنهان از چشم بود به استراحت پرداختند‌. وقتیکه به گردنه ساری کایا رسیدند‌، آلمامبت از اسب پایین آمد و با گرفتن زانوی سیرقک او را متوقف کرد‌. خیلی آرام و با مراقبت بسیار گفت:
پهلوان سیرقک اسبت را نگه دار‌. 
او به پیش رفت و در پشت گردنه کوه زانو زد و با سایبان کردن دستش روی چشمانش با دقت به جاهای دور نظاره کرد و گفت:
چه بد شد! چینی‌ها از آمدن ما خبر دار شده و شاید قوچ وحشی نگهبانشان به اردک جادویی خبر داده است‌. مجبوریم مدتی در این جا پنهان شویم‌. پهلوانان زین اسبان را برداشته و آنان را برای چرا رها کردند‌. در دیگ سفری خود غذای خشک و کشک‌هایشان را خیس کردند و هنگام غذا خوردن به همدیگر از خاطرات دوران جوانی تعریف کردند‌. سپس چرت زدند‌. 
سپاه قرقیزان به استراحت خود در همان محل ادامه دادند‌. هر روز سرشماری کرده‌، به اسبان رسیدگی و سربازان تمرین‌های نظامی ‌انجام می‌دادند‌. بازرسان اطراف را بررسی می‌کردند و منتظر خبری از آلمامبت بودند‌. این روز‌ها فقط برای اوشپور که جوانان را برای جنگ آموزش می‌داد راحت نبود‌. چهل یار ماناس به دو گروه تقسیم شدند و به بازی بوجول مشغول شدند و جایزه آن چهار اسب ماده بود‌. در گرماگرم بازی دعوای بزرگی بر پا شد‌. مسبب آن پیر مردی بد اخلاق و غرغری به نام قرقیل بود که قبلاً آلمامبت درباره او به ماناس گفته بود:
"تا وقتی که این پیر مرد به درک واصل نشود‌، قرقیز‌ها به آرامش نمیرسند"‌. امروز هم او از ابتدای بازی بی دلیل به پهلوانان و جوانمردان توهین می‌کرد‌، و با گفتن این عبارات به پهلوانی به نام چوباق:
الکی از خودت تعریف نکن که دست راست ماناس هستی‌. به خودت هم مغرور نباش‌. تو برای ماناس هیچ ارزشی نداری‌. کی آخرین بار ترا برای مشورت دعوت کرده؟ اگر این طور نیست پس چرا آن چینی ولگرد و بی سر و پا را بر تو ترجیح داد و برای بررسی راه قانقای او را فرستاد‌. او تو را مدت‌هاست که فراموش کرده و بهتر است به جای مشروب زهر بنوشی! چه خوب بود اگر اصلاٌ به دنیا نمی‌آمدی! بهتر است که بمیری!
آیا چنین توهین‌‌هایی را چوباق می‌توانست تحمل کند؟ از چشمانش برق خشم می‌درخشید‌ زبانه می زد، نفسش بند آمده بود و در سینه‌اش احساس تنگی می‌کرد‌. دوستانش که اخلاق او را می‌دانستند‌، سعی کردند جلو او را بگیرند و برای جدا کردن از قرقیل دست هایش را گرفتند‌. چوباق پسر اقبالتا تبر طلایی به دست گرفته‌، بر روی اسبش پرید و با فریاد به قرقیل گفت:
خاک بر سر پدرت قرقیل! من پیش المامبت رفته‌، سرش از بدن جدا کرده و خونش را می‌نوشم! اگر این کار را نکنم نامم چوباق نیست‌. تنهایی به پکن حمله می‌کنم‌. من سر المامبت را به زین اسبم بسته و برای تان می‌آورم‌. 
با زدن طبلش با سرعت به راه افتاد‌. از نظر شجاعت چوباق از ماناس چیزی کم نداشت‌. او قدی بلند با شانه‌‌هایی پهن و عضلاتی قوی و تنومند بود‌. هنگامی‌که سوار بر اسبی به نام ککتکه شد‌، کسی نتوانست جلودارش شود‌. باکای با دانستن خشم چوباق که ناظر این وضع بود‌، با عجله پیش ماناس که در چادر طلایی دور از همه استراحت می‌کرد رفت و با التماس گفت:
تو دعوای بین چوباق و قرقیل را ندیدی؟ پهلوان ماناس به من گوش کن! دعوا در بین سربازان مانند گرگی که به گله میزند باعث تفرقه می‌شود‌. خدا نکند اگر این شایعه به گوش ملت‌‌های مردمان دیگر برسد‌. به جز تو کسی قادر نیست مانع رفتن چوباق شود!
ماناس با شنیدن این خبر بسیار متعجب شد و نمی‌دانست چه بگوید‌. فوراً برخاست و گفت:
عموی عزیزم! حق با توست‌، تفرقه داخلی به معنی مرگ سربازان است‌. البته ما نباید اجازه این کار را بدهیم‌. چوباق و المامبت پهلوانانی هم سطح هستند‌. اگر کسی مانع آنان نشود هر دو همدیگر را خواهند کشت‌. خدا نیاورد آن روزی را که من این چنین پشتیبانانی را از دست بدهم! بهتر است اسب خود آقولا را به او هدیه بدهم تا عصبانیتش بخوابد! اگر مبارزان من وحدت خود را از دست بدهند‌، من چاره‌ای جز مردن نخواهم داشت‌. 
المامبت در گردنه کوه "تال چاکو" در خواب بود که به یک باره مانند این که چیزی نیشش زده باشد از جا پرید مسلح شد و سوار اسبش شد و با فریاد گفت:
سیرقک بیدار شو! تو آن چیزی را که من دیدم‌، دیدی؟ و آیا آن چیزی را که من حس کردم حس کردی؟ 
سیرقک به المامبت نزدیک شده و گفت:
چه شنیدی پهلوان من؟ آیا تو تعداد زیادی از دشمنان را دیدی؟
ای ببر من! ای دوست وفادار من! اگر تو نمی‌دانی من به تو آنچه را که نیاکانم من به من خبر دادند برایت می‌گویم‌. چوباق پسر آقبالتا به دلیل این که او را با خود نیاوردم برای کشتن من به راه افتاده است‌. من مجبورم با او بجنگم‌. اگر چوباق توانست مرا بکشد‌، بدنم را به دشت الا توُ ببر و در جای مشخصی دفن کن!
سیرقک از سخنان او به خودش لرزید و گفت:
المامبت عزیزم‌، این حرف‌ها را به زبان نیاور! من چوباق را خوب می‌شناسم از دست او عصبانی نباش! اگر دیوانه نشده باشد ما برای او توضیح می‌دهیم‌. او فردی عاقل است!
هنوز صحبت شان تمام نشده بود که گرد و خاکی از دور دیده پیدا شد‌. وقتیکه سوار نزدیک شد‌، چوباق را که سوار بر اسبش ککتکه بود شناختند که وحشیانه مانند این که به دشمن حمله می‌کند به سمتشان می ‌تاخت تازد ‌. چوباق چنان عصبانی بود که به نظر می‌رسید که به چه کسی و چه تعدادی حمله می‌کند‌. چوباق مثل کوهی که ریزش می‌کند آماده بود که همه چیز را از بین ببرد‌. ولی المامبت با احترام و آرامش با او احوال پرسی کرد‌. گویی که چیزی اتفاق نیفتاده و گفت:
پهلوان من! چرا تو این قدر عصبانی هستی و با شمشیر برهنه آمده ای؟ برایمان بگو دشمنت کیست؟ آیا تعداد زیادی سرباز چینی به دنبال تو هستند؟
چوباق با حالتی مغرورانه و بی ادبانه گویی عقل از دست داده باشد با لحنی توهین آمیز گفت:
المامبت‌، ظاهر سازی نکن! مگر همین دیروز نبود که تو را از وطنت بیرون کردند و ما تو را در تالاس در بین خود پذیرفتیم و با خونمان به تیغ شمشیر سوگند خوردیم‌، که با هم در همه جا درمبارزه با دشمن‌، در بررسی راه‌ها و حتی زمان مرگ همراه هم باشیم؟ آیا تو سوگندت را فراموش کردی؟ از جایت حرکت نکن! ‌ای برده‌، به حرفم گوش بده! آیا فقط تو می‌توانی به سرکردگی دوازده لشکر سوار بر اسبت بتازی؟ آیا من فقط لایق این هستم که در پشت جنگ باشم! ای چینی عوضی! اکنون خودم تو را می‌کشم! 
دوست من چوبک! تحمل ارزش طلا را دارد‌. پهلوان‌، من هنوز از هیچ چیزی سر در نیاوردم‌. می‌خواهی برای بررسی راه بروی بفرمایید! راه باز است‌. برو و راه را شناسایی کن! آیا این حقیقت ندارد که وقتی باکای از همه قرقیز‌ها پرسید‌، چه کسی می‌خواهد برای بررسی راه برود شما همه ساکت شدید و فقط در آن هنگام بود که من این کار را به عهده گرفتم‌. من را با گفتن کلماتی مانند چینی ولگرد و بی‌خانمان ناراحت نکن و خونم را به جوش نیار‌. 
المامبت سعی کرد که چوباق را آرام کرده و همه دلخوریش را بیرون بریزد‌. اما چوباق که چیزی برای جواب‌دادن نداشت بیشتر عصبانی شد‌، کنترل خودش را از دست داده و با پرشی خود را به المامبت رساند و گفت:
برده چینی پست! تو به بهانه بررسی راه می‌خواستی از لشکر فرار کرده و سوگندت را فراموش کردی‌. آیا می‌ترسی که من برنامه تو را بهم بریزم و جانت را بگیرم؟
در این جا دیگر المامبت عصبانی شد و بدون فکر به عواقب آن اسبش را به سمت او راند و گفت:
ای چوباق سبک عقل از خود راضی! من چرا و برای کی این سختی‌ها را تحمل می‌کنم؟ تو یک احمق پر چانه هستی! من نمی‌خواستم ناراحت شوم ولی تو خونم را به جوش آوردی‌. من یکی از خان‌‌های بزرگ پکن بودم! تخت من از طلای خالص بود‌. درحالی که تو برده نایقوت‌ها بودی! 
اگر تو پلنگ شکست ناپذیری که ارواح مقدس از تو محافظت می‌کنند و اگر خان‌زاده شجاع هستی‌، پس چرا سرزمین خودت را ترک کرده و مانند یک ولگرد به اینجا آمده‌ای؟
من تخت خانیم را رها کردم‌. برای اینکه روح الوده خود را پاک کنم و یکی از یاران ماناس شدم‌. در تالاس آرامش خود را پیدا کردم‌. آیا من از شماها تا به حال تقاضای خانی کرده‌ام؟ من فقط می‌خواستم دین شما را قبول کنم‌. آیا من گناهی کرده‌ام؟ اگر عصبانیت بر تو می‌تواند غلبه کند تقصیر خودت است‌. ولی من غرورت را می‌شکنم‌. 
المامبت بعد از این حرف‌ها شلاقی به اسبش سارالا زد و با در آوردن شمشیر دو لب از نیام به سمت چوباق حمله کرد‌. پهلوان چوباق هم با سپری در یک دست و دست دیگر نیزه به سمت او تاخت‌. 
نبرد سختی آغاز شد‌. هنگامی‌که دو پهلوان رو به رو شدند‌، شاید یادشان باشد که آندو زمانی دوستان صمیمی‌ بودند‌. دلشان به همدیگر می‌سوخت و هیچ کدام از آنها جرأت نمی‌کرد ضربه اول را بزند‌. 
سیرقک پهلوان آمد که آن دو را آشتی دهد‌. ملتمسانه گفت: «چوباق قهرمان! آلمامبت قهرمان! خشم دشمن است و عقل دوست! یک بار خشم خود را به من عطا کنید! اما پهلوانان دیوانه از خشم به او هیچ توجهی نکردند‌. درآن لحظه‌، در گودی گردنه‌ای که شبیه زین سبزرنگی بود‌، پهلوان ماناس با هیبت تمام رسید‌. وی آیمانباز را شلاق زد و مانند گردباد طوفانی به محل نبرد شتافت و فریاد زد: آهای‌، لاف زنان دیوانه‌، به این بازی‌ها پایان دهید و شمشیرها را زمین گذارید!» 
پهلوانان با شنیدن صدای شجاع ماناس ایستادند‌. ماناس به سوی آنان شتافت و با خشم و از دور آغاز به سخن گفتن کرد‌. 
یعنی این شماها دوستان و رفقای من چوباق و آلمامبت هستید که می‌خواهید ضربه‌ای مرگبار بر ماناس بزنید؟!
دو پهلوان در حالی که از سخن و لحن ماناس متعجب شده بودند ایستادند‌. 
ماناس با اندوه بسیاری گفت: برادران من! هر دو شما برای من آن همانند لشکر بی شماری بودید که هیچ کس حریف آن نمی‌شد‌. باشد که هیچ کس و هیچ چیز سنگی یا آهنین بر شماها پیروز نگردد! خشم و کینه را کنار بگذارید! 
ماناس با این سخنان سعی کرد به مبارزه پهلوانان پایان دهد ولی حتی سخنان پندآمیز او در دو نفرکه کینه عمیق نسبت به یکدیگر داشتند تاثیر نداشت‌. آنگاه ماناس هم خشمگین گشت:
ای جنگاوران بی‌عقل! شما با این ستیزه جویی قصد بازگشت به تالاس دارید؟ شما‌ها قصد دارید لشکر ماناس را از درون متلاشی سازید؟ می‌خواهید از پشت به من خنجر بزنید؟ آیا این تصمیم تو بود آلمامبت؟ یا پیشنهاد تو بود چوباق؟ تا زمانی که آلمامبت کنارم بود فکر می‌کردم بر همه دشمنان غلبه می‌کنم و هجده هزار آسمان و فلک را در خواهم نوردید! تا زمانی که چوباق با من بود می‌خواستم پوستین سنگین جنگی‌ام را از تن در آورم‌. زیرا تا کنارم دلیری وفادار چون او داشتم از چه کسی باید هراس می‌داشتم! اما امروز چهره واقعی تان را دیدم‌. اکنون شما را شناختم‌. اکنون به تنهایی قصد پکن را می‌کنم و اگر تصمیم سرنوشت این باشد که بمیرم در تنهایی می‌میرم و شما دو جانور غرنده دیوانه در کوه‌‌های خالی از مردم بمانید و قصد جان همدیگر را بکنید زیرا گویی این کار برایتان از همه چیز مهم‌ تر است‌. 
ماناس در حالی که خشمگین بود عنان اسب را گرفت و به سوی گردنه کبودرنگ حرکت کرد و در آنجا مانند شاهین ناراحت نشست‌. وی در آنجا با ناراحتی اطراف را نظاره می‌کرد گویی که نسبت به هر چیز بی‌تفاوت شده است‌. دو پهلوان از اتفاق پیش آمده شرمسار شدند و شمشیرها را در غلاف گذاشته به کناری رفتند زیرا از کار خود خجالت زده شده بودند‌. 
چوباق نزد آلمامبت زانو زد و دستانش را به علامت پشیمانی روی سینه‌اش گذاشت‌. 
سیب رئوف من‌، من اشتباه کردم که تو را چینی صدا کردم‌. اشتباه کردم که رد پای تو را گرفتم و به توهین‌‌های دیگران درباره تو گوش دادم‌. شرمسارم‌، نمی‌دانم چگونه خود را تبرئه کنم و با چه سخنانی از توعذرخواهی کنم؟! اما راه در پیش است لطفا راه بیفت و برو! سرم فدای تو باد! این سر بی مغز و اهل مجادله‌ام را بردار! ای سیب دلیر من مرا ببخش!
در این دنیای فانی‌، همه چیز گذراست‌. آلمامبت که نجیب ترین و باوقارترین پهلوانان بود با شنیدن چنین سخنان خالصانه و فروتنانه از دهان چوباق متکبر نمی‌توانست پاسخی مناسب پیدا کند‌. زیرا با چوباق مانند برادران دوقلو زندگی می‌کردند‌. 
ای فرزند خان نجیب‌، ای پهلوان چوباق! ای عزیزترین دوست من که همواره در غم و شادی‌ام شریک بوده ای! تو در این دنیا و آخرت تکیه‌گاه محکم من هستی! مقصرم در اینکه بی اطلاع به کار شناسایی و جاسوسی رفتم‌. تو هم مرا ببخش‌. آلمامبت از اسبش پیاده شد و به چوباق تعظیم کرد‌. وی سارالای خود را به وی تقدیم کرد و دستمالش را برگردن اسب آویخت‌. ماناس زیرچشمی‌به دو پهلوان نگاه کرد و با خود فکر کرد که شاید آندو قصد جان همدیگر را داشته باشند‌. اما خوشبختانه دو دلیر دستان خود را فشار داده‌، مانند دو ستاره‌ای به هم پیوسته در آسمان یکدیگر را در آغوش گرفتند‌. سپس‌، عنان اسبان خود را گرفتند و آهسته و سر به زیر و مقصرانه نزد ماناس حاضر شدند‌. ماناس شجاع با حس رضایتمندی سرش را به سوی آنان چرخاند‌. آن دو از دیدن چهره درخشان ماناس رئوف آسوده شدند و لبخند زدند‌. 
سرورمان! ما را ببخش‌. اسبان خود را به شما تقدیم می‌کنیم‌. 
سپس دو پهلوان در کنار ماناس ایستادند‌. 
ماناس با علامت رضایتمندانه‌ای با تبسم گفت: ای دوقلوی من‌، آلمامبت و چوباق! ای پهلوانان سلحشور من! اگر دشمن بر سرمان تیر می‌انداخت‌، هر دو شما می‌توانستید کل گیتی را زیر و رو کنید! 
ای چوباق سبک مغز! چگونه به خود اجازه دادی تا نزاعی بر پا کرده‌، به دنبال آنانی که قصد شناسایی و جاسوسی در پکن را داشتند بروی! و ای آلمای من‌، که جسارت کرده به من توهین کردی‌، منی که به سختی موفق شدم شماها را آشتی دهم‌. هر چه شد که شد‌. تا زنده‌ایم در یک تپه خواهیم بود و اگر بمیریم در یک گودال باشیم‌. 
این سخنان مانند سوگندی بود و پهلوانان به علامت رضا در برابر خداوند تعظیم کردند‌. 
پهلوان ماناس سواره بر آیمانباز و سه همراه شجاع وی راهی قلعه تال چکو شدند‌. قلعه‌ای که در آن گویی تمام گیتی دیده می‌شد‌. 
پهلوانان از بالای کوه اطراف دنیا را نظاره می‌کردند‌. سرزمین کهن چین زیر نگاه آنان به آرامی‌خفته بود؛ سرزمین که در سفیدی بامدادی با تمام رودها و دریاچه‌ها، دشت‌ها و کوه‌ها، صحراها و جنگلها‌، شهرها و قلعه‌‌های خود به روی آنان خودنمایی می‌کرد‌. 
آلمامبت پهلوان داستان‌‌هایی از تاریخ چین‌، از خاک سنگ زیر پا تا سفیدی مه آلود افق به آنان تعریف کرد‌. 
ماناس با گوش دادن به حرف‌‌های غمناک آلمامبت و مشاهده رنج در چشمان وی دلش برای حال او سوخت و با خود فکر کرد: آلمای(سیب) من سخت دلتنگ دیاری است که زمانی بند نافش آنجا بسته شد‌. دلتنگی برای ملت و زادگاه چه درد بی درمانی است! 
آلمامبت زار زار گریست‌، به طوری که تنش می‌لرزید‌. وی با این گفته به سخن خود پایان داد که ملت من چیزی کمتر از دیگران ندارد‌. هر کس بدون قوم و ملتش آسیب پذیر و بدبخت است‌. 
مبارزان سوار اسبان خود شدند و در پنهانی از لبه کوه‌ها و جاهای خلوت می‌گذشتند تا هیچ کس متوجه آنان نشود‌. 
آلمامبت خطاب به ماناس گفت: منطقه‌ای به نام کویقاپ در دست راست ماست‌. در دره وسیع آن قومی‌به نام سازانقاش سکونت گزیده‌اند و آنجا منطقه مرزی چین است‌. این قوم‌، قوم سلحشور و مبارز است‌. در میان این قوم به سختی می‌توان سن افراد پیر و جوان را تشخیص داد زیرا سرآنان به اندازه دیگ است و هر کس چوبی بسیار بزرگ و سنگین از درخت کاج به دست دارد‌. رئیس آنان غول پیکری به نام ماکل نام دارد‌. تا کنون هیچ کس بر او پیروز نشده است‌. 
آلمامبت با لحن اعتراف آمیز گفت: اگر درگیری و نبردی باشد‌، همه لشکرشان را با دست خودم نابود خواهم کرد اما از خود او هراس دارم‌. 
پهلوانان به نزدیک چشمه‌ای‌، زیر درخت چنار رسیدند که در میان دره کوچک و تنگی رشد کرده بود‌. اسبان خود را برای استراحت بستند و خود زیر درخت دراز کشیدند‌. 
بعد از گذشت مدتی آلمامبت و چوباق برای گشت زنی پرداختند و ماناس و سیرقک زیر درخت ماندند‌. دو پهلوان به گردنه‌ای رسیدند و به دره کویقاپ نظاره کردند‌. 
ناگهان آلمامبت آهسته و با هراس گفت: 
چوباق من! آیا آن چیزی را که من می‌بینم تو هم می‌بینی؟ ماکل که تعریف آن را شنیدید در حال آمدن به سوی ماست‌. 
چوباق نگاهی به اطراف انداخت اما متوجه حضور کسی در دشت پهناور نشد و گفت: من کسی را نمی‌بینم‌. 
آلمامبت گفت: خوب به جاده نگاه کن!
فقط تپه‌ای را بر سر راهمان می‌بینم‌. 
آلمامبت گفت: این همان غول ماکل است که او را تپه می‌پنداری‌. 
چوباق از تعجب دهانش باز ماند و به همان تپه خیره شد‌. گویی قدیس قراکودنه که مراقب راه بود از لشکرکشی قرقیزان به اسن خان‌، خاقان چین اطلاع داده است‌. اسن خان مکار با هدف محافظت از لشکر چین‌، محافظ خود ماکل غول را به آنجا فرستاده بود تا او مبارزان بیگانه را شکست دهد‌. 
آلمامبت از چوباق خواست که غول ماکل را از چشمش نیندازد‌. 
خدا رحم کند! این غول‌های هیولا هنوز هم در دنیا وجود دارند؟! دهان ماکل به گودی قبر باز شباهت داشت و چشمش مانند آتشی در دل غار بر افروخته بود‌. ابرو و مژگانش به شاخه‌‌های پریشان درخت کاج می‌ماند که مدتی روی زمین افتاده است‌. پرندگان زیادی در ریش و سبیل ماکل لانه زده بودند‌. این پرندگان بال می‌زدند و می‌چرخیدند و سر و صدای آنان مانند پرندگان جنگلی خاموش نمی‌شد‌! 
غول ماکل عنان قاطر غول آسای خاکستری رنگ خود را کشید و چوب بزرگ خود را بر زمین انداخت‌. این چوب به اندازه تنه درخت کاج صد ساله بود‌. از جیبش چپقی بزرگ ازجنس همان چوب درخت در آورد‌. سوراخی که در آن توتون قرار داشت مانند اجاق جشن‌‌های بزرگ بود‌. توتون را با پنج انگشت از کیفش در آورد و چپقش را پر کرد‌. آن را با مشعلی روشن کرد و پس از کشیدن‌، نفس خود را بیرون داد که ازآن ابرهای دود زرد و خاکستری در تمام دشت پخش شد و آلمامبت و چوباق که در فاصله دو کره اسب یک ساله از آن بودند فورا به سرفه کردن افتادند‌. 
آلمامبت با عجله گفت: چوباق‌، پلنگ من سرنوشت برای ما چه رقم زده است؟ شب سیاه چه بلایی بر سر ما خواهد آورد؟ از سر راه غول ماکل کنار برویم و برای برگشت بشتابیم‌. برویم و موضوع را به ماناس بگوییم تا چهارنفره تصمیم بگیریم که چگونه حریف این غول بشویم!
چوباق با شنیدن این سخن گفت: 
آلمای من‌، بلا به دور‌، چه می‌گویی؟ جواب مردم را چه خواهیم داد‌، شرمسار می‌شویم‌. خواهند گفت که دو پهلوان از یک غول ترسیدند و پا به فرار گذاشتند؟ هر کجا باشیم گریزی از مرگ و قسمت نداریم‌. شجاع باش! بیا چاقویی ضربه ای به این غول لعنتی و ناپاک بزنیم! – چوباق فورا سلاحش را به دست گرفت و آماده حمله شد‌. 
آلمامبت در دل خود شجاعت چوباق را تحسین کرد و از گفته‌اش خجالت کشید‌. 
زنده باشی! بیا این کار را با هم انجام دهیم‌. من تنها چشمش را با تیر کمان می‌زنم و تو آماده باش تا با نیزه بر او حمله کنی!
آلمامبت تیر را آماده کرد و از روی شیب کوه به پایین آمد‌. تنها چشم غول را با دقت هدف تیرخود قرار داد و به نتیجه رسید‌. تخم حدقه چشم غول که به اندازه یک سطل بود از کاسه چشمش بیرون ریخت‌. ماکل از قاطرش نیفتاد ولی کز کرد و چشمش را با دستانش پوشاند‌. در آن لحظه چوباق شجاع با چابکی کامل به هیولا رسید و همزمان با برخورد تیر آلمامبت‌، نیزه‌اش را در حفره دهان غول فرود برد‌. 
ماکل از روی قاطر بر زمین افتاد و زمین ازسنگینی آن به صدا در آمد؛ گویی کوه فرو ریخت‌. آلمامبت با تبر ضربه محکمی ‌بر سر هیولا وارد آورد‌. چوباق نیز بدون اینکه اجازه دهد ماکل به هوش بیاید با تبر بر سرش زد و پس از نبرد و درگیری سخت که تا غروب ادامه داشت‌، در نهایت به سختی توانستند بر هیولای جنگلی غالب شوند‌. 
آنها سر ماکل را بریدند و مدتی نمی‌دانستند که چگونه آن را بر روی قاطر بگذارند‌. بالاخره‌، پهلوان چوباق دو خورجین را با سنگ پر کرد و به عنوان وزنه تعادل بر قاطر آویزان کرد‌. آنگاه توانستند کله وحشتناک او را روی قاطر بگذارند‌. سیرقک که به استقبال آنان آمده بود‌، با دیدن این وضعیت که دو پهلوان با باری همراه در حال بازگشت هستند‌، برای رساندن این خبر به سوی ماناس شتافت‌. 
پس از آن‌، سیرقک به استقبال آنان رفت‌. او بدون اینکه متوجه بویی باشد‌، نزدیک قاطر رفت و خطاب به آنان گفت: 
بارک الله! چه صید موفقی! صید خود را با ما هم تقسیم کنید‌. 
چوباق با خونسردی به سیرقک نگاه کرد و گفت: این سهم توست! ما یک گوزن بزرگی را صید کردیم! و اینک سر آن را می‌بریم‌. بگذارش زمین! انشاءالله تو هم کامروا باشی!
سیرقک چابک بلافاصله قاطر را نگه داشت و دستان خود را به گره‌‌های بار دراز کرد و ناگهان با فریادی آکنده از وحشت از آنجا دور شد‌. 
سیرقک در حالی که بسیار ترسیده بود‌، فریاد زد: این چیه؟ سر خوک نر وحشی یا عجوزه وحشتناک؟ اگر همه مردم خاقان چین اینقدر عظیم الجثه هستند پس چه بلایی بر سر ما خواهد آمد؟ بلا در انتظار ماست! 
ای سیرقک پهلوان! انگاری قلبت از جایش کنده است‌، نزدیک تر بیا آن را سر جایش بگذارم و شفایش دهم‌. 
سیرقک بعد از اینکه به خود آمد خطاب به ماناس گفت: 
سرورم‌، آیا این کله را می‌بینی؟ از کاری که دو مبارز تو انجام دادند لذت ببر!
آلمامبت از ته دلش خندید‌. 
آلمامبت سر غول را زمین انداخت و گفت: 
این کله همان غول ماکل است که تعریف آن را کرده بودم‌. سر هیولا غلتی زد و درست زیر پای ماناس ایستاد افتاد ‌. 
چهار پهلوان به کار شناسایی منطقه‌ای خود ادامه دادند و در دل سرزمین چین رفتند‌. هنگامی‌که به نزدیکی شهری رسیدند‌، لشکر انبوهی جلو آنان ظاهر شد‌. اما آلمامبت به راهش ادامه داد؛ انگار که اتفاقی نیفتاده است‌. ماناس نیز با سکوت اسب را می‌راند‌. سیرقک به بزرگترها نگاه کرد و این بار برای اظهار نظر عجله نکرد‌. فقط چوباق سراسیمه شد و گفت: 
آلمامبت خیال داری چه کنی؟ می‌خواهی ما را به همشهریانت تسلیم کنی تا ما را پاره پاره کنند؟ نگاه کن‌، تعداد آنها خیلی زیاد است‌. اگر بر ما حمله کنند تکلیف ما چه خواهد بود؟
آلمامبت آهسته گفت: پهلوان‌، نگران نباش‌. اگر مردیم در یک گودال می‌خوابیم و اگر زنده ماندیم روی یک تپه خواهیم بود‌. از من فاصله نگیرید‌. 
پهلوان ماناس زیرسبیلی خندید و گویی از رازی خبر داد‌. چوباق با خود فکر کرد که اگر قرار باشد بلایی بر سر آنان بیاید همه قربانی خواهند شد و آرام شد‌. 
پهلوانان از میان لشکر چینی مجهز به نیزه‌‌های فولادین و شیرهای غرنده و اژدهاهای آتشین رد می‌شدند‌. پس از عبور به پلی بزرگ رسیدند و آلمامبت همراهان خود را ازراه پلکانی زیر پل برد‌. ماناس و سیرقک به دنبال آنان رفتند و چوباق خواست از روی پل بگذرد که آلمامبت داد زد:
برگرد! زمین تو را ببلعد! می‌خواهی ما را نابود کنی؟!
همین که نعل پای اسب چوباق بر روی پل به صدا در آمد‌، بلافاصله سر و صدایی در اطراف منتشر شد‌. چوباق ترسید و با ترک فوری پل به دنبال پناهگاهی رفت‌. پس از اینکه هیاهو فرو نشست به نزد دوستانش آمد‌. از ترس و هیجان رنگ از رویش پریده بود‌. 
آلمامبت نفسی عمیق کشید و گفت: آه چوباق شجاع! آیا زندگی برایت شیرین نیست که قدر و ارزش آن را نمی‌دانی؟
اما چوباق که هنوز خجالت زده بود ساکت ماند‌. 
بالآخره‌، سیرقک سکوت را شکست و با کنجکاوی پرسید: آلمامبت پهلوان چرا این لشکر به ما حمله نکرد؟
آلمامت با گشاده رویی لبخندی زد و گفت: ای دلیران من‌، مگر به شماها نگفته بودم که چین دژی محکم و غیر قابل نفوذ است و چینیان مردمانی جاودانی! آنها ملتی نیستند که به راحتی بتوان پیشانی شان را به خاک مالید‌. تنها کسی می‌تواند به آنان نزدیک شود که از رازهای شهرها و مناطق آنان آگاه باشد‌. این پل یکی از ترفندهای آنان بود‌. هر کسی که از راه مستقیم پای خود را بر روی پل بگذارد‌، نمی‌تواند از آن عبور کند‌. حتی اگر لشکر انبوهی باشد خواهند مرد‌. همان لشکری که مشاهده کردید شبیه خاکریز مورچگان بود که با زرنگی خاص با استفاده از تصویر‌، سنگ‌، چهره و اندام لشکر و نیز حروف چینی ساخته شده است‌. زمانی که خان این منطقه بودم و با تاج زرین آراسته با سنگ‌‌های قیمتی می‌نشستم‌، دژی با دیوارهای ضخیم و محکم در لب مرز چین ساخته بودم تا سد راهی باشد برای قرقیزان و دیگر قبایل عشایری‌. با سحر و جادو از این این راه و پل مواظبت می‌شد‌. 
او خطاب به ماناس گفت: سرورم! به نظرم دشمن از حضور ما در اینجا بو برده و تدارک جدی برای این دیدار دیده است‌. فکر می‌کنم باید با سیرقک برویم و بررسی کنیم که چینی ها چه نقشه‌ای در سر دارند و شما منتظر ما باشید‌. همین تصمیم را گرفتند‌. آنان آندو که برای شناسایی محل و اوضاع رفته بودند بدون اینکه رعایت حال اسبان را بکنند فاصله زیادی را طی کردند تا اینکه بر به  قله کوه کوچکی ایستادند رسیدند‌. آلمامبت به همراهش گفت: 
سیرقک! آیا گردنه قان ییلاق را می‌بینی؟ در آنجا روباه زرد انتظار ما را می‌کشد‌. اگر ما را ببیند بلافاصله به گروهی از ۴۰ راهب اطلاع خواهد داد‌. چشمت را از آن روباه بر ندار‌. اگر روباه به محل بیاید من با فریادی آن را از لانه‌اش بیرون می‌کشم و تو را صدا می‌کنم! سپس آلمامبت به سوی گردنه قان ییلاق شتافت‌. 
آلمامبت پهلوان با سحر و جادویش روز تابستان را به زمستان تبدیل کرد و جایی که روباه کنار رودخانه خوابیده بود تبدیل به شب شد تا نتواند فرار کند و در تاریکی احتیاط و دقتش را از دست دهد‌. آلمامبت بر بالای کوهی آمد و از اسبش پیاده شد‌. در پشت سنگی پنهان شد و از همانجا اطراف را پایید‌. 
ناگهان‌، روباهی با پوزه بلند مانند گردباد از داخل تنگه‌ای آمد‌. پهلوان کمانش را کشید و تیری انداخت اما حیله گر مکار فرار کرد و تیر فقط به پای جلویش اصابت کرد‌. روباه سعی کرد روی سه پا بدود و آنگاه آلمامبت سیرقک را با فریادی بلند صدا کرد‌. سیرقک پهلوان بر روی اسب تیزپایش مانند رعد بر روی چمنزار سبز راند و نیزه فولادینش را به پهلوی روباه فرو برد‌. 
آلمامبت اجازه نداد تا روباه روی پای خود بایستد و آن را با شمشیرش شش قسمت کرد‌. تکه‌‌های روباه را در اطراف مختلف انداخت تا به هم نپیوندد‌. 
آلمامبت پس از اینکه نفسش را آرام شد در همان محل علامتی گذاشت و از مخفیگاه صحرایی که محل آن را فقط خودش می‌دانست دو گونی بزرگ از پوست شتر را بیرون آورد‌. گونی‌ها را باز کرد و پوستین مجلسی خود و نیز دیگر لباس‌ها و کفشهای چینی‌، زین و دهنه را از آن در آورد‌. این پوستین به لباس خانات چینی شباهت داشت‌. 
چند دقیقه بعد آلمامبت پس از اینکه آلمامبت لباسش را عوض کرد به یک خان چینی خشن تبدیل شد و سیرقک نیز شبیه غلام او شد‌. 
آلمامبت در مسیر راه‌، بز کوهی سفید را نیز از بین برد که توسط چینی‌ها برای نگهبانی جاده کوهی گماشته شده بود‌. وقتی به یک دریاچه زلال آبی در وسط کوه‌ها رسیدند‌، آلمامبت ناگهان ناراحت و نگران شد: 
سیرقک! سرت را بچرخان! مرغابی که نگهبان اینجا بود پرواز کرد و رفت‌. این به این معنی است که مدتی پیش خبر ما به چین رسیده است!
دو پهلوان ضمن اینکه درباره هدف این کار همفکری می‌کردند در دل چینی‌‌های بی شمار رفتند‌. آلمامبت به سبک چینیان تعظیم می‌کرد و همواره به زبان چینی سخن می‌گفت و سیرقک خود را غلام کر و لال وانمود کرد‌. او با علاقه زیادی که به حرافی و زیاده گویی داشت‌، حفظ حالت کری و لالی برایش به سختی امکان پذیر بود‌. 
محافظان شهر وقتی آلمامبت را در لباس چینی‌، تاج و نشان‌ها و علامت‌‌های قیمتی ویژه دیگر می‌دیدند در مقابل او کرنش می‌کردند‌. سربازانی که از روبروی آنان می‌گذشتند و برای دستگیری جاسوسان قرقیز عجله داشتند توسط آلمامبت به جاهای معکوس راهنمایی می‌شدند‌. 
تونشا شهری بود که آلمامبت در آن به دنیا آمده‌، دوران کودکی خود را در آنجا گذرانیده بود‌. زمانی که به یک شالیزاری پاک تمیز مانند شیشه رسیدند‌، او شهر خود را دید‌، شهری که به دست اجدادش وی ساخته شده است‌. وی به محله‌ها و جاهایی که زمانی برایش عزیز بودند نگاه کرد و روزگار گذشته خود را به یاد آورد‌. حال آلمامبت بد شد و اشک از چشمانش سرازیر شد‌. وی تنه درخت چنار را در آغوش گرفت‌. این همان درختی بود که زمانی خود او آن را کاشته بود‌. 
وی با اندوه تمام گفت: 
سیرقک! لعنت بر این دنیای فانی‌. این ملتی است که مرا به دنیا آورده! این سرزمینی است که من در آن بزرگ شده‌ام‌. این همان تخت اجدادم است که تا هفت پشت به طرز اسرارآمیزی ما را نظاره می‌کند! جایی که شن آن به رنگ سفید است و تنگه‌اش قرمزرنگ‌، محل یورت پدرم بود‌. این همان جایی است که من مجبور شدم از آنجا فرار کنم‌، از مردم خود فرار کنم‌. در اینجا برزخ را دیدم و به ایمانم پی بردم‌. در اینجا بود که پدرم را ترک کردم‌، پدری که همواره سعی داشت مرا نابود کند‌. از همینجا مانند پرنده آزاد پرواز کردم‌. مانند درویشی تنها سفر کردم و نزد قرقیزان پناه یافتم و دوستانی پیدا کردم‌. 
من در مورد سرنوشتم زیاد فکر کردم و به این نکته رسیدم که کسی بدبخت است که به هر دلیلی از ملتش جدا افتاده است‌. بهترین و آرامترین جا برای چنین فرد ولگردی قبر است‌. 
سیرقک! گوش بده‌، انسان هر کجا باشد دلتنگ زادگاهش می‌شود‌. این حس غربت مانند اهریمنی است که مقاوم ترین و صبور ترین افراد را از بین می‌برد‌. سرزمینت را با دیاری دیگر عوض نکن‌. اما در این دنیای فانی و فریبنده تقدیر براین است که علیه ملتم بجنگم‌. درست است که بهانه‌ای برای انتقام گرفتن دارم و باید توانش را داشته باشم اما این درد تسکین نمی‌یابد‌. اکنون هیچ اثری از یورت قبلی مان باقی نمانده است‌. معبد من تخریب شده‌، پذیرایی‌ام در آتش سوخته و باغ شکوفای من به گودال زباله تبدیل شده است‌. ملت من متلاشی شد‌، سیرقک! دردم را حس کن‌، درد دوستت را!
پس از آن دوباره جرائت پیدا کردند و به راهشان ادامه دادند‌. به محض اینکه به تپه خاکستری رسیدند‌، آلمامبت نیزه را در زمین فرو برد و گفت: 
زمانی که شب هنگام از دست چینی‌ها فرا می‌کردم‌، لشکر انبوهی مرا دنیال کرد و در همین جا کنوربیگ به من حمله کرد‌. در همان گیر و دار چپق طلایی‌ام را گم کردم‌. سیرقک لطفا از اسب پیاده شو و دنبال چپق بگرد‌. 
سیرقک پیاده شد و ناخودآگاه فکر کرد: این اتفاق نه در روز بلکه در شب اتفاق افتاده است‌، پس چگونه محل یادش مانده که چپقش اینجا افتاده است؟ سال‌‌های زیادی از رفتن آلمامبت از آنجا می‌گذشت‌. چگونه یادش مانده است؟ با خود اندیشید که لابد می‌خواهد مرا فریب دهد که می‌گوید کنوربیگ همینجا به او رسید‌. سیرقک در حالی که با کلاهک نیزه بر زمین می‌کوبید ناگهان به چیزی بر خورد‌. خم شد و با دستش علف پوسیده را گشت و دید چپق در همانجا مانده است؛ چپقی که به مرور زمان سیاه و پر گل شده‌، همان چپق طلایی بود که آلمامبت آن را گم کرده بود‌. سیرقک متعجب شد و دستش را با چپق بلند کرد و آلمامبت را صدا زد‌. 
آن را برای خودت نگه دار! بگذار یادگاری از من داشته باشی! 
آنان زیر درخت تنومند چنار ایستادند و آلمامبت گفت: 
تمام شب همینجا منتظر من باش‌. می‌خواهم مخفیانه به کاخ اسن خان بروم و سراغ بورولچا را بگیرم‌. 
او قبل وی از طلوع آفتاب با عجله و اضطراب برگشت‌. زیرا گمان می‌کرد محافظان اسن خان متوجه آمدنش شده‌اند. 
آلمامبت با اندوه گفت: 
سیرقک پهلوان! با دیدن بورولچا آرامش پیدا کردم و غمم تسکین یافت‌. هنگامی‌ که در بسترش خوابیده بودم‌، لباس‌هایم را از تن در نیاوردم زیرا هراس داشتم آسیبی به کارمان برسد‌. او ناله و زاری می‌کرد‌. با این حال‌، قول داد منتظر من باشد‌. بورولچای بیچاره من!
***
پس از آن به ساحل رود قرا سو رسیدند و در همانجا به مشورت نشستند‌. آلمامبت فهمید که اسن خان امپراتور چین همه چهل خان را به فرماندهی کنوربیگ فرا خوانده است و اکنون لشکرش پا به پای پهلوانان در حرکت است‌. 
آلمامبت گفت: بیایید تنها به فکر جان خود نباشیم و ماناس را با اطلاع دادن از حرکت دشمن قوی ناراحت نکنیم‌. ابتدا‌، گله اسبان خاقان چین را می‌رباییم و آنها را از اسبان شان محروم سازیم‌. اگر دشمن به دنبال ما راه افتد نبرد مقدماتی و به اصطلاح نبرد سگی را آغاز می‌کنیم!
او به طرف گله اسبانی که در ساحل رود سیاه قاسپان می‌چریدند‌، رفت‌. در حالی که به طبل سفید می‌زد آنها را با صدای بلند آن ترساند و چوپانان را که به سوی او هجوم آورده بودند از پای در آورد و اسبان را به سوی جاده غربی هدایت کرد‌. حاجی بیگ جلو ششصد رأس اسبی که از ترس می‌گریختند‌، می‌دوید‌. او پس از طی مسیر طولانی یک ماهه نیز خسته نشد و حتی در شب‌های بی مهتاب هم از اسبش پایین نیامد‌. 
گروه اول پس از یک شبانه روز رد آنها را گرفته و به آنها رسیدند‌. دو پهلوان در روز اول مانند پرنده شکاری که به گنجشک‌ها حمله کرده باشد با تعقیب کنندگان برخورد می‌کردند‌. اما به تدریج تعداد سربازان چینی بیشتر شد‌. لشکر انبوه چینی مانند زنبوران عسل دور پهلوانان را گرفتند و دو پهلوان با کمال شجاعت و بدون عقب نشینی مبارزه کردند‌. در آن حال‌، آنان مایل بودند هر چه زودتر به یورت ماناس و چوباق برسند‌. 
اما در نهایت نیروی پهلوانان پایان یافت‌، نوک چکمه هایشان از رکاب در آمده بود‌. درحالی که با یکدیگر خداحافظی مرگ می‌کردند‌، در نوک قله گردنه بلندی‌، سیمای کوه پیکر ماناس ظاهر شد‌. 
در آن لحظه همه سربازان چینی با هیجان به طرف او نگاه کردند و مانند نیزاری که در اثر وزرش باد صحرایی می لرزد، لرزیدند‌. 
ماناس که از طرف ارواح مقدس حمایت می‌شد از قله کوه نگاهی به پایین انداخت و دید که حاجی بیگ گله اسبان رزمی ‌چینی‌ها را می‌راند‌. در دامنه کوه در محلی مسطح‌، جنگاوران بی شمار چینی دور دو پهلوان را گرفته بودند و آندو تا نفس‌‌های آخر با دشمن می‌جنگیدند‌. 
ماناس با قدرت شصت پهلوان و نیزه‌ای رو به جلو به لشکر بی شمار دشمن هجوم آورد تا پهلوانان خود را نجات دهد‌. در سمت راست و چپ او پلنگ سیاه و لکه دار و شیر پشمالو می‌رفتند‌. 
از سوی دیگر‌، چوباق شجاع سواره بر گوک آلای خود وارد نبرد شد‌، لحظه‌ای به حفظ جان خود فکر نکرد و سعی داشت ماناس را برای پیروزی تشویق کند‌. 
آلمامبت و سیرقک که دیدند دیگر تنها نیستند‌، گویی آب حیات خورده اند‌، با نیروی دوباره بر سر دشمن ریختند و آنان را مانند دنبه له شده با خاک یکسان کردند‌. 
آیمانباز که ماناس سوار بر آن وارد نبرد شده بود‌، پس از اولین نبرد سخت خسته شد و تنش به لرزه در آمد‌. در همان لحظه‌، اسب حاجی بیگ نزد ماناس ظاهر شد و گویی می‌خواست بگوید بر آن سوار شود‌. 
ماناس گفت: تا حاجی بیگ زنده و سالم است چگونه می‌توانم ترا عوض کنم؟ بهتر است گله‌‌های دشمنان را برانی! 
ماناس این را گفت و کارتکورن را با سر شلاق هول داد‌. کارتکورن با این که حیوان بی زبان بود اما همه چیز را می‌فهمید‌. اشک در چشمان اسب جمع شد و بدون اینکه بفهماند که سخت رنجور است یالش را بالا انداخت‌، شیهه‌ای کشید و زمین را با پایش تکانداد و به سوی گله‌‌های گریزان دوید‌. 
وقتی آیمانباز نفسش آرام شد‌، ماناس به سوی محل نبرد خونین رفت‌. او چینی‌ها را جنگاوران جدی نمی‌پنداشت و به حفظ جان خود فکر نمی‌کرد‌. 
او به جانش رحم نمی‌کرد و تیرها را مثل باران بر سر دشمن می‌ریخت‌. این تیرها با صدای زوزه مانند با هر فاصله‌ای به دشمن اصابت می‌کرد‌. 
خون در زمین جاری و گرد و غبار غلیظ همه جا را گرفته بود‌. سربازان مرده روی زمین غلت می‌خوردند‌. صدای ناله و فریاد افراد در میدان نبرد خاموش نمی‌شد‌. جنازه‌‌های آنان مانند سنگ ریزه‌‌های رودخانه در سرازیری و سربالایی دره‌ها و دشت‌ها روی زمین ریخته بودند‌. 
در این میان‌، سربازان تازه نفس لشکر چینی از راه رسیدند‌. آنانی که زنده مانده بودند به همراه سربازان تازه نفس مانند مورچگان بر چهار پلنگ شجاع حمله کردند‌. لشکر انبوه چینیان سعی داشتند چهار پهلوان را از یکدیگر جدا کنند تا آنان را به تنهایی بکشند‌. کنوربیگ که در زمان عقب نشینی چینیان جرات نمی‌کرد نزدیک ماناس بیاید‌، وقتی که دید آیمانباز با آخرین توانش می‌جنگد‌، تصمیم گرفت ماناس را زنده بگیرد‌. سواره بر آلقار بی‌نظیر خود فریاد زد: 
ای بوروت (عنوان تحقیر آمیز قرقیزان)! هنگامی‌که تو را ماناس صدا می‌زنند مانند ظرف آب چرمی‌که در آب افتاده و پف می‌کند‌، مغرور می‌شوی‌. البته تنومند و قوی هستی اما عقل نداری‌. اگر خود را پهلوان واقعی می‌دانی بیا که تو را بیازمایم! 
ماناس نیز در پاسخ فریاد زد: امتحان کن‌، ای دراز دماغ! و چند بار آیمانباز را شلاق زد تا او را به سوی دشمن هدایت کرد و نیزه را جلو آورد‌. 
ماناس کم مانده بود به کنوربیگ برسد که آیمانباز تکان خورد و نزدیک بود بیفتد‌. کنوربیگ دماغ دراز سوار بر آلقار تیزپای خود به راحتی خود را کنار کشید و از روی رود بزرگی پرید و در آنجا از تیررس ماناس خارج شد‌. این بار که آیمانباز از پا در آمد‌، خود ماناس در مقابل دشمن آسیب پذیر شد‌. چینی‌ها دور او را گرفتند و از هر طرف بر سرش تیر می‌انداختند و سعی داشتند که او را زنده بگیرند‌. 
سر ماناس پهلوان که در تله افتاده بود گیج رفت‌. او در جستجوی راه بود و توانست راهش را باز کند‌. وی بر بالای تپه‌ای آمد و دید که چینی‌ها مانند کلاغ‌های بی‌شمار در دامنه‌‌های کوه به دنبال رد وی می‌گردند‌. آنها دوازده حلقه دور تپه ایجاد کردند اما جرأت نکردند به شمشیر آچ البارس ماناس نزدیک شوند زیرا از خواص این شمشیر خبر داشتند‌. سه پهلوان ازپشت به کمک ماناس آمدند که از این محاصره تنگ رهایش کنند‌. ولی صف دشمنان به قدری فشرده بود که در این دیوار زنده نیزه‌‌های سربازان غرق بودند و پهلوانان خسته و مجروح به زور به جلو می‌رفتند‌. در نهایت‌، آلمامبت که دید چاره دیگری ندارند سیرقک را نزد باکای فرستاد که از آن چه گذشته به او بگوید‌. 
سیرقک پهلوان از چپ و راست به اسبش شلاق می‌زد و به ضربه‌ها و تیرهایی که از همه طرف سرازیر بود توجهی نکرد‌. به سختی از دست دشمن رهایی یافت و برای کمک به قرقیزانی که منتظر بازگشت او بودند شتافت‌. 
نزدیک طلوع‌، حاجی بیگ دهانه آقولا را گرفت و آماده شد‌، شبیه چینی‌ها لباس پوشیده بود‌، از سر مکر شمشیر را به دست نگرفت و وارد جمع دشمن شد‌. او خوشحال شد که خدمت ماناس رسیده است‌. 
ماناس به حرف‌‌های او گوش داد و با خوشحالی گفت: 
حاجی بیگ! آتش خاموش شده را روشن و مرده را زندگی کردی‌، صداقت خود را نشان دادی! زمینی مانند تالاس و آدمی‌چون ترا از کجا می‌توان پیدا کرد! خوبی تو را جبران خواهم کرد‌. ماناس به سرعت سوار آقولا شد‌، آن را بوسید و گفت: "تو دو بال منی‌، وقتی نبودی‌، گویی بال‌‌های خود را از دست داده بودم!"‌. همان لحظه به میدان نبرد برگشت‌. درآن حین‌، صدای طبل‌‌های دوازده خان قرقیز همراه با سربازانشان به گوش رسید‌. 
باکای فرمانده نیروهای قرقیزی پرچم در دست گرفته‌، خطاب به رزمندگان گفت: 
قهرمانان من! سمت وسوی همه ما به یک طرف است‌، این به این معنی است که زندگی و مرگ ما مساوی است! روان اجداد از ما حمایت می‌کنند‌. اگر با هم باشیم‌، زیادیم‌. ازاین رو‌، چرا به فکر مرگ باشیم؟ اگر سرنوشت این است‌، حتی درصورتی که در صندوق طلایی هم پنهان بشویم پیدا خواهند کرد‌. روح قهرمان درسواره بودن آن است‌. خدای بزرگ به ما یاری می‌کند‌. آنگاه فرمان حمله داد وخود‌، قبل ازهمه با پرچم در دست به صفوف دشمنان هجوم برد‌. بدین گونه جنگ بزرگی آغاز شد‌. 
رزمندگان شبانه روز بدون هراس و خستگی مبارزه کردند‌. گویی زمین واژگون شده بود‌، ابرهای تاریک آسمان را پوشانده بود‌، خون مثل آب رود جاری می‌شد و افراد زیادی هلاک می‌شدند‌. 
سربازان چینی حمله سخت قرقیزها را تحمل نکردند و به طرف پکن فرار کردند‌. حتی خود کنوربیگ نتوانست جلوی فراریان را بگیرد‌. دریک آن تلاش کرد جلوی ماناس را بگیرد اما ازاین کار دست کشید و جرات نکرد نیزه‌اش را به طرف دشمن پرتاب کند‌. آیا ماناس می‌توانست وقتی دشمن را دید راحت بماند؟ سوار آقولا نیزه خود را به دست گرفت و همه چیز را فراموش کرد و به تعقیب کنوربیگ پرداخت‌. 
کنوربیگ گمان کرد آلقارا می‌تواند از راه‌‌های سخت نیز با شتاب ببرد‌، از این رو‌، اسب خود را از راه پرنشیب و فراز برد‌. ولی این بار اشتباه کرد‌. آق قولای ماناس نه تنها از آلقارا عقب تر نماند بلکه هر چه بیشتر به آن نزدیک تر شد‌. 
آقولاسرش را پایین انداخته‌، مانند تیر پرواز می‌کرد‌. گویی تازه گرم و سرعتش بیشتر شده است‌. کنوربیگ این را فهمید و به عقب نگاه نکرد‌. چون ترسید نیزه دشمن به پشت او برخوردکند‌. او برای اینکه زود به دروازه شهر اسن خان برسد فقط به جلو نگاه می‌کرد‌. 
اما ماناس در گذرگاه شنی به او رسید و نیزه خود را به سوی او پرتاب کرد‌. کنوربیگ مهارت خود را نشان داد و با ضربه شمشیر نیزه ماناس را دفع کرد‌. ماناس که از پیروز نشدنش نارحت شد‌. تا دروازه‌‌های اطراف پکن تعقیبش کرد‌. المامبت که دشمن را خوب می‌شناخت از دور دید‌. سرلو اسبش را تازیانه زد وبه دنبال ماناس شتافت‌. 
ای ماناس قهرمان! دیگر بس است‌. برگرد‌. وارد دروازه نشو‌. آنجا زندان زیرزمینی دارد!- المامبت با سختی به قهرمان رسید‌، دهانه آقولارا گرفت و جلوی ماناس را گرفت‌. 
المامبت جلوی مرا نگیر- ماناس خشمگین شد و از دست دوستش رها شد‌. 
ماناس تو هیچ وقت حرف مرا گوش نمی‌دهی و با این رفتارت مرا ناراحت می‌کنی! به خاطر نصیحت از من ناراحت می‌شوی‌. آری‌، کنوربیگ خود را فراری داد‌. اما بدان که در درون دروازه سربازان و پهلوانان زیادی منتظر توهستند‌، این یک تله است‌، - المامبت بسختی فکر ماناس را عوض کرد‌. 
سربازان چینی به چهار طرف فرار کردند و پهلوانان ماناس مثل فرمانروایشان به تعقیب آنها رفتند‌. جنگ خونین به پایان رسید‌. 
المامبت فرماندهان را جمع کرد و از تعداد آنها پرسید‌. فهمید چقدر اسب بدون صاحب مانده و چقدر سرباز بدون اسب‌. همچنین‌، چقدر سرباز مرده و چقدر زخمی‌شده‌اند. زندگی مرگبار چنین است‌، چیزی که امروز می‌بینی فردا نیست‌. وقتی قهرمانان را جمع کرد‌، متوجه شد که در میان آنان دو پهلوان مشهور ارتاشتوک و چوباق نیستند‌. معلوم شد که موقع جنگ خونین هیچ کس آن دو نفر را ندیده است‌. 
ماناس نالان گریست: 
لعنت بر این جهان! ای برادر من‌، چوباق! وقتی درجلوحرکت می‌کردم تو سپر من بودی! توبه تنهایی مانند همه رزمندگان من بودی! دیگر چکار کنم‌، دو پهلوان خود را از دست دادم؟
سربازان خسته زین اسب‌ها را برداشتند و در چراگاه رها کردند‌. به زیر سرشان اسلحه و زین را گذاشته دراز کشیدند‌. کمربند جنگی را باز نکردند‌. صبح زود در جایی که دیروز سربازان چینی فرار کرده بودند افراد زیادی جمع آمده بودند‌. همه با نگرانی به آن‌ها نگاه کردند‌. 
اما وقتی نزدیک‌تر آمدند‌، دیدند چوباق چهل فرمانده منجو به ریاست نسکارا را دستگیر کرده‌، باخود می‌آورد‌. ماناس خیلی خوشحال شد و فریاد شادی کنان زد: " قهرمان من تو زنده هستی‌، چوباق عزیز من!"
خان من! من به عنوان هدیه سر این خان منجو را آورده ام!- با نیزه به طرف اسیران اشاره کرد‌. چوباق آنها را مجبور کرد پیش ماناس زانو زنند‌. ماناس شمشیرش را به دست گرفت و آماده بود سرخان منجو را ببرد‌. ولی نسکارا ی حیله گر توجه او را به خود جلب کرد و ماناس چند لحظه شمشیر را فراموش کرد‌. نسکارا التماس کرد:
ای ماناس بزرگ! می‌توان سر آدم را برید اما چنین رسمی‌وجود ندارد که می‌توان زبان برید و یا اجازه سخن گفتن نداد‌. خان سخن خان را گوش می‌دهد‌. قهرمان من! اگر می‌خواهی مرا بکشی‌، در اختیار توام ولی می‌توانی از نیروی من استفاده کنی‌. دستور بده ماه را از آسمان برای تو بیاورم! دستور بده غلام تو بشوم‌، ولی مرا نکشید‌. به خان من خبر بدهید‌. من از دربار اسن خان زیباترین دختر به نام بورولچا را برایت خواهم آورد! علاوه بر این بیرمثقال را برای شما هدیه می‌کنم! المامبت پیشنهاد داد:
قهرمان من‌، عفو کنید! این نسکارا در میان منجو نه تنها یک خان و قهرمان بلکه حکیم بزرگی است! در کشتن او چه فایده‌ای است؟ به حرف من گوش کنید‌. ما در جبهه خود این چهل خان را به فرماندهی نسکارا نگه خواهیم داشت‌. سپس‌، همراه حاجی بیگ به نزد اسن خان می‌فرستیم‌. ببینیم نسکارا درست می‌گوید یا نه‌. اگر پکن را به ما بدهند دراین صورت تو را خان پکن خواهیم کرد‌. اگر درخواست ما را قبول نکنند آنگاه نسکارا و چهل خان دیگر را نیز کشته‌، دوباره به پکن حمله می‌کنیم! 
همه دوازده خان‌، فرماندهان و دیگر ریش سفیدان قرقیز برای رایزنی جمع شدند‌. در زمان اجلاس ارتاشتوک که گم شده بود ناگهان حاضر شد‌. وی بیش از هزار پهلوان اسیر و به عنوان هدیه 800 اسب تندرو با خود آورده بود‌. قرقیزان خیلی خوشحال شدند و با اشک شادی از ارتاشتوک مانند کسی که همین امروز از زیرزمین بیرون آمده‌، استقبال کردند‌. 
وقتی هیچ کس نخواست پیش اسن خان به عنوان نماینده برود‌، یکی از شش خان خائن به نام جمقرچی پیشنهاد داد:
بگذار بزرگترما باکای به نزد چینی‌ها برود‌. ماناس خان همچون کسی که نیزه خورده‌، از جا برخاست: 
ای جمقرچی تو می‌فهمی‌ چه می‌گویی؟ اگر باکای برود در دم او را زندانی می‌کنند و به جای آن نسکارا را می‌طلبند‌. در آن زمان مردم دررنج خواهند بود! تو به سگ‌ها هم چنین حرفی را نزن!
حاجی بیگ پسر ارگون خان که می‌توانست نوری را در شب تاریک پیدا کند و در شرایط سخت سخن مناسب بگوید‌، موافقت کرد به عنوان نماینده پیش اسن خان برود‌. او لباس جنگی غیر قابل نفوذی داشت‌، سوار اسب مشهورش قارت قورعن شد‌. اوربو فرزند ابیت خان‌، حاکم مردم منطقه کمین (استان چوی فعلی) حاجی بیگ را همراهی می‌کرد‌. 
حاجی بیگ به70 زبان تسلط داشت و سال‌‌های زیادی به مناطق مختلف مسافرت کرده بود ولی یک بار نیز از پکن دیدن نکرده بود‌. 
اسن خان پکن را با کمک نیروهای چینی و چهل خان ساخته بود؛ نصف شهر از آجر سرخ و بقیه از سنگ ساخته شده بود‌. مناره‌‌های برج های نگهبانی در آن زیاد بود‌، شب‌ها شمع روشن می‌کردند‌. ابتدا‌، نگهبانان از نمایندگان قرقیز استقبال کردند و سپس به محافظان ویژه خان سپردند‌. آنها نیز آنان را از دروازه‌‌های طلایی به دست راهبان سپردند‌. راهب‌ها قرقیزان را پیش اسن خان بردند‌. 
حاجی بیگ در حضور اسن خان با عزت نفس‌، بدون ترس و لرز‌، حتی با حالت تهدید به زبان چینی سخن گفت: 
ما نمایندگان ماناس قهرمان قرقیزها هستیم که خداوند متعال از وی حمایت می‌کند‌. او دستور داد که به اسن خان حاکم چین خبر بدهیم که داوطلبانه کاخ پکن را به ایشان بسپارد‌. در صورت استنکاف با زور آن را خواهیم گرفت‌. در آن هنگام‌، مردم شهر دررنج خواهند بود‌. ماناس این وضعیت را نمی‌خواهد‌. او پیشنهاد می‌کند اسن خان با سربازان خود در بیرون از شهر به میدان باز بروند تا هر دو طرف قدرت خود را نشان دهند‌. 
کنوربیگ عصبانی شد و خواست سر نمایندگان را ببرد ولی اسن خان جلوی او را گرفت‌. 
نمایندگان مانند درناهای آزادند که از کشوری به کشور دیگر پرواز می‌کنند‌، راه آنها همیشه باز است‌. تیر پرتاب شده را با سنگ متوقف نمی‌کنند‌، نماینده نباید پیش خان مِن و مِن کند‌، نمایندگان بی بدون اسلحه را حتی زن نیز می‌تواند بکشد ولی آن درست نیست‌. وجدان قهرمان در غلبه بر دشمن از طریق عقل و حیله گری تدبیراست‌. 
پس از سخن اسن خان خشم کنوربیگ بیشتر شد و با صدای بلند فریاد کشید: 
اسن خان! ترا یک قهرمان بزرگ می‌دانستم ولی تو با دیدن قرقیزان از ترس بی خرد و احمق شدی‌. من از قرقیزان اطاعت نمی‌کنم‌. من نمی‌توانم تخت خود را به قرقیزان تسلیم کنم‌. من به پکن بزرگ بر می‌گردم‌ . من و پیش قاریخان می‌روم‌. او با ناراحتی و عصبانیت بسرعت از دربار خارج شد‌. 
اسن خان ریش سفیدان‌، فرماندهان‌، خان‌ها و راهب‌ها را پیش خود فراخواند‌. او تصمیم گرفت بورولچا بیرمثقال دختری از دربار را به ماناس عطا کند‌. علاوه بر این‌، هزار دختر زیبا را انتخاب کرد‌. 
سرانجام ، اسن خان به خدمت ماناس رسید و نزد ایشان وی تعظیم کرد‌. یورت آبی ماناس خان با ستون‌‌های طلایی و چهار گنبد در بالای تپه‌ای در اطراف پکن قرار داشت‌. 
ماناس‌، تو خان بزرگ‌، مشهور‌، قدرتمند و گشاده دلی! ای حاکم من! پیش سربازان تو همه مردم پکن تعظیم می‌کنند‌. من خود تحت فرمان تو قرارمی‌گیرم‌. پرچم من سقوط کرد‌. هزاران دخترزیبا را به تو عطا می‌کنم‌. همچنین‌، تخت طلایی خودرا در اختیارت قرار می‌دهم‌. من تو را به عنوان خان پکن اعلام می‌کنم‌، فقط نسکارا را نکش‌. من تمام خواسته‌‌های تو را قبول می‌کنم‌. بیایید با حکمت و دانش پیمان صلح ببندیم‌. 
فرماندهان و ریش سفیدان قرقیز تا ظهر مشورت کردند‌. زمان فرا رسید و صدای طبل طلایی ماناس به گوش رسید‌. 
ایرچی اولو ایرامان خبری را به مردم اعلام کرد:
دستور خان بزرگ را بشنوید‌. خان چین تسلیم شد‌. از این پس‌، خان پکن درخدمت ماناس خواهد بود‌. پهلوانان! آماده شوید که هزاران دختر زیبا منتظر شما هستند‌. فقط مغرور و متکبر نباشید که بر چینی‌ها غالب پیروزشده اید‌. درصورت تکبر همه چیز را از دست خواهید داد‌. 
سربازان خوشحال شدند و شعاردادند: "زنده باد ماناس! جاوید باد ماناس!"‌. 
سربازان قرقیز به دو صف ایستادند‌، ماناس را روی فرش سفید بلند کردند و پکن کوچک را هفت بار دور زدند‌. مردم چین به ماناس خان تعظیم می‌کردند‌. اسن خان بر سه کاغذ طلایی مهر زد و سوگند خورد که هرگز از دربار خان خارج نشود‌. بسیاری ازنمایندگان کشورها و ملت‌‌های مختلف در لباس‌‌های سنتی به ماناس تعظیم کردند‌. آنان گفتند: 
ما از ماناس خان بزرگ که همچون پلی میان آسمان و زمین و نماینده خدا در روی زمین است‌، اطاعت می‌کنیم و با تعظیم و احترام هدایای خود را اعطا کردند‌. 
ماناس خان خطاب به المامبت گفت: 
قهرمان من‌، پیروزی مال همه است‌. تو سهم بزرگی در این باره داشتی‌. باید هر دو با هم به تخت شاهی بنشینیم! تو خان پکن باش! المامبت رد کرد وگفت:
نه قهرمان‌، اگر من خواستم خان بشوم از دوران کودکی در پکن می‌ماندم‌. به تخت پکن باید تو بنشینی‌. برای من فرماندهی سربازان کافی است‌. تمام سربازان دراختیار من هستند‌. همچنین‌، باید آنرا در سرزمین‌‌های بیگانه فرماندهی کنم و از آنها مراقبت کنم‌. پهلوانان ما باید بخوابند و شبانه روز برای هجوم به دشمنان آماده باشند‌. 
ماناس سخن حکمت آمیز المامبت را درک کرد‌. 
حاجی بیگ رئیس متولی معبد خان شد‌. المامبت به خاطر فرماندهی سربازان بیشتر اوقات خارج از یورت بود‌. شویکوچی راهب مشهور به عنوان آشپز دربار ماند و او بیش از 50 سال در دربار چینی‌ها خدمت و به زبان ترکی نیز خوب صحبت می‌کرد‌. 
رؤسای قرقیزان به فرماندهی قوشوی و باکای تصمیم گرفتند که به قرقیزان تالاس و مناطق دیگر آلاتو پیکی به نام ارشوت را بفرستند و اعلام کنند که ماناس قهرمان خاقان چین شد و بر تخت طلایی آن نشست‌. 
اینک درباره کنوربیگ سخن می‌گوییم!
کنوربیگ‌، خان بزرگ با خشم و ناراحتی به خدمت قاریخان رسید‌، او را بزرگترین و قدرتمندترین خان در جهان می‌شمرد‌. 
پسر آسمان‌، حاکم من! بلایی بزرگ به سر مردم چین آمده است‌. از این پس‌، در تاریخ آن لکه ننگی باقی خواهد ماند و هیچ چیزی آن را نمی‌تواند برطرف کند‌. قرقیزان پکن را تصرف کردند و تخت خان را گرفتند‌. اگربه من نیروی کافی بدهی‌، می‌توانم جلوی دشمن را بگیرم‌. 
قاراخان قاریخان ‌، خان چینی‌ها راهب را پیش خود خواند و دستور داد کتابی را برای او باز کند و آن را بخواند‌. راهب خواند:
ماناس قهرمان قرقیزان شش ماه بر پکن ریاست خواهد کرد‌. پس از آن از دنیا خواهد رفت‌. 
کنوربیگ! معلوم است که دشمن به پای خود نزد تو آمده است‌. در این صورت‌، تو آنها را می‌کشی‌. افرادی را به کارگیر که در ساخت و تولید فولاد ماهرند‌، بگذار نیزه‌ای را با تیغ سمی‌درست کنند‌. نوک آن را شش هفت بار در زهر مار قراردهید‌. بگذار این بوروت (منظور ماناس)همین که ضربه خورد‌، بمیرد‌. 
حاکم من! همه چیز آماده خواهد شد - کنوربیگ هفت بار تعظیم کرد و از دربار خارج شد‌. ارشوت که در میان قرقیزان در حضور ذهن‌، استعداد زیادی داشت‌، محل اقامت زمستانی و تابستانی ماناس را آماده و کاروان را راهبری می‌کرد‌. چون همه مناطق‌، دره‌ها، کوهها و مزارع را می‌شناخت‌. طی هفت روز راه در تالاس پیش کانیکی رسید‌. او فهمید که کانیکی با وجود آنکه زن است در نبود ماناس تمام کارها و مدیریت بر امور را مانند ماناس انجام می‌دهد‌. 
مادر ما‌، کانیکی! خبری را درباره ماناس آورده ام‌. مژدگانی را آماده کن! آرزوی قرقیزان برآورده شد! ماناس خاقان چین را سرنگون کرد! پرچم او در پکن افراشته شد! ماناس با تاج طلایی در سر به تخت پکن نشست! ارشوت همه قرقیزان را جمع کرد و خبر خوش را اعلام کرد‌. 
کانیکی با خوشحالی خبر خوش پیروزی را شنید و به ارشوت مژدگانی زیادی بخشید‌. وی دستور داد اسب سفیدی بیاورند و آن را قربانی کنند‌، در میان جمع دعا کردند و آداب و رسوم بجا آوردند‌. 
کانیکی پس ازپایان جشن و آرامش‌، ارشوت را پیش خود خواند و جداگانه درباره همه چیز سوال می‌کرد و آگاهی می‌یافت‌. معلوم بود که چه افکاری او را نگران کرده است: 
ارشوت‌، قهرمان بزرگ! اگر ماناس من پکن را سرنگون کرد بدان که او با رنج بزرگی رو به رو روبرو شد‌. اگر به تخت طلای نشست بدان که او مرد‌. من چندین بار به ایشان در این باره گفتم‌. اما به حرف من گوش نداد و نپذیرفت‌. اکنون‌، به سخنان من به دقت گوش کن: اگر ماناس خان چینی‌ها شود برای او توطئه خواهند کرد‌. اگر او در پکن بماند همه پهلوانان را از دست خواهیم داد‌. من زیاد شنیده‌ام که اگر کسی به پکن برود از آنجا زنده بر نخواهد گشت‌. تو نیز حدس بزن سرورم‌، فرزندش را کی خواهد دید؟! فرزند او تازه به دنیا آمده است‌، کسانی که وابسته ما هستند با ما دشمنی می‌کنند‌. اگر قهرمان من در پکن بمیرد‌، آیا چشمان من از اشک خشک خواهد شد؟- کانیکی بسیار نگران بود‌. 
در آن شب خواب وحشتناکی دید‌، گویی همه تالاس را آتش گرفته بود‌، رود‌ها خشک شده بودند‌، درختان و جنگل‌ها سیاه شده بودند‌. کانیکی با ترس بیدار شد‌، جهان در دید او تنگ و بی رنگ شد: برای اینکه خواب وی عملی نشود رسم مقدس را انجام داد- کمی‌از موی خود را مخلوط بر به نمد آغشته کرد و آتش کرد زد و در آستانه یورت زیر خاک پنهان کرد‌. 
پس از آن فرزندش را به ارشوت نشان داد‌. در این موقع گریه کرد و گریست : 
ارشوت قهرمان بزرگ! تو دیگر استراحت کردی و زود برگرد! به سرورم درباره فرزندش خبر بده‌، بگو که دل فرزندش به او تنگ شده است‌. بگو که کانیکی نگران است‌. سپس‌، با نگرانی و گریه نامه‌ای را به دست ارشوت داد‌. ارشوت همان لحظه سوار اسب مشهورش تایبورول به سوی پکن راهی شد‌. 
آروکه همسر المامبت در راه برگشت ارشوت را دید‌، پیشش آمد و آهسته گفت: 
کمی‌ صبر کن‌، التماس می‌کنم‌، به سرورم المامبت نیز دو کلمه بگو!
دخترم بگو‌، گوش می‌دهم! ولی اگر فقط دو کلمه به المامبت بگویم المامبت و خدا مرا لعنت خواهند کرد‌. 
ببخشید‌، من می‌خواهم به سرورم خبر بدهی که مدت کمی ‌برای تولد فرزندش مانده است‌. به عنوان هدیه این دستمال طلایی را به ایشان بدهید‌. 
ارشوت چگونه به پکن رفت معلوم نیست‌. ولی طی شش روز به آنجا رسید‌. احتمالا بدون استفاده از جادو نمی‌شد!
در آن ایام کونوربیگ پسر آلوکه (Alooke) چون ماری که بر روی زمین خزیده و شیری که در جنگل می‌غرد با نیزه زهرآگینی که در دست داشت برای کشتن ماناس شهر پکن را هفت بار دور زد اما نتوانست وارد آن شود و با خشم درکمین او بود‌. 
آنگاه‌، شب نزدیک شد‌، در تاریکی نیمه شب به پکن رسید و دروازه خان را کوبید‌. ارشوت با کنوربیگ رو به رو شد‌. انتظار بود در این برخورد چه اتفاقی بیفتد؟ بی حرف زدن‌، معلوم بود که هر کدام چه قصدی دارند‌، کنوربیگ با عصبانیت منتظر وی بود‌. اما آلمامبت که درانتظار ارشوت بود‌، از قبل نزد او رفت تا از هجوم احتمالی جلوگیری کند‌. وی رد پای کنوربیگ را دنبال کرده‌، منتظر فرصت مناسب بود و با صدای «ماناس»‌، «ماناس» به او حمله کرد‌. ارشوت با ترس و وحشت‌، زود فهمید که نه یک نفر عادی بلکه یک فرد قوی حمله می‌کند و کنوربیگ نیز از او ترسیده و فرار کرد‌. 
آلمامبت کمی‌استراحت و سپس رو به ارشوت کرد که از آلا تو خبری آمده و پرسید:
زنده باش ارشوت پهلوان! حال مردم سرزمین تالاس که بلبل‌های آن با صدای زیبا و خوش روی درخت‌‌های زرین آن می‌خوانند‌، خوب است؟ آیا وارث من به دنیا آمده؟ آروکه همسر زیبای من‌، دختر پادشاه آقینای چیزی گفته است؟ این سوالات را کرده‌، سینه‌اش را به نشانه سلام‌، احترام و دوستی به سینه ارشوت چسباند‌. 
او جواب داد: مردم سرزمین کانیکی درسلامتی بسر می‌برند‌. یورت طلایی به جای خود است‌. همسر زیبای تو آروکه سلام گرم فرستاد و بزودی پسرت را به دنیا خواهد آورد‌. وی می‌دانست که تو از نداشتن پسر اندوهگین بودی‌، ازاین رو‌، به زودی پسرت را به دنیا خواهد آمد و باید زودتر به خانه خود برگردی‌. 
آلمامبت در حالی که خوشحال بود‌، اشکش سرازیر شد‌. آنگاه نگهبانان کاخ طلایی به نشانه تعظیم و احترام گردن‌شان را خم کرده راه را باز کردند و آلمامبت و ارشوت وارد شدند‌. ماناس نیز منتظر ارشوت بود‌. به طوری که خودش به استقبالشان رفت‌. 
فرمانفرمای من ماناس! خان من ماناس! خبر خوبی دارم‌، پسرت به دنیا آمده و اسمش را سمیتی (Semetey) گذاشته اند‌. 
ماناس با صدای بلند گفت: خدایا خیر باشد‌، خیر باشد! این از فضل خداوند است و او فرزندم را توان و برکت خواهد داد‌. ارشوت‌، پهلوان من‌، اگر به تالاس به سلامتی برسیم‌، ازهر حیوانی‌، از هر کدام نه تا و همچنین بهترین اسبان و لباس را برایت هدیه خواهم کرد‌. با خبر خوب تو قدرت من بیشتر شد و روحیه قوی پیدا کردم‌. 
فرمانفرمای من ماناس! ملکه «کانیکی» شش اسب تیزرو و نامه کوچکی را برایت داده بود‌، اما در حالی که از رودخانه می‌گذشتیم‌، آن نامه به رودخانه افتاد و جریان آب با خود برد‌. او خواهش کرد زودتر برگردی و تنها جانشین خود را زودتر ببینی‌. 
ماناس به این حرف‌ها توجه زیادی نشان نداد و گفت: پهلوان ارشوت! اگر زنده و تندرست باشیم به تالاس هم می‌رسیم‌، نگران نباش‌. 
مدتی گذاشت تا اینکه ماناس حاکمان‌، فرماندهان و سربازان دوازده قشون را جمع کرد و تصمیم خود را به آنان اعلام کرد: 
دوستان عزیزم‌، ما پیروزی بزرگی را در جهان به دست آوردیم‌، و این پیروزی‌، دستاورد مشترک ماست‌. ما پکن را تصرف کردیم و از آبرو و حرمت خودمان دفاع کردیم‌. عزیزان و بزرگان میهن! اگر کسی را آزار دادم یا با خشونت رفتار کردم مرا ببخشید‌، حلالم کنید و اکنون که به اهداف خود رسیده‌ایم، حق ندارم کسی را اینجا بازداشت کنم‌. کسانی که دوست دارند به خانه خود بروند آزادند‌. می‌توانید بروید‌، من دیگر حق ندارم کسی را نگه دارم یا مجازات کنم‌. 
بعد از اعلام ماناس حاکمان‌، فرماندهان و پهلوانانی؛ چون باکای‌، قوشوی خان و ارتوشنوک ال آمان (Er Toshnuk) تصمیم گرفتند به میهن خود آلا تو  (Ala Too) برگردند‌. قشون بزرگ آنها در پکن به یک ارتش بزرگ و مهم تبدیل شد‌. ازاین رو‌، پهلوانانی که در آن شرکت کرده بودند به میهن خود‌، سرزمینی که درآن بزرگ شده و خون بند نافشان ریخته شده بر‌گشتند‌. در آن هنگام از سوی شش فرمانده بزرگ و طرفداران آنها درباره این قشون بزرگ‌، مانند شب تاریک خبرچینی‌، تهمت و افترا شروع شد و این خبر به گوش ماناس هم رسید‌. 
انتظار ماناس این بود که بیشتر سربازان و پهلوانان در جنگ کشته شوند و اکنون نصف آنها به میهن خود بر گشتند‌. اینک‌، چینی‌ها او را با یک نخ ابریشم خفه می‌کنند‌. 
او به تخت طلای چینیهای پکن چشم طمع دوخت و مردم خود را با آن تخت فانی مبادله کرد‌. 
او به تالاس‌، میهن خود زنده بر نمی‌گردد و ما می‌توانیم خان‌نشین او را به راحتی بگیریم‌. 
با همین خیال شش فرمانده به آلا تو بازگشتند‌. 
کنوربیگ پهلوان بیرحم و سنگدل با جوشن و کلاه غیر قابل نفوذ و یک تبر زرین که شصت روز در زهر کشنده مار خیسانده‌، چندین روز نخوابیده‌، چیزی نخورده و کاخ خان ماناس را با خشم محافظت رصد می‌کرد‌. او هفت شبانه روز در اطراف دروازه کاخ طلایی ماناس دور زد‌، اما نتوانست دروازه‌‌های محکم ماناس را خراب کند تا وارد شود‌. 
کنوربیگ چندین روز و شب کاخ طلایی ماناس را بررسی کرد و همه راز آنرا دانست و تصمیم دیگری گرفت‌. وی یک چینی را که چند زبان بلد بود و به آداب رسوم ملل آن مناطق آشنایی کامل داشت لباس درویشی پوشاند‌، به دستش عصا داد و کیفی بر روی شانه‌ها یش قرارداد تا برای ورود او به کاخ ماناس کمک کند‌. 
در همین حال‌، آن چینی با شوی‌کوچوی چینی  (Shuykuchu) که آشپز ماناس بود‌، می‌خواست نامه‌ای را که همه راز ماناس در آن نوشته شده بود‌، در وسط نانی تازه ای که به اندازه یک کیسه متوسط بود و تازه پخته شده بود‌، قرارداده‌، به کنوربیگ بیاورد‌. 
کنوربیگ نان را دوقسمت کرد و نامه‌ای را که در وسط نان بود‌، در آورد و خواند‌. در آن نامه‌، شوی‌کوچو آشپز نوشته بود: «ماناس را با هیچ جنگ‌، مبارزه و کشتی نمی‌توان از پای درآورد‌. او خیلی توانا و قوی است؛ حتی گلوله تفنگ نمی‌تواند او را بکشد‌. کشتن او فقط یک راه دارد‌. او هفته‌ای یک بار در سحرگاه به رودخانه می‌رود و بدون زره جنگی و اسلحه در آن شنا می‌کند‌، و بعد از آن در چمن سبز و زیبا نشسته مدت طولانی دعا می‌کند‌. در شانه راست او یک خال به اندازه یک کف دست وجود دارد که ضعیف‌ترین جای بدنش است و تنها جایی که می‌توان ماناس را کشت هم آنجاست‌. غیر از آن‌، هیچ راه دیگری برای کشتن او وجود ندارد‌. 
پهلوان کنوربیگ مانند پلنگ سیاهی تبر طلایی خود را که شصت روز در زهر کشنده مار خیسانده بود‌، به کمربندش بست‌، نیزه‌اش را در دستش گرفت و برای مبارزه با ماناس نزدیک کاخ ماناس که حتی یک پرنده دور کاخ نمی‌تواند وارد شود‌، آمد‌. نصف شب وقتی نگهبانان را خواب سنگین برده بود‌، کنوربیگ با کمک اسبش آلقارا که بال‌‌های بزرگ دارد و می‌تواند پرواز کند‌، از دروازه عبور کرد و از میان نگهبانان رد شد‌. در آن روز نوبت نگهبانی حاجی‌بیگ (Ajybay)‌، یکی از چهل نگهبان ماناس بود‌. او خواب‌آلود‌ترین نگهبان بود و به فکرش خطور نکرد که دشمن از بیرون حمله می‌کند‌، در آن وقت او را خواب سنگینی برد‌. 
صبح زود که آفتاب بر زمین تابیده‌، نور زیبای ستاره زهره می‌درخشید‌، ماناس از کاخ طلایی خارج شد وبا یک کلاه ساده بر سر‌، بدون کفش و جوراب به سمت رودخانه حرکت کرد‌. به ساحل رودخانه رسید و فرش کوچک و نازکش را پهن کرد و روی آن که آفتاب از کوه‌های کبیر و بلند می‌تابید و لذت بخش بود‌، نشست‌. او به برفهایی که کوه را سفیدپوش کرده بود‌، نگاه کرد و آنگاه به درگاه خداوند بزرگ دعا کرد‌. وی از دعا کردن که در دوران بچگی‌اش از اشپور (Oshpur) یاد گرفته بود‌، نیروی بسیاری می‌گرفت‌. همزمان که ماناس دعا می‌کرد‌، کنوربیگ از پشت به او نزدیک شد و با تبری که از قبل آماده کرده بود به شانه راست ماناس زد‌. در آن زمان از سروصدای وحشتناک آن حاجی‌بیگ بیدار شد‌. مثل اینکه کوه‌ بلندی فرو ریخت‌. به سوی ساحل رودخانه شتافت و دید که پهلوان ماناس که ضربه شدید خورده‌، زخم بزرگی با تبر زهر مهلک دارد‌. حاجی بیگ اطراف را نگاه کرد و دید‌، سایه یک نفر از دور پنهان است‌. سوار اسب شد و به دنبال کنوربیگ حمله کرد و با نیزه‌‌اش به طرف سایه که فرار می‌کرد‌، هجوم برد‌. درآن موقع شوی‌کوچو که در آن محل بود یواشکی کنوربیگ را به چاله ژرفی برد‌، معالجه کرد و لباس گدایان را پوشاند و تلاش کرد تا از شهر خارج شود‌. بدین ترتیب‌، کنوربیگ از کاخ ماناس فرار کرد و به مردم خود اعلام کرد که او ماناس ، پهلوانی چون شیر مانند را کشته است‌. 
ماناس به حاجی‌بیگ امر کرد تبر را راست در بیاورد‌. این او در حالی که او تبر را در می‌آورد شکست و یک تکه از آن در داخل کتف ماناس ماند‌. 
ماناس گفت: «حاجی‌بیگ تو من را کشتی‌، در مورد این اتفاق چیزی به کسی نگو»
آلمامبت زخم مهلک ماناس را دید و شروع کرد به سروصدا و گریستن‌. خدایا! با دوستم ماناس می‌خواستیم همه سختی‌ها و مشکلات را برطرف کنیم‌، راه‌‌های جدیدی باز کنیم‌، نه تنها به چین‌، بلکه به سایر سرزمینها حمله کنیم و کل دنیا را بگیریم‌. من فکر می‌کردم دوستم ماناس جاودانی و پر قدرت است‌. آلمامبت با گریه و ناله و استفاده از داروهای گوناگون چینی به معالجه ماناس پرداخت‌. انواع نوشیدنی‌‌های شفابخش را افزود‌، غذایش را عوض کرد‌، بر روی زحم تبر چربی اسب بست‌. موقعی که حال ماناس بهتر شد‌، از او خواهش کرد تا به تالاس برگردد که زودتر بچه‌اش را ببیند و زودتر بهتر شود‌. به همین حال‌، ماناس را چند روز و چند شب بهترین سربازان او همراهی کردند تا به میهن خود تالاس برسد‌. ماناس خودش نمی‌دانست چند روز و چند شب در راه بود‌، اما ناگهان به ذهنش او آن رسید خطور کرد که به مردم خود گفته که پکن را گرفته است‌. حال‌، چطور مثل یک ترسو و بزدل به خاطر یک زخم کوچک همه سربازان را در ساحل کاکانچی ول کرده‌، به تالاس برگردم؟ حتماً کسی پیدا می‌شود که بگوید: ماناس دنبال ثروت چینی‌ها و طلا و نقره آن بود‌، پس از پیروزی زود برگشت‌. ماناس با خودش گفت: بهتر است در اینجا بمیرم‌، به هر حال من باید با قشون بمانم و با سربازانی که در نزدیکی پکن است‌، منتظر ماند‌. 
قشون چین به پکن رسید‌. آنها از مناطق وسیع صحرا عبور کرده‌، به کاخ شاه رسیدند و دور و بر آن را گرفتند‌. پشت دیوارهای بلند کاخ صدای طبل شنیده شد و پرچم برافراشتند‌. پس از مدتی‌، قرقیزان تصمیم گرفتند از چینی‌‌های بی شمار در صحرای خشک به صورت شایسته استقبال کنند‌، از دروازه بیرون آمدند‌. این بار‌، رسوم جنگ قدیم را رعایت کردند‌، جارچیان و منادی‌ها نیامدند تا پهلوانان را صدا کنند‌، پهلوانان تن بتن نجنگیدند‌. سربازان بی‌شمار دو قشون بزرگ از دو طرف به همدیگر حمله کردند‌. سر و صدای رعدآسایی در آمد و مثل دو کوه بزرگ به هم ریخت‌. با آغاز این جنگ‌، زمین لرزید‌، دنیا به هم ریخت‌، خون‌های سربازان مانند رود سرازیرشد‌. زمین تاریک شد‌، هیچ چیزی دیده نمی‌شد‌، قرقیزی و چینی را نمی‌شد تشخیص داد‌. نیزه‌ها و استخوان اسبان پهلوانان شکسته‌، سربازان مانند مورچه‌‌های ناتوان از زحم شدید بر زمین افتادند‌. 
واقعاً‌، هر چیزی که امروز می‌بینی فردا نیست‌، دنیای مرگباراین گونه است‌. هر چند ماناس بین آنان نبود‌، چهل قهرمان او ایستادگی و قدرت و مردانگی خودشان را نشان دادند و بر دشمنان پیروز شدند‌. این جنگ دشوار مانند تاریکی شب نه روز ادامه پیدا کرد‌. از سربازان کسی سالم نماند‌، میان اسبها‌، اسبی سالم نماند‌. باوجود اینکه بسیاری ار سربازان چینی کشته شده بودند‌، تعداد آنها روز به روز افزایش می‌یافت و جسور‌، بیباک و متهور شدند‌. پهلوانان قرقیزی که قدرت و توانایی زیادی داشتند‌، فهمیدند که سربازان چینی را دست کم گرفته‌اند. زیرا که چین ابدی و جاوید است و سربازان آن مانند شن‌‌های بیابان است که هرگز همه نمی‌شود همه آنان را کشت‌. پهلوانان قرقیزی که همواره پیروز میدان نبرد بودند‌، نخستین بار چنین اتفاقی را می‌دیدند و نمی‌دانستند چه کار باید کنند‌. در آن هنگام‌، آلمامبت با استعداد جادوگری خود آب و هوای آفتابی را خراب بارانی کرد‌، به همه جا‌، کوههای بلند و زمین های سر سبز باران شدید بارید‌، رعد و برق و تگرگ گرفت و تگرگ و سیل آمد‌، آسمان را توفان سیاه گرفت‌، هیچ چیزی دیده نمی‌شد‌، دریک آن‌، تابستان به زمستان تبدیل شد‌. سرمای شدید فرا رسید و چینی‌‌هایی که لباس‌‌های سبک تابستانی پوشیده بودند‌، از سرما یخ زدند‌، به همین دلیل برای حمله به قرقیزانی که عقب نشینی کرده بودند‌، نیرو نداشتند‌. محلی که قرقیزها و چینی‌ها برای جنک با همدیگر برخورد کردند «مرگ سک» نام داشت‌. چرا که آن صحرا آنقدر گرم بود که از گرمای آفتاب بال‌‌های پرندگانی که در آسمان پرواز می‌کردند می‌سوختند‌. در اطراف‌، کوه و تپه‌ای در صحرا نبود‌. حتی یک قطره آب برای کلاغ‌‌های سیاه پیدا نمی‌شد و حتی یک علف هم نبود و طول آن چهل روز راه بود‌. صحرا پر از خون سربازان بود‌. در بیابان شوره‌زار جویبارهای سرخ ایجاد شد و سنگ‌‌های سفید آن بیابان تبدیل به رنگ سرخ شد‌. سربازان قرقیزی کم کم شروع به عقب‌نشینی کردند که در آن هنگام‌، سه پهلوان چوباق‌، سیرقک و آلمامبت مانند شیران خشمگین از طرف‌‌های مختلف حمله کردند‌. باوجود اینکه زحم زیادی داشتند چند شبانه روز جنگیدند‌. در همین حال‌، سربازان آلمامبت که عقب نشینی می‌کردند به گروه پهلوان ماناس رسیدند‌. ماناس با خشم و رنج با خودش فکر کرد‌، خوب نیست قبل ازپیروزی بر چینی‌ها به میهن خود بازگردم‌. از دور‌، سه پهلوان خود چوبک‌، سیرقک و آلمامبت را دید و خوشحال شد و برای کمک به آنان به استقبالشان رفت‌. وقتی سربازان قرقیزی پهلوان ماناس را دیدند که با وجود اینکه زخم دارد با دشمنان رو به رو شده و آمادگی برای جنگ دارد خوشحال شدند و قدرت یافتند و اسب‌هایشان را به طرف دشمنان کردند و دوباره به دشمنانی که تحت تعقیب قرار گرفته بودند حمله کردند‌. 
ماناس سربازان را تشویق کرده‌، با صدای بلند گفت: «سرتان را بالا ببرید و از آبرویمان دفاع کنید» و آنگاه‌، گروهی جمع زیادی ازسربازان چینی پی در پی کشته شدند‌. از رفت وآمد چینی‌ها و تحرک صدها نفر و اسب‌های آنها هوا را گرد و خاک گرفت‌، آسمان نیلگون شد و آفتاب دیده نشد‌. از شیهه اسبان‌، سر و صدای سربازان‌، صدای اسلحه‌ها، شمشیرها‌، تبرها‌، ترق ترق نیزه‌ها‌، قروچ قروچ شکسته شدن استخوان سربازان‌، خرخر و ضجه‌های سربازان و رو برو شدن آنان با مرگ سبب غرش آسمان و زمین شد‌. دراین میان‌، شعار «ماناس‌، ماناس» مشوق قرقیزها بود و آنان از شنیدن آن دلیری و قدرت گرفته با شوق و ذوق دوباره ‌جنگیدند‌. کنوربیگ سخت خشمگین شد و سربازان خود را تا دم مرگ مجازات کرد و مجبورشان کرد بجنگند‌. اما این هم نتیجه نداد‌. آنان عاجز و ناتوان از نیرو افتادند و قالچا با دیدن این وضع اشاره کرد که عقب نشینی کنند‌، چون برای برون رفت از آن نیرنگی به ذهنش رسید‌. 
او با پرچم سفیدی جلو ماناس آمد: 
خان ماناس! ما نیروی پهلوانی شما را که مانندی در جهان ندارد‌، قبول داریم و به این خاطر از شما خواهش می‌‌کنیم اجازه بدهید هفت روز آتش بس میان ما برقرار شود‌. دراین مدت‌، برای مشورت و تصمیم گیری باید جلسه‌ای با قاری‌خان رئیس خود برگزار کنیم‌. همچنین‌، ما و شما باید مواظب سربازان مجروح باشیم‌، جنازه‌‌های آنان را جمع آوری و دفن کنیم‌، این وظیفه همه ماست‌. بعد از آن شما را به پکن برده‌، تخت پادشاهی را آماده کرده و تاج طلای پادشاه را بر سر شما قرار داده‌، به عنوان پادشاه کبیر خودمان اعلام می‌کنیم‌. 
ماناس از شنیدن این پیشنهاد خوشحال شد‌. چون قشون ماناس هم به استراحت نیاز داشت‌. او بدون بررسی بیشتر پیشنهاد نماینده حیله‌گر چینی‌ها را قبول کرد‌. قشون ماناس هم از این خبر با خوشحالی استقبال کردند و این بار خودشان را فاتح جنگ دانستند و تصور کردند که دوران سختی بسر آمده است‌. بعضی شروع کردند بخوابند‌، برخی زین اسبشان را برداشتند و بعضی‌ نیز مشغول درست کردن غذا شدند‌. اما آلمامبت این تصمیم را دو روز بعد شنید و بسیار نگران شد و فوری پیش ماناس رفت و با ناراحتی گفت: 
ای فرمانفرما! شما از عمل کردن به حرف من دست کشیدید‌. با این تصمیم مرا کشتی‌. اگر پیشنهاد آنها را قبول نمی‌کردی‌، ما می‌توانستیم همه آنها را از بین ببریم و پیروز جنگ شویم‌. حالا که پیشنهاد آنها را قبول کردی‌، چینی‌ها با نیرو و توان جدید دوباره به جنگیدن ادامه خواهند داد‌. اما ما هیچ نیروی تازه نفسی نداریم‌. می‌ترسم چینی‌ها شپشایناک‌، تیرانداز معروف خود را به میدان مبارزه بیاورند و اگر او بیاید زنده به تالاس میهن خود بر نمی‌گردیم‌. سرور من! تردیدی نیست آن موقع بیچاره و بدبخت خواهیم شد‌. 
ماناس فهمید که فریب خورده است اما نمی‌خواست دیگران در این مورد چیزی بدانند‌، با تأکید بر درستی تصمیم خود گفت: آلمامبت‌، فکر تو مردانه نیست‌. پهلوان واقعی روی تخت نمی‌میرد‌، مرگ او در میدان نبرد خواهد بود‌. افرادی که پهلوان به دنیا می‌آیند‌، هرگز نمی‌میرند‌. بخت و سرنوشت خودمان را می‌بینیم‌. آلمامبت خردمند بود و پیشبینی او صحیح بود‌. حاجی بیگ از تجسس بر گشته‌، با شتاب گفت: چینی‌ها ههمه می‌کنند‌. سربازان تازه نفس زیادی به آنان پیوسته‌اند و تیرانداز "شپشایناک را هم دعوت کرده‌اند. قرقیزان که تعداد آنان کم بود‌، بحال ماناس رحم کردند و او را به اردو (تالاس) فرستادند و خودشان شروع به جنگیدن با چینی‌ها کردند‌. چینی‌ها پرچم خودشان را برافرشته‌، صدای سرنا و طبل آنها طنین انداز شد‌. در آن وقت‌، قرقیزها فقط می‌توانستند با شعار جنگی «ماناس‌، ماناس» شمشیر بزنند‌. در این نبرد‌، بهترین اسبان تندرو و پهلوانان شجاع و برجسته کشته شدند‌. لاشه‌های اسبان و اجساد پهلوانان و سربازان همچون کوه انباشته شد‌. چهل قهرمان ماناس شجاعت خود را نشان دادند‌. از فرصت مناسب استفاده کرده با تدبیرخود انسجام سربازان چینی را به هم ریختند و از اطراف شروع کردند آنها را شکست بدهند‌. اما نیروهای دو طرف یکسان نبود‌. 
کنوربیگ با تبر تیز خود کوکچو پسر حیدرخان را هدف قرار داد و به این سادگی او را کشت‌. همچنین‌، قهرمانانی؛ چون موزبورچاق (Muzburchak) پسر بودایق‌خان‌، بوق مورون و کوکوتوی هم کشته شدند‌. سیرقک چندین قهرمان را از دست داد و شمشیرش را به دست گرفته سربازان چینی‌ها را به وحشت انداخت‌. از خشم او سربازان چینی به هراس افتادند و از ترس جان خود شروع به فرار کردند‌. اما کنوربیگ دوباره آنها را به جنگ برگرداند‌. او پیش تیرانداز شپشایناک رفت و در گوش او گفت: 
 به دست سیرقک با اینکه جوان است‌، بسیاری از قهرمانان و سربازان من کشته شدند و او برای من هم خطرناک است‌. فعلاً از دیگران بگذر و اول او را بکش‌. شپشایناک پسر قاراجوی چشمانی قرمز داشت‌. او در دوران کودکی شاگرد قهرمان کنوربیگ و آلمامبت خان بود و تیراندازی را در کوهستان و جنگلی بنام سووک تور‌، از اژدهای تک چشم یاد گرفته بود‌. او سوارکاری فوق العاده بود و با اسبی تندرو دردل شب تاریک می‌توانست تیر خود را از سوراخ سوزن عبوردهد‌. هیچ‌کس جرئت نداشت او را از جلو راه بردارد‌. هیچ تیر او به خطا نمی‌رفت و در دنیای بزرگ تیراندازی مانندی نداشت‌. شپشایناک پس از شنیدن حرف‌های کنوربیگ با دقت مراقب سیرقک بود‌. سیرقک بدون استراحت با چینی‌ها می‌جنگید‌. ناگهان همه سربازان چینی از اطراف او پراکنده شدند‌. سیرقک از این فرصت استفاده کرد و تیر خود را به طرف قاراجوی پدر شپشایناک پرتاپ کرد و او از روی اسب به زمین افتاد‌. تا قاراجوی بلند شود‌، آلمامبت فوری با اسبش سارالا به او بالای سراو رسید و سرش را از تنش جدا کرد‌. این حادثه همه چینی‌ها را به هیجان آورد و قیل و قال راه انداخت و جنجال برپا کرد‌. کنوربیگ با صدای بلند فریاد می‌زد‌. او از اینکه حکمفرمای عزیزش را ازدست داده بود‌، بشدت ناله می‌کرد‌، ازشدت ناراحتی سبیلش را می‌کشید و با خشم اسبش آلقارا را می‌زد تا زودتر به آلمامبت برسد و او را به قتل برساند‌. ناگهان در کنار او سیرقک پیدا شد و قالیچه‌ای را که مانند کوه بود از روی اسبش به زمین انداخت‌. اما بدبختانه‌، پای اسبش گیر کرد و کلاه پولادی پهلوان از سرش به زمین افتاد‌. درآن حین‌، شپشایناک که از دور با دقت مراقب او بود تیرش را کشید و او را کشت‌. آنگاه‌، اسب سیرقک به شپشایناک حمله کرد و او به اسب تیری انداخت وآن را هم کشت‌. هنگامی‌که آلمامبت بهترین قهرمانانش را از دست داد‌، فهمید شپشایناک تیرانداز هم در این جنگ حضور دارد‌. اما نتوانست او را پیدا و دستگیر کند‌، چون سربازان چینی او را زیر نظر قرار داده بودند و مانند مردمک چشم از او محافظت می‌کردند و به هیچ کس اجازه نمی‌دادند حتی به او نگاه کند‌. سربازان همچون مار دور او پیچیده بودند‌. آلمامبت با خشم شدید تلاش کرد شپشایناک را دستگیر کند‌. چینی‌ها نتوانستند در برابر آلمامبت مقاومت کنند‌. پهلوان چوباق هم با آلمامبت وارد جنگ شد‌. او‌، پهلوان قرقیزی بود‌، همچون شیر با شانه‌‌های گشاد‌، شجاع و یکی از پشتیبانان آلمامبت بود‌. کنوربیگ با عصبانیت چوباق را از اسب به زمین انداخت‌. وقتیکه او به زمین افتاد‌، حدود شش هراز سرباز چینی به او حمله کردند‌. شجاعت و دلیری او اندازه نداشت‌. چوباق شمشیر پولادی تیز خودرا که از آسمان هدیه شده بود‌، به دست گرفت و سربازان چینی را که به جلو می‌آمدند‌، قلع و قمع کرد‌. آلمامبت این وضعیت را دید و با خشم زیادی که داشت کسانی راکه جلو او قرار می‌گرفتند با شمشیرش پاره پاره و با سر نیزه‌اش سوراخ می‌کرد‌. آنگاه‌، با فریاد به چوباق رسید و او را از روی زمین برداشت و در میان سربازان چینی در آمد‌. چوباق دوباره بر روی اسبش نشست و وارد جنگ شد‌. چهل پهلوان ماناس از همدیگر جدا شدند‌، هر یک از آنها از هفت تا هفتاد بار زخم برداشته بودند‌. آنان کم کم شروع به عقب نشینی کردند‌. گویی دیروز نبود که ماناس بر تخت پکن نشسته‌، در آن محل فصل بهار بود‌، گل‌های زیبا می‌درخشیدند‌، اما اکنون‌، سبزها زرد شدند و زمین مانند سنگ شد‌. از مدتی که آنان برای جنگ به پکن آمدند‌، شش ماه کامل می‌گذشت‌. آلمامبت این وضع غم‌انگیز را دید و از چهل پهلوان خود تقاضا کرد که عقب‌نشینی نکنند و تا آخر بجنگند‌، او گفت: 
«چهل پهلوان من! پهلوان ماناس که روح و نیرو مقدسی دارد میان ما نیست‌، به هر حال باید در مقابل دشمن مقاومت کنیم‌، اگر چه سربازان خود را نمی‌توانیم نجات بدهیم‌. اگر نیروهای ما نابود شود رویمان نمی‌شود به ماناس نگاه کنیم و به میهن خود برگردیم‌. آن موقع‌، همه می‌گویند چهل پهلوان ماناس فرار کردند‌، نمی‌توانستند در مقابل دشمن مقاومت کنند تا نیروهای خود را نجات بدهند‌. بیایید‌، با شعار «ماناس‌، ماناس» دوباره به محل نبرد برگردیم و همه دشمنان را بکشیم»‌. 
از این رو‌، به دنبال آلمامبت آنان دوباره با خشم به دشمنان حمله کردند و چینی‌ها شروع به عقب‌نشینی کردند‌. موقعیت جنگ به نفع چینی‌ها تغییرکرد چرا که پهلوان حاجی بیگ را دستگیر کردند‌. چوباق و آلمامبت با حمله خود حاجی بیگ را از چنگ چینی‌ها آزاد کردند‌. در آن وقت شپشایناک تیرانداز چینی خود را در میان سبزه زار پنهان کرده تیرهایش را به طرف قرقیزان پی درپی کشید‌. او لباس رنگارنگ پوشیده بود و جایی که خود را پنهان کرده بود غیر قابل درک بود‌، چوباق پسر آقبالتا در حالی که تلاش می‌کرد شپشایناک را پیدا کند به دست او کشته شد‌. پهلوانان زیادی کشته شدند‌. آلمامبت در جایی که غیر قابل زنده ماندن بود‌، تنهایی برای پهلوانان و سربازانی که کشته شده بودن‌، عزاداری و گریه کرد و تصمیم گرفت تا از دشمنان انتقام بگیرد‌. آلمامبت پهلوان نفوذ ‌ناپذیر بی نظیر دنیا بود‌. او مانند کوه درنیمه تاریکی آسمان با چهره افسرده و ظلمانی در آمد‌. چهره‌اش از جلو مانند نیروی شصت هزار نفری‌، قوی هیکل و از پشت چون اژد‌‌های مهیب بود‌. کنوربیگ آلمامبت را که از کشته شدن قهرمانان و سربازان خود‌، غصه و غم می‌خورد دید و پنهانی پیش شپشایناک تیرانداز چینی رفت و با التماس کفت: 
شپشایناک عزیز! تو بی‌نظیرترین تیرانداز هستی‌، خطرناکتر از آتش درونی وجود ندارد‌، خطرناکتر از خویشاوندی که دشمن می‌شود نیست‌، لعنت بر آلمامبت که به ما خیانت کرد و همه رازهای نیروهای ما را بر قرقیزها برملا کرد‌. او قهرمانان و سربازان بسیاری را کشت و بال من را شکست‌. حالا فقط او را نشانه‌ کن و با تیرت این خیانت‌کار را بکش و خون پدرت را نیز بگیر‌. 
کنوربیگ این حرف‌ها را گفت و با هدف کشتن آلمامبت با عجله به طرف او تاخت‌. وقتیکه کنوربیگ به آلمامبت نزدیک شد از او ترسید و به عقب برگشت تا درفرصت دیگر حمله کند‌. آلمامبت خوشحال شد که خدا کنوربیگ را فرستاد و از ترس فرار کرد به دنبال او رفت‌. اسب‌‌های تندرو دو پهلوان مقاوم بودند و اگر آلقارا اسب تندرو قالچا از سراشیبی مانند آهوی سبک می‌تاخت‌، سارالا– اسب تیزدو آلمامبت نیز از سربالایی‌‌های تند همچون قوچ وحشی عبورکرد و نزدیک کنوربیگ رسید‌. آن موقع آلمامبت به سارالا گفت: 
سارالا‌، همدست من‌، تو از اصل و نسب قمبرزایی‌، زودتر برو تا کنوربیگ را گرفته‌، نیزه را برسینه او فروکنم‌. 
هنگامیکه آنان دنبال همدیگر بودند سارالابا شتاب به آلقارا رسید‌. در آن حین‌، آلمامبت نیزه خود را به کتف راست خان کاکان زد‌. قالچا او بی‌هوش شد اما به اسبش محکم چسبیده‌، به سرعت ازآنجا دورشد‌. دسته نیزه‌ای که از طرف آلمامبت زیر کتف راست کنوربیگ خمیده شده بود‌، از دور دیده شد‌. آلمامبت که می‌خواست به هر ترتیبی کنوربیگ را بکشد‌، اسب سارالا را تازیانه زد تا قالچا را دستگیر کند و زنده برای قشون خود ببرد‌. اما ناگهان از سویی حاجی بیگ پسر آرقین خان پیدا شد و از دهانه اسب سارالاگرفت و گفت:
آلمامبت‌، قهرمان من‌، خشم و عصبانیت‌، دشمن عقل و هوشمندی دوست آدم است‌. مگر تو نمی‌بینی که کنوربیگ فقط خود را به فرار کردن وانمود کرده‌، و در واقع او می‌خواهد که تو بدام چینی‌ها بیفتی‌. آلمامبت صبر کن‌، تو پهلوان دوراندیش‌، باریک‌بین‌، بصیر و بافراستی‌. حاجی بیگ تا حرفش را تمام کند‌، سربازان چینی دور آلمامبت را گرفتند‌. 
لعنت بر این دنیای فریبنده! به آلمامبت صدها نیره زدند‌، اما وی ادامه داد و با شمشیرش سربازان و قهرمانان چینی را مانند علف درو می‌کرد‌. در آن دم‌، کنوربیگ پیدا شد‌، آلمامبت کنوربیگ را دید و با خشم به اسبش تازیانه زد تا او را با نیزه بزند اما شوربختانه‌، پای سارالا خسته و کوفته بود به سنگی گیر کرد و به زمین خورد‌. از سر آلمامبت کلاه جنگی طلایی افتاد‌. در آن وقت شپشایناک که خیلی وقت آلمامبت را نشانه کرده بود و منتطر فرصت مناسب بود‌، تیرش را به طرف او پرتاب کرد‌. بدین ترتیب‌، آلمامبت با تیر شپشایناک کشته شد‌. در آن وقت هوا که صاف و آفتابی بود‌، فورا تاریک شد‌، تاریکی نه تنها برای آلمامبت بلکه برای همه قرقیزان بود‌، چون آنان سپهسالار‌، قهرمان و پهلوان بی نظیر خودشان را از دست داده بودند‌. خان آلمامبت را از دست دادند و به این خاطر همه قرقیزان غم و غصه خوردند حتی کسانی که او را خیانت‌کار و چینی فانی می‌دانستند‌، عزاداری کردند‌. سارالا اسب آلمامبت هم از طرف راست تیر خورده بود مانند اسبی که کره‌اش را گم کرده‌، شیهه کشید و به خاطر از دست دادن صاحبش مثل انسان اشک ریخت‌. در این جنگ بسیاری از سربازان‌، همچنین دوازده نفر از چهل پهلوان بی نظیر ماناس کشته شدند‌. پهلوان آلمامبت کشته شد و قشون قرقیزان همچون یتیم‌، بی پشتیبان و سپهسالار زیردست ماندند‌. پهلوانانی که زنده و بدون امید مانده بودنددور همدیگر جمع شدند و مشورت کردند و پیک خود را به ماناس فرستادند تا از ماناس کسب تکلیف کنند که آیا با دشمنان تا آخر بجنگند یا به میهن خود بازگردند‌. 
ارچی اولو ایرمانا‌، پیکی که نیروهای قرقیزی فرستاده بودند‌، هنگامیکه ماناس را دید دست راستش را به پشت گرفت و با گریه و ناله به خاطر کشته شدن سربازان و قهرمانان قرقیزی‌، همچنین مرگ آلمامبت را مطرح کرد‌. 
ماناس که زخم شدیدی برداشته بود‌، متحمل غم و اندوه بسیاری شد‌. از شنیدن این خبر ناراحت کننده حتی نتوانست روی پای خود بیایستد‌. ازاین رو نشست و با خشم‌، غم و اندوه گفت: 
آلمامبت دوست عزیزم‌، جان من‌، دوقلوی من‌، تو به خواب ابدی رفتی‌، اکنون که سربازان و قهرمانان خود را از دست داده ام‌، چطور در زمین زنده بمانم و به میهنم تالاس برگردم؟ نه! بهتر است به پکن بروم و بمیرم‌. من باید خون آلمامبت و دیگران را بگیرم‌. 
دیگر قهرمانان و سربازان ماناس را دیدند و غمگین شدند‌. اما ماناس بر خود مسلط شد و زره جنگی خود را پوشید و بر طبل کوبید‌. او قهرمانان و سربازان خود را که توانایی جنگیدن داشتند جمع کرد و گفت: 
نیرو و نیرو بگیرید برادران من! با نفس تازه از آبروی خودمان دفاع کنیم‌. ماناس همه سربازان و قهرمانان را به جنگ فراخواند‌، روحیه قهرمانان را بالا برده‌، گفت: 
شجاع باشید و روی اسب‌تان قراربگیرید‌. سخن خان برای همه قانون است‌، اکنون جوانمردی در خارج از میهن و جنگیدن با دشمن است‌. 
همه قهرمانان و سربازان روی اسبانشان پریدند‌، روحیه جنگی جدید گرفته‌، برای جنگ با دشمنان چینی خودشان را آماده کردند‌. 
در آن هنگام که سربازان قرقیزی در میدان با چینی‌ها می‌‌جنگیدند از دور ماناس را دیدند و از دیدن او نیرو گرفته با صدای «ماناس‌، ماناس» دوباره به چینی‌‌های حمله کردند‌. ماناس در برابر قهرمانان و سربازان روی آقولا اسب خودش همچون شیر ایستاد و به آنان روحیه داد‌. 
در آن وقت شپشایناک تیرانداز چینی که مدتها دنبال ماناس بود‌، او را دید‌. پنهانی رفت پشت سنگ بزرگ و خودش را مخفی کرد‌. اما او می‌دانست که نمی‌تواند با تیر ماناس را بکشد‌، برای اینکه وی را ناکار کند راه دیگری به نظرش رسید و تیرش را به طرف آقولا اسب ماناس انداخت و با یک تیر آقولا را کشت‌. آقولاسرش را به طرف بالا برد و با صدای بلند شیهه کشید و مانند فرو ریختن کوه با غرش به زمین افتاد‌. ماناس فریاد زد‌. 
ای آقولای من‌، بالهایم را از دست دادم‌، تولپار (اسب تیزرو) مقدس من‌، تو بین اسب‌های تیزرو بی نظیر بودی‌، مانند تو در دنیا وجود نداشت‌. تو از اصل و نسب ویژه‌ای بودی‌. او زین اسب را برداشت و از طرف راستش تیر را در آورد‌. او گردن اسبش را بغل کرده‌، با غم و اندوه و با صدای بلند نالید‌. ماناس فهمید که اسب تندرو‌اش تزدیک مردن است از کمرش شمشیر را در آورد و گردن آقولارا برید‌. آقولای تیزرو بسیار عالی بود‌، همه کارشناسان‌، حتی حکیمان ارزیابی کردند که پدرش – روح کوه مقدس است و مادرش – تندروی صحرا است‌. او در صحرا زاییده و در ساحل پر از سنگ و صخره بزرگ شده بود‌. وقتیکه کره بود به تنهایی شیر هفت مادیان را می‌خورد‌، کره را دور از چشم‌های مردم بزرگ کردند و فقط از آب چشمه می‌خورد‌. کره کوچک تبدیل به تولپار واقعی شد‌. حالا آن سم‌هایش را به زمین کوبیده و با نفس واپسین خرناس می‌کشید‌. 
 روز ماناس شب شد‌، ماناس پهلوان بی نظیر جهان وقتی مانند شیر به پکن حمله کرد‌، هیچ کس جرئت نداشت جلویش را بگیرد‌، اما حالا در ساحل تنها ماند و تنها ماند و از غم و اندوه انگشت شستش را خورد اما هیچ دردی احساس نکرد‌. جان و بالش را از دست داد‌، از روی زمین شن ریز را گرفت و براینکه آن را سنگ کند در مشتش محکم فشار داد اما شن از انگشتهایش ریخت و مشتش خالی ماند‌. در آن وقت متوجه شد که بیکس مانده‌، مدتی بدون حرکت ایستاد‌، اول نمی‌دانست چه کار کند و خودش را آماده کرد تا تسلیم شود‌. اما ناگهان دستش به آق اولپوق (Ak olpoq) خورد و تیری که قبلاً برای روزگار سخت و سیاه آماده کرده بود لمس کرد و فوری آن را در آورد‌. با خودش فکر کرد وقتش رسید تا شپشایناک را بکشم‌. او پشت سنگ بزرگ نشست و با گروهی از چینی‌ها که شپشایناک را دور گرفته بودند روبروشد‌. چینی‌ها از کشته شدن اسب ماناس شاد بودند‌، چون فکر کردند ماناس بدون آن به هیچ جا نمی‌تواند فرار کند و به راحتی می‌توانند او را دستگیر کنند‌. 
در آن دم‌، تیر ماناس با آتش همراه با صفیر مانند رعد و برق‌، با سرعت برق‌آسا به گلوی شپشایناک تیرانداز چینی اصابت کرد و نصف تیر از پشت گلوی او در آمد‌. آتش تیر و شعله‌‌های آن هفت فرمانده چینی را که کنار شپشایناک بودندسوزاند‌. ازاین حادثه وحشتناک‌، سربازان چینی به جای آن که به عقب نگاه کنند به اطراف پراکنده شدند‌. در آن حین‌، ماناس مانند شیر ژیان شمشیرش را در دست گرفته با عظمت ایستاده بود‌. چینی‌ها باز هم جمع شدند‌، نیرو گرفتند‌. آنها دوباره دور ماناس را گرفتند تا دستگیر کنند‌. ماناس به بن بست رسید‌، نزدیک آخر عمرش بود‌، اما ناگهان از بلندی صدای آشنایی را شنید‌. سرش را بالا گرفت و دید که باکای مانند نور آفتاب آز آسمان درآمد‌. او روی تولپار نشسته‌، اسب‌‌های تندرو ناربودن Narbudan و تای‌بورول Tayburul را می‌آورد و سربازان قرقیزی او را دنبال می‌کردند‌. ماناس خوشحال شد‌، زود پیش باکای رسید و با دو دستش زین باکای را گرفت و گفت: 
«حالت چطوره بابا باکای‌، خوب و زنده هستید؟ به ما روح دادی‌، آتش خاموش شده ما را روشن کردی» 
معلوم بود که کانیکی که فرشته‌‌های او حوادث را در فاصله راه شش ماهه درک و پیشبینی می‌کرد‌، خواب بدی دیده و باکای را به آنجا فرستاده است‌. در خوابش دید: «گاو نر خاکستری رنگی با گردن کلفت زیر پرچم شیهه کشید‌، عقاب سفیدی که دنبالش کلاغ‌‌های سیاه بودند بدون بال مانده است»‌. کانیکی با دیدن این رویا‌، فوری باکای را صدا کرد و گفت: باکای جان‌، برادر‌، دوست و شریکت تا زنده است باید برای کمک به او بروید‌، او را زنده به خانه بیآورید‌. کانیکی این حرف‌ها را گفت و نامه‌ای به اندازه کف دست به اوداد‌. باکای کلاهی از پوست سمور پوشیده‌، سوار تولپار خود دوازد روز راه رفت و به ماناس رسید‌. باکای که بارها با ماناس از یک کاسه آرد سفید خورده بود و برای دوستی دائمی‌با او هم قسم شده بود‌، زین طلایی آقولا را روی تای‌بورول انداخت وعنان اسب را به ماناس داد‌. 
 ماناس با روحیه جدید همه سربازان را جمع کرد و گفت که با غیرت‌، ایمان و شجاعت باشند تا در جنگ پیروز شوند‌. او همه تیراندازان و نیزه‌داران را تک تک صدا کرد و یک قشون قوی ایجاد کرد و گفت: کسانی که زخم دارند یا ضعیفند در وسط باشند و کسانی که توانایی کافی برای جنگ دارند جلو باشند‌، پرچم را به دست باکای داد و برای جنگیدن با دشمنان راه افتادند‌. ظاهر ماناس مانند شیر گرسنه و اژدهای بی‌رحم بود‌، او می‌خواست انتقام قهرمانانی را که کشته شده‌اند‌، بگیرد‌. دوباره جنگ شدیدی درگرفت و پنج روز و پنج شب ادامه پیداکرد‌. ماناس چینی‌ها را خفه کرد و آنان را وادار به عقب نشینی کرد‌. چینی‌ها دنبال پناهگاه بودند و پشت دیوار بلند قلعه پکن‌، خودشان را مخفی کردند‌. طول این قلعه حدود چهل آرشین بود و دورآن چاله‌‌های پر آب کنده شده بود‌. قلعه آن قدر محکم بود که هیچ کس حتی سیل نمی‌توانست آن را خراب کند‌، حتی یک پرنده نمی‌توانست بالای آن پرواز کند‌. پهلوانان قرقیزی هر چه سعی کردند قلعه را خراب کنند بی نتیجه بود‌. در آن وقت ناگهان از آسمان صدایی بلند شنیده شد:
پهلوان ماناس‌، پسر آسمان! آن قلعه را نمی‌توانی خراب کنی‌، بر چینی‌ها غلبه نمی‌یابی‌، تلاش نکن تا پکن را بگیری‌، بهتر است به میهن خود برگردی‌. 
ماناس این صدای یزدان را شنید و از ادامه جنگ دست کشید‌. 
سفر آخرت
در موقع برگشت همه منطقه را بوی مرگ و خون گرفته بود‌. ماناس از کنار سربازانی که کشته شده‌اند‌، عبور کرد‌، میان آنان دوازده پهلوان ماناس هم بود‌. ای دنیای لعنتی‌، آنها قسم خورده بودند تا ازهمدیگر دفاع کنند‌، عقب‌نشینی نکردند و تا آخر عمرشان جنگیدند‌. آنان بی‌نظیر بودند‌. ماناس مدتی سرش را پایین نگهداشت و گفت: ای پهلوانان بی نظیرم! من شما را از دست دادم‌. برای دشمنان ما تیر و نیزه بودید و برای کسانی که یخ زدند آتش پرخیر بودید‌. مانند عقاب آزاد آسمان بودید‌، پشتیبان قوی برای سرزمین بودید‌. من از همه شما که از میهن خود دفاع کردید‌، راضی هستم‌، شما بر آبروی قرقیزان افزودید‌. 
ارواح پهلوانان قرقیزی مانند ابر در آسمان صاف خرامان عبور کرد و خون آنان مانند رودخانه بر روی زمین خشک جاری شد‌. 
در راه بازگشت ازجنگ نیروهای قهرمان قرقیزی بهم پیوستند‌. آنها به شایستگی خود را از حمله دشمنان ستیزه گر حفظ کردند و تا سربازان زخمی‌و مجروح خود ازصحنه دور شوند‌، ازحرکت دشمنان هر چقدر توانستند جلوگیری کردند‌. ماناس با حیثیت‌، عزت نفس و وقار رفتار کرد و سعی کرد با همه توانی که داشت خودش را مثل قبل سالم نشان دهد‌. او حاجی بیگ را صدا کرد و دستور داد تا زخم‌هایش را که نوار پیچ شده بود عوض کند و به آنها از داروهایی که قبلاً همسرش کانیکی آماده کرده بود‌، بزند‌. ماناس همه نیروی خود را جمع کرد تا خودش را قوی کند تا نیروهایش نا امید و پراکنده نشوند‌. ماناس دوست داشت که نیروهایش تا میهنشان آلا تو (Ala Too) با وحدت و یگانگی برسند‌. 
قرقیزها قبل از برگشت‌، جنازه‌های قهرمانان و سربازان خود را جمع کردند و آنان را با اسب‌ها‌، تجهیزات و تسلیحاتشان در قبرستان عمومی‌ دفن کردند‌. روی تخته سنگی مشخصات سربازان را نوشتند و در قبرستان نصب کردند‌. 
ماناس در صحرای خشک‌، شمشیر آلمامبت پهلوان و دوست عزیزش را پیدا کرد‌. 
او با غم و اندوه رو به قهرمانان و سربازان کرد و گفت: روح پهلوان آلمامبت در این شمشیر قرار گرفت‌، آن را چه کسی بگیرد؟ آیا از بین شماها جوان تنومندی است که بتواند شمشیر فردی همچون آلمامبت را به دست بگیرد؟ ماناس شمشیر را بالای سر خود قرار داد و همه قهرمانان و سربازان را تک تک نگاه کرد اما چشمش به کسی که شهامت به دست گرفتن این شمشیر را داشته باشد‌، نیفتاد‌. ماناس شمشیر را از سر تیغه به دستش گرفت و خم کرد‌. در این حین‌، وصیت آلمامبت که به هنگام رفتن به به پکن گفته بود‌، به یادش آمد: «دوست جدا نشدنی من‌، عزیزم‌، اگر من دستگیر شدم یا مردم جسد و جنازه من را با خودت ببر‌، در سرزمین دیگر نگذار و دفن نکن»‌. 
ماناس برای همه اعلام کرد تا جنازه آلمامبت را پیدا نکنند هیچ جا نخواهند رفت‌. همه دنبال جنازه آلمامبت بودند اما پیدا نکردند‌. ماناس خودش هم همه منطقه جنگی را گشت اما جنازه‌‌های آلمامبت و چوباق را پیدا نکرد‌. بعد از چندی باکای جنازه آلمامبت را از دست یک گروه ازسربازان چینی که به پکن می‌بردند گرفت و آورد‌. کاملاً واضح بود که سربازان چینی می‌خواستند جنازه آلمامبت را به خان چین تقدیم کرده‌، او را خوشحال کنند‌. اما به این آرزو نرسیدند و خود نیز دستگیر شدند‌. 
ماناس جنازه آلمامبت را دید و با صدای بلند گفت: «تو هستی که در همه لشکر کشی‌ها همراه من بودی‌، با حضور تو دائم پیروزی نصیب ما می‌شد‌. تو فولادی بودی که سنگ را می‌برید‌. من آرزو داشتم با تو پکن را به دست بگیرم‌، من را هم با خودت ببر‌، ای آلمامبت‌. 
در این وقت همه قهرمانان و سربازان متوجه شدند که سارالا اسب معروف‌، باهوش و تندروی آلمامبت سرش را پایین انداخته‌، آب و علف نخورده‌، ناتوان و ضعیف تنهای تنها ایستاده و ناله می‌کند‌. باکای آن را دید و با خودش برد‌. در آن زمان برای اینکه بدن او فاسد نشود با شمشیر بخشی از گوشت جنازه آلمامبت را برداشتند‌، باقی مانده را با گیاهان و عطرهای خوشبو در پرچم آبی رنگ پیچیدند‌. سپس‌، آن را با طناب ابریشمی‌که سرش شمش طلا داشت‌، دوازده بار محکم بستند‌. 
باکای گفته بود: اگرکسی جنازه آلمامبت را پیدا کند و به اردو در تالاس برساند‌، به عنوان حق کشف ، شمش طلای آنرا برای خودش بردارد‌. 
وقتیکه جنازه آلمامبت را بر روی اسب سارالا باز کردند همه خانان‌، پهلوانان و سربازان با غم و اندوه گریه کردند‌، حتی ابرهای آسمان‌، کره‌‌های زمین و آهوان گریه کردند و درخت توس با اندوه سرش را پایین آورد‌. 
باکای با ناله و گریه سارالا را محکم گرفت و گفت:
تو موجود مقدس هستی! تو حیوان نیستی‌، تو پهلوان هستی! سالم و زنده باش سارالا‌، چون بر روی تو جنازه آلمامبت را به امانت قراردادیم‌. سرت را بالا ببر‌، و ازراهی که به تالاس می‌رسد برو‌. جنازه آلمامبت‌، پهلوان ویژه را به تو سپردم! باکای این حرفها را زد و با این عبارت: «خدا حافظ سارالا» کاکل اسب را خاراند‌، گردنش را بوئید و بعد رویش را به طرف تالاس کرد و آزاد کرد‌. 
ماناس قبل از وداع با پهلوان آلمامبت توان نداشت روی پای خود بایستد‌. او بزانو افتاد‌، از چشم‌هایش اشک سرازیرشد‌. 
نیروهای ماناس که برای لشکر کشی به پکن رفته بودند برای بازگشت به میهن به راه افتادند‌. در طول مسیر همه خانان‌، پرچم خود را پایین آوردند و جنازه‌‌های پهلوانان و سربازان را بر روی شتران بار کرند‌. هر کس با خودش فکر می‌کرد آیا قرقیزان در این جنگ پیروز و موفق شدند یا شکست خوردند؟ اما هیچ یک از آنها نمی‌توانستند جواب درستی برای این سوال پیدا کنند‌. 
در مسیربازگشت زخم ماناس باز شد و گاهی ازشدت درد نمی‌توانست حرف بزند وگاهی نیز از غصه سربازان کشته شده درغربت بیهوش می‌شد‌. روزگار سخت و تاریکی برایش رسید‌. توان‌، قدرت‌، ایمان و آرامشش را کم کم داشت از دست می‌داد‌. 
باکای باهوش سعی کرد درد ماناس را تسکین دهد‌. برای ماناس نیمه ‌جان که دیگر نمی‌توانست سوار اسب شود دستور داد از درخت اردج برانکاردی درست و بر روی آن پتوی کلفت پهن کردند و ماناس را روی آن خواباندند‌. برانکارد را چهار سواره بردند‌. 
دشمنان ازتعقیب‌کردن آنان منصرف شدند‌. باکای قشون ضعیف و نیمه ‌جانی را که میان ابتدا و آخر آن سه روز راه بود‌، فرماندهی کرد‌. وی با سرداران مشورت کرد و تصمیم گرفت به کانیکی که در تالاس بود‌، خبر بفرستد‌. او گمان می‌کرد اگر قشون ضعیف و نیم‌جان او بدون خبر به میهن برگردند‌، شاید این وضعیت سبب فرار مردم شود‌. بخاطر این‌، می‌خواست ازقبل مردم را آماده کنند‌. از این رو‌، شاعر "ایرچی اولو ایرمانا " را برای رساندن این خبر‌، به عنوان پیک انتخاب کردند‌. 
باکای به ایرچی اولو ایرمانا گفت: به قرقیزان اعلام کن که ماناس شکست ناپذیر به تالاس بر می‌گردد‌. بگذار مردم جشن بگیرند و از قهرمانان ضعیف و نیم‌جان من با آغوش باز و شایسته استقبال کنند‌، بگذار هزار اسب ماده پیشانی سفید و هزار شتر چاق قربانی کنند و جشن بگیرند‌. همچنین به "آروکه" اشاره کن تا عجله نکند و لباس جشن بپوشد‌. یورت سفید آلمامبت را بالای تالاس برپا کنند و در کنارش اردوهای سفید پهلوانان چوباق وسیرقک را برپا کنند‌. 
وقتیکه ایرچی اولو ایرامان به تالاس رسید و با شعری زیبا پیروزی قرقیزان را اعلام کرد و همه مردم ازجوان و پیر خوشحال شدند و منتظر دیدار با قهرمانان و ماناس‌، خان جدید پکن بودند‌. 
در عبادت‌گاه اصلی – یورت کانیکی – همه چیز طبق در خواست باکای انجام شد‌. 
مردم با وجد و خوشحالی برای پیشواز و جشن بزرگ حاضر شدند‌. دختران آراسته لباس‌‌های عیدی پوشیدند‌، دختران جوان با موهای کلفت و کمرهای باریک روسری‌‌های سبز رنگ پوشیدند‌، جوانان‌، هر کدام پنج –شش مادیان را قربانی کردند‌. در آن حال‌، کانیکی آگاه را احساس غم و اندوه فراگرفت و از آن نمی‌توانست سر جایش بنشیند‌. او حادثه واقعی را شش ماه قبل پیش‌بینی کرده بود‌. وی جلو مردم نمی‌توانست غم و اندوه خود را به کسی بازگوکند‌، فریاد بزند و گریه کند‌. روز روشن کانیکی تاریک شد‌، هزاران حرف و حدیث ازمغزش می‌گذشت‌. او با احساس ناراحتی کودک شش ماهه‌اش سِمیتی را در دستش گرفته در اردو قدم می‌زد‌. جلو مردم نگرانی‌اش را به روی نیاورد و برای برگزاری جشن در آینده نزدیک نشان داد که آمادگی دارد‌. فرصت مناسب پیدا کرده‌، موهایش را بافت و سوار اسب تندرو پیشانی سفید شد‌. سِمیتی پسر نوزادش را گرفت و به طرف چادری که برای استقبال ازماناس آماده شده بود راه افتاد‌. درباره این چادر بجز چند نفر مورد اعتماد کسی اطلاع نداشت‌. او فکر کرد اگر ماناس ضعیف و با زخم شدید بر ‌گردد‌، خودش از وی مراقبت کند‌. چون نمی‌خواست مفسده‌جویان‌، قوم و خویش و دیگر خانان از وضع واقعی او آگاه شوند‌. 
وقتیکه قشون ماناس به چادری که از قبل توسط کانیکی آماده شده بود نزدیک شد‌، کانیکی داشت به بچه‌اش شیر می‌داد‌، اما بچه با صدای بلند گریه می کرد‌. ماناس از صدای گریه بچه‌اش بخود آمد و سرش را بلند کرد‌. تا آن موقع او بیهوش بود‌، حتی نمی‌توانست چشمش را باز کند‌، وقتی صدای بچه‌اش را شنید تلاش کرد خودش را بلند کند اما توان نداشت‌، او سرش را بلند کرد و به باکای گفت: 
باکای عزیزم! من صدای گریه بچه را شنیدم‌، این صدای گریه آن بیچاره نیست که قبل از مرگم او را ببینم؟ به نظرم کانیکی برای استقبال من آمده است‌. 
باکای به طرف صدای گریه بچه نگاه کرد که مانند صدای شیری مجروح بود‌. این صدای گریه به ماناس نیرو داد‌. او از برانکارد پایین آمد و مثل کسی که با دشمن روبرو شده زره جنگی خود را پوشید؛ آق اولپوق غیر قابل نفوذش را پوشید و بعد روی اسب تندروی « ناربودن» قرارگرفت‌. وقتیکه ماناس سوار اسب شد‌، ظاهرش مانند شیری شد که به دشمن حمله می‌کند‌. ملکه کانیکی با نگرانی و غم از ماناس استقبال کرد‌. اما ظاهرش خیلی با شکوه و جدی بود‌. ملکه کانیکی هنوز نمی‌دانست که اسب تندروی ماناس از تیر دشمنان مرده‌، در چهره او پریدگی را دید و با اندوه گفت: ای‌، شاه کبیر‌، فرمانروای من‌، آیا از پکن یعنی جایی که پرنده نمی‌تواند برسد و اگر کسی برود‌، هیچ وقت سالم بر نمی‌گردد با موفقیت بازگشتید؟ می‌بینم که همه پهلوانان بر نگشتند‌. اشکالی ندارد‌، پهلوانان ما‌، قوی شوید و نیرو بگیرید‌. روح و نیرو خودتان را از دست ندهید‌. به تالاس‌، میهن خود که مردم درانتظار شماها هستند خوش آمدید‌. ماناس به حرف‌های تسلی بخش و آرامبخش کانیکی جواب داد:
ملکه من! در من ایجاد نگرانی نکن‌. بهتر است بچه‌ام را نشان بدهی – پسری که قبل ار مرگم خدای بزرگ داد‌. کانیکی از تجارب زندگی پخته شده بود و عجله نداشت آرزو و فرمان ماناس را انجام دهد‌. وی بچه‌ای را که در پتوی پشم شتر بود‌، به سینه خودش محکم چسباند‌. چون قیافه ماناس بسیار زهردار و خشمگین بود‌. زیر دو چشمش دو خال سیاهی قرارداشت که نیروی ماورایی داشت و از او فرشته‌‌های مقدس دفاع و پشتیبانی می‌کردند‌. ماناس قیافه عبوس و قهرآلودی داشت‌. اگر به یک نفر خیره خیره نگاه می‌کرد و حتی بد خواهش نبود‌، بزودی می‌مرد‌. ماناس نیز این نیروی خودش را خوب می‌دانست و از کانیکی نرنجید‌. بر عکس‌، شلاقش را به کانیکی داد‌. کانیکی آن را گرفت و روی صورت و پیشانی پسرش کشید و پس داد‌. ماناس شلاق را گرفت بو کرد و بوسید و از آن نیرو گرفت‌. بعد دستانش را بالا برد و دعا کرد:
 آفریدگارا! بالآخره برای من فرزندی دادی و غم و اندوهم را دور کردی‌. من راضی هستم‌. خدایا از پسرم محافظت کن تا از آبرو و حرمت ما دفاع کند‌، بگذار پسرم تکیه گاه و پشتیبان مردم باشد‌. 
قشون ماناس تا به تالاس برسد کانیکی بر این جهان فریبنده لعنت کرده‌، گریه کرد و اشکش مانند ابر بهاری پی در پی سرازیرشد‌. 
همانطور که باکای گفت‌، در ورودی تالاس یورت سفید آلمامبت‌، چوباق و سیرقک برپا شده بود‌. ماناس از دور دید که مردم با بی‌صبرانه منتظر برگشت او و قشون بودند‌. اول به یورت سفید آلمامبت رفت و به نیزه‌اش تکیه داده‌، با غم و اندوه شروع به گریستن کرد‌. 
جان من‌، عزیز من‌، پهلوان من‌، آلمامبت! تو دیگر نیستی‌، من جان و بال هایم را از دست دادم‌، فکر می‌کردم پکن را می‌گیرم‌، اما پهلوانان بی نظیرم را از دست دادم‌، بهتر بود خودم می‌مردم‌. دیگر چطور روی زمین زنده بمانم؟ چرا وقتی که حکمران جهان بودم و آلمامبت پهلوان بی نظیر زنده و در کنارم بود‌، نمردم؟ 
وقتی ماناس گریه کرد همه مردم‌، حتی بید مجنون و درخت توت هم گریستند‌. 
آروکه دختر آقینای‌، همسر آلمامبت که لباس سیاه پوشیده بود‌، گریان مرثیه خوانی کرد:
در کوه‌‌های بلند دیگر اسب کهری نچرد‌، بین آن تندرو‌، تیزروهای بالدار است‌. مرا تنهای تنها نگذار‌، مانند یتیم‌، بدون تکیه‌، پشتیبان و نان‌آور! با غم و غصه ماندم مرا هم با خودت ببر‌. خدایا‌، مرا در عذاب‌، غم و اندوه نگذار‌، به آغوشت بگیر و با خودت ببر‌. 
بعد از آن پهلوان ماناس به یورت‌‌های سیرقک و چوباق رفت‌. به نیزه‌اش تکیه داده‌، با غم و اندوه شروع به گریستن کرد‌. 
همسران پهلوانان با لباس‌‌های ماتم‌، موهای باز و کنده شده با صدای بلند ناله کردند‌، باران اشک و خون ریختند‌. درمیان مردمی‌که آنجا بودند کسی توان نداشت دل ماناس را آرام کند‌. در آن حین‌، کانیکی با شجاعت از دل جمعیت بیرون آمد و جلو ماناس ایستاد و حرف‌‌های تسلی بخش داد و گفت: 
حکمران ما‌، سر خود را بلند کنید‌، آنچه می‌گویی حرف دل همه ماست‌. پهلوانانی را که از دست دادیم هیچ کس‌، حتی خداوند بزرگ هم نمی‌تواند به ما برگرداند؛ هرچقدر هم گریه و ناله کنیم‌. ای قهرمان عزیز! مگر کسی هست که نمیرد‌، چقدر پادشاهان‌، خانان و پهلوانان بی نطیر این دنیا را ترک کرده‌اند. این دنیا فانی است و غم و اندوه‌، عزاداری و گریه ما فایده‌ای ندارد‌. 
کانیکی پس از اینکه این حرف‌ها را زد‌، بازوی ماناس را گرفته به او کمک کرد تا از روی اسب پایین بیاید و از دروازه طلایی به اقامتگاهش برد‌. 
در آن هنگام‌، کانیکی اولین بار زخم ماناس را دید‌. متوجه شد زخمش ورم کرده است‌. با مشورت باکای به سردترین جای تالاس رفت‌. کانیکی همه چیز را فهمید و سواران را به شرق و غرب دنیا برای تهیه دارو و درمان نادر و کمیاب فرستاد‌. آنان داروها را پیدا کردند‌. او از دارو به زخم ماناس زد‌، با یک داروی دیگرکه از هزاران گیاه کمیاب درست شده‌، زخم را شست‌. بعد از مدتی زخم ماناس باز شد و ازآن چرک و خون جاری شد‌، دردش کم شد و چشمان ماناس باز شد و بهوش آمد‌. 
وقتیکه حال ماناس خوب شد‌، آخر پاییز بود‌. او به کنار رودخانه تالاس رفت‌. در آن زمان شروع به مراقبت از کسانی کرد که در نبود او ضعیف شده بودند و به خانواده‌‌های پهلوانان و سربازانی که در جنگ فوت کرده بودند سرکشی کرد‌. او برای هر خانواده اسب‌، دام‌، لباس و یورت داد‌. 
روزی‌، ماناس مثل همیشه روی تپه‌ای که نزدیک یورت خود بود روی دو زانو نشسته به خداوند بزرگ ستایش و با راز و نیاز و خواندن دعا‌، ازسپیده دم پیشواز کرد‌. وقتیکه هوا روشن شد او به اطراف نگاه کرد و در بلندی تپه موجودی رادید که ظاهرش مشخص نبود و به طرف ماناس حرکت می‌کرد‌. ماناس دقت بیشتری کرد‌، با خودش گفت: این آدم است؟ نه‌، آدم نیست‌. اسب است؟ نه‌، شبیه اسب هم نبود‌. آن شبح بود‌، آری! سایه اسبی که ازضعف به استخوان تبدیل شده‌، بزور به طرف یورت حرکت می‌کرد‌. 
ماناس چیز غیر عادی احساس کرد‌، بر روی اسبش تای‌بورول پرید و با عجله به طرف آن تاخت‌. وقتی به آن نزدیک شد‌. دید که سارالا اسب تندروی آلمامبت است که خیلی ضعیف‌، لاغر‌، استخوانی‌، ‌، مثل یک شبح جانداری که به زور حرکت می‌کند‌. ماناس بادیدن آن با صدای بلند فریاد کشید:
تویی سارالا!
روی سارالای جنازه آلمامبت را که در میدان جنگ بر روی آن بار کرده بودند‌، مشاهده شد‌. سارالا نمی‌توانست غم و اندوهش را بگوید‌، اما نشان می‌داد که هنوز خیلی ناراحت است‌. سارالا با نگاه حزن انگیز رو به ماناس کرد و بعد تایبورول را بوکرد‌. سارالا حیوانی باهوش بود‌، علف نخورده‌، قطره‌ای آب نخورده‌، شبانه روز بدون استراحت راه رفته‌، از کوه‌ها‌، بیابان‌‌های خطرناک و گردنه‌‌های بی شمار و از میان دشمنان عبورکرده و به تالاس رسیده بود‌. سارالا خیلی ضعیف شده بود‌، پشتش شکسته‌، زخم‌های شدید عفونی برداشته و یک پایش می‌لنگید‌. ماناس فورا خود را به سارالای که با وجود سختی‌‌های بسیار و راه طولانی جنازه آلمامبت را به میهنش آورده‌، رساند و گردن اسب را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد و بزور خود را به یورت رساند‌. وقتیکه طبل ماناس زده شد‌، همه مردم نزدیک یورت جمع شدند و جنازه آلمامبت را در محلی به نام چِچ دبو (Chech dobo) با آداب و رسوم قرقیزی به خاک سپردند‌. 
در آن روز‌، ماناس بعد از مراسم تشییع گریان و نالان به یورت آلمامبت که از یورت خود یک روز راه بود‌، رسید‌. با اشک ماناس از زخم هایش خون و چرک‌‌های زیاد در آمد‌. ماناس گاهی بیهوش می‌شد و وقتی به خود می‌آمد‌، پهلوانانی را که درجنگ کشته شده بودند به یاد می‌آورد‌. کاملاً معلوم بود که زخم هایش او را اذیت می‌کند و از عمرش اندکی بیش نمانده است‌. 
کانیکی حال ماناس را دید و سرش را بالا برده و بشدت گریست: 
خدای من‌، استفراع ماناس نشانه بیماری سخت اوست‌. معلوم است که این درد بی درمان است‌. آنگاه از او پرسید: راستش را بگو! در موقع جنگ چه اتفاقی افتاده است؟ 
ماناس در پاسخ حوادث آن روز را به کانیکی توضیح داد:
ملکه من! آن روز صبح زود در پکن‌، کنار رودخانه نشسته با خداوند بزرگ راز و نیاز می‌کردم‌. در آن وقت‌، نگهبانان را خواب سنگینی برده بود‌. کنوربیگ از این فرصت استفاده کرده وارد یورت ما شد و از پشت پاورچین پاورچین نزدیک شد و با تبری که از قبل آماده کرده بود به من زد‌. وقتی تبر را در آوردند‌، سر آن شکست و هنوز داخل بدنم مانده است‌. کانیکی‌، تو بدبختی! خودت زخمم را نگاه کن‌. 
کانیکی این حرف‌ها را شنید و کم مانده بود از هوش برود‌. 
بدبخت شدیم‌، من همه اینها را نمی‌دانستم و زخم شما را با دقت نگاه نکردم – این بدشانسی من است‌. بهتر است چشم‌هایم کور می‌شد تا اینها را ببینم‌. 
سپس‌، کانیکی جرئت پیدا کرد و از ماناس خواهش کرد روی شکم دراز بکشد‌. وقتی او روی شکم دراز کشید‌، زخمش را با دقت نگاه کرد‌. دید که ورمش باد کرده و سیاه شده است‌. کانیکی یک چاقوی تیز گرفت و با دقت سر زخم را باز کرد‌. از زخمش زردابه خون فواره کرد‌. بعد از آن‌، حال ماناس اندکی بهتر شد‌، شروع کرد یواش یواش حرکت کند‌. 
کانیکی هم آرام‌تر شد‌. او گفت: 
پهلوان من! اگر کمی‌صبر کنید‌، من سعی می کنم سر تبر را در بیاورم‌. 
او با زبانش فولاد را لمس کرد و با دندانش سر تبر را محکم گرفت و در آورد‌. از زخم ماناس زردابه خون در آمد‌. مهره‌های پشت او هم چرک کرده بود‌. 
ماناس بدون حرکت خوابید‌. درحالی که دردش روز به روز شدیدتر می‌شد‌. 
کانیکی فهمید که روزهای تاریک نزدیک شده و پهلوان دیگر نمی‌تواند سر پا بایستد‌. باکای را صدا کرد و به او گفت: 
باکای! من بیچاره‌، زندگیم پر از رنج است‌. اما هزار بار از بختم راضیم که با پهلوان ماناس زندگی مشترک دارم‌. او شدیدا مریض است‌، بچه‌اش هم هنوز کودک شیرخواره است و از پهلوانان‌، دوستان و برادران کسی نمانده است که راه ماناس را ادامه بدهد‌، کسی نمانده که بتواند تکیه گاه مردم خود باشد‌. فقط خانان حسود‌، مکار و حیله‌گر‌، قوم و خویشان آنها مانده‌اند که هرکدام ریگی در کفش دارند‌. از این به بعد چه کار کنیم؟ آیا به ماناس درباره کسالتش بگوییم؟ اگر بگوییم حالش بدتر نمی‌شود؟ هرآنچه صلاح می‌دانید بگویید‌. با این حرف‌ها کانیکی اولین باربود که به باکای مستقیم و خیره خیره نگاه می‌کرد‌. باکای خردمند آن چه را که در نظرش بود گفت و با هم پیش ماناس آمدند‌. کانیکی دستش را به پیشانی ماناس گذاشت و با همه تلاش که اشکش در نیاید سخنش را شروع کرد:
فرمانفرمای من! زندگی و سرنوشت ما به همدیگر گره خورده است‌. پیش ما باکای‌، برادر آگاه ما نشسته است‌. سرتان را بالا بگیرید و چشمتان را باز کنید‌. اگر حقیقت را بگویم از من ناراحت نشوید‌. هیچ کس در این دنیا جاویدان نیست‌. سرورم! وصیت خود را بگویید‌، شما بگویید که ما چه کار کنیم؟ بچه‌ای که داریم هنوز شیرخواره است و همه قوم و خویشان علیه شما برانگیخته شده‌اند. خدا نکند‌، اگر روزی دنیای ما تاریک شود‌، نمی‌دانم با بیوه شما چه رفتاری خواهد شد؟ اگر روزمان تاریک شود‌، چه کسی می‌آید تا جانشین شما و تکیه گاه ما باشد؟ 
ماناس خواست زیر سرش دو بالش بگذارند و آنگاه شروع به بیان وصیتش کرد:
کانیکی‌، ملکه من! همین که که اجل دور سرم چرخ زد و عمرم به پایان ‌رسید‌، از راه گردنه قویوک پیش پدرت آتمیرخان (Atemir khan) برو‌. طبق سنت‌، پس از مرگ خان‌، والدین او سرپرست و محافظ بیوه می‌شوند‌. پس از مرگ من تالاس برای تو جای مناسبی نیست‌. حق با توست‌، برادرانم آبیکه‌، کُبُش و شش خان دیگر با حسادت می‌خواهند یورت ما را به دست بگیرند‌. وقتیکه به خانه پدر رسیدی‌، بر اساس آداب رسوم ما‌، پسرم را از میان تیغه شمشیر و کاسه سنگ بگذران و موهای پشت سرش را کوتاه کن‌. برادرت اسماعیل پسرم را به فرزندی خود بگیرد‌. بر گردنش طلسم بگذار‌. پسرم تا دوازده سالش نشود به او چیزی درباره قوم و خویشان نگو و وقتیکه دوازده سالش شد درباره نسل او تعریف کن و بعد به او زره بدهید تا بپوشد و آنگاه با خودت به تالاس بیاور‌. اگر روح من در آنجا باشد‌، راهنمای او می‌شوم‌، هر جا باشد مراقبت می‌کنم‌. عزیزم‌، تو روح قوی دارید‌. محلی را که مرا به خاک می‌سپارید هیچ کس نباید اطلاع داشته باشد‌. شما و آقای باکای مرا به خاک سپارید‌. ماناس این حرفها را زد و یک کاسه قمیز (شیر اسب - نوشابه قرقیزی) خورد و رفع تشنگی کرد‌. دردش شدیدتر شد و گفت به زخمش داروی سیاه چینی بزنند و زخمش را ببندند‌. کانیکی زن هوشیار او حال ماناس را به هیچ کس نگفت‌. به طوری که حتی شش بدخواه او نیز متوجه وضعیت او نشدند و حتی حدس نزدند و کانیکی دستورداد‌، اگر کسی حال بد ماناس را بفهمد‌، آن را بکشند‌. 
ماناس تصمیم گرفت تا زنده است وصیت او را به همه بگویند‌. ازاین رو‌، باکای را که مردم او را به خردمندی می‌شناسند صدا کرد‌، پهلوی خود نشاند و همه مردم‌، قوم خویشان‌، دوستان‌، خانان و پهلوانان را جمع کرد‌. 
چشم‌های ماناس ضعیف شد‌، بقدری استفراغ کرد که کاسه‌ای بزرگ پر از خون شد‌. گاهی هذیان وگاهی نیز ورد زبان می‌گفت‌. از کانیکی که کنارش نشسته و گریه می‌کرد خواهش کرد‌. 
کانیکی همسر عزیزم! روی من آک اولپوق (Ak olpoq) را که خود درست کرده‌ای بینداز‌. این پتو را نه تیرو نه شمشیری می‌تواند سوراخ کند و نه باد و سرما می‌تواند آن را خراب کند‌. چندین بار این آق اولپوق را پوشیده به جنگ رفتم و وقتی آن را می‌بینم‌، روزهای جنگ به یادم می‌آید‌. کنار آق اولپوق ، کمانم روی دیوار را بده‌، آن کمان روزهایی را که با آن درجنگ دشمنان را کشتم تداعی می‌کند‌. کانیکی! کمربندم را در جای آشکار با شمشیری که از آسمان هدیه شده آویزان کن‌. آن شمشیر در روزهای جنگ همیشه همراه من و دوست وفادار من بود‌. نیزه فولادیم را هم که در روزهای جنگ مانند ماه جلوی من می‌درخشید جایی که دسترس باشد‌، بگذار‌. تا من زنده هستم بگذار به من نیرو بدهد و با آنها سرگرم شوم‌. 
ماناس این حرف‌ها را زد و بعد باکای را صدا کرد و به او تاکید کرد: 
باکای‌، برادر خردمند من! وقتیکه این دنیا را ترک کنم‌، در جشن‌‌های پر جمعیت شرکت نکنید‌، به روستاهای پر جمعیت نروید‌. بهتر است شما چوپان شترهای من باشید و از یک ساحل به ساحل دیگر کوچ کنید‌. از آنها مواظبت کنید‌. روی گردن شترماده طلسم بگذار‌. ازآنها تا روزی که پسرم سِمیتی بر گردد نگهداری کن‌. این شترها مال پسرم است‌. برادرم! از موجودات بی بال پرندگان شکاری ساختم‌، از مردمان کوچ‌نشین ملت درست کردم‌، برای همه چیز شکر می‌کنم‌، از همه چیز راضی هستم‌. 
وقتی از این دنیا رفتم‌، مَردم را جمع کنید اما زیاد عزاداری نکنید و زودتر مرا به کمک خدای بزرگ به خاک بسپارید‌. ماناس آخرین وصیتش را گفت و بیهوش شد‌.   
"جلمایان" شتر معروف ماناس هم در آن موقع کنار یورت ماناس آمد و خوابید‌. با غم و اندوه گردنش را دراز کرد و مثل انسان اشکش در آمد و آه کشید‌. وقتیکه آقولا کشته شد‌، ماناس تای‌بورول تندرو را که صیقل خانم دختر قاراچی به ماناس هدیه داده بود سوار می شده بود‌. یکی از روزهای غم انگیز تای‌بورول کنار یورت ماناس آمد و سرش را پایین آورد و برای صاحبش غم و غصه خورد‌، اما چیزی نخورد‌، هفت شبانه روز درکنارش ایستاد‌. 
کانیکی شیرین‌زبان‌، حرفی دیگر نداشت جزاینکه حاجی بیگ پسر آرقین را صدا کرد و گفت: 
حاجی بیگ! شما که می‌توانید به شصت زبان حرف بزنید‌، از عمر پهلوان من چندی بیش نمانده است‌. روزهای روشن من تاریک شده است‌. اما راهی غیر از قوی شدن نداریم‌. وظیفه داریم مراسم عزاداری را بهتر از مراسم عزاداری کاکاتای خان برگزاری کنیم‌. به همه مردم و ملل دنیا پیک بفرستیم‌. 
کانیکی پس از رایزنی با حاجی بیگ‌، اطلاعات غم‌انگیزی را درباره درگذشت ماناس برای آگاهی دوستان‌، خانان‌، پادشاهان‌، قوم و خویش‌، دوستان همفکر‌، حاکمان‌، فرماندهان قشون‌ها، پهلوانان و سربازان در اختیار او گذاشت تا آنان با ماناس‌، پهلوان بی نظیر خدا حافظی کنند‌. 
به او لباس رزمی‌ پوشاندند‌، اسب تندرو دادند‌. 
حاجی بیگ قبل ازاینکه راه بیفتد‌، خواهش خود را گفت: 
دخترم کانیکی! من همه چیز را عین آنچه گفتی انجام خواهم داد و برای همه اطلاع خواهم داد‌، اما قارت‌کورن اسب من پیر و سم‌هایش خراب است‌. اگر دشمنان دنبال کنند‌، زنده نمی‌مانم‌، اجازه بده سوار تای‌بورول شوم‌. 
کانیکی اشکش در آمد‌، با غم و اندوه پذیرفت تای‌بورول را دراختیار او قرار بدهد‌. 
تای‌بورول سرش را پایین آورده‌، در کنار یورت ماناس ایستاده بود‌. نگذاشت حاجی بیگ نزدیکش بیاید حتی امکان نداد آنرا لجام زده و عنانش را بکشد و وقتی می‌خواست از پشت وادار به حرکت کند از جایش تکان نخورد‌. کانیکی آمد و کمک کرد اما از جایش تکان نخورد‌. تای‌بورول برای ماناس مانند جان و بال او شده بود با همه تلاشش چیزهای عجیب و غریبی که انسان نمی‌فهمد نشان  ازخود بروز داد‌. اسب گویا خطر بزرگی را که نزدیک شده پیش‌بینی می‌کرد‌. وقتی کانیکی متوجه شد که تای‎بورول تندرو غصه می‌خورد‌، اشکش در آمد‌. 
آنوقت حاجی بیگ بر روی اسب خودش سوار شد و به راه افتاد‌. 
حاجی بیگ خستگی ناپذیر در هفت روز راه چهل روزه را رفت‌، به همه خبر داد و از کسانی که علیه ماناس برانگیخته شده بودند دوری کرد و درست روزی که مشخص شده بود به تالاس برگشت‌. برگزاری مراسم عزاداری بر عهده کانیکی بود‌. کانیکی مهربان و دلسوز احساسی داشت که غیر از او هیچ کس این احساس را نداشت‌. او موهایش را بست و قبل از آمدن مهمانان شروع به آماده کردن مراسم عزاداری کرد‌. دستور داد گل‌‌هایی را در درون بشکه‌‌های چوبی بزرگ آورده‌، به آنها کرک بز و گاو اضافه کنند‌. آنگاه‌، شصت مرد نیرومند با دست و پا گل را لگدمال کنند‌. از گل‌، آجر درست کردند و آرامگاه ماناس را محکم ساختند که هفت قرن خراب نشود‌. او به نقاشان برجسته دستور داد تا درون آرامگاه تصویر ماناس را که لباس آق اولپوق پوشیده و سوار تند روی آق قولاست در کنار دوازده خان و چهل پهلوان شجاع نقاشی کنند‌. کانیکی همزمان نهانی جای واقعی را که جنازه ماناس را دفن کنند آماده کرد؛ جایی که غیر از کانیکی و باکای هیچ کس نمی‌دانست‌. کانیکی چند پیک را به غرب اوروم فرستاد و دستور داد آنان هفتاد برده‌ای را که در هر کاری از هر انگشتشان هنر می‌بارد بیاورند‌. برده‌ها در دشت قارا سو غاری را درست کردند‌. درمسیر کوه " اچ‌کیلیک" راه تنگ یک نفره‌ای درست کردند‌، بطوریکه ته غار شش هزار گوسفند جا شود‌. کاری کردند که گنبد آن نیفتد‌. ازاین رو‌، آنرا با ستون‌‌های طلایی شمع آجین کردند‌. داخل غار چراغ‌‌هایی را که با جواهرات برلیان و الماس زینت شده بود‌، قرار داده‌، در وسط آن ناودانی برای آب معدنی درست کردند‌. از درخت اردج تابوت درست کردند و روی آن را زراندود کردند‌. وقتی آرامگاه مخفی ماناس آماده  شد‌، کانیکی برای اینکه محل آرامگاه ماناس به کسی معلوم نشود دستور داد هفتاد نفر را بکشند‌. چون می‌ترسید که دشمنان یا قوم و خویشانی که مخالف ماناس هستند جنازه او را پیدا کرده‌، نجس کنند‌. در آن میان‌، خانان معروف از هرمنطقه‌ای که خبر رسیده بود‌، پی در پی آمدند‌. اول قوشوی‌، خان کاتاقان (Kataqan) که نود و پنج سالش بود و به عنوان ریش سفید در مناطق مختلف معروف و مورد احترام بود‌، آمد‌. او با دعاهای خیر خودش می‌توانست مردم فقیر را ثروتمند کند‌، خان دانا‌، باهوش‌، زبردست و مهربان از همه زودتر آمد تا در مراسم سوگواری ماناس حضور پیدا کند‌. بعد از او از سرزمین آلای (Alay)‌، ار توشنوک  (Er Toshnuk)‌، پهلوانی که از دستش دشمنان زنده نمی‌ماندند‌، رسید تا شصت روز در خرگاه دوست دوران کودکی‌اش ماناس عزاداری کند‌. از منطقه اوروم در غرب‌، کوک‌بورو (Kokboru) پسر اورومخان  (Urumkhan)به همراه همسر و پسرش قویون‌ علی (Koenaly) با شتاب آمد‌. چون دوست داشت تا ماناس زنده است او را ببیند و به خاطر نوزاد سِمیتی به او تبریک بگوید و اگر ماناس در گذشته‌، اول از همه به کانیکی تسلیت بگوید‌. با این هدف جواهراتی را برای ماناس و خانواده‌اش آورده بود‌. او به سرعت راه افتاد‌. چون دوست داشت با پهلوان معروف دنیا آشنا شود و با اجازه او یکی از پهلوانان او شود‌. او می‌خواست به ماناس بگوید: «من برای پدر قرقیزان و دوست پدرم خدمت خواهم کرد و اگر مرد تا آخر عزاداری ‌می‌کنم»‌. قویون‌علی در دوازده سالگی شبیه یک قهرمان نیرومند که هیچ دشمنی نمی‌تواند از دستش فرار کند‌، بود‌. بعد از آنان همه رفقا و طرفداران ماناس آمدند‌، همچنین‌، صیقل دختر خان قاراچا که تابستان را در مازییل و زمستان را در تورپان می‌گذارند‌، آمد‌. او موهای سرش را بسته‌، تصمیم گرفت چهل روز عزاداری کند‌. هنگامی‌که حاجی بیگ‌، خبر را داد صیقل آزرده شد‌، اول با وی بد رفتاری کرد‌، نخواست به تالاس بیاید‌، اما بعد نظرش عوض شد‌. ماناس با آداب و رسوم قرقیزان صیقل را به زنی گرفته بود‌. پس‌، در دنیای دیگر آنها همدیگر را خواهند دید‌. به خاطر این صیقل می‌توانست نیاید‌. او خودش را وادار کرد که رنج و حسد‌‌های قبلی را فراموش کند‌. صیقل دختر ساده‌ای نبود‌، او پهلوان نیرومندی بود‌، پهلوانان جرئت نداشتند با او بجنگند‌. آری‌، زمانی بود که صیقل در قله‌ای با ماناس جنگید‌. البته ماناس نمی‌توانست با یک خانم پهلوان با همه نیرویش بجنگد و صیقل هم دلسوزی کرد و او را فقط کمی ‌زخمی ‌کرد‌. چون خودش هم عاشق ماناس شده بود‌. 
ماناس چشمانش را باز کرد و آخرین بار همه نیرویش را جمع کرد‌، راست شد و به کانیکی که کنار بالش ماناس نشسته بود‌، گفت: 
ملکه من! وقت خدا حافظی رسید‌. دیگر در این دنیا همدیگر را نمی‌بینیم‌. همه برادران‌، دوستان‌، قوم و خویشان‌، رفیقان‌، طرفداران من و پهلوانان را صدا کن‌، دوست دارم همه شان را اخرین بار ببینم‌. ماناس این حرف‌ها را گفت و سرش را بلند کرد و بر روی بالش‌‌های بزرگ تکیه داد‌. 
اول باکای و قوشوی با قوم و خویشان ماناس‌، بعد دوازده خان و پهلوانان و دوستان صمیمی ‌او به اقامتگاه ماناس وارد شدند‌. همه به نوبت با ماناس خداحافظی کردند‌. پهلوان ماناس با تکان دادن دست‌، جلو بعضی از پهلوانانی راکه داشتند آه و ناله می‌کردند‌، گرفت‌. در آن موقع‌، ماناس همچون عقابی که در صخره‌ای نشسته است و گویی هیچ وقت نمی‌میرد درباره درد شدیدش و رنج و غم و غصه‌اش چیزی نگفت‌. 
کانیکی جلو پسر کوک‌بورو را که با همه توان تلاش می‌کرد کنار ماناس برود گرفت و گفت: 
پسرعزیزم! نظر آیاش آتا (دوست پدر) فلاکت‌بار است‌، اگر او به یک نفر با دقت نگاه ‌کند‌، او می‌میرد‌. حرف مرا گوش کن‌. 
قویون‌علی بر کانیکی زور زد و با لج‌بازی گفت:
من چطور سلام نکرده و دست به دستش ندهم؟ بهتر است بمیرم تا او را از نزدیک دیده و دستم را در دست او قراردهم‌. 
بالآخره‌، او از دست کانیکی در آمد و با صدای بلند به طرف ماناس دوید و به ماناس سلام کرده دست داد و گفت:
زندگی توأم با صلح و آرامش برای تو آرزو می‌کنم آیاش آتا 
ماناس چشم‌هایش را باز کرد و به پسر شجاع و دلاور که دست او را محکم فشرده بود‌، نگاه کرد‌، و گفت:
در حیاتم دست فشردن محکمی‌ مثل تو ندیده‌ام‌، او به کانیکی رو کرد و پرسید «این کیست؟»‌. 
کانیکی با نگرانی و گریه جواب داد: 
ای پهلوان بی‌نظیر من‌، حرف خودت را پس بگیر‌، چشم‌هایت را ببند و آنها را بهم بگذار‌. این پسر کوک‌بورو دوست صمیمی‌تو است‌. 
ماناس فوری چشم‌هایش را روی هم گذاشت‌، دست‌هایش را بالا برد و ناگهان با صدای بلند اما با نفس تنگی گفت: 
کوک‌بورو! ما تا آخر عمرمان دوست صمیمی‌بودیم‌. پسر تو بسیار با استعداد و نیرومند است‌. او تکیه‌گاه و پشتیبان قابل اطمینان مردم خود باشد‌. همیشه پیروز و موفق در جنگ باشد‌. پسرم قویون‌علی از تو راضی هستم‌، همیشه سلامت و تندرست باش‌. وقتی پهلوانانی مانند تو داریم در مردم هم نیرو وجود دارد‌. خداوند بزرگ همیشه ترا خیر بدهد‌. 
کوک‌بورو با رضایت به ماناس نگاه کرد و دستانش را بالا برده از خداوند بزرگ برای پسرش سلامتی‌، تندرستی و آزروی موفقیت و خیرکرد‌. 
ماناس دیگر حرفی نزد‌، زبانش گرفت‌. وقتیکه آسمان پر از ستاره‌‌های درخشان شد‌، ماناس با همه حاضران خدا حافظی کرد و در سن پنجاه و دو سالگی از این دنیای فانی به دنیای حقیقی رهسپار شد‌. به جای پرچم آبی رنگ در اقامتگاه ماناس پرچم سیاه آویزان کردند‌. 
همینطور کانیکی بیچاره در سی و دو سالگی همسر و پهلوان بی‌نظیرش را از دست داد‌. موهای کانیکی باز شد و با ناله و گریه موهایش را کند‌، صورتش را چنگ زد‌، بدنش لرزید‌، نمی‌دانست چکار بکند‌. خیلی سخت بود کسی کنارش باشد و همدردی کند‌. ای دنیای فانی‌، یکی می‌میرد‌، یکی به دنیا می‌آید و هر چیزی که امروز می‌بینی فردا نمی‌بینی‌، امروز هست فردا نیست‌. 
در آن حین‌، کانیکی شروع به مرثیه خوانی کرد‌. 
ای پهلوان بی نظیر من‌، شما به جایی که بازگشت ندارد رفتید‌، پسرمان که گله اسبان شما را به ارث برد‌، هنوز کودک است‌، مرا از این دنیای لعنتی‌، از این جهنم با خودتان ببرید‌. چه کسی بر قرقیزان رهبری کند؟ نیزه و تبر تو را چه کسی استفاده کند‌، لباس رزم تو را کی می‌پوشد؟ مرا با غم و غصه تنها نگذار‌. 
در روز درگذشت ماناس درسرزمین قرقیزان زلزله شد‌، ناگهان روز آفتابی تاریک شد و شش روز کامل این تاریکی ادامه داشت‌. در آسمان ابرها انبوه می‌شدند و پرندگان با صدای غمگین آواز می‌خواندند‌. 
قومایق سگ ماناس که روبروی یورت ماناس با غم و اندوه خوابیده بود‌، آمد وارد شد‌. قومایق هیچ غذا نمی خورد و مثل یک انسان غم و غصه می‌خورد و زوزه می‌کشید‌. عقاب سفید ماناس زنجیر طلایی را پاره کرد‌، به آسمان پرواز کرد‌، یورت ماناس را هفت بار در آسمان دور زد و از دیده‌ها پنهان شد‌. در یورت ماناس عزاداری شد‌، همه سیاه پوشیدند‌. در طرف راست ورودی اقامتگاه ده هزار پهلوان و در سمت چپ آن ده هزار پهلوان با بند‌‌های سیاه در پیشانی عزاداری می‌کردند‌. آنها روبروی همدیگر طوری ایستادند که بین آنها یک راهی برای عبور مهمانان مراسم عزاداری بازشد‌. کسانی که از راه دور آمده بودند‌، دستشان را از پشت گرفته با غم و غصه به یورت ماناس آمدند‌. آبیکه‌، کوبوش و شش بدخواه دیر رسیدند‌. حرفهای آنها همیشه نیشدار‌، تلخ و با نیت بد همراه بود‌. آنها خودشان را تبرئه کردند و گفتند خبر دیر به آنها رسیده است‌. نزد مردم آمدند و خودشان را طوری به غم و گریه زدند‌، گویی به طورحقیقی غصه می‌خورند‌. در حالی که هیچ غم و غصه نمی‌خوردند حتی از چشمشان یک قطره اشک در نمی‌آمد‌. برعکس‌، خنده‌شان می‌آمد‌، گویی به مراسم عید آمده‌اند. مشخص بود که آنها در دل خود از بدبختی کانیکی‌، پسرش و درگذشت ماناس شادی می‌کنند و از این حادثه بسیار خوشحال هستند‌. 
کانیکی رفتار بی‌شرمانه آنها را دید‌. رفتار زنان آبیکه و کوبوش را خوب می‌دانست‌. تصمیم گرفت جلو آنها را بگیرد‌. چون امکان داشت هر کاری مانند جنجال‌، غارت یا سؤقصدی داشته باشند‌. بخاطر این‌، کانیکی در حالی که هنوز جنازه ماناس در یورت او بود‌، سعی کرد به هیچ کار بدی فرصت ندهد‌. کانیکی از شدت ناراحتی صورتش قرمز شد‌، اما دلیرانه و با نگاه غرورآمیز پسرش سِمیتی را به دستش گرفت و از یورت ماناس خارج شد و خطاب به مردم گفت:
عزیزان! ما پشتیبانی را از دست داده‌ایم. تکیه و پشتیبان ما‌، پهلوان بی نظیر ما به جایی که بازگشت ندارد‌، رفت‌. ما خان مان را از دست داده‌ایم‌. بیوه ‌زن‌های بیچاره‌ای مثل من که برای زندگی خوشبخت با همسر فرصت نداشتند‌، حالا که بدون پشتیبان مانده اند‌، یورت ماناس در خطر غارت قرار گرفته است!
ای مردم! از سرنوشت مان نمی‌توانیم فرار کنیم‌. ما خان را از دست داده‌ایم‌، اما شماها‌، برادرانش هستید‌. همه ما باید سعی کنیم به هر گونه غارت و کارهای بد فرصت ندهیم‌. برای بدخواهان فرصت ندهیم از بدبختی ما شادی کنند‌. برای اینکه نگویند که قرقیزان بعد از فوت تکیه و پشتیبان قوی خود با یکدیگر اختلاف پیدا کردند‌، به خاطر حکومت کردن به یکدیگر ناسزا می‌گویند‌، ما باید متحد شویم‌. من غیر از شماها کسی ندارم‌. دور هم جمع شوید‌، با وحدت و همبستگی در خدمت مهمانان باشید‌. با یکدیگر مشورت کرده با نظم و ترتیب همه چیز را انجام دهید‌. بگذارید جنازه ماناس را با عزت و احترام به خاک بسپاریم که روحش از ما راضی شود‌. وقتیکه کانیکی این حرفهای غم‌انگیز را زد‌، آبیکه که از دوران کودکی با کوبوش فرق داشت ازشنیدن حرف‌‌های کانیکی بیدار شد و شروع کرد از مهمانان پذیرایی کند‌. او مهمانان را تقسیم کرد و دستور داد به یورت‌‌های مختلف که از قبل برای مراسم عزاداری آماده کرده بودند‌، راهنمایی کنند‌. اما بدخواهانی که به مهمان آمده‌اند شادی می‌کردند‌. 
وقتی شب کاملاً تاریک شد و همه مردم خوابیدند‌، کانیکی با احتیاط پیش قوشوی که همچون برادر صمیمی‌ بود رفت و از او پرسید:
آباکه‌، برادر شما ماناس‌، زبان تلخش به بسیاری از مردم برخورده‌، بعضی‌ها را ناراحت کرده است‌. بیشتر آنها بدخواهند و نیت بد دارند‌. اگر با حضور همه جنازه ماناس را به خاک بسپاریم‌، خدا نکند که کسی آرامگاهش را باز کرده و جنازه‌اش را نجس کند‌. نظر شما چیست؟ چه کار کنیم؟ 
خان قوشوی دستور داد خان باکای‌، ارتوشتوک‌، کوک بورو و همچنین قویون‌علی پهلوان جوان را صدا کنند تا با یکدیگر مشورت کنند‌. کانیکی تعدادی از پهلوانان را که اطمینان داشت و از قبل اطلاع داده بود جمع کرد‌. جنازه ماناس را با آداب و رسوم قدیمی‌قرقیزها برای دفن آماده کردند‌، پرچم سفید ابریشمی ‌(کفن) بر او پیچیدند و روی تابوت قرار دادند‌. روی آن فرش زیبایی قراردادند و بر دوش گرفتند‌. چون محل دفن را غیر کانیکی کسی نمی‌دانست‌، اوجلو همه به طرف آرامگاه رفتند‌. کانیکی به محل غاری که آرامگاه از قبل آماده شده بود‌، آمد‌. از مشاهده آرامگاه دهان همه حاضران باز شد‌، از اینکه چنین آرامگاه باشکوهی را ساخته اند‌، شگفت زده شدند‌. 
خان قوشوی با تشکر و رضایت گفت:
دخترم کانیکی! بدخواهان تو خیر نبینند‌، روزشان تاریک شود‌. روح ماناس دائم همراهت باشد‌. عمر طولانی و زندگی موفق و شادی داشته باشی و همه آرزوهایت برآورده شود‌. 
همه حاضران دستشان را بالا بردند و به خداوند بزرگ دعا کردند وسپس از آرامگاه خارج شدند‌. در کنار جنازه ماناس شمشیر او را آویزان کردند و بعد لای دیوار را خاک کردند و تا سپیده دم مخفیانه به یورت ماناس برگشتند‌. تا آن موقع باکای از درخت سپیدار هیکل ماناس را درست کرد‌، آن را با پارچه سفید ابریشمی‌و پوست حیوان پیچیدند و بعد به نمد سفید پیچیدند و روی تابوت قرار دادند و منتظر کانیکی و همراهان او بودند تا مراسم عزاداری را شروع کنند‌. 
صبح زود مراسم عزاداری شروع شد‌. برادران‌، شش خان بدخواه که خودشان را به غصه خوردن زده بودند و برادران و دوستان صمیمی ‌ماناس به نوبت تابوت را بر دوش گرفتند و به آرامگاه ماناس رفتند‌. همینطور ماناس را به خاک سپردند‌. 
کانیکی‌، قوشوی‌، باکای‌، ارتوشتوق و قویون‌علی مدت زیاد با همدیگر مشورت کردند‌. قوشوی گفت که هیچ وقت با گریه نمی‌توانیم به کسی کمک کنیم‌. بخاطر این قرار گذاشتند سال بعد سالگرد ماناس پهلوان را باشکوه تمام برگزار کنند‌. آنان در حالی که در دستشان قرآن کریم بود و آرد سفید گندم را در دهان گرفته بودند‌، قسم خوردند‌. 
اولین فردی که یورت سفید را ترک کرد خان قوشوی بود‌. از چشمان قرمزشده او پی در پی اشک جاری می‌شد و بر روی ریش‌‌های سفیدش می‌چکید‌. او با اندوه چاره ‌ناپذیز و سوزناک گریست و با خودش گفت: 
«ای‌، دنیای فانی! من نزدیک یک قرن عمر کرده ام‌، خدای بزرگ چرا جان مرا نگرفتی؟» 
ارتوشتوک از باکای پیروی کرد تا به آلای میهن خود برگردد‌. وی با غم و اندوه درباره سرزمین تالاس گفت: «من که به دنیای زیرزمین سیاحت کرده ام‌، پهلوان نیرومندی مانند ماناس ندیده ام‌، در دنیای روی زمین هم پهلوان بی نظیری مانند او ندیدم‌. ای دنیای فانی‌، چرا من با پهلوان بی نظیر در میدان جنگ نمردم؟»‌. 
کوک‌بورو پسر اورومخان برای یادگاری از دوست صمیمی‌اش یورت آبی رنگ (خانه قرقیزی – یورت) ماناس را گرفت و با همسرش گلنار و پسرش قویون‌علی با غم و اندوه به راه افتاد‌. اما چون دلشان با ضایعۀ بزرگ مواجه شد‌، در سرزمین تالاس ماندند‌. 
صیقل خانم هم با غم و اندوه و گریه‌ای که داشت موهایش را باز کرد و به میهن خود بازگشت‌. دل پدرش قاراچاخان به حال دخترش سوخت و گفت: «مگر ماناس‌، پهلوان بی نظیر فانی نبود؟» و دستور داد برای ماتم ماناس یورت - هایی را برپا کنند و شصت زن در آنجا مرثیه سرایی کنند‌. صیقل در همان شب از غم ماناس تحمل نکرد و درگذشت‌، اما جنازه او هیچ وقت پیدا نشد‌. برخی بر این قولند که صیقل فقط برای خدا حافظی با مردم خود به میهنش آمده بود و بعد به دنبال ماناس رفت‌. چون سوگند یاد کرده بود که در هر دو دنیا در کنار ماناس باشد‌. 
از مرگ ماناس یک سال گذشت‌. در این مدت چقدر آب جاری شد‌، رودخانه‌ها تغییر کردند‌، جزر و مد شد‌. دراین میان‌، خوانینی که قرار گذاشته بودند سالگرد ماناس را برگزار کنند‌، نیامدند‌. بیم یعقوب بیگ پدر ماناس و پسرانش آبیکه و کوبوش درباره تخت خان‌، فرمانروایی و ثروت باقیمانده از وی بیشتر شد‌. یورت سفید برخلاف گذشته شادی و نیروی فوق العاده‌اش را از دست داد‌. حتی یک سال بعد سالگرد ماناس برگزار نشد! 
کانیکی در همان یورت سفید ماناس‌، پسرش سِمیتی‌ - تنها وارث ماناس را بغل کرده‌، با غم و اندوه سوگواری کرد‌. 
در اصطبل طلایی ماناس که همیشه پر از اسب بود‌، تنها تای‌ بورول‌، اسب ماناس درحالی که سرش را پایین انداخته و از جایش تکان نمی‌خورد ایستاده بود‌. 
فراتر از دیوارهای یورت سفید خان‌، باکای که مدت‌ها نیرو و جاذبه خود را از دست داده و از خشم بدخواهان به استخوان تبدیل شده بود‌، به تنهایی در دشت بر روی سنگ سیاهی نشسته بود‌. او از خیلی وقت‌ها پیش نزد مردم نمی‌رفت و به زندگی در تنهایی بسنده کرده بود‌. ازحسرت ماناس چشمانش از اشک‌، غم و اندوه قرمز شده بود! معلوم نبود منتطر کیست و برای چه دردشت نشسته است! 
کی می‌داند؟ ... 
در اینجا حماسه «ماناس» به پایان می‌رسد‌. 
لازم به توضیح است پایان غم انگیز قسمت اول ازبخش اول مجموعه ماناس به واقعیت می‌پیوندد‌. ماناس در وصیتش از اختلافات قبیله‌ای و تضعیف نیروی قرقیزان که با درایت او متحد شده بودند‌، می‌گوید‌. تولد سِمِتی – پسر ماناس – از انتقام او از شکست پدرش خبر می‌دهد‌. در قسمت دوم از زندگی و پیروزی‌‌های سمتی و یارانش که شیوه قهرمانی پدران خود را ادامه می‌دهند و بر مهاجمان بیگانه غالب می‌شوند‌، حکایت می‌کند‌. با گذشت چهل روز از مرگ ماناس‌، یعقوب بیگ خواستار ازدواج کانیکی با یکی از برادران ناتنی ماناس می‌شود‌. کوبوش‌، برادر ناتنی ماناس – جای او می‌نشیند و به کانیکی ظلم می‌کند و می‌خواهد سمتی را بکشد‌. کانیکی از ترس او مجبور می‌شود با نوزادش به نزد بستگانش فرار کند‌. سمتی تا نوجوانی از اصل خود خبر ندارد و در شانزده سالگی می‌فهمد که پسر ماناس است‌. او می‌خواهد به نزد قوم خود بازگردد و به همین خاطر به تالاس که پایتخت پدرش بود‌، می‌رود‌. 
دشمنان ماناس‌، از جمله برادران ناتنی او آبیکه و کوبوش و نوکرانی که به او خیانت کردند‌، بدست سمتی کشته می‌شوند‌. سمتی طبق وصیت پدرش با آیچوروک که قبل از ولادت با او نامزد شده بود ازدواج می‌کند‌. او به چین حمله می‌کند و در نبرد سنگین کنوربیگ را می‌کشد و انتقام مرگ پدرش را می‌گیرد‌. قانچورو با قیاس که دشمن سمتی بود‌، همدستی کرده‌، به او خیانت می‌کند‌. هنگامی‌که قیاس زخم کشنده‌ای را به سمتی وارد می‌کند‌، او ناگهان ناپدید می‌شود‌. قانچوروی خیانتکار خان می‌شود‌. آیچوروک در رحم خود پسر سمتی (سیتک) را می‌پرورد‌، اما کسی خبر ندارد‌. سیتک قهرمان شجاع این داستان نیز قربانی ظلم می‌شود‌، اما او نه بدست بیگانگان‌، بلکه بدست دشمنان داخلی کشته می‌شود‌. در این بخش از حماسه نیز همان ایده اصلی داستان که علاقه به حفظ همبستگی قرقیزان‌، ایمنی آنان از شر دشمنان خارجی و داخلی و دستیابی به زندگی مسالمت آمیز است‌، دیده می‌شود‌. 
پایان



فهرست واژگان
آبا‌، آباکه - کاکا‌، برادر
آیل - روستا
آق‌قلته - یکی از شمشیر‌‌های ماناس 
آقولا - اسب ماناس
آق تینته - شمشیری که هر دو طرفش تیز است‌. 
آلا قئیز - نمدی که طرح‌‌های مختلف قرقیزی دارد‌. 
آلا تو - کوهی در قرقیزستان‌، قرقیزان سرزمین خود را آلا تو می‌نامند‌. 
آلاچیق - چادر کوچک عشایری
آتمیر - پدر زن ماناس که امیر تاجیکان بخارا بود‌. 
حاجی بیگ - ازیاران ماناس‌، در میان قرقیزان «آجی بای» تلفظ می‌شود‌. 
آلپ قارا قوش - سیمرغ‌، در روزگاران سخت به ماناس کمک می‌کند‌، نماد قدرت و توانایی است‌. 
آلچی - طرفهای آلچیک
آلچیک - قاب (استخوان مچ پای گوسفند) که با آن بازی می‌کنند‌. 
آرقان - طناب 
آتا - بابا‌، پدر
 آچ آلبارس - شمشیر ماناس 
آچ‌بودن - اسب اسطوره‌ای
اِلِچک - روسری زنانه 
ار - 1‌. پهلوان‌، قهرمان 2‌. شوهر
اکوروق - چوب دراز برای گرفتن اسب 
اومای اِنه -‌، همای مادر‌، زنی افسانه‌ای مظهر دفاع از خانه و خانواده‌، اقوام‌، نسل و کودکان
بابدین - مقدس‌، مدافع مردم
باتیر - بهادر‌، پهلوان‌، قهرمان
بای - بیگ‌، شخص ثروتمند‌، عنوان احترام آمیز برای آقایان 
بانو - عنوان محترمانه برای بانوان سالمند 
باقشی - شمن‌، جادوگر‌، کسی که بیماران را با بیرون کردن روح شیطانی معالجه می‌کند‌. 
باتا - دعای خیر
باتمان - سنگ وزن ترازو معادل 4 تا 16 پوند 
باز کیسه - کمربند پهلوانی 
بورسوق - شیرینی سنتی قرقیزی 
بوزو - نوعی نوشابه قرقیزی 
بوروت - قالماق‌ها قرقیزها را بوروت می‌نامیدند‌. 
بوودن - اسب تندرو
بوبو - شمن 
بیگ - در تلفظ قرقیزی همان بای است‌. 
پکن - در این داستان نام شهری است درچین که دشمنان قرقیزها درآن زندگی می‌کنند‌. در متن حماسه این نام به عنوان بیجینگ‌، چون بیجینگ و چت بیجینگ آورده شده است‌. 
پری - پری 
پیر - پشتیبان معنوی 
تاش قوروو - طویله‌ای که از سنگ درست شده
تی‌بی‌تی - کلاه گرد
تِنگیر - خدای آسمان
تُگوز قورغول - اسم بازی قرقیزی 
توی - بزم‌، مهمانی‌، عید‌، جشن 
تُپو - کلاه زنانه برای دختران
تول - آنچه به عنوان چراغانی برای شوهر فوت کرده درست می‌کنند‌. 
تولپار - اسب تندرو‌، (اسب بالدار) 
تومان - ارتش ده هزار نفری
تووردوق - نمدی که روی کِرِگه (چوب‌بندی یورت) را می‌پوشاند
تیوندیوق - سقف چوبی گرد یورت (چادر قرقیزی)
ترک‌ها - اسم کل اقوام ترک زبان آسیای مرکزی
جای‌لوو - چراگاه تابستانی 
یعقوب بیگ - در نزد قرقیزان جاقیب بای تلفظ می‌شود‌. 
جامبی - شمش نقره‌، چینی‌ها به عنوان پول استفاده می‌کردند‌. 
چئیردی - نام مادر ماناس
چال - پیرمرد
چاناچ - خیک قیمیز‌، مشک
چاتراش - شطرنج 
چئی - نوعی نی بلند علفی 
چیلدن - دفاع از پهلوانان
چین-ماچین - کشور افسانه‌ای در حماسه ماناس 
چوقوی - کفش
چون جندی - جنجال بزرگ
چُمکوت - یک نوع لباس زره پهلوانی
چورو - همکار یا همراه پهلوان‌، رفیق
چیلبیر - لجام اسب
خاقان‌چین - حاکم چین 
ختای - دشمنان قرقیزها‌، در مجموعه ماناس به جای لفظ چین واژه ختای بکار رفته است‌. 
خون - خونبها 
خورجین - کیسه نخی بزرگ
دستارخوان - سفره 
دولباس - طبل متوسط
دولدول - اسب تندروی خستگی ناپذیر
سمتی - نام پسر ماناس
سیتک - نام پسر سمتی‌، نوه ماناس
سارت - قومی‌کاشغری درمنطقه فرغانه
سویونچی - هدیه یا مژدگانی برای خبر خوش
شورپا - سوپ
شیرداق - فرش نمدین (دو لایه) با نقش و نگار مختلف
قای‌بِرِن - نام عمومی‌حیوانات وحشی چرنده 
قلندر – مقدس‌، آواره 
قالدای - قرطاس باز‌، عنوان محترمانه برای چینی‌ها و قالماق ها
قالماق - دشمنان پهلوان ماناس
قالپاق - کلاه سنتی قرقیزی (معمولا از پشم درست می‌شود)
قالچا - لقب تحقیر شده‌ای کنوربیگ ((عقابی دماغ) 
قمبر آتا - مدافع اسب‌‌های تندروی‌
قارا بایر - بهترین نوع (اصل و نسب) اسب‌‌های تندرو 
قومیس - قیمیز‌، نوشیدنی ستنی قرقیزی (شیر اسب) 
قوروت - کشک 
قوت - بخت‌، خوشبخت‌، 
کانگای – کشور قالماق‌ها
کِرِگه - چوب‌بندی یورت قرقیزی 
کِرنیی - لوله فلزی‌، یکی از سازهای موسیقی
کنوربیگ - در نزد قرقیزان کنوربای تلفظ می‌شود‌. 
کانیکی - نام همسر اصلی ماناس‌، نام اولیه او ثانی ربیعه بود‌. 
کول آزیق - آذوقه‌‌ای که در راه طولانی مصرف می‌شود‌. 
میدان - میدان جنگ
منت - پرچم پرزه دار دستی 
منجو یا مانغول - نام یکی از نژاد‌‌های قالماق ها
مِیرچوپ - گیاهی برای معالجه‌ اسب
ماناسچی - ماناس خوان که با لحن حماسی داستان ماناس را از حفظ می‌خوانند‌. 
یورت - جایگاه‌، چادر‌، اقامتگاه‌، خیمه‌، خرگاه‌، بارگاه 


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

اعلامیه جهانی حقوق بشر ؛ شرح و تطبیق آن با موازین اسلامی و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران

قرآن کریم ، چراغ فروزان اندیشه اسلامی: بررسی رهنمودها

بررسی انتقادی برخی ازابیات ونکته های ظریف ادبی شاعران ایرانی